eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
449 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لبخندی بی‌اختیار اومد رو لبم؛ "چقدر من شااادم" "چقدر من خووووشحالم" با صدای بلند گفتم: "خدایااااااا شُکررررررررت" خنده‌کُنان رفتم داخل خونه؛ باید امشب موضوع عروسی نگرفتن رو به بابام می‌گفتم چون بابام مهربون‌تر هست به خاطر روز عقد من.. رفتم داخل پذیرایی؛ "خداروشکر همه بیدار بودن" _سلااااام رفتم با همون لباس عقد بابام رو دوتا ماچ گُنده کردم بابا: -این‌ها رو بیخیال،بگو چی می‌خوای؟! _بـــــــــابــــــــــــا -مگه دروغ میگم..! _نه،بابا میگم می‌خوام باهات حرف بزنم.. -بدون مقدمه حرف آخر رو بزن.. "اخلاق همیشگی بابام هست" رفتم نشستم کنارش و گفتم: _بابا تو آدم منطقی هستی؛ _نگاه کن اگر بخواهیم عروسی بگیرم واقعا خرج اضافه است ولی به‌ جاش می‌تونیم پولش رو بدیم خونه‌ی بهتر و ماشین بهتر بگیریم ان‌شاءالله _خب آخه این درسته که همون اول زندگی قرض بالا بیاریم..؟!! _با یه سفر می‌تونیم تمومش کنیم؛ هم بیشتر خوش می‌گذره به ما و هم پولش جای بهتری خرج میشه.. مامانم اومد: --اولا علیک‌سلام، --دوما نمی‌دونم دخترم؛ ولی من و و بابات که عروسی گرفتیم دوسالِ اول زندگیمون داشتیم قرض‌های شب عروسی رو می‌دادیم و هیچ خوشم نمیاد تو هم اینجوری بشی.. بابا با اخم‌های توهم رفته گفت: -مهدیار گفته نمی‌گیره؟! _نهههههههههههه، اتفاقا من به مهدیار پیشنهاد دادم.. -برو تو اتاقت.. "این یعنی اینکه باید فکر کنم" رفتم تو اتاق و لباس‌هام رو درآوردم و پریدم رو تخت "به لحظه‌به‌لحظه امشب فکر کردم" "واااای خدااا دمت گرررم" چشم‌هام گرم شد و خوابیدم؛ "گوشیم داره زنگ میخوره!" به زووور چشم‌هام رو باز کردم و گوشی رو برداشتم "مهدیار بود" _الو سلام -الو سلام خوابالوخااانم،چطوری؟! _خوبم،تو چطوری..؟! _چیزی شده این وقت شب زنگ میزنی؟! -تو خوب باشی من هم خوبم؛ -نه چیزی نشده فقط خواستم بگم بهترین موقع برای نماز شب هست اگر خواستی بلند شُو بخون.. _ان شاءلله، ممنون که بیدارم کردی الان می‌خونم.. -پس دمت گرم، مواظب خودت باش،صبح بخیر.. _التماس دعا،خداحافظ گوشی رو قطع کردم؛ با شنیدن صداش دیگه خواب نداشتم پاشدم و رفتم وضو گرفتم و نشستم پای نماز شب به محض تموم‌شدن "نماز وتر" اذان صبح رو گفتن.. "پس بگو چرا گفت بهترین موقع!" "آدم نماز شب می‌خونه انگار تو آسمون‌ها راه میره" نماز صبح رو به همراه دعای عهد خوندم و رفتم به رخت خواب و دوباره خوابیدم.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ خیلی نگران عروسی بودم؛ حالا نامزدی بود باند خراب کردیم، ولی عروسی رو چه کنیم..!! نمی‌دونم چه جوری خوابم برد... ‌ ـــــ "سرم روی شونه‌ی یه خانمی بود با یک دست دستم رو گرفته بود و با یک دست هم سرم رو نوازش می‌کرد خیلی آرامش داشت" رو به سمتش گفتم: _حالا چیکار کنیم مامان؟! خانم گفت: -دلت قرص باشه عزیزم ـــــ ‌ بابا: -بابایی!دختر گلم!