eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
122 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ بِنـْتـُ الْحِیْدَࢪ 🌷 دکتر پتو را روی صورتش کشید دستگاه ها را از بدنش جدا کرد موقع بردن به سرد خانه چیزی کنار تختش مورد توجه بقیه قرار گرفت کتاب زیارت عاشورا ..! دکتر به سمت پرستار ها برگشت و گفت : _ کی اجازه داده این بیاد تو؟! جلو رفتم +من! می خواست براش زیارت عاشورا بخونم. دکتر بخشمان آدم مقیدی نبود اما هر چیزی که به امام حسین مربوط می شد نرمش می کرد ، نمونه اش همین مرخصی چند ساعته که برایم حکم زندگی دوباره داشت! نمی دانم با اینکه به گفته بقیه در حال خدمتم و وقت کمتری برای محبوبم می گذارم چطور دلم را برای دوری از دعای پنج شنبه شب ها ... ندبه های صبح جمعه .. حتی نماز های کنار حرم شاه عبد العظیم که نیمه شب ها پناه دل شکسته‌مان می شد .. یا برای دیر رسیدن همیشه به نماز جمعه و از همه بیشتر غبار روی از مزار شهدای گمنام با بچه ها راضی کنم.. دکتر خواست تا تحویل جنازه به سرد خانه همراه مرد مسنِ خوابیده بر تخت و آزاد شده از قفس بمانم حال و هوای بخش عجیب بود ... مثل تماس ها بوی جدایی می داد! یکی از بچه های همکلاس محمدرضا با چشم های به خون نشسته و صدایی گرفته مشخصات مرد را پرسید به یکباره دلم هول کرد... + علی... گفتی محمدرضا تو چه بخشی بود؟! امروز می خواستم بهش سر بزنم . نشد سرش به زیر افتاد به گمانم این قطره های اشک بود که لبه ماسکش را خیس کرده بود! منتظر جواب می ماندم حتی اگر تا صبح طول میکشید ... می خواهم خلاف تصورم پاسخ دهد..! - محمدرضا.. رفت پیش رفیقاش... حالا وقت رفتن نبود ... با هم قرار گذاشته بودیم امسال اربعین کنار هم در جاده نجف کربلا عشق بازی کنیم ... قرار بر این بود بعد ها من به عنوان دکتر او هم روحانی گروه به صورت جهادی به روستا ها برویم .. همیشه که می خواستم سر به سرش بگذارم می گفتم باید حتما یه بار بیامم پای جلساتت بشینم پس فردا که عالمی شد واس خودت پز بدم این رفیق من بوده بعد همه بگن آیت الله... و با یک پس گردنی حرف را نصفه باقی بگذارد.. قرار بود یک بار هم که شده پشتش نماز بخوانیم... حسرت جامندن از شهید ذوالفقاری بالاخره کار خودش را کرد حالا بالای سرش رسیده بودم رویش پارچه سفید رنگش نوشته شده بود طلبه شهید محمدرضا مرادی (شهید سلامت) یاد توبیخ های هر سالش قبل و بعد اربعین افتادم _ صدراا امسال از دست میره هاا پس قردا سر پل صراط دیدی ما رو ان‌شاءالله راحت رد کردن نگی نامردیم داداش اربعین تجدید پیمان با امام زمانه ها.. اصن تو یه بار بیا حرمش که جای خود خاکشم روح آدمو جلا میده ، بیایی اخلاص این بچه کوچیک های کنار جاده رو که ببینی با خودت میگی اووو اینا کجان ما کجا اینا اخلاص رو معنا کردن ،نه مثل ما که مناظر دیده و شدن و قدردانی مردمیم! باورت نمیشه موکب های خالی از زائر یه طور غریبی خاصی دارن انگار که مردم عادی لیاقت حضور توشونو ندارن !! می فهمی چی میگم ؟؟ نه تا زمانی که نیایژ چیزی از اون لیوان ها که هزار تا آدم باهاش آب خوردن نمی فهمی ..! درکی حتی از شربت شهادت هم نداری.. به نظر من خیلی خوش مزه تر از زمان جنگه(آرام می خندید و می گفت) حتی زودتر اثر میکنه! اصلا فکر کن داری راه میری یهو احساس می کنی یکی پشتته بر که می گردی می بینی یه آدم عراقی که تو عمرت تا حالا یه بار هم ندیدی داره با یه لبخند مقوای لبیک یا مهدی به کولیت می بنده یا تو یه موکب چادری با خستگی تمام دراز کشیدی از اون ور صدای یک عراقی اینطور بین همه ها بپیچه حب الایرانی بعد چنتا جون هم صدا هم با هم جوابشو بدن حب العراقی..! تما خستگیات در میره به قول استاد غلامی : معشوق که یکی باشه عشاق بهم نزدیک‌تر میشن داری ضرر می کنی صدرا ..امسالو باید با خودم ببرمت چیزی که از چشمانم می چکید دیگر معنای اشک را نمی داد دانه دانه اش فرصت های از دست رفته بود چیزی غرق در حسرت ... تا به حال نمی خواستم این را باور کنم اما حالا یقین پیدا کرده بودم که از قافله حسینی جامانده ام ... من هم چای عراقی می خواستم ... املت هایی که گفته محمدرضا بیشتر نمیرو بود.. از همه بیشتر یک گوش چشم یک نگاه از نوع خریدانه اش.. ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ 🌱 پـیــچڪُ اللِـئآ 🌱 [ ۱۶ آذر ماه ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۴۵ شب ] بسم الله خوب میدونی دو سه روزی هست تو حال خود نیستم ، خوب میدونی که چی دارم میگم ...بعضی مواقع ، بعضی اتفاقا اصلا قابل پیش بینی نیستن همون اتفاقایی که این حال مضخرفو خالی کردن روم! تقریبا از آخرین باری که پیشت حرف زدم یک ماه و خورده ای میگذره . دیگه کمتر پیشت میام یعنی اصلا حالِ خودکار گرفتنم ندارم. وقتی هنوزم روم نشده به کسی چیزی بگم و شمع روشن شده تو دلم گرچه نَفَسِ گناه داشت خاموشش میکرد، دنیا زودتر ازهمه دست جونبوند و فوتشو روونش کرد و با نامردیه تموم تو نطفه خفم کرد! انگار قسمت نیست یه بارم توی زندگیم یه معشوق داشته باشم ...حالا منم نگاه های خاتون ... بازم به قربونش که جای مامانم برام مادری کرد و حتی جای صبا برام خواهری! شاید خاتون باید تنها معشوق پنهون این قلب بمونه و شاید هیچ وقت هـیچ معشوقی نصیبم نشه! مامان ، آخرین باری که دیدمش هشت سالم بود خیلی کوچیک بودم و الان جز عکس روی میز دیگه چیزی ندارم ازش . کجاست مامان زندگیم! چرا دیگه نیست که بغلش کنم؟! چرا نیست به دادم برسه ؟؟ دلم می خوادش...خیـلی زیاد! درسته من مَردم ؛ اصلا نباید از این دهن حرف عاشقونه دربیاد ولی کاش میشد گـِل بگیرم اون دهنیو که گفت : مردا بی احساسن و سنگ! من ... الان... واقعاااا.... می خوام که پیشم باشه ! ولی... خواستن کجا ؛ داشتن کجا... ( جای خشک شده قطره ی اشک ؛ روی کاغذ پیداست! و قطره ی اشک خواننده متن به روی کاغذ ریخته می شود ...) خوب میدونی ولی من میخوام بنویسم تا تو بیشتر بفهمی حالمو ...همین سه روز پیش فضارو جور کردم وقتی صادق گیر آوردم ، توی غذاخوری دانشگاه ، سر حرف رو باز کردم . چندبار ازش مشورت گرفته بودم واقعا جای برادرمه و دوست داشتم که صمیمی تر بشیم! گفتم حالم خرابه. نه شرایط ازدواج و خواستگاری هست نه سنم میکشه ... نه عقلم قَد میده . بعد از پنج دیقه حرف زدن درمورد تجربیات خودش ؛ گفت که در شرف ازدواجه ؛ اگه خدا بخواد! ادامه داد که در حد آشنایی با یه نفر از بچه های دانشگاه پیش رفتن و قراره دو هفته بعد از اربعین مَحرم بشن. زیاد از شخص مورد نظرش حرف نزد فقط گفت که توی دانشکده ماماییه... بخاطر همین منم چیزی از نجمه نگفتم ، اگرچه الان دیگه باید بگم خانم احدی! یه سری راهنمایی کرد و گفت دوباره به کسی که توی ذهنم دارم رو بزنم شاید طرف شرایطشو نداره.. منطقی بود ، فرداش که یعنی میشه دیروز ، وقتی از دانشگاه بیرون اومدیم فامیلیشو صدا زدم و وقتی برگشت ، جلوتر رفتم بهش یجوری به زبون بی زبونی فهموندم که دلم پیشش گیره.. سرشو آورد بالا معلوم بود آخرین حرفیه که بهم میزنه ؛ گفت که خواستگار داره و یکی از بچه های سال بالاییه دانشگاس که از قضا منم باهاش دوستم! من که فقط با امین خیلی صمیمی ام و اونم تو دانشگاه ما نیست! دیگه کی میمونه؟ توی ثانیه اول چیزی نفهمیدم ولی بعدش..؟ بــووم ... بمب اتم تو دلم ترکید! نکنه صادق ... یعنی صادق ؟ افتادم به مِن مِن و خدافظی کردم. حالا من موندم قسمتی که هیچ وقت مالِ من نمیشه! و یه دلِ بخت برگشته. تصمیم دارم دیگه پیگیر نشم تا صادق هیچ وقت از این دوست داشتن بویی نبره . باید از ذهن و زندگیم دور کنم دختری رو که فقط میخواستم مال من باشه ولی روزگار اجازه نداد! مطمئنا جواب مثبت شنیدن از دخترِ مودب و باحیایی مثل نجمه ؛ برای صادق عقلانی تره ، چون صادق چهار سال از من بزرگ تره و کمتر میشه توی دانشگاه گیرش آورد و الان دکتری شده واس خودش! من اصلا نمی تونم وارد جنگ با صادق بشم سر نجمه! پیروز میدون اونه . چه شکست آرومی بدون جنگ و جدل! حالا که هنوز به قول فیلما آنچنان عاشق پیشه نشدم باید دلمو پَس بگیرم ، اتفاقا خوب شد وگرنه جمع کردن این دل اصلا کار من نبود ... خدایا خودت میموندی و دلی که کار از کارش گذشته! باید شروع کنم بیشتر به درسام برسم . یادم رفته همه ی درسا رو ؛ حتی اسم کتابا! اینجوری که نمی تونم دووم بیارم...باید خودمو جمع و جور کنم.. خب این نمیشه ؛ یکی دیگه ...والا. صرفا جهت ساکت کردن جسم و عقلم ، که با هورموناش گند زده بهم... ولی خب فراموش کردن کار سختیه خوبه فقط چند بار نگاهش کردم .. مشتی از من بگذر و بهم رحم کن . دمت گرم جز تو کسیو ندارم! دل نابودمم روزگارشو بخیر کن یاعلی و شبت بخیر ... _از طرف یه دلشکسته‌ی‌تنها به خداوند تسکین دهنده درد ها_ ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
❤️ به کسی که از خدا نمیترسد امید نداشته باشید که نه تعهد دارد نه نجابـــت و نه کَرَم 🦋 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
برای همه اشیاء تازگی دارن! وباید زوایای مختلفش رو کشف کنه؛ تابتونه کاملا برآنها،مسلط بشه. لطفا شکستنها، کثیف کاریها وخراب کاریهاشو شیرین تحمل کنید. ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
