eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
123 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏به خدا اعتماد کنیم... شیر مادر برای بچه سودمند است و زمینه‌ی رشد و استعداد او را فراهم می کند، ولی از یک زمانی به بعد، باید او را از شیر گرفت و گرنه زیان‌بار است و آثار معکوس دارد! این را مادرها خوب می فهمند، اما بچه‌ها نه! و برای همین شیون و فریاد می‌کنند، ولی مادرها با وجود این که کانون مهر و محبت‌اند، به فریاد و ناله‌ی آنها اهمیت نمی‌دهند! خداوند هم نسبت به ما همین طور است. نعمت‌هایی مثل سلامتی و آرامش به ما می‌دهد، که تا یک زمانی برای ما خوب و مایه سعادت است؛ ولی از یک مقطعی به بعد زیان‌بار و خطرناک است، از این رو آن ها را از ما می گیرد. ✍ نکته راهبردی یادمان باشد؛ خدا بعضی چیزها را می‌گیرد تا بیشتر بدهد. همانطور که یک مادر، غذایی به نام شیر را می‌گیرد تا سفره‌ای از غذاهای متنوع پیش روی فرزند خود بگشاید. به خدا اعتماد کنیم...
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚
بنام خدا سلام همراهان همیشگی🌺🌺🌺 نهمین روز از چله ترک گناه و حدیت کسا به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی وبرآورده بخیر شدن حاجات خانم سیده معصومه نجف پور میخوانیم قریه الی الله✅🥀🥀🥀💐💐💐💐💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم: – بیایید دیگه. فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند. این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود. صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد. ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟ باچشم های گردشده نگاهش کردم. –سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟ –اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم. وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن. ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم. لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم. بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که... اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند. –نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟ لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی. ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من. ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت: – الان تو بریدی؟ دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد. – ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کم‌کم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت. به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد. بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد. – قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره. این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود. در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده. بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت. آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم. . چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دورنمایان شد. ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم. صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید: –خانم حالتون خوبه؟ صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه. به طرف پاهایم خم شد و گفت: – کفشتون رو دربیارید تا ببینم. با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟ از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟ همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره. به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم. با صدای تقریبا بلندی گفت: – من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ ــ ناله ایی کردم و گفتم: – الان وقت این حرف هاست؟ ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد. موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت: – حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم. سرم راپایین انداختم و گفتم: – می خواستم ماشین بگیرم. سرش را تکان دادو گفت: – کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟ ــ بله. زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت: – لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید. شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم. شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام. کارت را پس زدم وگفتم: ــ ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت: – چرا اینجوری شدی؟ پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت: –حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ... سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت: –شما این بلا رو سرش آوردید؟ پسره ی بدبخت لال شد. سعیده را صدا کردم و گفتم: – تقصیر خودم بود. حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه. انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد. موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم. بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –تو اینجا چیکار می کردی؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –می خواستم برم دانشگاه. تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد. دستش را به پیشانی‌اش زدوگفت: –وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه. ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم. فکر میکنه من دانشگاهم. بی توجه به حرفم گفت: –خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم. پنهون کاری چرا آخه؟ شرمنده بودم، نمی‌دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود. به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد. داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم. دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی دکترعکس رادید گفت، دو تا از انگشت‌های پای راستم مو برداشته و کمی هم کوفته شده. برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد. آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و هزینه ها را پرداخت می کرد. بالاخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم: –شما برید، ممنون. دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت: –پیشتون باشه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا خانوادتون تصمیم دیگه ایی... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – نه نیازی نیست. دوباره سفارش کرد که اگر مشکلی پیش امد حتما زنگ بزنم وشماره تلفنش رابه اصرار سیو گوشی ام کرد. سعیده کلافه به طرفش چرخید و گفت: –چشم زنگ میزنه، دیگه شما بفرمایید. پسرک مکثی کردو بی توجه به حرف سعیده دوباره کلی سفارش کرد و رفت. بعد از این که سوار ماشین شدیم، پوفی کرد و گفت: – عجب سریشی بود. شرط می‌بندم فردا بیاد خواستگاریت حالا ببین. دردم را فراموش کردم و خندیدم و گفتم: –چی میگی تو؟ – من نمیدونم چرا هر کس به پست تو می خوره عاشقت میشه، چرا کسی مارو نمیبینه؟ این بار بلندتر خندیدم. – دوست داشتی جای من بودی این همه درد داشتی؟ شاکی نگاهم کردو گفت: – والا ما جای شما هم بودیم، من تصادف کردم کلی هم بیمارستان بستری بودم. اونوقت آقای معصومی عاشق تو شد. –توقع نداشتی که عاشق قاتل همسرش بشه. بس کن سعیده. ــ نه خب، فکرش رو بکن. حالا از اینورم تو تاقچه بالا میزاری آخه، بعد قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت: –حاضرم باهات شرط ببندم اگه این پسر از همین فردا به بهانه های مختلف شروع به زنگ زدن نکرد. خنده ام را جمع کردم و گفتم: – غلط کرده زنگ بزنه. ــ نه اونجوری که... منظورم به قصد ازدواج، حتما منظوری داشته اینقدراصرار داشت تا خونه باهامون بیاد. وای راحیل، به جان خودم حالا اگه من دقیقا جای تو تصادف می کردم، موتور سواره یه آدم معتاد و بیکارو بدبخت بیچاره‌ی بیخودی بودا، اصلا باید کفاره میدادم نگاهش می کردم. تازه اونم میزد در می‌رفت، نمی موند خرج درمونم رو بده. حالا خوبه می گی این پسره اصلامقصرنبوده، اگه مقصر بودچیکارمی کرد. اصلا میدونی چیه، همون اول وقتی دیدم با این تصادف کردی عصبانی شدم.اصلا ناراحتیم واسه تو نبود که... با گفتن این حرفش خودش هم به خنده افتاد و با صدای بلند خندید. برای اینکه پسره اینقدر خوشگل بود عصبانی شدم، دیدی همشم هواتو داشت. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشنی زیبا که با شیوه‌ای ساده ضرب‌المثلِ معروفِ: گر نگهدارِ من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغلِ سنگ نگه می‌دارد... را به تصویر کشانده👌
یاجواد الایمه ادرکنی...🌹
4_6001077311271600146.mp3
3.6M
تو کاظمین آقا حاجتمو داده ضریح اون مثل پنجره فولاده🌸 مولودی به مناسبت سالروز میلاد امام جواد علیه السلام @Bisimchimedia
🌷پدرت شاه خراسان وخودت گنج مقامی پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی 🌺غنچه ای نیست که عطرنفست را نشناسد تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی سالروزمیلاد امام جواد(ع) وحضرت علی اصغر(ع) مبارک @basiratafzayi
✅ خانمایی که مدام بی قرارن بخونن ✍ برای آرام شدن اعصاب روزی ۲ فنجان از دم کرده گل بیدمشک میل شود شربت بید مشک تقویت کننده قلب نیز است ↫〖أسرار الشِفاء〗 🌼🍒: @Teb340_ir