قشنگم! -پاشو لنگ ظهر هست.. چشم‌هام رو باز کردم؛ نور چشم‌هام رو زد و دوباره بستم.. بابا: -عــــــه پاشو تو هم دختره‌ی لووس چشم‌هام رو باز کردم و به سختی گفتم: _جانم بابا؟! بابا: -خواستم بگم قضیه‌ی دیشب حله؛ حرف‌هات منطقی بود.. یهو از خوشحالی‌ پریدم و گفتم: _واااای بابا جدی میگی؟! -آره باباجون؛ یه سفر برید بعد هم برین سر خونه و زندگیتون -راستی باباجون با مهدیار حرف زدم زودتر برید سر خونه و زندگیتون،زشته عقدتون زیاد بشه.. -فقط خونتون باید نزدیک باشه‌هاااااا _وااای من قربونت بررررم بهترین بابای دنیااا.. شروع کردم بوسش‌کردن بابا: -خب حالا تواَم.. بلند شد و رفت که بره سر کار؛ یهو یاد خواب دیشب افتادم... "چقدر آرامش داشت،کاش بیدار نمیشدم" سریع رفتم خوابم رو گوشه‌ای نوشتم تا یادم نرود "یعنی اینکه بابا یه شب راضی شده کار اون خانم‌ هست؟!" "اون خانم کی بود که من بهش گفتم مادر؟!" چشمم افتاد به تابلو اتاقم اشک تو چشم‌هام جمع شد "مگه میشه آدم از اهل‌بیت چیزی بخواد و جواب نگیره..؟!" بابا: -من رفتم.. خودم رو جمع کردم و گفتم: _مواظب خودت باش عشقم بابا: -لووووووووس مامان: -هدیه پاااشووو.. -ظهری مهمونیم خونه لیلا اینا.. -بابات نمیتونه بیاد مهدیار میاد دنبالمون؛ الان‌ها هست که برسه "مهدیار!" یاد اتفاق دیشب افتادم و ناخودآگاه لبخند زدم "چیییی؟!" "مــــــهـــــــــدیار" "من که آماده نیستم هنوز...!" سریع بدون خوردن صبحونه پریدم تو حمام؛ یه دوش گرفتم و اومدم بیرون... رفتم داخل اتاق؛ لباس‌هام رو عوض کردم که صدای مهدیار اومد؛ پریدم در اتاق رو قفل کردم.. صداشون میومد مهدیار: -هدیه کجاست خاله؟! مامان: -تو اتاق هست،از حموم اومده بیرون.. دااااره میاد سمت اتاق؛ چندبار دستگیره رو کشید و فهمید قفله.. صداش رو آروم کرد جوری که مامانم نشنوه: -ببخشید صاحب اتاق شما خانم من رو ندیدید؟! -یه دختر قدبلند و خوشگل؛ زیباترین و مهربون‌ترین دختر دنیا ندیدید؟! _خیر ندیدم برو مزاحم نشو آقا -خب در اتاق رو باز کنید تا خودم بیام پیدا کنم _خیرشم؛خانمتون هنوز آماده نیست؛ برید بشینید تا بیاد... -باشه چشم؛ فقط زودتر لطفااا من طاقت ندارم.. نویسنده :
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ یه پیرهن آستین‌دار صورتی‌کمرنگ که جلوی آن طرح سه‌بعدی جغد سفیدرنگ داشت رو با شلوار صورتی‌ پوشیدم که سِت پیراهنش بود.. موهام رو با سشوار خشک کردم و گیس کردم عطر هم به خودم زدم و پریدم بیرون.. مهدیار: -ما شما رو با همون قیافه‌ای که تو قبر دیدیم پسندیدم دیگه نیاز نیست آنقدر خووشگل کنید.. _از خدااااااتم باشه.. -اون که هست.. مامان رفت تو آشپزخونه که میوه بیاره برا مهدیار من هم رفتم نشستم کنار مهدیار.. _واااااای مهدیار مژدگونی بده! -چه خبره..؟! _اول مژدگونی! -خب باشه یه بستنی باهم میریم -حالا خبر؟! _این شد، با بابام حرف زدم گفت عروسی نمی‌خواد همین یک سفر میریم و میایم ان‌شاءالله.. -واااااااااای جدی میگی؟! _والا بخدا؛ زنت رو دست کم گرفتی؟! _اراده کنه حله.. -الهی من قربون زنم برم که.. خندیدم و گفتم: _الهی مامانم میوه‌ها ررو آورد و رفت تا آماده بشه؛ یک پرتغال برداشتم و شروع کردم به پوست گرفتن "یکی داره موهام رو اذیت میکنه" برگشتم دیدم مهدیار هست داره با موهام بازی میکنه که گفتم: _نکن مو ندیده،تازه گیس کردم خراب میشه.. -نمی‌دونستم آنقدر موهات بلند هست! -ممنون واقعااا‌.. _چرا تشکر حالا؟! -به خاطر اینکه موهات رو کوتاه