eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
125 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود. شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم. جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیق‌تر شد. –قبلا حرف گوش کن تر بودیدها. نگاهش کردم و گفتم: –نمی‌تونم بخورم، حالم خوب نیست. نگران گفت: –از ترس و اضطرابه، بعد گوشی‌اش را از کنار دنده‌ی ماشین برداشت . –الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه. در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم: –نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید. فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم می‌کرد و با شخص پشت خط حرف میزد. –نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه. ... –چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره... با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشی‌ام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام می‌دادم در مخاطبینم دنبال شماره‌ی فنی زاده گشتم. همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شماره‌اش را ذخیره کرده بودم. بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما مکالمه‌ی تلفنی‌اش با مادر تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیرحالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمی‌دانم اسمش چیست ولی انگار ته دلم کسی به من می‌گوید او می‌تواند همه‌ی مشکلات را حل کند. یا بالاخره راهی برایشان پیدا کند. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –از صبح چیزی نخوردی؟ –راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمی‌تونم چیزی بخورم. مادر رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا را برایم درست کرد و آورد. با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم. روی تختم دراز کشیدم و گوشی‌ام را چک کردم. فنی زاده نوشته بود: –من کمیل را در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفند. احساس کردم از روی عمد کلمه‌ی شدت را نوشته است. البته می‌دانستم که کمیل مخالف است، ولی او که جای من نیست. نمی‌تواند در ک کند از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز شود یعنی چه. آنقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی می‌بینمش فکر می‌کنم داعشی‌ها کشور را گرفته‌اند و او هم سر دسته‌شان است و ممکن است هر بلایی سرم بیاورد. خودم را تنها و بی پشت‌بان احساس می‌کنم. البته قیافه‌ی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه آنها شود و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیت پذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کند. ولی مگر کمیل چقدر می‌تواند کمکم کند. نمی‌شود که هر جا میروم با من بیاید. او که شوهرم نیست. با این فکر جرقه‌ایی در ذهنم زده شد. صدای پیام گوشی‌ام مرا از فکر و خیال بیرون آورد. کمیل نوشته بود: –چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟
نمی‌دانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضیح بدهم. اصلا مگر او برنامه‌اش را برای من توضیح داد که من هم برای او توضیح بدهم. بی‌حال‌تر از آن بودم که بخواهم با او بحث کنم. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. جرقه‌ایی که در ذهنم زده شده بود آنقدر فکرم را درگیر کرد که خوابم برد. با صدای حرف زدنهای مادر از خواب بیدار شدم. –والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی امده خوابیده. نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم. با چشم‌هایی که به زور باز میشد استفهامی مادر را نگاه کردم. لب زد. –کمیله. گوشی را به زور در دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت. حتما در مورد فتی زاده می‌خواهد بپرسد. به زور صدایم را صاف کردم. –الو، سلام. سنگین و دلخور گفت: –علیک‌السلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید. سکوت کردم و او ادامه داد: –حداقل می‌تونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟ دوباره عصبانی شده بود و من دیگر جرات توضیح نداشتم. وقتی سکوتم را دید خودش گفت: –حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمی‌تونستید حداقل اینو بهم بگید. لابد پیش خودتون فکر می‌کنید دارم توی کارهاتون دخالت می‌کنم. باشه هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه اینقدر سر خود عمل می‌کنید. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: –فردا امتحانتون ساعت چنده؟ باز هم سکوت کردم. –گوشی رو بدید از حاج خانم می‌پرسم. –بعداز‌ظهره، ساعت سه. –خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میاییم دنبالتون. خداحافظ. منتظر جواب من نشد و گوشی را فوری قطع کرد. بغض کرده بودم. ناراحتی‌اش برایم خیلی درد‌ناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست می‌گفت باید اول او یا مادر را در جریان می‌گذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده اینقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفته‌ام که پشیمان شده‌ام. وقتی بیشتر فکر کردم کمی به او هم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایع‌اش کرده‌ام. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار می‌گرفت. من حتی به مادر هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی او هم نباید سرزنشم می‌کرد. دو سه دقیقه‌ایی به ساعت سه مانده بود که از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. کمیل رسید. من هم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم. گره ریزی از اخم بین ابروهایش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم را داد. –خدارو شکر انگار حالتون بهتره؟ –بله ممنون. ریحانه در آغوشم بالا و پایین می‌پرید. بغلش گرفتم و پرسیدم: –کجا بودی ریحانه؟ همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبانی کند. –مهد بودم. به‌به خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم، و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چه گفت. خندیدم و گفتم: –ریحانه یه سوال پرسیدما. کمیل از آینه نگاهم کرد و گفت: –خدا رو شکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه. می‌دانستم منظورش به من است، ولی حرفی نزدم. جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت: –ما همینجا میمونیم تا شما بیایید. شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم. سوگند هم آن روز با من امتحان داشت. داخل سالن همدیگر را دیدیم و من اتفاق دیروز را برایش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و گفت: –ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی اینهمه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش امده وایساده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه. –خب، خودش میگه برای تلافی محبتهایی که من به ریحانه... سوگند حرفم را برید: –خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر. ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتها رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتها رو درک کنی. –فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافه‌ی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم. ✍ ...
عشقت آموخت به من رمز پريشانی را چون نسيم از غم تو بی‌سر و سامانی را بوی پيراهنی ای باد بياور ، ور نه غم يوسف بكُشد، عاشق كنعانی را
↻ خیلی قشنگ مےگفتن کــه : عادت کنید کــ…ــه عادت نکنید . . 🙃
...محجبه ها فرشته اند... زیباترین پنجره دنیا... بانـو! زیبــاترین پنجــره ی دنیا، قــاب چــادر توست! ⇤وقتی چـادرت را کمی روی صورتت می کشی و با غـرورتمــام از انبـــوه نـــگاه نـامحرمان عبور میکنی آنگاه تو میمانی و ←❤نورُ علے نور❤→ و چه زیباست انعکاس ⇦حیـــــا⇨از پشتِ این سنگـرِ سادهٔ سیاه سنگین ... ⬅️محجبه واقعی؛ حجــابش را در شبکــه های اجتمـــاعی محکـم می گیرد! وحجــاب "گفتــــارش"را محکــم تر!
.🤍🌸. . . . . | 🎈 | 🎈 | ⚡️ 👗_ببخشید آقا، از اون مدل، سایز من دارید؟! 🧐_سایز شما؟! سایزتون چهل و چهاره؟! 😳_وااا... مگه من انقد چاق بنظر میام؟! 😍_نه خانوووووم، قصد جسارت نداشتم، ماشالله خیلی هم لاغرید. 🤷🏻‍♀️_ممنون... نمیدونم چه رنگیش و بردارم؟! 🤩_جسارتاً چون پوستتون روشنه، مشکیش خیییلی بهتون میاد. 😉_ممنون، پس همون مشکی، سایز 44 بدین... حالا با تخفیف چقد میشه؟! 🙂_قابل شمااا رو نداره، مهمون ما باشید. 😚_قربون شما. • • • 🧕🏻بانو!... حواست هست؟!😕 😰نکنه با چند کلام اختلاط نابجا با نامحرم به همسرت کنی!! 🥺بله خیانت... ❗️حجاب و عفاف فقط پوشوندن موها نیستا! ✅حیای گفتار و رفتار با نامحرم هم هست... بخاطر همینه که خدای مهربون تو آیه‌ی 34 سوره نساء فرمودن: 💛فالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللّهُ.💖 💛پس زنان شایسته فرمانبر دارند و در غیبت شوهر خود عفیفند و فرمان خدا را نگاه میدارند.💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز از امشب همگی باهم راس ساعت ۱۰شب دعای فرج امام زمان را میخوانیم
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 💠"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💠 اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج