https://harfeto.timefriend.net/16610834165314
نظرات،انتقادات و پیشنهاداتتون رو در مورد رمان#ناحله در لینک بالا ارسال فرمایید:)✨
روز دهم صفر🖤
#بیست_و_نهمین_حدیث_کساء_چلمون
یادتون نره رفقا👋🏽👋🏽👋🏽
التماس دعا🙏🏻🤲
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
📙رمان مذهبی #ناحله 🌼 #پارت_صد_و_چهل_و_هفت حلقه ها رو برامون آوردن حلقه محمد رو برداشتم وقتی میخواست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 #رمان_مذهبی
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
بلند خندید و گفت:خب حالا کجاشو دیدی؟صبر کن کم کم آشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم:خدا رحم کنه
که شنید و گفت:ان شالله
یه ماشین گرفتو به داخل شهر که رسیدیم کرایه اشو حساب کرد و پیاده شدیم مسیر زیادیو رفته بودیم خوشحال بودم که در کنارش راه میرفتم حتی یه لحظه هم دستامو ول نکرده بود دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر رو بدوم به یه پارک رسیدیم خیلی خسته شده بودم.
فاطمه:آقا محمد رو این نیمکت بشینیم؟
محمد:خسته شدی؟
فاطمه:یکم
محمد:خب باشه بشینیم
روی نیمکت نشستیم گوشیمو از جیب لباسم در آوردم محمد سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد دوربین جلوی گوشیو باز کردمو سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفشو گفتم:آقا محمد
سرشو چرخوند سمتمو گفت:جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابمو میداد حس کردم قلبم ریخت نتونستم نگاهمو ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدمو سرمو پایین گرفتم از خجالت سرخ شده بودم گوشیمو گرفتو عکسمون رو باز کرد و گفت:آخی ببین چه با احساس نگات میکنم.
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت چند دقیقه گذشتو دوتا بچه با بستنی قیفی تو, دستشون از جلومون رد شدن به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت:بستنی بخرم بریزیش روم؟
با این حرفش به سمتش برگشتمو خندیدیم تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه بلند شد و گفت:بمون میام.
این رو گفتو رفت به قدم هاش خیره بودم وقتی تنها شدم دستامو روی صورتم گرفتمو با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاشو به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم ناخودآگاه گریه ام گرفت الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم هر لحظه با هر حرفش با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد عکسشو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم روی عکس چشم هاش دست کشیدمو تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاداشکامو پاک کردمو با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستشو به نیمکت تکیه داده بود بستنیو از دستش گرفتمو سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم گوشیمو چرخوندم نشست کنارمو گفت:ببینمت
توجه ای نکردم میترسیدم متوجه شه که گریه کردم یه گاز از بستنیم زدم که دهنم یخ کرد.
محمد:میگم ببینمت!
برگشتم سمتش اخم کرده بود و جدی نگام میکرد یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:من اینجام دیگه عکسم چرا؟
دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت:بریم؟
بلند شدمو باهم رفتیم یه قسمت پارک خلوت بود و چندتا تاب وسطش قرار داشت برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:آقا محمد بریم تاب بازی؟
محمد:تاب بازی؟اینجا؟
فاطمه:آره کسی نیست با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش بریم؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت:باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم محمدم رو تابِ کنار من نشست پامو به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد از تاب اومد پایین و کتشو در آورد بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم نگاه کردم محمد رو دیدم که با لبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بود ایستاده بود و من رو تاب میداد به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمامو روهم فشردمو صدام بلند شد:آقا محمد نگهم دارین پشیمون شدم اصلا دیگه نمیخوام تاب بخورم آقا کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد
فاطمه:محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد الان سُر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد
فاطمه:وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرما
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود با جیغ اسمشو صدا زدم که تاب رو نگه داشت و گفت:فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد
فاطمه:آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
محمد:عه؟پس بذار دوباره تابِت بدم تا فردا تاب بخوری.
دوباره اسمشو با جیغ گفتم که اومد پشت سرمو با دست جلو دهنمو گرفت سرشو به چپ و راست چرخوند تا مطمئن بشه که کسی مارو ندیده.
فاطمه: ولم کنین لطفا خفه شدم....
