eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞بسم رب العشق💞 رمان زیبای نویسنده:عذرا خوئينی برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨ eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت بیستم. تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهم
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت بیستم. تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکرنمی کردم اسیرهمون ادم بشی. _برای اینکه اون موقع سیدرونمی شناختم اماالان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تاحالادیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. کارخودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تابی سروصداجواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردندجوابم مثبته!. مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی می کردم زیادجلوی چشمش نباشم تاناراحتیش روسرم خالی نکنه. تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوزسردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رودرگیرمی کردبایدازاحساسش مطمئن میشدم والاخیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم... سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی وبانشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه. ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد.سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیادواردنبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اماازهرچیزی بهترینش رومی خریدم خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد. بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم. _ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکروبی حوصله بنظرمی رسید وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. _چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت،به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!! _تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله مانبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! گوشیم که زنگ خوردانگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلاخوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. _بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش...شمادوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت.سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم وسرش دادزدم_ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.فوحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینونگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد.دندونام به هم قفل شده بودانگاردستی سنگین فکموبهم فشارمیداد _نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونابرت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ماازماشین پیاده میشیم دیدن داره ادامه دارد..... eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت بیست ویکم توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم، درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود! دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم _یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو. ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!! داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!. دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد.... نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!. استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!. موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم. لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم..... ادامه دارد.... eitaa.com/chadooriyam 💗💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)❤️
هدایت شده از چادرےام♡°
♥️🌱.• . °•➿آقای دلتنگی چند وقتیست که صبح هایَمـ با امید به ظهورَت بخیـر مےشَود✨ . 🦋•° . 🌟🥀🌿°^` eitaa.com/chadooriyam.•
♥️🌱‌‌‌ . °•↺ اولین وظیفه متظران ظھور آقا امام زمان{عج} ➿ ‌ °•↺ مهمترین و اولین وظیفه کسب معرفت نسبت به وجود مقدس امام زمان است... چرا که انسان بدون شناخت منزلت امام نمیتواند به وظایف خود پی ببرد . ✾در روایت امده هر کس امام زمان خود را نشناسد و بمیرد به مرگ جاهلیت مرده است ⇲🕸🌿•• eitaa.com/chadooriyam
🎈•° . واسه سلامتی و تعجیل در فرج آقا جانمون صاحب الزمان هر چه قدر میتونید صلوات بفرسید🍃 . حتی یه صلوات😉 . °•|اللھم صل علے محمد و آل محمد♡|•° . 🦋.• . ♥️🌱🌙°^ eitaa.com/chadooriyam
یڪبار ڪه دستمـ بند بود چـاڋرم را درآوردم مادربزرگ گفت:‌ چاڋری ، چادرش را از سرش نمیڪشد گفتم دستـم بـند اسـت گفـت پس با دنـدان بـگیر😊 سالها میـگذرد من چـاڋرم را با چنـگ و دنـدان سخت گـرفـته ام💪 eitaa.com/chadooriyam 💗💥
164.9K
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ باعڪس‌زیر‌گوش‌بدین☔️🍃
باویسِ‌بالـا‌گوش‌بدید🙂☘🎧 . دلٺون‌شڪسٺ‌ماروهم دعاڪنید✨🖐🏻
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
🌸🌸 🌸🌸 🌸🌸 ✅ یه پیشنهاد عاااااالی💯 ♥️ویژه مامانای 🤰🤰🤰 ماماناعجله کنید 🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ از تولیدی بدون 😱 ♥️سیسمونی و میخوای⁉️ اونم با قیمت‌ عالی😁کافیه عضو اینجا بشی👍 http://eitaa.com/joinchat/4174315533C11b214d252 به ۵نفر اول ۱۰۰ هزار تومنی داده میشه☺️ به صورت و
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
خانوووومای و اگه دوست دارین وبا مناسب داشته باشین 😍🤑 طوری که آقاداماد به دهن بمونن 😅🙊😁 اینجا👇روپیشنهادمیدم http://eitaa.com/joinchat/2324758533C3d9ccde7bb خودم که مشتری این کانالم😌 ی سربزن ضررنمیکنیاااا😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام میشه برای ختم بخیر شدن جریانات سیاسی یه صلوات بفرستید؟؟ واجبه
