eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
122 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یا اباصالح المهدی عج... من این چشمی که رویت را نمی بیند نمی خواهم 💕🌾 که یعقوبی چو "یوسف" را نبیند کور باشد بهتر است 💕🌾 🦋 دومین روز دعای عهد را شروع می کنیم و همه باهم دعا میکنیم برای🎋 خانم سیده خدیجه سیدحسین پور🎋که توفیق یاوری امام زمان را داشته باشند 🌺✅ ☘برای سلامتی وفرج ورفع موانع ظهور مولایمان مهدی موعود همگی دعا کنیم ☘ 🌷 در ثواب ونیت هرشهیدی را که مایلید شریک کنید🌷 حاجات همگی روا به برکت صلوات بر محمد وال محمد 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ 🌱 پـیــچڪُ اللِـئآ 🌱 [ ۲۲ آذر ۱۳۹۳ ، ساعت ۰۱:۳۰ بامداد ] بسم الله سلام علیکم اگر ذهنم اجازه بده می خوام در مورد دوران سخت دانشجویی بنویسم بس که این سه ماه شروع نشده دهن‌ِ هر دانشجویی صاف شده... روزای سختیه اصلا توی زندگیم جا نمیشه اونم بعد از دوران کنکور! دیگه قرار بود همه چی تموم بشه ، برگردم به روزای خوش. چی بود این همه نشستن و راجب پرز و ریزپرز روده خوندن.بعد نکته بنویسم معده ریزپرز نداره ..خب نداره که نداره. اما حالا اومدم دوبرابر یه جمله دارم نکته میچپونم توی جزوه هام! با اینکه یه سال فقط نشستم و خوندم به امید قبولی رشته ی پزشکی توی یه دانشگاه خوب مثل شهید بهشتی تهران ، با بهترین استادا ولی یه چیزی ته این خواسته بزرگِ ؛ نمیدونم انگاری دوست دارم یجوری بزنم توی فاز بیخیالی که هیچ کس باورش نشه رتبه سی و هفتم کنکور تجربیم... درسته بهش رسیدم اونم همین دانشگاه! و باید مثل آدم حسابیا قدرشو بدونم نمیدونم دیگه چی میگن... اهاا خدامو شکر کنم از این حرفا ... ولی به قول خاتون باید آدم باشم بگمم خدایا شکرت ، که اگه خدا می خواست تو یه ثانیه این مغز دیگه کار نمیکرد! آخه مشتی آخرشم من میمونم و حوضِ پر از دفتر کتاب. انقدر این چند وقته با کتاب جزوه ها سر و کله زدم که واقعا توانی به ادامه زندگی نیست ، دقیقا حس‌ِ لِهیدگیه بعد از کنکور خوابیده تو زندگیم به مولا! از لِهیدگی گفتم یادِ سفر پیاده‌روی اربعین بابایینا افتادم. دوساعتی هس که وارد بیست و دوم شدیم روز اربعین چهلم آقا. یه هفته پیش بود که بابا و خاتون جون راهی شدن و من دوباره با تمومیه اصرارای خاتون تن به همراهیه خواسته ی دلش ندادم. خدایی این خاتونِ ما انگار واقعا نمیدونه چه وضعیتی دارم ... شایدم میدونه بازم اصرار میکنه ... یادم نمیره دَم خدافظی خیلی سفت و سخت بغلم کرد با اون قد کوتاهش تا کمر خم شده بودم دلم نیومد با اون همه اصرار هیچی نگفته بزارم بره مادری کرده برام. فقط تونستم بگم برا منم دعا کنه خدا بخواد منم میرم! . اما تو دلم فقط یادِ خودم افتادم که هر سال شرایطش هست که برم ولی با این حال نمیرم ... خب درسا رو چکار کنم؟؟ این یه هفته ای که قرار بود نباشم کی جام جزوه هارو مینوشت ؟ کی جام امتحان میداد نمره میگرفت؟ خدا زیادش نکنه روزی حداقل ۵ تا امتحانو میگیرن اینا ... اسمشم گذاشتن کوییز که مثلا سر یه عده دانشجوی هم هیکل خودشونو شیره بمالن ... کاش میشد یه بلایی سرتون آورد انقد سر کلاساتون حسِ خستگی روز قبل به آدم دست نده بس که با کوییزاتون نصف شدیم! اینارو که آخه نمیشد ریزشو به خاتون جون بفهمونم ... خدا رحم کرد بابا میدید میگم نه ، دلِ خاتون راضی کرده بود که من یکی رو بیخیال شه ... فرستادن خاتون جون و بابا همانا و مسئولیت به فرزندی قبول کردن یه خواهر به شدت شبیه به برادر هماناآ بس که این آدم شبیه منه بعضی موقع ها با خودم اشتباهش میگیرم آخه رو اون میز تو اتاقش یدونه از چیزا که دخترا دوس دارن نداره! همه ی لباساشم تیرس و چیریکی! فقطم جونش در میره واسه شلوار کتون! این فرزند تازه متولد شده با کتاب خداوکیلی از الان داره پیشواز میره واسه کنکور!!! مطمئنم اون موقع رتبه یک رو شاخشه! اون وقته ک تا آخر عمر باید بزنه توی سر و کمر من رتبشو ... خوبه حداقل وقتی خاتون جون نبود یکی از دوستاش زحمت معده ی هیولای مارو میکشید تا روده مونو نخوره وگرنه اگه غذا درست کردن با من بود الان هلاک شده بودیم :| خدا دمت گرم بهم با اربعین مولا یه فُرجه دادی نفسی بکشم ... فردا قراره از صبح با اَمین بریم هیئت برای آماده سازیه نذری و منم که از خدامه این اتاق پر از درس رو وِل کنمو برم نوکری آقا حداقل اگه زیارتشون نمیرم ... یه لیوان براشون جا به جا کنم ... نمیدونم چیشد ولی یهو آخر شبی دلم هوای چایی آوردنای خاتون جون کرد .. هرچی فکر میکنم به نظرم میدونه چقدر درگیرمو بازم اصرارم میکنه هر سال ..! ان‌شا‌ءالله سالم برگردن دوباره بوی قرمه سبزیای خوشمزه توی این خونه بپیچه.چقد معدم هوس کرده که فقط یاد غذاهاش افتادم! الحق هیچ قرمه سبزی به خوشمزگی قرمه ی دستپخت خاتون جون نیس ... دیگه واقعا از همه چی نوشتم حتی قرمه سبزی...چون یه هفته ای بود وقت نکردم سر این دفترچه بیام و حرف بزنم و اولین باره اینجوری میشه ... بازم خدمتت میرسم که از روزگارم بگم! امید و توان بده! از طرف موجودی خسته و لِه ، به خداوند جزوات سخت یاعلی. ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
☘ هرکس هر چیزی را عاشقانه بخواهد به آن می رسد... دانشور 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆 اغتشاش کنید و مجرم امنیتی باشید تا در دولت به جایگاهی برسید
"خوشحالم☺ از اینکه تو را دارم" "خدا به لطف بزرگی کرده که تو👶🏻 را به من داده" با این گونه جملات به کودک👧کمک کنیم تا ارزش وجودی💎 خودش را بفهمد و وجود خودش را ارزشمند بداند. 💞 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
🌿بخوان دعای عهد را دعا اثر دارد... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊 بخوان دعای عهد را که یوسف زهرا ز پشت پرده‌ی غیبت به ما نظـر دارد..💚 صبحت بخیر آقا🌸🍃 🦋 سومین روز دعای عهد را شروع می کنیم و همه باهم دعا میکنیم برای🎋 خانم شیردست🎋که توفیق یاوری امام زمان را داشته باشند 🌺✅ ☘برای سلامتی وفرج ورفع موانع ظهور مولایمان مهدی موعود همگی دعا کنیم ☘ 🌷 در ثواب ونیت هرشهیدی را که مایلید شریک کنید🌷 حاجات همگی روا به برکت صلوات بر محمد وال محمد💐 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ بِنـْتـُ الْحِیْدَࢪ 🌷 کمیل سعی کرد فضا را عوض کند - خدا نازاتو بخره اخوی + حواسم هستا ..تو و امین از بعد آشپزی کردن من برای خاتون هی تیکه میندازین... صدای علیرضا در آمد _ به جای کل کل بیا این پرده ی قسمت خانما رو درست کن شب تو یه جای محفوظی باشن محمد چشمک زد - گویا سوژه مهمون هیئتمونه انقدر حول کرده،کار بخش خانما تقریبا تموم شده! صدای خنده بچه ها بلند شد و علیرضا اعتراض کرد _آقایون بزرگوار شب عاشوراست ها... همه خود را جمع کردند و هر کس به جایی که لازم داشتنش ، برای خدمت رفت. پارچه ها را گرفتم و روی چهارپایه رفتم قسمت کوتاهی