eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
150 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
53 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید: –می‌خواد بیاد ملاقاتت؟ –اینطور گفت. طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد. – می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم. ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد. ــ آخه از صبح... صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. – خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم. اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت: – فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی. از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم. مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت: –لباست رو عوض کن وبیا بشین. دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم. مادر نگاهی به غذایم انداخت. –چرانمی خوری؟ ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم. راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم. ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم. اسرا فوری بلند شد. – بگین کجاست من براش میارم. مادر با تعجب گفت: –به به خواهرمهربون... اسرا لبخندی زدو گفت: – از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم. ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت: –آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو. چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت: –راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم. نگاهش کردم و گفتم: –لباس چی؟ ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟ ــ خب چرا. به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت: –اینا خوبه؟ اعتراض آمیز گفتم: –اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟ فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست. ــ مِنو مِنی کردو گفت: نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟ خنده کجی کردم. –انوقت چرا؟ سرش را پایین انداخت. – اینجوری بهتره دیگه. بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت. "این دیگه چشه؟" زنگ را که زدند. اسرا با عجله امد و گفت: – راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی. در حال بلند شدن گفتم: –میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره. نگاهش رنگ تعجب گرفت. –واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه. پوفی کردم و گفتم: –خوشم نمیاد. نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت: – آخ ببخشید. اخمی کردم و گفتم: – چی می خواستی بگی؟ – هیچی.چشم همون اسمش رو میگم. ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟ ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره. لبخندی زدم و گفتم: – خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون. با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم. وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم. دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود. ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد. آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت: – شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من. بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کم‌کم موفق شد. مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت: –زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه. آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت: – خواهش می‌کنم، قابل راحیل خانم رو نداره. ✍
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید: –اسرامیخ روواسه چی میخواد؟ وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت: –شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟ باسر جواب مثبت دادم و گفتم: –خیلی دل نشینن. سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم: – یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت: –این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه. می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟ باتعجب گفتم: – واقعا؟ ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست. خندیدم و گفتم: – یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟ ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند. ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند. مادر آهی کشید و گفت: –قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه. الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده. ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن. بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم: –مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟ بالبخندگفت: –خیلی دعاها. بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید. نفسش رابیرون دادو گفت: –برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون. اسراخندیدوگفت: –مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟ مادر هم خندید. –برای دیدن ودرک واقعیت به همه‌ی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی... مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود. وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم: – وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد. ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم. اسرا با تعجب گفت: –نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش. لبخندی زدم و گفتم: – همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید. هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود. آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت: –تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد. بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم. با صدای پیامک گوشی‌ام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود. من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم. بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم. چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد. با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود: "نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک." خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد... ✍ ....
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد. می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش. خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –ولی سارا که گفت از طرف خودشه. با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم. سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت: – وای چقدر نازه. سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود. کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت: – بیا خودت بعدا بخون. حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود. سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد. –لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد: –شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم: – سعیده حوصله ندارما. سعیده نچ نچی کرد. –من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت: – البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟ کلافه گفتم: –چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد. کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم: – اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم. کاغذها راگرفت و گفت: –چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد. – یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی. بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد. – ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر می‌داری جزوه پاره می کنی. این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید. آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم. –بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا. بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود. حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کم‌کم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم. ✍ ...
دکترگفت: –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت: –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه. بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت: –اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب گفتم: – با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت: –خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم. با بی میلی گفتم: – زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردوگفت: –حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: – از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می برمتون خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت: – مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد. سر ریحانه راروی شانه‌ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشه‌ی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم. کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند. اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید: – حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم. با چشم های گرد شده گفت: –شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید. فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد. در طرف من را، باز کردو گفت: –خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم. کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت: – ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر نداده‌ام. گوشی را برداشتم و پیام دادم. ✍ ...
