Arzi-Shab2Ramazan1396[01].mp3
4.68M
مناجات با خدا
#شب_یازدهم ماه مبارک رمضان🌙
بااین که هر دفعه تومی بینی گناهم را
اما نیاوردی به رویم اشتباهم را
#حاج منصور ارضی
رزق شبانه💫
التماس دعا
{🌥} روز یازدهم روضھٔ نامــــــــــوس خداست
{😞} من بمیـــــرم کھ تو را سوۍ اسارت بردند
{💔} یازدھ شد عدد مــاھ و دلـــــم بۍتاب است
{😓} کھ از این روز بھ بعد قافلھ بۍارباب است۰
#السلامعلیڪیاامالمصاعب🍃
#ڪربلادرڪربلامۍمانداگر_زینب_نبود🥀.
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و روسریام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید:
ــ مامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
#پارت159
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
اسلام ۱۴۰۰سال پیش؛
امیرالمومنین علی (ع): زن را به کار بیش از توانش مگمارید.همانا زن ریحانه است.
اروپا ۵۰۰ سال پیش؛
مردان برای تنبیه و شکنجه زنان پرحرف خود از ماسک های فلزی استفاده می کردند!
شکنجه با این وسیله وحشتناک، فقط به جرم طبیعت زنانه و علاقه به صحبت کردن...
*علیرضا گرائی*
حالا همین ها شدن داعیه داره حقوق زن و حقوق بشر و به اسلام میگن ضد زن
💸 دارایی واقعی ما
اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید، پس به فکر دیگران نیز باشید!
بخشش مال همچون هرس کردن درخت است؛
باغبان با هرسکردن درخت، محصول بیشتری از درخت میگیرد.
پول هم با بخشش، زیادتر و زیادتر میشود!
فراموش نکنید که دارایی شما، حساب بانکیتان نیست!
دارایی شما، آن مقدار از ثروت و داشتههایی است که برای یاری رساندن دیگران به گردش در میآورید.
#همدلی
#کمک_مومنانه
🦠 میزبانی رذیلت
هر ویروسی برای آنکه خودش را تکثیر کند به بدنی محتاج است؛ به میزبانی که پذیرایش باشد.
ویروس اگر بر در و دیوار بماند و کسی به او دست نزند، سرانجام از بین خواهد رفت.
هر رذیلتی نیز به بدنی محتاج است، به تنی که آن را در خود جا بدهد.
دروغ اگر روی زمین افتاده باشد و کسی آن را بر ندارد، خواهد مرد.
اما دروغ را که در دهان میگذاری جان میگیرد؛ دروغ را که میگویی زنده میشود و خودش را میسازد و تکثیر میکند و سرایت میکند از این دهان به آن دهان.
نفرت اگر روی زمین افتاده باشد، خودش خواهد مرد اما وقتی آن را بر میداری و در دلت میگذاری، از تو تغذیه میکند تا بزرگ شود. حیات او ممات تو خواهد شد. تنت میزبان نفرت میشود. او تمام تو را میخورد تا زنده بماند. تو هر روز متنفرتر و متنفرتر میشوی تا نفرت جان بگیرد. تو میمیری تا نفرت زنده بماند.
حسادت هم همین است، خشمگینی و کینهورزی و بدخواهی و حیلهگری و دسیسه چینی و بیرحمی و بد اندیشی هم همینطور است. همهشان بدن میخواهند، میزبان میخواهند. جسمی میخواهند تا آن را بخورند، روحی میخواهند تا سوارش شوند.
آنها تنت را میخورند، روحت را میخورند، قلبت را میخورند، جانت را میخورند. بعدها جنازهات را هم خواهند خورد.
حالت خوش نیست؟ شاید که بیماری.
بدنت را نگاه کن، روحت را، جانت را، روانت را، قلبت را، بین کدام رذیلت در تو جا خوش کرده است. ببین میزبان کدامینی؟
خوب بودن، ماجرای ترس از دوزخ و طمع بهشت نیست. قصه ثواب و عقاب نیست. شریعت نیست، طریقت هم نیست. خوب بودن همان عقلانیت است. همان سلامت است.
خوب بودن این است که نگذاری رذیلتها در تنت تکثیر شوند، این است که نگذاری روحت میزبان ناراستیها باشد.
حالت خوب میشود اگر جانت مزرعه پلشتیها نباشد.
