فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
👩:ببخشید اقا یه سوال داشتم
👱♂️:بفرمایید👂
👩:راست میگن که شماها از بچه چادریا بیشتر خوشتون میاد؟؟؟🎗
👱♂️:بله��
👩:پس چرا هر موقع من از کناره یک پسر رد میشم با تمام وجود به من نگاه میکند ولی وقتی شماها از کناره یک دختره چادری رد میشید سرتونو پایین میندازید و از کنارش رد میشید؟
👱♂️:راست میگی سر پایین انداختن کمه!
👩:بله ؟ متوجه نمیشم؟!😳
👱♂️:مقابله چادر زهرا(س)سرپایین انداختن کمه باید سجده کرد😊
💜💜خواهرم ارزشت را با چادرت حفظ کن💜💜
#چادرانه ✨♥️✨
#چادر_خاکی
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهل_و_هشتم چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_نهم
با دلخوري گفتم:
- چرا چرت و پرت میگـی المیـرا؟! آخـه بهـزاد نمـیگـه اگـه قـرار بـود ازدواج کنـی پـس چـرا بـا مـن قرار گذاشتی؟
- بگـو علیرضـا قـبلاً از مـن خواســتگاري کـرده بـود قـرار بـود همــین روزا بهـش جـواب بـدم کـه تــو ناغافـل اومـدي، بـا دیـدن دوبـاره تـو تصـمیم گـرفتم یـه فرصـت بـه هـر دومـون بـدم امـا نتونسـتم بـا اعترافاتت کنار بیام براي همین به علیرضا جواب مثبت دادم!
با خوشحالی گفتم:
- عالیه المیرا چه فکري کردي!
ناگهان المیرا خندید. فهمیدم تلافی شوخی چند وقت پیش من را کرده بود!
- المیرا من دارم از نگرانی سکته می زنم، تو هم این وسط شوخیت گرفته؟
- به نظر من که کیس خوبیه! جون سهیلا تو این چند وقت چیزي نگفته بهت؟
- من و اون؟ خنـده داره ! پسـرِ نمـاز اول وقـتش تـرك نشـده، هـر روز صـبح قـرآن مـی خونـه، مـن یـه رکعـت نمـاز هـم تـو خونـه شـون نخونـدم، تـازه خیلـی تعصـبیه اگـه بـدونی صـبح روز سـیزده بـدر بـا دیـدن رهــام و حرکـاتش چــه قیافـه اي پیــداکـرده بــود، کـارد مــیزدي خـونش در نمــی اومـد حتــی شب هم از ترس اینکـه مـن بخـوام بـا اونهـا بیـام، خـودش اومـده بـود دنبـالم . خونـواده مـذهبی هسـتند المیـرا، مـن بدردشـون نمـی خـورم، یـه عـروس مثـل خودشـون بایـد پیـدا کـنن، یکدونـه مـانتویی تـو فامیلشون نیست. تازه من و علیرضا اصلاً بهم علاقه نداریم.
- اوه چه خبر! خوبه مـن یـه سـؤال کـردم هـا! چقـدر خـانم جـدی گرفـت ! والا اون بیچـاره هـا کـه اصـلاً روحشــون هــم خبــر نــداره، مــن و تــو پسرشــون رو پــا ي ســفره عقــد هــم نشــوندیم و بلــه رو هــم
گـرفتیم! تـازه خیلـی دلـتم بخـواد پسـرِ مؤمنیـه، آقـا بهـزاد کـه خونـواده مـدرن و امـروزي بـود دیـدي چطور از کار دراومد؟!
- نه مثل بهزاد بی بند و بار نه مثل علیرضا خشک و تعصبی، حد وسط خوبه!
