#پاد_زهر_گناهان_بزرگ_رسید❗️
🍃اگه احساس میکنی گناهان بزرگی با چشم ، دست ، گوش و زبانت انجام دادی که اصلا پاک نمیشه ، حتما به ذکر فضائل امیرالمومنین مشغول شو ، چون در روایت هست که کلا اثر گناه رو نابود میکنه...
✅افتخار کنید به این مولا
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درس اخلاق از شهید محمد بروجردی
#عند_ربهم_یرزقون
💔
7⃣1⃣ اردیبهشت
سالروز شهادت شهدای مظلوم #خانطومان
شادی روح شهدا 🌺صلوات 🌺
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ سرزنش ممنوع!
#تصویری
@Panahian_ir
#خانواده_شاد_ماه_مبارک_رمضان2
#قسمت13
#خانم_محمدی
تا امروز برنامه ریزی کردیم برای استفاده بیشتراز ماه رمضان چند تا تمرین ممنوع ⛔️ هم گذاشتیم؛ پرحرفی، پرخوری و پرخوابی❌
امروز شکل تابلو رو عوض کنیم و یک فلش جهت دار انتخاب کنیم⬅️ مسیر خیر رو بگیریم به سمت راه های دیگه که #قرب به خدا هست یکی از آنها #کار_خیر هست اول تخت گاز نباید رفت ولی باید حواست باشه یه کار خیر که یهت پیشنهاد میشه مثل یه نسیم بهاری توی گرمای زندگی دنیاست. مشارکت مالی نمیتونی داشته باشی، خودت رو بی بهره نگذار، بی تفاوت نباش.
حالا این کار خیر میتونه فردی باشه یا جمعی، مالی باشه يا معنوی. مثلا همین #مواسات و #همدلی_مومنانه، قرار نیست همه بسته ارزاق پخش کنن ولی با هزار تومن میشه توی تهیه نون مشارکت کرد یا افرادی که براثر کرونا از دنیا رفتند میتونی یه فاتحه براشون بخوتی یه نملز وحشت یه ختم صلوات مشارکت کنی.
🍃💠اگر روح خودمون رو به خیر گزینی عادت بدیم به حسن گزینی عادت میکنه و شما جزو احسان کنندکان و محسنین میتونید باشید.
🍃💚قرآن که میخونی ببین چقدر این چند کلمه رو بکار برده. اولین خیرت به ناس های اطرافت باشه، بعد خانواده های دو طرف و...
موقع هایی که پویش راه می افته کاری انجام میشه، شور و شوق به وجود میاد این باعث می شه که انگیزه بگیری کار خیر رو شروع کنی
برای #شروع خیلی خوبه ولی باید #استمرار داشته باشه در خطبه ۱۷۶ نهج البلاغه امام علی علیه السلام می فرمایند :
هر جا کار نیکی دیدید یاری کنید و هرگاه چیز بد و ناروای مشاهده کردید دوری گزینه زیرا پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند:
ای فرزند آدم، کار نیک را انجام بده و کار بد را واگذار اگر چنین کنی در راه راست الهی قرار خواهیم داشت.
برای کار نیک هم شروع خوبه اما مهمتر باقی ماندن هست مثل چهل سال انقلاب مثل جزو یاران امام حسین علیه السلام موندن.
الان هم اگر ما میخواهیم زنهایی باشیم که مقدمه سازی ظهور امام زمان عجل الله فرجه را بکنیم خوبه که شروع کردیم ولی باید استمرار داشته باشه در کنار هم به دعای هم، خدا به جمع نظر می کنه و ان شاءالله به یاری اهل بیت علیهم السلام و کمک همدیگه ما داریم اخلاق خوب رو یاد میگیریم🌸 و عمل صالح رو یاد می گیریم💠 و انجام میدهیم.
❤️🍃 خیر بعدی این هست که به دیگران هم منتقل کنی اینطوری هم شامل خیر میشیم هم خیر کثیر شامل حالمون میشه.
دعای غریق رو توی دوران آخرالزمان زیاد باید بخونیم که ما در راه خودمون ثابت قدم باشیم👇
یا الله، یا رحمان یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک
✳️ از امروز خودتون رو در معرض خوبیها قرار بدین هر خوبی براتون ۱۰ امتیاز داره ماه رمضون ثوابش بیشتر هستش پس تا می تونید خوبی ها رو پیدا کنید و انجام بدید.
✴️ غذای افطار و سحر امروز رو #نذری امام #هادی علیه السلام درست می کنیم بریم سراغ انواع #کوکو هایی که میشه استفاده کرده؛ کوکوی بادمجان، کوکوی عدس، کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، کوکو لوبیا سبز، کوکو تره و... تزیین غذاها یادتون نره⭐️
نوار مداحی بزارید، لباس های رنگ روشن شاد بپوشید، خوش اخلاق باشید تا آماده برای تولد امام حسن علیه السلام شوید
#کیک های #نذری با کمک همه خانواده هم فراموش نشه به دوستان و فامیل هم خبر بدید. توی کانال ترمه براتون دستور پخت کیک رو گذاشتیم.
@termeh_honar
التماس دعا
فرج امام زمان صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب با آدرس کانال ✅
کپی ⛔
آغاز ثبت نام مدرسه علمیه خواهران فاطمیه بندپی بابل
www.whc.ir
#پارت162
–اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
–آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت:
از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد.
– من عاشق سالادم.
– می دونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
– چرا؟ سبزیجات که خوبه.
ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
–بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده.
حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
– یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟
ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگاهم کرد.
ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟
ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
ــ مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت:
–آماده شو بریم.
سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
–کاش بیشتر می موندی.
آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت:
–فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد.
–بیایی ها.
چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم:
– انشاالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید:
ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟
ــ چیز دیگه ای نگفت؟
ــ نه، چیزی شده؟
ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
ــ وای! یعنی راست میگه؟
ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی،
کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
– منم بیام بالا؟
ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد.
–من رو بی خبر نزار، منتظرما.
دستش را گرفتم.
ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.
با تردید گفت:
– اگه خدا بخواد چی؟
–تسلیم شو و بپذیر.
*آرش*
ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگیام شده بود.
سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، میرود وهمه چیز را کف دست مادر زنم میگذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود.
مدام گوشیام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
ــ سلام آرش خان.
با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید:
– با قند می خورید یا شکلات؟
اخمم را غلیظ تر کردم.
– خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما...
حرفم را برید.
–چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه.
دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصیام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی میکند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
ــ من دیگه چایی نمی خورم.
با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت:
ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟
ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
ــ مگه شما زن دارید؟
نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد.
لبخند رضایتی روی لبهایم نشست.
ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
#پارت163
–خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جان گرفت.
ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
–حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
– خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد.
به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شمارهی پیمانکارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
– هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو...
حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
– شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
–عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیاش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم.
–دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت:
–مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگه هارا گرفتم.
–بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس.
خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده.
غرید.
– بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم:
– تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت:
ــ چی شده؟
ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد.
من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
–کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
–به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم را بلند کنم گفتم:
– اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم.
ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
–واقعا که... بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکند.
با یاد آوریاش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ــ الو...راحیل جان...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...