👤 عرفان نظرآهاری
#خانواده_شاد_ماه_مبارک_رمضان2
#قسمت11
#خانم_محمدی
نفس آدم باید کم کم رام بشه یکی از چیزهایی که خیلی آدم قلقلک می شه و وسوسه میشه⬅️ غذاهای خوشمزه و هوسونه است و بعد پرخوری. به خاطر همین سی منزل سی روز ماه مبارک تمرین خوبی هست البته نه اینکه افطار و سحر از خجالت شکم در بیایم و تلافی کنیم.⭕️
پرخوری نکردن به آدم قدرت پرهیزکاری میده، قفلی به دهان می زنیم تا خوشمزگی گرسنگی را بفهمیم. طبق سخن خدا یک سوم معده برای غذا هست بیشتر از این پر بشه از جا برای حسنات کم کردیم.💢
شما با گرسنگی جای شیطون را تنگ می کنید.
غذای زیاد، قلب را میمیراند.
جواب مثبت ندادن به زیاد غذا خواستن یعنی صبر که نصف راه ایمان است.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: در قیامت عملی دیده نشود فاضل تر از ترک غذای اضافی.
❇️ با زیاد خوردن بین ما و معنویات فاصله میافتد. روایت هست وقتی کسی آنقدر می خورد که ترش می کند نزد خدا مبغوض هست و صدای کوبه در بهشت، گرسنگی و تشنگی است.
✳️ امروز سر سفره غذا این قانون را برای خانواده بگید که قبل از اینکه کامل سیر بشیم دست از غذا برداریم🤷♀ و این حدیث را به زبان بچه و همسر خودتون بگید 👇
بنده ترک نکرد خوردن لقمه ای که اشتهای خوردنش را دارد مگر اینکه بر او درجه ای در بهشت است.
✴️ غذای افطار و سحر امروز را به نیت #نذری امام رضا علیه السلام و حضرت خدیجه سلام الله عليها درست کنید و به فکر غذاهایی باشید که از #سیب_زمینی استفاده میشه مثل استانبولی پلو، کوکو، پوره، سیب زمینی کبابی و...
@termeh_honar
به نیت حضرت خدیجه و قدردانی از زحمات این بانوی فداکار به محبت، محبت بین پیامبر و ایشون همه خانواده ۱۰۰ صلوات هدیه کنید.
التماس دعا
فرج امام زمان صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال فقط با آدرس کانال جلسات سبک زندگی ✅
کپی ⛔
#خانواده_شاد_ماه_مبارک_رمضان2
#قسمت12
#خانم_محمدی
مقصد اصلی زندگی ما انس با خداست که راهها و وسیلههای مختلف داره ولی در هیاهوی زندگی گمشده.
#مناجات یکی از راههای رسیدن هست. مناجات و حرف زدن یعنی خیلی باید نزدیک باشی و در گوشی حرف بزنی وقتی روزه هستیم این حس نزدیکی بیشتر میشه.
اصل روزهداری خواب را کم و بیداری رو زیاد میکنه ولی ما به نحو احسن از زمان روزه داری برای خوابیدن جهت ثواب عبادت اون استفاده میکنیم، شبها هم اگر بیدار هستیم یا پای تلویزیونیم یا مشغول خوردن🙃 یا فضای مجازی📱
امروز تصمیم بگیریم و بگیم؛ الهی اذقنی حلاوت مناجاتک، خدایا لذت مناجات با خودت رو به من بچشون.💠 از چند دقیقه شروع کنیم ⬅️ دعاهای اهل بیت رو بخونیم تا حرف زدن رو یاد بگیریم.
زن با مناجات به خدا متصل میشه یعنی به سرچشمه اصلی وصل هست و روحش قوی میشه و دیگه کم نمیاره.💠❤️💠
خواب زیاد دل رو سخت میکنه و عمر رو تلف. از امروز خواب زیاد ممنوع ⛔️خواب اندازه هم با آداب اگر باشد برامون بهره مندی داره با وضو بودن، سه تا قل هو الله، آیت الکرسی و... بخونیم.
✴️امروز غذای افطار و سحر را به نیت #نذری امام #جواد الائمه علیه السلام بپزید از کدو بادمجان و فلفل دلمه و هویج استفاده کنید دل رو بزنید به #صیفیجات ببینم چه می کنید خانم های کدبانو. براتون تزیین توی کانال ترمه هم میگذاریم.
💛 ❤️⭐️
از امروز شادی خونه هامون مضاعف میشه برای استقبال جشن میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام آماده بشید. قرار هست #نذری_پزون #کیک داشته باشیم.
از فردا یه کیک برای خودتون درست کنید یکی برای خانواده نیازمند.