🌱امام صادق علیه السلام می فرمایند: «… فمن عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرک لیله القدر؛ (1) هر کس به شناخت حقیقی فاطمه علیها السلام دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است .» 🌱ضمن سلام وعرض تسلیت به مناسبت شهادت بانوی بزرگ عالم اسلام حضرت زهرای مرضیه (س)وگرامیداشت یکمین سالگردشهادت سرداردلهاحاج قاسم سلیمانی واربعین دانشمند هسته ای شهیدفخری زاده به استحضارخواهران معززبسیجی وعموم بانوان میرساند: بدین وسیله مراسم عزاداری درمسجدجامع دیوکلا روزچهارشنبه ۱۰دیماه دایرمیباشد .🌱لذاازهمه بانوان شهرامیرکلادعوت بعمل می آید. ✅ زمان:روزچهارشنبه ۱۰دیماه ۱۳۹۹ راس ساعت ۳بعدازظهر ✅مکان:مسجدجامع دیوکلا ✅همراه باسخنرانی،نوحه خوانی،واجرای سروددختران نوجوان پایگاه حضرت فاطمه( سلام الله علیهادیوکلا) (پایگاه بسیج خواهران حضرت فاطمه سلام الله علیها دیوکلا )
✅✅اطلاعیه خواهران عزیز به چندخانم باروحیه جهادی جهت پخت وپزغذا برای خانواده های مبتلابه کرونا درامیرکلانیازمندیم.تمام مواداولیه داده میشودوفقط زحمت پخت پزبرعهده بانوی عزیزهست.وازشون تحویل گرفته میشه عزیزان جهت همکاری به آدی بنده پیام حاصل بفرمایند.🙏 @Talabe1375
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋و به حق نامت که پیشینیان و پسینیان به آن شایسته می‌شوند، ای زنده پیش از هر زنده، ای زنده پس از هر زنده، ای زنده در آن وقتی که زنده‌ای نبود، ای زنده کننده مردگان و میراننده زندگان، ای زنده، معبودی جز تو نیست؛...🦋🦋 فرازی از دعای عهد👆👆 _مولای_مهربانم صبحت بخیر آقاجان💚 🦋 دهمین روز دعای عهد را شروع می کنیم و همه باهم دعا میکنیم برای🎋 خانم سیده فائزه میرحسینی🎋که توفیق یاوری امام زمان را داشته باشندوحاجت روایی دوعالم نصیبشون بشه و ثواب قرائت راتقدیم نرجس خاتون مادر امام زمان می کنیم 🌺✅ ☘برای سلامتی وفرج ورفع موانع ظهور مولایمان مهدی موعود همگی دعا کنیم ☘ 🌷 در ثواب ونیت هرشهیدی را که مایلید شریک کنید🌷 حاجات همگی روا به برکت صلوات بر محمد وال محمد💐 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ بِنـْتـُ الْحِیْدَࢪ 🌷 انگار با آمدن من، بغض بخش هم شکست... باورم نمی شد که او هم رفته باشد آقای من او را هم بردی؟ درست شب عاشورا درست موقع عزاداری شهدا در جوارتان می خواستی جانماند؟ جایش بینتان خالی بود؟ پس من چه.. من حتی از دیدن بارگاهتان بارها محروم ماندم امسال حتی بیشتر از یک شب خادمی هم نصیبم نشد! مولای من ! بیا و خودت خبر بستن راه اربعین را تکذیب کن، بیا و بگو امسال جایی برای منِ جامانده کنار گذاشته‌ای ، بیا و بگو که از کرمت کوتاهی این چند ساله را می بخشی زانوهایم را به کف زمین چسباندم،کم مانده بود میله کشوی سرد خانه زیر فشار دستانم له شود.. محمدرضا آرام گرفته بود،بالاخره دعاهایی که همیشه از گفتنش به ما در می رفت جواب داده بود.. آنقدر کنارش نشستم و آنقدر از جاماندن گله کردم که چراغ ها هم تنهایمان گذاشتند، بیمارستان در خاموشی فرو رفت.. علی برای بار پنجم کنارم زانو زد و خواست که آنجا را ترک کنم بعد از این همه مدت به این خلوت نیاز داشتم به نجوا با آقایی که مرا از حضور در بین الحرمین نجف _کربلا محروم کرده بود! او مرا محروم کرده