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی #ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_نه
محمد:بهت اعتماد ندارم دوباره جیغ میکشی آبرومون میره!
فاطمه:جیغ نمیکشم قول میدم ولم کن
محمد:نه دیگه گولم میزنی جیغ میکشی
فاطمه:خب پس ولم نمیکنی؟
محمد:نه ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستشو از جلوی دهنم برداشتو صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتمو زدم زیر خنده که گفت:خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل رو نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت چهارتاش برام میموند.
بلند بلند میخندیدم که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
فاطمه:نمیرسه
محمد:باشه شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنمکه گفت:ندو فعلا کاریت ندارم انتقام از شما بمونه برای بعد
خندیدمو گفتم:باشه
یخورده از مسیرو که رفتیم گفت:فاطمه خانوم
بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستمو با بله جوابشو دادم
محمد:میدونی ساعت چنده؟
فاطمه:چنده؟
محمد:۱۱و۱۰دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت؟وای چرا انقدر دیر شد؟
محمد:دقیقا برای چی دیر شد؟
فاطمه:بابام...
لبخند زد و گفت:من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت:ای وای بگو چی شد؟!
فاطمه:چیشد؟
محمد:شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم؟بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدمو گفتم:عجیبه گشنم نشده بود الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه!
محمد:کاش ماشینَمو میاوردم که انقدر اذیت نشی!
میخواستم بگم در کنارش هَمِچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.
دستمو گرفتو گفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد بیا بریم ببینیم رستورانی جایی باز نیست!
چیزی نگفتمو دنبالش رفتم از شانسمون یه پیتزایی باز بود رفتیم داخل نشستیم محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد نشست رو صندلی رو به روم
محمد:خداروشکر اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمیدادم!
جوابشو با لبخند دادم دستشو زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
محمد:پیتزا که دوست داری؟
فاطمه:خیلی
پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن!
فاطمه:عه چه زود آوردن!
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد رو فراموش کردمو افتادم به جونش نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم.
فاطمه:اینجوری نگام نکن پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست!
خندید و گفت:شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم بهش نگاه کردمو گفتم:دست شما درد نکنه خیلی چسبید.
نگاهم به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد.
فاطمه:عه چرا چیزی نخوردی؟
محمد:شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاشو جلوم گذاشت که گفتم:بابا گفتم پیتزا دوست دارمو ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد من سیر شدم شما دوست نداری؟
محمد:به اندازه شما نه ولی میخورم اما الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم پس نگه میدارم برات بعد بخور.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا رو بست و بعدهم تو نایلون گذاشت دستشو سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم؟
دستشو گرفتمو باهاش هم قَدَم شدم یه ماشین کرایه کرد و به سمت هتل حرکت کردیم با انگشت شَستِش پشت دستمو نوازش میکرد با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم سرشو به سرم چسبوند دلم میخواست آرامش این لحظه امو برای همیشه ذخیره کنم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمامو باز کردم
راننده:رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم با ناراحتی خواستم دستشو ول کنم کنم که بهم اجازه نداد و محکم تر گرفتش
محمد:فکر کن درو برامون باز نکنن مجبور بشیم تو خیابون بخوابیم.
فاطمه:نه بابا خوشبختانه بازه
رفتیم داخل و محمد رفت سمت پذیرش هتل اسم خودشو گفت و شماره اتاقشو پرسید چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید رو گرفت و رفتیم سمت آسانسور دوباره دلم گرفت کاش میشد و میتونستم که برم پیشش کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن وقتی در آسانسور بسته شد گفتم:عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن!!
با تعجب گفت:بَراچی میخوای بدونی؟
فاطمه:وا خب برم پیششون دیگه!
با شنیدن حرفم زد زیر خنده بهم نزدیک شد یخورده سمتم خم شد و گفت:جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا
محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن محمد دستمو گرفت و از آسانسور دور شدیم بِهَم نگاه کردیمو خندیدم شماره اتاق رو پیدا کردیم محمد در اتاق رو باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم خودش اومد.
اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید رو بزاره سرِ جاش که چراغ ها روشن بشه لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفشو گفتم:لباسام چی؟پیش مامانه!!