نکردی..! _قابلی نداره.. -مال خودم هست؛مگه قراره قابل داشته باشه..!! _بفرما این پرتغال رو بخوور تا من برم آماده بشم آقای رودار.. -دستت‌ درد نکنه‌ خانوم‌ رفتم داخل اتاقم؛ یه مانتو خاکستری با شوار مشکی به همراه روسری و ساق طوسی پوشیدم و کیفم رو هم برداشتم و رفتم بیرون.. باهم سوار ماشین شدیم و حرکت مهدیار: -هدیه عصری بریم دنبال خونه..؟! -تا زودتر کارها تموم لشه بریم سر زندگیمون ان‌شاءالله _حتما ان‌شاءالله -برا عروسی هم بریم مشهد ان‌شاءالله؟! _وااای آره،خیلی وقته نرفتم.. -چشم.. مامان: -راست میگه مامان، زودتر کارها رو انجام بدید و برید خونتون؛ آخه زیاد خوب نیست عقدتون طول بکشه.. _آره،توکل بر خدا ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه لیلا: -به‌به،عروس گلم سلام کردم و بغلم کرد مهدیه: -به‌به پارسال رفیق امسال عروس _تا دلتم بخوااااد مهدیه: -ایییش،به بدسلیقه‌بودن داداشم پی بردم مهدیار: -عه عه،با خانم من درست حرف بزن.. مهدیه: -نَکُشیمون غیرتی چادرم رو با روسریم و مانتو درآوردم و رفتم داخل آشپزخونه و رو به سمت خاله‌لیلا گفتم: _خاله کمک نمی‌خوای؟! _سالادی چیزی..؟! لیلا برگشت تا من رو دید گفت: -ماشالله،ماشالله،چشم حسود کوور.. _والا همچین تیکه‌ای هم نیستم‌هااا -تا دلتم بخوااااد.. مهدیار اومد تو آشپزخونه: -مامان بی‌زحمت اگه غذا آماده است بده ببرم که رفیقم از بنگاه زنگ زد گفت سرم خلوته زودتر بیاید رو به سمت خاله‌لیلا گفتم: _راستی خاله من و مهدیار دیگه عروسی نمی‌گیریم و فقط یک مسافرت به مشهد میریم ان‌شاءالله.. لیلا: -ان‌شاءالله،بهتر هم هست خاله.. -قربون امام‌رضا(علیه‌السلام) برم که می‌خواهید زندگیتون رو از درگاهِ ایشون شروع کنید.. -مهدیار مامان غذا آماده است وسایل رو ببر تا بیام مهدیار از تو کابینت سفره رو برداشت؛ شاید باورتون نشه ولی من ندیدم پسر کار خونه کنه "مهدیار من هست دیگه" بلند شدم و کمکش کردم تا سفره رو پهن کنند نشستیم پای غذا.. رفتم نشستم کنارش آروم کنار گوشش گفتم: _خونه خودمون هم اینجوری کار میکنی؟! مهدیار: -اصلا این کارها رو می‌کنم تا یاد بگیرم برای خونه خودمون عزیزم.. لبخندی زدم‌ و رو به مهدیه گفتم: _راستی مهدیه بعد غذا میریم خونه ببینم ان‌شاءالله _توهم میای؟! مهدیه: -نه باید برم پیش دوستم، فقط بی‌زحمت من رو سر راهتون برسونید مهدیار: باشه چشم ‌ نویسنده:
۱٠ پارت تقدیم نگاهتون😊✨ شب هم ۱٠ پارت دیگه میزارم 🌸☺️
https://harfeto.timefriend.net/16501008813976 نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را در رابطه با رمان "پایان یک عــــشـــــق💕" با ما به اشتراک بگذارید 🙏🌱
گفت:حاج‌آقامن‌شنیده‌ام‌اگرانسان‌درنماز متوجه‌شه‌ڪه‌ڪسی‌در‌حال‌دزدیدن‌ڪفششه می‌تونہ‌نماز‌روبشڪنہ‌‌و‌دنبال‌ڪفشش‌برھ‌ درستہ‌حاج‌آقا-؟ شیخ‌گفت:بلہ‌درستھ‌ نمازےڪه‌‌توش‌حواست‌به‌ڪفشت‌‌باشہ اصلاًباید‌شڪست!
عَـجیب‌دلم‌گِرفتِه.. دِلـم‌یک‌دُنیآ‌میخواهَـد‌شبیہ‌دنیـآی‌شُما کِہ‌هَمه‌چیزِش بوۍخُـــدا‌بِدهـَـد . . شُھداگاهۍنگاهۍ..💔!-
همه گویند که چرا لهجه تو لحن غم است ...:)؟ گفتم:: از بس که دلم مست و خراب حرم است..
‌‌: . . . لطفا‌ڪنار‌ آینه‌اتاقت‌بنویس‌✏ جوری‌ تیپ‌بزن‌ڪه (عج)نگاهت‌ ڪنه نه‌مردم