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسه‌ایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم: – کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن. بچه که بودیم، مادرم همیشه می‌گفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد. کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم: – پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم. نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت: –اون که درمان همه ی دردهاست... من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت: –لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید: –گوشیتون رو برداشتید؟ داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم: –بله هست. مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحه‌ی گوشی‌ام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناری‌اش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد. اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید. سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد. هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند. چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند. سکوت را شکست وبااخم پرسید: –چرا جوابش رو نمیدید؟ گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت: –همون که داره خودش رو می کشه. سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید. آرام گفتم: –قبلا جوابش رو دادم. ــ خب...یعنی مزاحمه؟ ــ نه، همکلاسیمه. با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید: – خواستگاره؟ با علامت سر جواب مثبت دادم. دوباره به روبرو خیره شد و گفت: – خب؟ خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطه‌ی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم: –من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست. برگشت طرفم و خیلی جدی گفت: –پس چرا میگید مزاحم نیست؟ هول شدم از این کارش و گفتم: – خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه. این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟ ــ بله، تقریبا. ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟ ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم. بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد. وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد. تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد. ✍ ....
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت. –حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. –چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم را از روی سرم برداشت. – چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم: – دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. ــ رفته بودید شهدای گمنام؟ به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد. تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. **** *آرش* می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم. مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم. باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم. با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم. سارا بود. ــ الوو. ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی حال گفتم: – آره، الان جلو درخونشونم. نچی نچی کردو گفت: – از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: –یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟ ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها. ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ... ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت: –چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟ ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند. کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم. اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم. در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم. همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد. سلام کردم. چند لحظه مکث کردو گفت: – سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است. ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: – خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخم هایم را درهم کردم و گفتم: –آخه چرا؟ ✍ ....
بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم. موقع رفتنشان، مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت: –آخه تو می خوای تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله‌ی بازویم کرد و گفت: –ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم: – بیچاره داداشم، دستت سنگینه‌ها. کیارش چمدان مادر را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: – مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان باتعجب نگاهم کرد و گفت: –واقعا؟ خبریه؟ در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم: –برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زد و آرام گفت: – زیاد خوشگل نباشه ها... خنده ایی کردم و گفتم: –تو مایه های "دیپیکا پادوکنه." باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: – شوخی می کنی؟ خیلی خونسرد و آرام گفتم: – البته خیلی بهتر از اونه. کنجکاوانه گفت: –موهاشم مثل اونه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه میدونم. ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟ ــ من اداشو درآوردم و گفتم: –وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟ مشکوک نگاهم کردو گفت: – خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه. تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم. با,من و ,من گفتم: – احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید: – چی میگه این؟ مژگان کلافه گفت: –هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه. بعد خداحافظی کرد و رفت. کیارش رو به من با تعجب گفت: –چی شد؟ این که ذوق کرده بود. با لبخند گفتم: –چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد. کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مادر در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: – غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم: –فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت: – تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت. دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوت است. خندیدم و گفتم: – کاش می موندید صبح می رفتید. از بهت بیرون امد و دست داد و گفت: –الان خلوتره. خداحافظ. ــ به سلامت. هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت: – نگفتی این پاکُنه چیه؟ با تعجب گفتم: –پاکُن؟؟ ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه. از ته دل خندیدم و گفتم: –آهان...بازیگره بابا... هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون. با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم. وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم. رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند. شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد. شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد. کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد. کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید. گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم. اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم. وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت: –فردا با بچه ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم: –سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم. خندیدوگفت: –بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند. –حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها... –باشه بابا. ✍ ....
*راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: –یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمدوگفت: – مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. ✍ ...
سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت: – اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه. خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم: –اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت. پوزخندی زدو گفت: – فکر خیلی چیز خوبیه. بعد به روبه روش زل زد. – من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بود. یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کم‌کم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت: –خانواده‌ام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست. منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم... با تعجب پرسیدم: ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟ انگشتهایش را در هم گره زدو گفت: –بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد. وقت زیادی لازم بود. خیلی مهمه که آدم ها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه. آهی کشیدو گفت: – شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند. ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟ ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری. وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم. وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده. لبخندی زدم و گفتم: –چقدر جالبه دیدگاهتون. ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم. گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم. با شنیدن صدای اذان گفت: –ببخشید، سرتون رو درد آوردم. ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون. همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت: –اتفاقا حالم خیلی بهتر شد. چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم. بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود. کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشی‌ام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم. کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟ ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل. نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: – بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند. فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید. با خجالت گفتم: ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره. ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم... ✍ ...