دید داشت که کارش زود تمام شد ذهنم کمی درگیر شده بود بر اساس شواهد می توانست شخص مورد نظر علیرضا صبا باشد ..! من که این چند شب نبودم اما امین می گفت وقتی صبا را می بیند چیزی در گلویش می لرزد و فرصت فراری برای خودش دست و پا می کند..! باید یک ربعی هم که نه با این وضع خیابان های بسته نیم ساعتی برای ترافیک هم جا می گذاشتم،با این حساب ده دقیقه وقت هست! به محض پایین آمدنم صدای محمدجواد با بوی تند الکل در فضا پیچید + عه عه چیکار می کنی...؟ نکن.. -عه دکی جون شما باید اسوه عزادارا باشین ، شما رعایت نکنی ما رعایت کنیم؟!.. + اولا دکی جون و... لا(سریع جمله ام را خودش تکمیل کرد) دوما شما به عنوان یک عزادار امام حسین اسوه باش اسراف نکن یکی به دستامم میزدی کافی بود نه اینکه به کل هیکلم بزنی ، عه عه ببین الان همه اینا لک میشه... .. بی سر و صدا از گوشه ورزشگاهی که برای هیئت هماهنگ کرده بودیم رد شدم تا بچه ها نبینند و دوباره پیله نکنند - بچه هاااا اونووو داره فرار می کنه... خوشحال شدم،راستش خودم هم می خواستم امشب را حداقل باشم ، با اسرار بچه ها و با ناامیدی به بیمارستان زنگ زدم و از ارشدم ، خواستار تجدید مرخصی شدم ، با اولین مخالفت دست بردم تا مکالمه را قطع کنم که پس کله ی امین سرم را برگرداند ..به آرامی لب زد: _ چه زودم می خواد قطع کنه یه ذره اصرار کن.. بلد نیستی بده من ، بدوو گرچه فکر نمی کردم کار با اصرار حل شود اما شد! انگار شیفت اجباری دیشب و شاهد بودن سختی هایی که کشیدم دلشان را نرم کرده بود! در جوابم گفت که : «بقیه‌ی دکترای بخش ما رو راضی می کنه ولی تا قبل از ده خودم رو باید برسونم» .. مراسم شروع شده بود دو تا از بچه ها جلوی در ورودی با تب سنج و مواد ضدعفونی کننده سلامت عزاداران را تضمین می کردند امین که همیشه مسئول چای ریختن بود بیکار ننشست و بین صفوف راه افتاد.. یا دستمال های بسته بندی پخش می کرد یا به بچه ها ماسک کوچک هدیه می داد... هر کس طوری مشغول بود.. بیشتر هم دانشگاهی های قدیمی هم وقتی به مرور فهمیدند هیئت توسط ما اداره می شود هرطور شده خودشان را به امشب رساندند در این بین ترسم از این بود که نکند دیدن دوباره شان تلاش فراموش کردنم را به باد بدهد..! از قضا صدایش آمد! - صدرااا خودتی؟؟ برگشتم با اینکه ماسک داشتم اما باز هم مرا شناخت ، دقایق اول سعی کردم خودم را حفظ کنم و بهترین رفتار را داشته باشم صادق آدم نجیب و خوش‌اخلاقی بود شاید که نه قطعا اگر این اتفاق نمی افتاد از بهترین دوستانم می شد! ماسکش را پایین کشید و گفت : - امون از این ماسک ها من هم وانمود کردم که نشناخته بودمش..بعد از کمی حال و احوال پرسی صدایی کلامش را قطع کرد : _ سلام آقای ولی پور خوب هستین..؟همسرتون خوبن؟!! متعجب سر بلند کردم و نگاهی گذرا به صورتش انداختم و بعد به جای دیگری دادمش : +سلام خانم احدی ، الحمدالله ، هنوز قسمت نشده.. چادری شده بود و احتمالا اخلاق خوب صادق روی او هم اثر گذاشته بود از ذهنم گذشت.. ، [بعد شما خیلی چیزا قسمت نشد!] سریع خودم را شماتت کردم تا افکار غلط را از ذهنم دور کنم ... صدای صادق کار توبیخم را عقب انداخت : - خجالت بکش قسمت نشده چیه داره از سنتم میگذره ها ... بیست و چهار سالگی بهترین سنه به خصوص توی موقعیت تو... ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠🍁 🍁 💠 💢موضوع: حفظ تمامیت ارضی جمهوری اسلامی نسبت به دوران گذشته 🔸🌹🔹 ✅ و