eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
# پروفایل 📸° 💚 •♡|@chadooriyam|♡•
تصمیمش را گرفت و راهی اصفهان شد. با آنکه از پدر شنیده بود: «من عهده دار هزینه هایت نمی شوم، اگر برای طلبگی به اصفهان بروی!» حجره اش خالی بود و دستش تنگ. نه فرش و گلیمی داشت، نه شمع و چراغی. پدر، از سر دلتنگی، آمده بود دیدار پسر. وضع حجره را که دید، از نو زبان به سرزنش گشود. پسر طاقت شماتت های پدر را نداشت. گریان و آزرده خاطر، رو سمت قبله کرد. خطاب به ولیّ و صاحبش، امام عصر علیه السلام؛ عرض کرد: عنایتی بفرمایید! نمی خواهم بگویند ما، آقایی نداریم! همان وقت خادم مدرسه آمد. گفت کسی آمده و سراغ تو را می گیرد. سیدی بود نورانی و ناشناس. دلجویی کرد از او. پنج قران هم در دستش گذاشت. وقت خداحافظی فرمود: «شمعی هم زیر طاقچه حجره است. روشنش کن تا کسی نگوید شما، آقا ندارید!» برگشت و ماجرا را برای پدرش گفت. هر دو غرق حیرت بودند. دل پدر آرام شد و به روستایشان برگشت. پسر در اصفهان ماند. با عنایت آقایی که داشت، شد مرجع تقلید شیعیان جهان، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی •♡|@chadooriyam|♡•
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سیزدهم بقیه جاه
📚داستان واقعی و بسیار جذاب چهاردهم راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد راحت بشم تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔😔 برگشتم ایران رفتم خونه خودم بازم مثل گذشته به کارهام ادامه دادم جدیدا وقتی گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد متنش این بود •••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵ برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم گریه میکردم سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ....... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
#داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهاردهم راهی دبی
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب پانزدهم رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم تا زدمش ب برق صداش بلند شد گوشی برداشتم -الو بفرمایید صدا:الو سلام حنانه جان برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم -ببخشید شما صدا: نشناختی؟ -نه متاسفانه صدا: زینب محمدی ام راهیان نور، معراج الشهدا یادت اومد؟ صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم -دایی شما؟ برای من ؟!!! زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه خودت حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟ -آره آره حتما یادداشت کن خیابون فرشته کوچه .................. زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا فعلا یاعلی - باشه خداحافظ بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد خدایا خودت کمکم کن تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم خونه رو جمع و جور کردم یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ...... . . کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پانزدهم رفت
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب شانزدهم در باز کردم دیدم زینب پشت دره از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم -برات شربت بیارم میام زینب: شربت 😳😳😳 من روزه ام عزیزم -روزه ؟ زینب: هیچی عزیزم بیا بشین حنانه ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن بابام که خودت میدونی مفقودالاثره حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد رفتم سر کمد لباسام اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم سه چهار روز بود کارم شده بود چادرو بذارم جلوم و گریه کنم بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم -الو سلام زینب ...... ادامه دارد... j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
رمانموݧ♥•°↑
هدایت شده از آرامہ هاے جان❀°
وَ قسم بِه معنایِ غیرت ..