فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ...
ما اگر مانده ز راه...
در پس و پیشِ قدم...
پشت پرچین بلندِ غمِ تو...
ﺩﺭ پسِ ﭘﺮﺩﻩء ﺍشکِ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ...
مأﻣﻦ ﮔﺮﻡ ﺧﺪﺍﺳﺖ...
#ﺍﻭ_ﻫﻤﯿﻦ_ﺟﺎﺳﺖ...
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ...
در پسِ هر نفسی...
که فرو میرود و میآید...
در پسِ ضربهء نبضی ست...
که در گردن ماست...
ما اگرتنهاییم...
من و تو گمشده ایم...
او همینجاست کنار من و تو...
ﺳﺎﻟﻬﺎﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ...
ﺗﺎ ﺑﺴﻮﯾﺶ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺷﻮﻕ...
ﺗﺎ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﺠﺰ...
ﻭ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ...
ﻣﻮنسِ ﻭﺍقعیِ ﺧﻠﻮتِ ﻣﺎﺳﺖ♥️
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهل_و_پنجم - ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا م
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_ششم
- بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن!
- خب بذار نگاه کنن!
بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم:
- مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم!
از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم.
مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید.
- بهتري؟
- آره. ممنون عزیزم!
نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت:
- قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟
- من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟
- نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی!
دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم.
شروع کرد:
- اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده
بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی
حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی
پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد .........
قســم مــی خــورم بعــد از
نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا
اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد
مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون
سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه.
#ادامه_ دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هفتم
ورشکسـتگی فریـدون خـان پـدرت، بهتـرین بهانـه بـراي ترکـت شـد، و مـن اجبـاراً نـامزدیم را بـا تـو بهـم زدم چـاره اي نداشـتم اگـه مـی مونـدم همـه چیـز را از دسـت مـیدادم و زنـدان هـم مـی رفــتم،
پـدرم هـم یـک سـالی اون دختـرِ را سـردوانـد و دسـت آخـر هـم یـه پـول سـیاه بهـش نـداد مـنم چنـد مـاهی کانـادا بـودم حـالم خیلـی خـراب بـود بـه پیشـنهاد عمـوم رفـتم آمریکـا پـیش یکـی از دوسـتانش تا روحیه ام عوض بشه و از ایـن حالـت دربیـام. تـو امریکـا اوضـاع خیلـی بهتـر بـود بـا کـار سـرم را بنـد کردم تا اینکه اتفاقی نـادر را تـو یـه جشـن دیـدم بـا د یـدنش دلـم هـوا یی شـد، فهمیدم هنـوز نتونسـتم فراموشــت کــنم کنجکـاو شــدم برگــردم ببیــنم در چــه وضــعی هســتی تــا اینکـه بــا دعــوت آقــا فــرخ
اومــدیم بــاغ و دیــدمت از اینکــه فهمیــدم ازدواج نکــردي دنیــا رو بهــم دادن. امــا مــردد بــودم نمــی دونستم چه برخوردي با مـن مـی کنـی؟! امـا بـا دیدن حلقـه کـه هنـوز تـو انگشـتت بـود فهمیـدم هنـوز
بـه یـادم هسـتی. حـالا اومـدم ایـن بـار بـراي همیشـه اگـه تـو قبـول کنـی بـا هـم ازدواج کنـیم و چنـد صباح دیگه بریم انگلیس و اونجا زندگی کنیم!
ناباورانــه نگــاهش کــردم هضــم حرفهــایش بــرایم خیلــی ســخت بــود . چقــدر راحــت رو بــه روي عشـقش نشسـته و بـه خیـانتش اعتـراف کـرده بـود حـالا دیگـر ایـن چهـره ي دوسـت داشـتنی بـا آن
چشــمهاي میشــی و لبهــاي خــوش فــرمش کـه موقــع خندیــدن حالــت زیبــایی بــه خــود مــی گرفــت و موهـاي مجعـد و مشـکی اش کـه زمـانی عاشـقانه خواهانشـان بـودم نـه تنهـا بـرایم جـذاب نبـود بلکـه
عـذاب آور هـم بـود.
متعجــب نگــاهی بــه چهــره درهــم و نــاراحتم کــرد . هــر دو مــدتی سکوت کرده بودیم که بهزاد آن را شکست.
- می دونـم ناراحـت شـد ي امـا تـو قـول یـه فرصـت دیگـه را بـه مـن داده بـودي یادتـه؟ بیـاگذشـته رو براي همیشه فراموش کنیم و یه زندگی تازه رو شروع کنیم!