- علیرضــا حــد وســطه، تــو آدم خشــک و مــذهبی و کلــه گچــی را ندیــدي امــا مــن دیــدم، در اقــوام مـادرم خـانواده اي را مــی شناسـم کـه دخترهاشــون مجبـورن جلـو ي برادرهــا و دیگـر محارمشـون بـا
حجـاب کامـل باشـن، کفـش پاشـنه بلنـد نپوشـن، تـو ي مهمونیهـاي زنانـه بـا روسـري و مـانتو بشـینن، حق کار کردن خارج از خونه را ندارن، بازم بگم؟
- واقعاً؟
- بله عزیـزم بـراي همـین مـیگـم خـانواده داییـت خیلـی فهمیـده و بـا شـعورن ! حـالا جـدي جـدي تـو این چند ماه بهش علاقمند نشدي؟ اون چی، جور خاصی رفتار نکرده؟
- نـه بـه جـون المیـرا، پسـر خیلـی خوبیـه ازش خوشـم مـیاد ولـی علاقـه اي بهـش نـدارم، تـازه کلـی براي ازدواجش هم بازار گرمی می کنم.
شیطنتم گل کرد و گفتم:
- المیرا به نظر من، تو و علیرضا خیلی به هم می خورین، نظرت چیه؟
- مرض! من فعلاً قصد ازدواج ندارم.
- اگه دوستش نداري پس چرا اینقدر ازش تعریف می کنی؟
المیرا سرخ شد و گفت:
- حالا من یه غلطی کردم تو چرا یه جور دیگه برداشت می کنی.
بعد ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- جون سهیلا، یه وقت پیشنهاد ندي ها؟
از لحنش خندیدم و گفتم:
- باشه بابا حالا چرا اینقدر ترسیدي؟
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- اونی که باید بترسه تویی که الان آقا بهزاد دم در دانشگاه منتظرته!
بی معرفت خوب به هدف زد. هول کردم و گفتم:
- دستم به دامنت بیا یه فکر درست حسابی بکنیم؟
با بدجنسی خندید و گفت:
- یک یک مساوي! پاشو بریم یه نامه مفصل براش بنویسیم.
- حتماً پیش خـودش فکـر مـی کنـه خواسـتم بـا ایـن کـارش تلافـی نامـه خـودش رو بکـنم! خـودت کـه دیدي رفته بودم براي یه شروع دوباره!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه
-توکلت به خدا باشه ان شاءالله همه چی درست می شه.
- ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم.
- پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم!
دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم.
سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد!
- سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم.
- چه خبره؟
- بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند.
- باشه وسایلم رو جمع کنم.
جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند!
- ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟
خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی
از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود!
بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود!
بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد:
- مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم!
سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟
تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟
- دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از
شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره!
ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد:
- سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه!
لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت:
- پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه!
روشنک گفت:
- به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم.
**
#ادامه_ دارد
@chadooriyam 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_یکم
آقاي افخمی گفت:
- همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نباید سخت بگیرین!
مرجان گفت:
- زندگی از این قهر و آشتی ها زیاد داره، دعوا نمک زندگیه اما زیادش خوب نیست!
هرکس چیزي می گفـت و سـعی مـی کـرد مـن را متقاعـد کنـد امـا کسی از دل مـن بـا خبـر نبـود . دلـم می خواست فریاد مـی زدم و مـی گفـتم : «شـما کـه از مـاجرا چیـزي نمـی دونـین بـی خـود بـر علیـه مـن
حکـم صـادر نکنـین. ایـن آقـاي بـه ظـاهرمحترم، کـه ادعـا مـی کنـه عاشـق منـه، تـا حـالا چنـد بـار بـه نامزدش خیانت کـرده و نتونسـته فقـط چنـد مـاه بـه خـاطر عشـقش پـا رو ي هـوس سرکشـش بـذاره و رامش کنه! آخـه چـه طـوري مـی تـونم بـا مـرد ي کـه وجـودم ا ینقـدر بـراش بـی ارزشـه زنـدگی کـنم؟ »
همـین روشـنک، مهـوش، لعیـا، زینـب همـه ایـن خـانم هـا کـه حسـرت همچـین مـردي را مـی خورنـد، آیــا حاضــر مــی شــن بــا مــرد ي کــه بارهــا آغوشــش را بــرا ي زن یــا زنــان متعــدد ي کــه فقــط خــدا
تعدادشون را می دونه گشوده! حتی براي ثانیه اي کوتاه زندگی کنند؟
حرفهاي بچـه هـا تمـامی نداشـت و لحظـه لحظـه حـال مـرا بـدتر مـی کـرد تـا ا ینکـه المیـرا اختیـارش را از دست داد و گفت:
- بس کنید بچه هـا ! بهتـره مـا این دو تـا را تنهـا بـذاریم تـا خودشـون بـا هـم حـرف بزننـد. مـن و شـما که نمی دونیم موضوع دعوا از چه قراره و مقصر کیه؟
سپس نگاه سرزنش باري به بهزاد کرد و با پوزخند گفت:
- هرچند بعضی اشتباه ها آنقدر بزرگه که قابل بخشیدن نیست!
