❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
- این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟
- آره.
- یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟
- پسر خوبیه فقط کم حوصله اس.
- خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد.
مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش!
ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود.
ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد .
آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود.
- کیه؟ سلام بفرمایین بالا.
زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت:
- سهیلا جان آقا بهزاد اومده.
بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم!
با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت:
- برو وسایلت رو جمع کن بریم.
بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
- چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها!
بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت:
- من پایین توي ماشین منتظرم!
دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت:
- سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد:
- چه سلامی آقاي شهریاري؟
دایی چهره اش درهم رفت و گفت:
- چیزي شده؟
- دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟
- من که نمی فهمم چی می گین ؟
- خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟
- سهیلا خودش می خواست با ما بیاد.
- اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟
بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟
دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت:
- این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم.
زن دایی دخالت کرد و گفت:
- ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه.
بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت:
- شما خیلی بی جا می کنین
زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید:
- حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی!
- من هر جور دلم بخواد حرف می زنم!
- تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم.
- اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین.
- مزخرف نگو، اینجا خونه شه.
- کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده!
- اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد!
سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره!
- فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظرداری
ادامه دارد...
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
بہ نیت رفع گرفتارے همگے ان شاءالله
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]
حدیث رو در پست بعدے قراردادم
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتاد_و_پنجم - این چه مدل دوست داشتنه
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
علیرضــا کنتــرلش را از دســت داد و بــه طــرف بهــزاد حملــه ور شــد و بــا بهــزاد گلاویــز شــد. صــداي جیغ زن دایـی و فریادهـا ي عصـبی دایـی کـه سـعی داشـت آنهـا را از هـم جـدا کنـد تـوي گوشـم زنـگ
می زد. قـدرت هـیچ کـاري نداشـتم . سـر جـایم ایسـتاده بـودم و شـاهد فریادهایشـان بـودم کـه ناگهـان بهـزاد بـا مشـت بـه دهـن علیرضـا کوبیـد و روي زمـین پـرتش کـرد . بهـزاد قصـد حملـه مجـدد داشـت اما دایـی دسـتانش را گرفتـه بـود و اجـازه نمـی داد. زن دایـی هـم بـه کنـار علیرضـا رفتـه بـود و از بلنـد شدنش براي ادامـه درگیـري ممانعـت مـی کـرد . بـی شـک برنـده ا یـن درگیـري بهـزاد بـود کـه بسـیارتنومنـدتر و درشـتر از علیرضـا بـود. مـن کـه تـا آن لحظـه سـکوت کـرده و فقـط شـاهد مـاجرا بـودم و دخـالتی در آن نداشـتم. دیگـر تعلـل را جـایز ندانسـتم و بـا قـدمهاي لـرزان بـه سـمت آنهـا کـه گـویی وجود مرا فراموش کرده بودند رفتم. با التماس دستش را گرفتم و گفتم:
- بهزاد جان برو توي ماشین منم الان چمدونم رو می بندم و میام. تو رو خدا برو!
بهزاد نفس نفس زنان در حالی که بین دستان دایی محاصره شده بود گفت:
- من باید روي این رو کم کنم.
نالیدم:
- تو رو جون من برو!
حتی اگر شده بـود بـه دسـت و پـایش مـی افتـادم تـا راضـ ی بـه رفتـنش کـنم . ظـاهراً سـوز کلامـم در او اثـر کـرد و مـاجرا را خاتمـه داد و رفـت. دایـی، علیرضـا را بـا دهـان خـونی و یقـه پـاره، در حـالی کــه
تند تند نفس مـی کشـید روي مبـل نشـاند . زن دایـی هـم بـا حـالی نـزار و رنگـی پریـده یـک لیـوان آب قند برایش درست کرد. دایی کلافه و عصبانی دستی به ریشش کشید و گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
پسره ي بـی ادبِ بـی شـعور، بزرگتـر کـوچیکتر حـالیش نمـی شـه . هـر چـی حـرف زد لا یـق خـودش بود.
همــان جــا ایســتاده بــودم و بــه زن دایــی و دایــی کــه در دو طــرف پسرشــان نشســته و ســعی در آرام کـردنش داشـتند، نگـاه مـی کـردم . بـا ایـن اوضـاع جـرأت نداشـتم نزدیکشـان بـروم . بـه حـد کـافی بـه خاطر من اذیت شده بودند، با صداي خفه اي گفتم:
- مـــن... مـــن... شـــ....
هنـوز بـاقی حـرفم را نـزده بـودم کـه علیرضـا بـا چشـمانی بـه خـون نشسـته اش نگـاهم کـرد و فریـاد
کشید:
- تمام ایـن اتفاقهـا تقصـیر توئـه، هنـوز خـودت هـم نمـی دونـی چـی از زنـدگیت مـیخـوا ي، مثـل یـک عروسک خیمه شب بازي می مونی که به دست هرکسی می افتی. یه نقش بازي می کنی!
دایی با عتاب گفت:
- بس کن علیرضا رفتار بهزاد به سهیلا مربوط نیست!
سـکوت کــرد و بـا حــرص آب قنــد را یــک ســره خــورد. حرفهــاش تمــام وجــودم رو لرزانــد علیرضــامن را شناخته بود. راسـت مـی گفـت؛ خـودم هـم نمـی دانسـتم چـه مـی خـواهم . بـد ون هـیچ حرفی بـه اتاقم رفـتم و چمـدان کـوچکم را بسـتم . کتـاب هـاي اهـدایی علیرضـا و چـادر نمـاز کـه هدیـه زن دایـی بـود را برداشـتم و از اتـاقم کـه بـی نهایـت دوسـتش داشـتم خـارج شـدم. بـا نگـاه بـه در بسـته اتــاقم بغضــم ترکیــد. از الان دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود . بــه پلــه هــا ي آخــر رســیدم صــداي چرخهــاي چمدانم باعث توجه هر سـه شـد . از نگـاه کـردن بـه آنهـا شـرم داشـتم بـا پشـت دسـت اشـکهایم را کـه پی در پی روي صورتم می لغزید پاك کردم. با صداي لرزانی گفتم:
- شرمنده نمـی خواسـتم ایـن جـوري بشـه، مـی دونـم دختـر خـوبی براتـون نبـودم متأسـفم کـه اینقـدر دیـر پیـداتون کـردم و ایـن قـدر زود ترکتـون مـی کـنم . روزهـاي خـوبی رو تـو ي ایـن خونـه و در کنـار شما سپري کردم، خاطرات زیبایم را براي همیشه تو دل این خونه دفن می کنم. خداحافظ.
دایی و زن دایی هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. دایی چمدان را گرفت و گفت:
- دایی جون از علیرضا ناراحت نباش اون از دست بهزاد عصبانی شد، رو تو خالی کرد.
- نه دایی ناراحت نیستم.
- پس چرا می خواي بري؟
- بهتره دیگه برم دایی.
-اما ما دلمون نمیخواست این جوري ترکمون کنی!
- چه فرقی داره چه امروز چه یه ماه دیگه!
زن دایی با نگرانی گفت:
- سهیلا به نظرم این پسره کمی عصبیه!
- الان تحت فشاره وگرنه پسرخوبیه!
- من نگرانتم.
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