چادرےام♡°
#کرونا #انتخابات #بهانه
عاقبت کسانی که به بهانه ے بیمارے طاعون از شرکت در جهاد خودداری کردن😱 . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞بسم رب العشق💞 رمان زیبای نویسنده:عذرا خوئينی برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨ eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت بیست ویکم توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی ب
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت_بیست ودوم پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت. _من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور. سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد _بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند. فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد. _ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم. مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد. فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید. ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم..... ادامه دارد..... eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت_بیست وسوم حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم واین هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بلاخره بعدیه مدت لبخندبه لبم اومد.روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت هابه این منظره خیره بشم ولذت ببرم موقع شام بهترین فرصت بود که ازاحساسم بگم،خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم.مامانم زیرچشمی نگام می کردبلاخره دلوبه دریازدم وگفتم:_اخرش نفهمیدم چراازسیدبدتون میاد.مگه بنده خداچی کارکرده که اینقدرازش متنفرید!.بابام داشت آب می خوردکه پریدتوگلوش وبه سرفه افتاد لیوان روباعصبانیت رومیزکوبیدکه نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!. _حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید.امابه بهمن که بدترین رفتاروبامن کردوصورتم روبه این شکل دراوردهیچی نگفتید تازه اجازه دادیدبیاد خواستگاری!.حق ندارم دلخورباشم. _درموردسیدنظرمون روگفتیم پس بحثش روبازنکن.بهمن هم ازچشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بودهرروز زنگ میزدواصرارمی کرد.بایدچی کارمی کردم؟.بروازسامان بپرس چه برخوردی بابهمن داشتم اگه مانع نمی شدکشته بودمش! فکرکن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سرفرصت جواب رد میدم.صندلی روکنارکشیدم وبلندشدم._به هرحال من تواین مهمونی مسخره حاضرنمیشم شماهم بهتره رودروایسی روکناربذاریدو واقعیت روبگید.درضمن به غیرازسیدباکسی دیگه ای ازدواج نمی کنم.اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدیدبیان جوابم مثبته!!. هنوزازاشپزخونه بیرون نرفته بودم که بابام گفت:_پس اگه سیدروانتخاب کردی دورماروخط بکش.روکمک ماهم حساب نکن .چشمام پرازاشک شدچقدربی رحم شده بودند. سرم خیلی دردمی کرد بدنم داغ شده بودوعطسه می کردم همین یک ساعتی که توحیاط بودم کاردستم دادوسرماخوردم پتورودورخودم پیچیدم لرزشدیدداشتم یادحرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!. صبح که بیدارشدم هنوزبدنم کوفته بودانگارکه بایکی کتک کاری مفصل داشتم!!.گوشیم خودش روکشت ازبس زنگ خورد حوصله نداشتم ازجام بلندبشم! امایکدفعه یادم افتادباخانم عباسی قرارداشتم حتمابخاطرهمین زنگ میزد ولی شماره ناشناس بود.پیغامگیرگوشیم روچک کردم تماس ازلیلابود. _سلام گلاره جان.راستش ماداریم برمی گردیم قم.قبلش ازت می خوام حرف دلت روبگی،چون برای محسن نظرتوبیشترمهمه.این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظرجوابتم.. بایدازاین بلاتکلیفی درمی اومدم طردشدن ازخانوادم یافراموش کردن سیدهرکدوم منوازپادرمی اورد.ولی اگه باسیدازدواج می کردم این امکانش وجودداشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .من نمی خواستم ازشون بگذرم بایدبهم فرصت می دادیم شایدباگذشت زمان همه چیزدرست می شد.براش پیامک فرستادم:_لیلاجان اگه سیدهنوزروحرفش هست من هیچ مشکلی ندارم وراضیم.بهش بگوجهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعدازاین خانوادم کنارم نیستن... ادامه دارد.... eitaa.com/chadooriyam 💗💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ ‌
☀️ ☀️ 💎امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔸سلامت جسم، از كمى حسادت است 🔹صِحّةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسدِ 📚نهج البلاغه، حکمت 256 eitaa.com/chadooriyam
.• . گـرفتـه بـ❣ـوی تمــام نـخ هایـش بـه عشــق چــادر زهــرا (س) قیــام خواهـم کـرد🌱 . 🦋• . ➿♥️🌙⇅•• eitaa.com/chadooriyam.•
😉°° . °•❄یڪ روز سید حسن حسینے از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقےها پیش پاۍ او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه ازسنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده بودیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم:حسن چه شد؟🍃 . °•❄گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😂 خیلےشرمنده شد، فکر نمےکرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت! . 🎈🧡🍁⇅ eitaa.com/chadooriyam.•
•{🌸🌿}• بسمه تعالی . . امروز در این خـــــیابان ها ... دختر با_حیا بودن سخت است ... سخت نه خیلے سخت ... . گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان چادر از سرت بڪشند و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے . از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ... قضاوت هاے نادرست . غمگین نشو اے بانو سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) " بودن این سختے ها را هم دارد ‌ 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ‌ ┄┅┅✿❀📿❀✿┅┅┄ eitaa.com/chadooriyam