دلـم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـویم: «آدم هـوس بـاز، تـو حاضـر نشـدي فقـط بـه خـاطر مـن چنـد مـاه پـا روي اون غریـزه لعنتیـت بـذاري و سـرکوبش کنـی، رفتـی دنبـال هـوس خـودت. نبـودي ببینـی
چـه بلایـی سـرم اومـد، حـالا از مـن توقـع داري فرامـوش کـنم و دوبـاره مثـل روزهـاي اول نامزدیمـان مثـل دو تــا گنجشــگ عاشــق بشــیم! نـه، اگــه تــو اینقـدر پســت و بـی رگ هســتی مـن نیســتم. حاضــر
نیسـتم بــا مــردي کــه آغوشــش را بــرا ي چنــد تــا هــرزه بــاز کــرده زنــدگی کـنم. مــن بــراي وجــودم
ارزش قائلم آقا!»
اما دریـغ از یـک کلمـه ! زبـانم کـار نمـیکـرد . اصـولاً آدم حاضـر جـوابی نبـودم . اکثـراً در مقابـل متلـک هـاي دیگـران خـاموش بـودم. مـادرم همیشـه ایـن رفتـارم را نـوعی ضـعف مـی دانسـت و شـماتتم مـیکـرد. مقابـل بهـزاد هـم خـاموش بـودم شـاید همـین ویژگـی مـن بـود کـه او را جـري ترکـرده بـود و توانسـته بـود بـه راحتـی بـه خیـانتش اعتـراف کنـد ! بـه چهـره سـرخش نگـاه کـردم . نمـی دانـم سـرخی صورتش از خجالت بود یا نه؟!
لیـوان آبـی پـر کـرد و بـا دسـتان لـرزان آن را نوشـید از لـرزش دسـتانش متعجـب شـدم و بـا تعجـب اشاره اي به آنها کردم.
- چی شده؟ چرا دستات می لرزه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- ارمغان آمریکاست هر وقت عصبی می شم اینجوري می شه!
ارمغــان آمریکــا؟! منظــورش را متوجــه نشــدم . حــالم مســاعد نبــود مانــدن را جــایز ندانســتم از جــایم بلند شدم. و عـزم رفـتن کـردم . بهـزاد کـه گـو یی منتظـر ایـن عکـس العملـم بـود نفسـش را بیـرون دادو گفت:
- داري میري؟
- آره کلاس دارم.
- بذار ببرمت.
با دلخوري گفتم:
- نه تا دانشگاه راهی نیست خودم میرم.
- خوب حالا جوابت چیه؟
- باید فکر کنم.
نبایـد بـی خـودي امیـدوارش مـی کـردم. مـن دیگـر او را نمـی خواسـتم و قصـدي بـراي شـروع دوبـاره نداشتم. امـا وقتـی بـه چشـم هـای غمگیـنش نگـاه کـردم و دسـتان لـرزانش را د یـدم نتوانسـتم صـراحتاً جواب منفی ام را به صورتش بکوبم و خردش کنم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هشتم
چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر از آن بــرزخ بیــرون بیــایم. بــدون معطلــی
خـداحافظی کـردم و بیـرون آمـدم. آنقـدر افکـارم مشـغول بـود کـه ندانسـتم چـه مـوقعی بـه دانشـگاه رسیدم.
حوصـله ي کـلاس و درس را نداشـتم. بـا گامهـاي بـی رمـق بـه سـمت تریـا رفـتم. درگوشـه دنجـی در تریـا جــا گــرفتم و منتظــر المیـرا شــدم. بغــض گلـویم را مـیســوزاند امــا اشــکم جـاري نمــیشــد. بـا دیــدن المیــرا کــه بــه همــراه ســاناز بــه طــرف تریــا مــی آمدنــد، بغضــم ترکیــد. ســرم را روي میــز گذاشتم و گریه کردم. المیرا بـا نگرانـی صـدایم مـیکـرد سـرم را بلنـد کـردم . متعجـب بـه صـورتم نگـاه کـرد . بـه چشـمهایم که از فرط گریه سرخ شده بود اشاره کرد و سراسیمه گفت:
- چی شده؟
دوباره اشکهاي گرمم پهناي صورتم را درنوردید و بروي گونه هایم سرخوردند. المیرا با کلافگی گفت:
- به جاي آبغوره گرفتن، بگو چی شده؟
بریده بریده گفتم:
- بهزاد...
- بهزاد چی؟
- المیرا بهزاد...
نتوانســتم خــودم را کنتــرل کــنم و دوبــاره اشــکم جــاري شــد المیــرا ایــن بــار بــا عصــبانیت از مــن خواســت مــاجرا را بــرایش تعریــف کــنم و تهدیــدم کــرد بــا گریــه مجــدد مــن، تنهــایم مــی گــذارد.
تهدیــدش کارســاز شــد و خــودم راکنتــرل کــردم و تمـام اعترافــات بهــزاد را بــرایش تعریــف کــردم. المیــرا بــا هــر حــرف مــن چهــره اش لحظــه بــه لحظــه بیشــتر درهـم مــی رفــت و مــوجی از خشــم در
چهره اش نمایان می شد. بعد از پایان صحبت هایم؛ نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- چرا همون جا بهش جواب منفی ندادي؟
- نمی دونم، مغزم کار نمی کرد، فقط خواستم یه چیزي بگم و بیام بیرون.
- با این جوابت، پسره ولت نمی کنه، باید هر جور شده آب پاکی را روي دستش میریختی!
- مـی دونـی المیـرا یـه جـوري شـده بـود، زود عصـبی مـی شـد و از کـوره درمـیرفـت، دسـتاش مـیلرزید و پشت سرهم آب می خورد. - لابد دلت براش سوخت؟
- اگه رك جواب منفی می دادم، خیلی بهم میریخت! تو میگی چیکار کنم؟
- تصمیمت حتمیه دیگه؟ یعنی هیچ علاقه اي بهش نداري؟
- مگه خر سرم رو گاز زده که با اون کاراش بازم بهش علاقمند باشم!
- ولـی چنـد سـاعت قبـل نظـرت ایـن نبـود یـه حرفـاي دیگـه مـی زدي! حـرف از فرصـت دوبـاره مـیزدي!
- اشتباه کردم، چنان وقیحانه اعتراف می کرد که هنوزم از یادآوریش تنم می لرزه!
- خــب حــالا کــه مطمــئن شــدم د یگــه بهــش علاقــه نــداري کمکــت مــی کــنم. اول خــط موبایلــت رو عوض کـن یـه خـط اعتبـاري بخـر، شـماره جدیـدت را هـم اصـلاً بـه فـامیلاي پـدرت نـده حتـی تهمینـه !
بعد حلقـه را بـا یـه نامـه از یـه آدرس سـوري بـه آدرس خونـه شـون پسـت مـی کنـیم. و منتظـر عکـس العملش می شیم، چطوره؟
- من از کجا بفهمـم عکـس العملـش چیه؟ مـن کـه نمـی خـوام دوبـاره ببیـنمش، شـماره اي هـم از مـن نداره؟
- مطمــئن بــاش بـه هــر دري مــی زنــه تــا تــو رو یکبــار دیگـه ببینــه و تــا از زبــون خــودت نشـنوه کــه دوستش نداري و نمی خواي باهاش ازدواج کنی راحتت نمیذاره. - محاله دیگه نمی خوام ببینمش.
- چه بخواي، چه نخواي، اون سراغت میاد، حالا یا دانشگاه یا خونه داییت یا هر جاي دیگه!
- واي،خونـه دایـیم نـه! اونـا اصـلاً خبـر نـدارن کـه مـن بهـزاد رو د یـدم، دلـم نمـی خـواد درگیـر ایـن موضوع بشن، می خوام بی سر و صدا تموم بشه!
- آدرس خونه داییت رو، بلده؟
- نه ولی می تونه به راحتی پیدا کنه!
- فکر نکنم اونجا بره احتمالاً میاد دانشگاه!
- اما اون که نمی دونه من چه زمانهایی کلاس دارم؟
- بالاخره یه روز پیدات می کنه!
- خوب پس چیکار کنم؟
- چند روز تحمل کن، ببینیم چه حرکتی میکنه.
- اگه بعد از چند روز تو دانشگاه جلوم سبز شد چه غلطی بکنم؟
- منطقی باهاش حرف بزن مثل خودش!
- اگه قبول نکرد چی؟
- تو سعیت رو بکن اگه دیدي خیلی سمجه مجبوریم یه دروغی بسازیم!
- چه دروغی؟
- چه می دونم؟ بیست سؤالی می پرسی؟
- جون المیرا فکرش رو کردي مگه نه؟
- آره.
- خوب بگو دیگه؟
- میگی عروس شدم آقاي داماد هم می شه همین دکتر علیرضاي خودمون!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
👩:ببخشید اقا یه سوال داشتم
👱♂️:بفرمایید👂
👩:راست میگن که شماها از بچه چادریا بیشتر خوشتون میاد؟؟؟🎗
👱♂️:بله��
👩:پس چرا هر موقع من از کناره یک پسر رد میشم با تمام وجود به من نگاه میکند ولی وقتی شماها از کناره یک دختره چادری رد میشید سرتونو پایین میندازید و از کنارش رد میشید؟
👱♂️:راست میگی سر پایین انداختن کمه!
👩:بله ؟ متوجه نمیشم؟!😳
👱♂️:مقابله چادر زهرا(س)سرپایین انداختن کمه باید سجده کرد😊
💜💜خواهرم ارزشت را با چادرت حفظ کن💜💜
#چادرانه ✨♥️✨
#چادر_خاکی
eitaa.com/chadooriyam