مرجان رو به من کرد و گفت:
- موافقی به این آقاي عاشق یه فرصت دیگه بدي؟
در وضعیت بدي قرار گرفتـه بـودم . همـه نگاهـا بـه سـو ي مـن بـود . چـاره ي نداشـتم و بـا خواسـته بچـه ها موافقت کردم.
صداي سوت و کف زدن بچه ها بلند شد. پسرا رو به بهزاد می گفتند:
- موفق باشی!
دخترهـا هـم از مـن مـی خواسـتند اینقـدر نـاز نکـنم! سـپس همـه بـا خوشـحالی بـه خیـال اینکـه باعـث وصــال دو جـوان عاشــق شــده انــد، ســالن را تــرك کردنـد . ایــن وســط المیــرا، تنهــا کســی بـود کــه از
ماجرا خبر داشت. المیرا موقع ترك سالن در زیر گوشم نجوا کرد:
- کوتاه نیا!
پچ پچ درگوشی المیـرا بـا مـن، از نگـاه بهـزاد دور نمانـد و بـا خشـم رفـتن المیـرا را نظـاره کـرد . سـالن کـاملاً خـالی شـد و هـیچ صـداي جـز صـداي نفـس هـاي مـن و بهـزاد شـنیده نمـی شـد مـدتی گذشـت.
هــر دو ســاکت بــود یم. ســکوتش کلافــه ام کــرد امــا نمــی خواســتم شکســتن ســکوت از طــرف مــن باشـد، بـه همـین خـاطر صـبر کـردم. بـا کلافگـی از جـایش بلنـد شـد و سـیگاري روشـن کـرد و شـروع
به راه رفتن کرد. بالاخره طاقتش را از دست داد و برگشت با خشم به چشمانم زل زد و گفت:
- معنی این مسخره بازي ها چیه؟
خودم را براي هر سؤالی آماده کرده بودم.
- معنی اش خیلی واضح بود.
- نه براي من واضح نبود. می خوام از زبان خودت بشنوم؟!
- من نمی خوام با تو ازدواج کنم. من به تو علاقه ندارم.
- دروغ می گی! تـو ویلاي عمـوت یادتـه؟! بـا یـک اشـاره مـن، بـه طـرفم پـر کشـیدي؟ یادتـه چـه زود قرار ملاقاتم رو قبول کردي؟ اگه بـه مـن علاقـه نـدار ي معنی ایـن کـارات چـی بـود؟ معنـی ایـن حلقـه توي انگشتت چیه؟
- تــا اون روز نمــی دونســتم نــامزدم یـک مــرد هــوس بــاز و خائنــه . اشــتباه کــردم، غلــط کــردم، حــالا راضی شدي؟!
- اینــا حرفــاي تــو نیســت فکـر کــردي نمــی دونــم اون دختــره چــادر چــاقچوري تــوي گوشــت وز وز می کنه؟
- به اون ربطی نداره، من خودم عاقل و بالغ ام، من با خیانت تو نمی تونم کنار بیام.
- خیانت؟ کدوم خیانت؟ من یک غلطی کردم دو ساله که دارم تاوانش رو پس می دم.
- مـن دلـم مـی خـواد همسـرم فقـط بـراي مـن باشـه نـه بـراي هـر زنـی، دسـتاش مـن رو نوازش کنه فقط من رو، این خواسته زیادیه؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