به یه طرف اشاره کرد نگاهشو دنبال کردمو به کیفم رسیدم.
محمد:فاطمه خانوم؟
ایندفعه تونستم بگم:جانم
لبخندی زد و کیفمو برداشتو رفت بیرون.
فاطمه:کجا میری؟
#غیــن_میــــم#فـــا
📙رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#پـارٺ_صد_و_پنجاه
محمد:دلم نمیخواد معذب باشے
فاطمه:نه اشتباه برداشت کردے معذب نیستم.
محمد:خب باشـه
برگشت تو اتاق و درو بست کیفشو برداشتو رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپشو باز کردم لباسامو با یه بلوز و شلوار صورتے عوض کردمو با ادکلنم دوش گرفتم موهامم شونه کردمو با کش مو پشت سرم بستمشون از اونجایی که با لوازم ارایشے خداحافظے کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدمو وسایلمو جمع کردم.
یه شالَم رو سرم انداختم.
از اینکه قرار بود محمد اینطورے بِبینَتَم هیجان زده بودم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتمو آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم جوابے که نشنیدم درو باز کردمو صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد رفته حمام رفتم بیرون و روے کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:عافیت باشه
نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند تعجب کردمو بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من رو این شکلی میبینه سرمو پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.
محمد:سلامت باشے
رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش رو باز کرد
محمد:عه خداروشکر توش آب معدنے گذاشتن
یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون تشنه بودم تعارف نکردمو لیوان رو از دستش گرفتم آب رو که نوشیدم گفت:بازم بریزم؟
فاطمه:نه ممنونم
لیوان رو ازم گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ے کناریم و گفت:ببخش که خسته ات کردم
فاطمه:خوش گذشت
محمد:خداروشکر
فاطمه؟چے شد که اینطورے شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردے ازدواج کنے با من؟برامجالبه که بدونم.
فاطمه:خب راستش...!
براش گفتم از حِسو حالم تو تمام این مدت اتفاقایے که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفے از بابام از مادرم و...!گاهے وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم گاهی یه خاطره ای رو یادآوری میکردمو هر دو ناراحت میشدیم اونقدر گفتیمو خندیدیمو ناراحت شدیم که ساعت سه شد.
محمد:چقدر با تو زمان تند میره!راستے فاطمه میخواستم از الان یه چیزیو بهت بگم.
فاطمه:چیو؟
محمد:تو مجبور نیستے به خاطر من خودت رو تغییر بدی و کاری که دوست نداریو انجام بدی
فاطمه:متوجه نشدم
محمد:من حس میکنم تو بخاطر من خودتو به کارهایے مجبور و از کارهایی منع میکنی رفتار الانت تو اجتماع خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج با من باید به خودت سخت بگیری فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدرا هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مُجازی!
چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم
محمد:در ضمن اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه!
در جوابش فقط لبخند زدم
محمد:خیلی دیر شد چطور واسه نماز بیدار بشم؟نباید بخوابم
میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود!
فاطمه:من نمیخوام بخوابم یعنی خوابم نمیبره شما بخواب من بیدارت میکنم!
محمد:مگه میشه؟
فاطمه:آره خوابم نمیبره شما بخواب نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم.
از خدا خواسته گفت:باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت شب بخیر!
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابشو بگیره رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بود حدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم کنارش روی تخت نشستم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستشو زیر سرش گذاشته بود نزدیک تر رفتمو روی صورتش دقیق شدم خیلی معصومانه خوابیده بود حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده نگاهمو سمت پلکای بستش چرخوندم مژه های بلند و پُری داشت میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد ابرو هاشم مشکی و پُر بودن درست مثل موهاش روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدمو مرتبش کردم میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه نگاهمو روی بینی و گونه هاش چرخوندم صدای نفس های مرتبش آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم سعی میکردم آروم نَفَس بکشم که بهتر صدای نفس های محمدُ بشنوم روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه منم!باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست دستامو گذاشتم زیر صورتمو با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم روی تخت افتاده بود سریع برداشتمشو قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد دوباره کنارش نشستم...
