https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وچهارم
زهرا وحشتزده پرسید :
_برق چرا رفته؟
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
_موتور برق رو زدن.
شاید داعشیها خمپاره باران ڪور میڪردند، اما ما حقیقتاً ڪور شدیم ڪه دیگر نه خبری از برق بود، نه پنڪه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود ڪه همین چند دقیقه از ڪار افتادن پنڪه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنڪای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینڪه علیاصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه،
بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول ڪشید تا خانههای آمرلی تبدیل به ڪورههایی شوند ڪه بیرحمانه تنمان را ڪباب میڪرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه رمضان تمام شده
و ما همچنان روزه بودیم ڪه غذای چندانی در خانه نبود و هر یڪ برای دیگری ایثار میڪرد. اگر عدنان تهدید به زجرڪش ڪردن حیدر ڪرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم
تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود ڪه
هر از گاهی هلیڪوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را ڪرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده،
برقی برای شارژ ڪردن نبود و من آخرین خبری ڪه از حیدر داشتم همان پیڪر مظلومی بود ڪه روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره
مقاومت میڪردند و من از رازی خبر داشتم ڪه آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجر ڪشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را
پشت پرده صبروسڪوت پنهان میڪردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه ڪنم. اما امشب حتی قسمت نبود باخاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریڪی و گرمایی ڪه خانه را به دلگیری قبر ڪرده بود، گوشمان به غرش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار ڪه اذان صبح در آسمانشهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کردهاند ڪه دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروڪش کردن حمالت،
حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف ڪه ساڪت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی ڪه از بیآبی مرده بودند، نگاه میڪردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم
ڪه عباس از در حیاط وارد شد
با لباس خاڪی و خونی ڪه از سر انگشتانش میچڪید.دستش را باچفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد ڪه ڪاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست ڪسی او را با این وضعیت ببیند ڪه همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود،
از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تڪیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینڪه به حال آمده باشد، نگاهم ڪرد و زیر لب پرسید :
_همه سالمید؟
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاڪریز به خانه ڪشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود ڪه دلواپس حالش صدایم لرزید :
_پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.
از لحنم لبخند ڪمرنگی روی لبش نشست و زمزمه ڪرد :
_خوبم خواهرجون!
شاید هم میدانست...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وپنجم
شاید هم میدانست
در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :
_یوسف بهتره؟
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد :
_حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان.
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت :
_دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!
اشڪی ڪه تا روی گونهام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم :
_میخوای بیدارش ڪنم؟
سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد :
_اوضام خیلی خرابه!
و از چشمان شڪستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪردهام ڪه با لبخندی دلربا دلداریام داد :
_انشاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده!
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد :
_نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن!
نفس بلندی ڪشید تا سینهاش سبڪ شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :
_دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی ڪه
آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.
سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد :
_انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلیخامنهای و #حاجقاسم پشت ما هستن!
اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد :
_سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش!
صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد،
دستش را جلو آورد
و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد :
_تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم!
دستش همچنان مقابلم بود
و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد :
_بلدی باهاش ڪار ڪنی؟
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت :
_نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...
و ازفڪر نزدیڪ شدن داعش به ناموسش صورت رنگپریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
حـمایتـی هـای ایـن هفتـه مـون👇🙃
@khorramdokht🌿
@saz1401🌿
@mabhut_chanel🌿
https://eitaa.com/aghosh_maghsod🌿
حمـایت نشـن رفقـا..؟!🌻🙂