التماس دعا
فرج امام زمان صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب با آدرس کانال ✅
کپی ⛔
بنام خدا💐
☘بیست و هفتمین روز از زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام جهت تعجیل در فرج مولانا صاحب الزمان☘
ثواب زیارت را از امروز تقدیم به ۴۱شهید دیوکلا می کنیم
🇮🇷امروز. ثواب زیارت را نثار ارواح طیبه شهیدان🌷سید علی اکبرشجاعیان وعلی اکبر داداشی وعباس داداشی وسید منوچهر شجاعیان🌷می کنیم.شهدا شرمنده ایم😭🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس دغدغه مند بودن از شهید سید مهدی حسینی
#عند_ربهم_یرزقون
همسر شهید همت می گوید: اخلاقم طوری بود که اگر می دیدم کسی خلاف شرع می گوید، با او جر و بحث می کردم.
یک روز شهید همت بهم گفت:" باید با منطق حرف بزنی"
بهش گفتم: ولی ادم رو مسخره می کنن.
گفت: " می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسولیم. حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛ از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم؟"
وقتی بهش گفتم: اخه تو کجایی که مقصر باشی؟
گفت: چه فرقی می کنه؟! من نوعی، برخورد نادرستم، سهل انگاریم، کوتاهیم، همه اینها باعث انحراف میشه.
شادی اروح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات🌷🌷🌷
خدایا
به بخشش تو نیاز دارم
برای گناهانی
که لذتش رفت
و مسئولیتش ماند...
🎵 إِلَهِی ، بِعَفْوِکَ ؛ بِمَغْفِرَتِک...
بسم الله....❤️
🌱 بیست و هشتمین روز از چله زیارت عاشورا جهت تعجیل در فرج مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف🌱
🌻ثواب این زیارت را تقدیم ارواح پاک شهیدان💚🌷سید محمد شجاعیان وسیدعباس شجاعیان وسید صاحب محمدی وسید مهدی محمدی🌷 💚🌻می کنیم🇮🇷
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد😭🙏
#پارت160
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت:
– پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد.
همان لحظه گوشی من زنگ خورد.
مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت:
–بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم را گرفت.
– جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ــ تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
–وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی...
ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟
راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
–زوری خودش امده دیگه.
وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:
–تو که کیارش رو می شناسی...
بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم.
دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش.
–تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
ــ نگاهم را به زمین دوختم.
–می دونم.
چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا .
–نگام کن راحیلم.
به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست.
– ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
–فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
–تو همیشه شرمنده ام می کنی.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
سرم را از سینه اش جدا کردم.
–ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت:
– ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود.
ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ...
آرش حرفش را برید.
ــ خب برن توی اتاق من.
ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر.
وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم:
–الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
– از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
– وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
–چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
– روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت:
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
–راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
– راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
– کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
🌷🌷🌷🌷🌷
صلوات، عطری است که دهان انسان را خوشبو میکند.
دوستان تا شما عطر بزنید☝️☝️ من برم پارت بعدی رو بیارم.
🌷🌷🌷
#پارت 161
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود.
روی تخت نشستم و گفتم:
– میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت:
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانهیی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت:
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
ــ عه چرا؟
ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم.
با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
–البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کردو گفت:
–اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم:
–ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت:
– پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت.
اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام.
با تعجب گفت:
– ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه.
راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی.
لبخندی زدم.
– من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسری اش را در آوردو گفت:
–آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا.
حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم.
–داستان داره.
موهایش را برس کشیدو گفت:
– موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم.
–کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدایم کرد.
– برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیاش را از چمدان در آوردو گفت:
–صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند.
او هم از لبخند من لبخندزدوگفت:
–من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
–تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
ــ هر جور راحتی، پس فعلا.
بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد.
ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت:
– وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید:
ــ مژگان کجاست؟
مامان گفت:
–صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش را جمع کردو گفت:
– تخم دوزرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت:
ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه.
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
–حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
عمه یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
#ادامه دارد....
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع
بازهــمزائرتاننیستــم،
از دور،ســلام..
#ترفند_آشپزی👌
پای مرغ یا قلم گاو رو با کرفس و پیاز و سیر بیپزید و استخوانهاشو دربیارید و با گوشت کوب برقی له کنید از صافی عبور بدبد داخل قالب بریزید و بزارید داخل یخچال وقتی خودشو گرفت فریز کنید و موقع پختن سوپ و خورشت یه دونه بریزید داخلش