بود؟! یا من خودم را به حبس اجباری محکوم؟!! به بخش خودمان که برگشتم همه شروع به توبیخ کردند.. حس جواب دادن بهشان را نداشتم، قلم به زیر دست دکتر رفت تا شیفت امشب را هم به نامم بزند که مصطفی گفت محمدرضا مرادی به تازگی شهید شده و از دوستان نزدیکم بوده برگه را روی میز گذاشت و با یک تسلیت میگم صحنه را ترک کرده، بچه های اینجا چیزی نمی دانستند همه خودشان را با زبان در غمم شریک کردند! گوشی را تحویل گرفتم و از بیمارستان بیرون زدم صدای گوشی یک لحظه هم صبر نمی کرد انگار خبر به بچه ها رسیده بود و نگران شده بودند. _ سلام،صدرا راسته میگن محمدرضا رفته؟ _صدرا امین چی میگه؟ یا امام حسین باورم نمیشه _دیشب که حالش خیلی خوب بود من خودم رفتم پیشش _صدرا مامانش دیروز زنگ زد گفت هر وقت گوشی دستت رسید بهش زنگ بزنی _ انگار همین دیروز بود وسایل موکب رو اماده می کردیم 😭 _سلام صدرا جان تسلیت میگم داداش _صدرا... _صدرا... بدون حضورم سفره درد همه برایم باز شده بود! حالا در ضریح شاه عبد العظیم هم به رویم بسته بود به خلوت گاه همیشگیم رفتم «مقبرة الشهدا» کنار رفیق گمنام خودم نشستم، هیچ کس نبود عقربه های ساعت به نزدیک دو رسیده بودند، بوی گلاب همیشگی کمی آرامم کرد با گل های روی مزار بازی می کردم روی حرف زدن نداشتم حالا که پناهگاهم را پیدا کرده بودم حالا که کسی توبیخانه نمی گوید مرد که گریه نمی کند! حالا که محمدرضا هم اینجاست... صدایم را آزاد کردم،طولی نکشید که همه جا پر شد از صدایِ یک جامانده‌ی خسته دل! قصد داشتم این بار با اشک پر از حسرت غباری برویم از مزار شهیدی که خودش بارها نظاره گر شیطنت های همیشگیمان، روضه های جمع و جورمان، عشق بازیمان بود از آن جمع کوچکمان فقط من مانده بودم و امین و محمدرضا که او هم رفت! ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 ✍🏻 به قلمِ 🌱 پـیــچڪُ اللِـئآ 🌱 [ ۱۹ آذر ماه ۱۳۹۵ ساعت ۰۴:۲۵ صبح ] بسم الله هزار مرتبه شکرت که بازم بعد یه تشنج توی زندگیم ، روی پاهای خودمم و میتونم بیام تا دوباره به خودم یادآوری کنم بین تمومیه آدمای دنیا تنها میشه با تو و دوستای تو ، حرف زد و درد و دل کرد وگرنه بخاطر کارام باید به هر آدمی جواب پَس بدم! با معرفت روزگار ... من حتی به تو که خدای جهانی سر قضیه‌ی این دل ؛ گلایه کردم.. از من بگذر... من بخاطر دلم توی همین یکی و دوماه داشتم تورو از دست میدادم و یادم میرفت کی تا آخر پیشم موند و هیچ وقت کم کاریامو به دل نگرفت تا زندگیمو عقلم توی یه ثانیه کُن فیکون نشه! منِ نادون انگار یادم رفته تو خاتون بهم دادی تا با تمومیه مریضیاش و دلشکستش و عروسِ نداشتش ، دوباره مارو دوست داشته باشه وبزرگمون کنه ... باید یادم بمونه که تو به بابام توان دادی که با شرایط سخت روحی وقتی بچه بودیم توی اداره کار کنه تا ما بتونیم زندگی کنیم و ضربه محکم تری از بابای زندگیمون با ناتوان بودنش نخوریم . تو بهش اراده دادی تا قوی باشه و حالا من سرپا بمونم... میدونم سر قضیه‌ی این دل، سر این هَوسی که شیطون توی جریان زندگیم انداخت ، فقط تویی که نجاتم میدی! فقط تو میتونی ، فقط تو از ته این دل خبر داری... دیشب به اصرار بابا ، یه قرار با امین جور کردم که بریم بیرون و یه حال هوایی عوض کنم .