#غیــن_میــــم🧡
📙رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#پارت_صد_و_پنجاه_و_یک
دوباره به گوشیش نگاه کردم تصویر زمینه گوشیش تَوَجُهَمو جلب کرده بود برام سوال شد که چرا عکس رهبر رو روی گوشیش گذاشته!
با خودم گفتم بعد حتما دلیلشو ازش میپرسم دوباره به محمد زل زدم موهای لخت و پریشونش پیشونیشو پوشونده بود با دستام موهاشو از پیشونیش کنار زدم زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شده ام رو پیداش کردم. چشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد نمیدونم چقدر گذشت چند دقیقه بهش خیره بودم چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد دلم میخواست خودم بیدارش کنم اذانُ قطع کردمو آروم صداش زدم:آقا محمد
ده بار آروم صداش زدم وقتی تکون نخورد صدامو بالاتر بردمو گفتم:محمد جان
دلم نمیومد صدامو بالاتر ببرم دستمو روی بازوش گذاشتمو تکونش دادم هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود.
فاطمه:آقامحمد بیدار نمیشی؟اذان شد.
نمازت قضا میشه ها!!!!
تا این جمله رو گفتم چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد از جام بلند نشدم با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت:نمیدونم چرا فکر کردم مامانم داره صدام میزنه.
با حرفش لبخندم جمع شد احساس شرمندگی میکردم.
محمد:راستی فاطمه جان برام دعا کردی؟
کوتاه جواب دادم:آره
نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم چادر نمازمو از کیفم در آوردم یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتمو برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد یک دقیقه بعد اومد بیرون با دیدن دست و صورت خیسش گفتم:حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟
محمد:خشک نمیکنم.
با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش عطرش رو در اورد و به مچ دستاش زد و زیرگلوش کشید موها و محاسنش رو شونه زد و برای بستن نماز ایستاد زیر لب اذان میگفت تا تکبیر رو گفت و نماز رو بست از جام بلند شدمو سجاده امو پشتش پهن کردم یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود نماز که تموم شد سجده رفتمو خدا رو بابت همه ی اتفاقای قشنگ زندگیم شکر کردم سرمو که از سجده برداشتم محمد رو دیدم که دوباره نماز میخوند تسبیحات رو گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد
فاطمه:اقا محمد این دومیه چه نمازی بود؟
اومد عقب و کنارم نشست بالبخند نگاهم کرد و گفت:نماز شکر
چیزی نداشتم در جوابش بگم فقط لبخند زدم دستمو روی دستش گذاشت به ترتیب انگشتامو می گرفت با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد از این حال خوبم بغض کرده بودمو سرمو پایین گرفتم یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد ساکن شد و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آورد یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت:از کجا میاری اینهمه اَشکُ!؟
لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام رو پاک کرد این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود همونطور که به چشم هام خیره بود گفت:خداروشکر...
ذکرش که تموم شد دستمو ول کرد و گفت:شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی
فاطمه:باور کن خوابم نمیبرد تازه خودمم باید نماز میخوندم!
محمد:برو بخواب خسته شدی صُبحِتَم بخیر
خندیدمو گفتم:صبح شماهم بخیر
روی تخت خوابیدم زیارت عاشورا میخوند صدای آرومش به گوشم رسید اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد
صدای ریحانه کلافه ام کرده بود هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش میداد صدای بلند خواهرش آرامشمو ازم میگرفت.
ریحانه:اه فاطمه پاشو دیگه خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟فاطمه خانوم ما منتظر شماییما میخوایم بریم حرم.
فاطمه:اه ریحانه بزار بخوابم دیگه بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم
با دست زد روی صورتش و گفت:خاک به سرم ...
قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارمو براش پرت کردمو گفتم:واقعا خاک به سرت
صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم یهو انگار که چیزی یادم اومده باشه گفتم:راستی ریحان آقایون کجان؟!
ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت:قربون حیات برم خواهر آقایون کجان یا آقاتون کجان؟!
فاطمه:ریحانه اذیت نکن بابام اینا کجان؟
+محمدُ باباتُ نویدُ روح اللهُ محسن صبح زود رفتن حرم ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بدن از خواب بیدار شن که بریم حرم.