ــ شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرم هم زیادید، ولی... سکوت کوتاهی کردو آرامتر ادامه داد: – بر من منت بگذارید بانو... انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم: – آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید. بااجازتون من دیگه باید قطع کنم... ــ خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم. ــ فعلا خداحافظ. ــ به خانواده سلام برسونید. خداحافظ. گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانواده‌اش چه تفکری دارند. هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجهه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود. آنقدر برای زندگی آینده‌ام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به آنها را سخت و دست نیافتنی می بینم. نمی دانستم قبول کردن آرش درست است یا رد کردنش... نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد. روز سیزده بدر، خانواده‌ی خاله به خانه‌ی ماامدند. پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی بیرون می‌رفت و برمی گشت. چون می دانست مادرم به دود سیگار چقدر حساس است. سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد. سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند. بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم. پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند. اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد. بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد. مادر دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم. وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت: – خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت: –مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همانطور که از خنده روی پایش میزد گفت: –خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب رو میگن. خاله قری به گردنش دادو گفت: – وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت: –من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره... حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت. بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگی‌اش با مادر تعریف کرد. حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مادر گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟ مادر بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت: – از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله. سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت. مادر کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد. شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم. مادر با لبخند نگاهی به جمع انداخت. همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شد و گفت: – بچه ها برم براتون میوه بیارم. آقا یوسف هم از خواب بیدار شد و گفت: – چایی داریم؟ مادر از آشپز خانه گفت: – الان دم می کنم. ✍ ....
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود. آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم. بعد از یک ساعت جواب داد: –باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم. از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد. آخر شب دوباره پیام داد: – من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟ نوشتم: –چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست. – پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام. – آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید... –کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم. آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند. صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم. آنقدر خوشحالی‌ام به چشم می آمد که مامان گفت: –چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ دستش را بوسیدم و گفتم: – مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من. با تعجب پرسید: –چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟ لبخندی زدم و گفتم: – خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت: – قضیه چیه؟ همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم: –شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم. مامان با تعجب نگاهم کردو گفت: –بدون صبحونه؟ ــ دانشگاه یه چیزی می خورم. آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود. بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم. جواب داد: – شما تشریف ببرید منم میام. چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد. از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد. آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم. منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: – خوبید؟ لبخندی زدم و گفتم: – مگه میشه در کنار شما بد باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: – استرس دارید؟ ــ استرس واسه یه دقیقس... ــ چرا؟ ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم: –می دونید انتظار یعنی چی؟ –منظورتون چیه؟ ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم: – آدم این شکلی میشه. ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم: –چند جلسه هم مشاوره رفتم. با چشم های گرد شده گفتم: –مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم: –حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟ ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست. با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم. عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم. خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت: – حالتون خوبه؟ سکوت کردم. با ناراحتی گفت: –نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره. ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم: –وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید. حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت. برگشتم طرفش و با التماس گفتم: –اونا مگه چی گفتن؟ ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم. ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید... ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت: – نه موضوع... دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم: – مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من... دوباره حرفم رو بریدو گفت: –آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟ ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید، خب یه مسائلی هست که... ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه. ✍ .....
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود را با خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم." لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم". پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد. سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم. یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود. پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کم‌کم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد... گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آینده‌اش تاکید داشت. هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند. وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تمام‌است، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است. دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آینده‌اش تعریف می کنم ببینم. به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم. بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم. امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود. مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی‌ام است. بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم. مادر خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند. دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم: –مامان جان کی میای خونه؟ ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس. ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم. جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید: –چیزی شده؟ ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم. با ذوق به بغل دستیش گفت: –می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه. یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم: –مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. ــ باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم. خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالی‌ام را با مادر تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم. تقریبا بیست دقیقه‌ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مادر زنگ زدم. فوری جواب داد و گفت: –پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم. بادلخوری فقط گفتم: –باشه خداحافظ. نیلوفر دختر شهداد خانم ، دوست مادرم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است. وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم. این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم. صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید. با دیدن مادر و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت. در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخند وارد شد و گفت: –بیا بریم پیش مهمونا دیگه. – بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شما چیکارکنم؟ با تعجب گفت: –وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت. –لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم. مادر اخمی کرد و گفت: –زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن. ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را برید و گفت: –اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت و گفت: – بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم. وقتی قیافه‌ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بود انگار یک نفر دیگر شده بود. با لبخند جلو امد و سلام داد و دستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم. ...