خداروشکر امروز روز جمعه ، تعطیلیه هفته ی من بود وگرنه از قرار خبری نبود ... امین که اومد به جای اینکه مثل همیشه پا به دل من بده و بریم خوش گذرونی ، به زور منو برد مقبرة الشهدا ... اولش راضی نبودم ولی بعدش خودمم دلم خواست که برم یه فاتحه ای بخونم . وقتی رسیدیم و نشستیم بالای سر شهدای گمنام ، کم کم حرف دلم باز شد ... از همه چی گفتم ، از حال و روزم بعد از فدا کردن خودم برای صادق که واقعا این فداکاری کار درستی بود؟! یا دوست داشتن نجمه ... نه خانم احدی ، که چقدر میخواستمش ولی هیچ جوره نمیشد به دستش بیارم ، واقعا این دوست داشتن که با یه نگاهِ گناه آلود شروع شده بود ، درست بود؟! یه دل در حسرت رسیدنم! یه دل ، جنگ با خودم! که چرا دارم راهی رو که بر خلاف خواست تو هست ؛ ادامه میدم ...فقط تونستم کمک بخوام. این شهدا ؛ همون کسایی ان که از همه چی دِل کندن و رفتن ... و چطور میشه دل کَند و رفت؟ اگه ازشون می خوام که کمکم کنن ، چرا رَدم کنن کسایی که تا خودِ تو رسیدن؟ ... آرامش اون لحظات و الهامی که به قلبم شد : محاله بی جوابم بزارن... توی همون حس و حال بودم که امین از گیر دادنای خاتون پرسید در مورد اربعین ...و منی که اصلا نفهمیدم چهلم آقا کی گذشت...! غرق بودم توی مشکلی که دلم واموندم سرم اُورد! از امین تاریخ اربعین پرسیدم انگار که میدونست اون روز اصلا هیچی حالیم نبوده ... گفت یکم همین ماه! یعنی الان دو هفته خورده ای از روز اربعین میگذره؟! یادمِ بابا و خاتون رفتن و برگشتن ولی چطور شد که جز سفر بابایینا ، هیچی نفهمیدم؟ انگار به گیر دادنای خاتون سر اربعین هر سال عادت کرده بودم .حالم یجوری شد ، چرا نفهمیدم که اربعین گذشت؟ یه حسی بهم میگفت بهتر می شم . دلم به زور آروم کردم ... اونا سنگ صبورم شدن و تمومیه حرفامو شنیدن .. انگار همونجا کنار دست خودم نشسته بودنو به حرفام گوش میدادن ...واقعا بهشون نیاز داشتم بعد از آخرین باری که با مدرسه مزار شهدا رفته بودیم این دفعه ، اولین بار بود. هیچ وقت درس ، امتحانا و تِرمای امتحانی که تموم نشده دوباره شروع میشدن ، اجازه نمیدادن و مشغله های زندگی حسابی دست و پامو میبست گرچه خودمم تمایل نداشتم ولی حالا ؛ انگار نه انگار ...این دل شکسته میخواست تا همین حالا پیششون بمونه ولی نشد . حسابی آمار شب و روزم از دست و بالم دررفته.. باید تمرکز کنم ، باید جمع کنم دلی رو که زندگیمو بهم پیچوند تا جایی که چهلم آقا یادم بره ...اصلا این وضعیت خوشایند نیست . آخدا بازم منم و تمنای کمک! منو بزاری به حال خودم ، همین دل ؛ بدبختم میکنه با راه های غلطی که میره .. راه درست نشون بده به دلی که حتی راه رفتن بلد نیست! صبح روزگارت بخیر و حال منم بخیر کن! _از طرفِ یه سرگشته به خداوند هدایتگرِ گمراهان _ ... 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي ...♥️ خــدا بـا مـن اسـت 🌻🌱کانال چادر خاکی🌱🌻...دورهمی برای شما بانوان و‌دختران ❤️ 🍃✨@chadorekhakiemadar✨🍃