فاطمه:ای وای چرا زودتر بیدارمنکردی؟
+خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود.
فاطمه:معلومه دیگه یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم آبرو برام بمونه عجیبه!
ریحانه:دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی!
با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم ده دقیقه بعد لباسامو پوشیدمو رفتیم...
#غیــن_میــــم🧡 #فــ
#ناحله 🌼
#پارت_صد_و_پنجاه_و_دو
شب ها بخاطر امتحانام تا صبح بیدار میموندم. پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...!
تو این ده روزی که از برگشتنمون از قم میگذشت دو بار محمد اومد دنبالمو رفته بودیم بیرون ولی زمانش خیلی کوتاه بود چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت خیلی دلم براش تنگ شده بود مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود داداشِ محمدم خونه مامان نرگس دعوت بود قرار بود محمد زودتر بیاد یه نگا به ساعت انداختم دوازده ظهر رو نشون میداد تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم با خیال راحت لپ تابمو روی میزم گذاشتمو روی صندلی نشستم هدفونُ بهش وصل کردمو یه آهنگ پخش کردمو مشغول کارام شدم یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود کلی کار برام مونده بود کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم به کارم سرعت دادم غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم آرنجم رو به میزم تکیه دادم رایحه خوشی فضای اتاقمو پر کرد نفس عمیق کشیدمو توجهی نکردم یهو سرم سنگین شد با ترس سرمو آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیامو رنگی کرده بود افتاد محمد پشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود از روی صندلی بلند شدم هدفونُ از روی گوشم برداشتمو با تعجب به ساعت نگاه کردم چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟
از حضور غیرمنتظرش جا خورده بودم با خنده گفت:سلام
جوابش رو دادم که گفت:چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟
خندیدمو گفتم:آخه حواسم به ساعت نبود.
محمد:در زدما شما نشنیدی!دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد از طرف شما!
فاطمه:ببخشید خوبی شما؟
محمد:خداروشکر حال شما چطوره؟
فاطمه:با دیدن شما عالی
لبخند زد توجهم به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد دست راستش رو جلو آورد سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن با دیدن گل ها ذوق زده شدم و به سرعت ازش گرفتمشون گفتم:مناسبت خاصی داره؟
لبخند زد و گفت:اره دیگه بعد چند روز خانوممو دیدم!
نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاشُ بدم فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادم میافتاد که باید در جوابشون چه واکنشی نشون میدادم خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بود و وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت جعبه بزرگ بود گل رو روی میزم گذاشتمو جعبه رو از دستش گرفتم خیلی برام عجیب بود با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدمو یادم رفته برای همین گفتم:محمد تولدمه ؟
خندید و گفت:نه!بازش کن!
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتمو نشستم کنار جعبه آروم بازش کردم با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم روی تخت نشست.
فاطمه:نه؟!مگه میشه؟! یعنی اینا رو شما خریدی؟
محمد:با کمک ریحانه!من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم.
بلند خندیدمو یکی یکی لوازم آرایشُ از جعبه در آوردم از همه چیز بهترینشو گرفته بود تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد:وای وای وای!اینارو!
به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگمو چجوری ابرازش کنم میخواستم از ذوق جیغ بکشم من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزارو نمیبینم
یه ادکلن شیک داخل جعبه بود درش اوردمو بوش کردم دقیقا چیزی بود که من میخواستم وقت نمیکردم برم بخرم موبایل محمد زنگ خورد از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد داشت صحبت میکرد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم از جام بلند شدمو پشت سرش ایستادم متوجه شد و به سمت من برگشت
محمد:باشه داداش من فردا میام ازت میگیرم
با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم پشت سرش ایستادمُ به چشماش خیره شدم!
محمد:من بعد باهات تماس میگیرم فعلا یاعلی
تا تماسشو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم خودمو تو بغلش پرت کردم حس کردم انتظار این کارمو نداشت و خیلی تعجب کرده بود قلبم از همیشه تند تر میزد به هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم:من خیلی...
جمه ام رو کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل
مامان:فاطم...
با دیدن ما حرفشو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد...
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