eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
23.6هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
15.5هزار ویدیو
490 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابم نمیبرد، تمام وجودم خشم و نفرت بود. دائم داداشم جلوی چشمانم می‌آمد و حجم فراقش اصلاً در باورم نمیگنجید. مخصوصاً با توصیفاتی که بابام از وحشی‌بازی‌های داعشی‌ها درباره داداش‌هایم تعریف کرده بود. من بیدار بودم، به سقف خانه زل زده بودم، دندان‌هایم را به هم فشار میدادم و از درون داغان بودم. دلم می‌خواست یکی را با دستهای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشوم! از آن‌هایی هستم که معمولاً خشمشان را در خیالشان تجسّم می‌کنند، امّا چندان جرأت ابراز ندارند. دیدم ماهدخت هم دراز کشیده، امّا صورتش روشن است. فهمیدم که زیر پتو گوشی‌اش روشن است و دارد با گوشی‌اش ور میرود. دوست داشتم بفهمم که چه خبر است و دارد به چه کسـی پیام میدهد. با اینکه منطقه خانه ما شبکه نداشت، تا همین حالا هم ندارد و اصلاً شبکه داشتن جرم محسوب میشود. امّا... چیزی که سمن دوست داشت بفهمد، ولی نه ماهدخت از گوشی¬اش جدا می-شد و نه امکان هک کردن رمز گوشی¬اش برای سمن وجود داشت، توسّط واحد جـنـگال مـســـتـقـر در آن شــهـرک بودند کشف و ضبط شد: ساعت 23:33 نوشت: «وضعیّت DFT در موقعیّت RR» رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیّت جانی و اطّلاعاتی است. موقعیّت جغرافیایی‌ام معلوم است و طبق پیش‌بینی عمل شد.» ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. » یعنی: «کسی هم شناسایی شد؟» نوشت: «+ !» یعنی: «فکر کنم لااقل یکیشون رو شناسایی کردم!» گفتند: «؟» یعنی: «کدومشون؟» نوشت: «!מחמד» یعنی: «فکر کنم: محمّد»!! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و چهارم» 🔺گاهی فقط با یک کلمه آشنا، همه غریبه میشوند! در طول آن یکی دو روز اوّل، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. در کارهای خانه به مادرم و خواهرهایم کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلّی ما گرفته تا حتّی آشپزی، شستشو و ... همه کار می‌کرد. مادرم کم‌کم داشت با او دوست میشد؛ یعنی ظاهرش این را نشان میداد. بابام که کلّاً خیلی اهل بها دادن و توجّه همین‌جوری به کسـی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد. تا اینکه نمیدانم سوّمین روز یا چهارمین روز بود، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. آن روز، روز خاصّی بود! شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را شستم و قدم‌قدم به‌طرف آشپزخانه نزدیک شدم. شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتند با هم صحبت میکردند. چند لحظه همان‌جا فال گوش ایستادم. مادرم داشت از بچّه‌هایش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم، امّا چون خیلی برایم مهم نبود ازش حرف و سؤالی هم مطرح نمیکردم. مادرم داشت از همان داداشم که قم مدفون هست برای ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود. از وقتی اون رفت، حاج‌آقا هم شکسته شد و روزبه‌روز پیر و پیرتر میشد؛ چون تقریباً از نظر سنّی با پسر بزرگم هم سنّ و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.» ماهدخت با تعجّب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟» مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاج‌آقا بود که قبلاً تو جنگ شوروی بوده و... حالا دیگه اوناش رو نمیدونم! ولی یه شب کلّ خونواده رو قتل عام کردن. پدر عماد، مادرش، دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همه‌ش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم. اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود تو سر حاج‌آقا... مربوط میشه به کلّی وقت قبل‌از اینکه طالبان بخواد افغانستان رو به گند بکشه! حاج‌آقا یه روز با عماد برگشت خونه، عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت، امّا من که شیری نداشتم...» ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟» مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاج‌آقا از عراق به افغانستان اومده بودن و قرار بود سه شب هم خونه ما باشن.» نمیدانم چرا ماهدخت فوراً گفت: «عراقیا هم آخوند بودن؟» مامانم گفت: «یادم نیست. نه، نمیدونم چیکاره بودن!» مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدن، برای حاج‌آقا دو تا ظرف، شاید دو سه لیتر میشد آب فرات آورده بودن. یادم نیست، امّا بعدش حاج‌آقا میگفت که ظاهراً از منطقه سرداب عبّاسیّه (حرم حضرت ابالفضل العبّاس سلام الله علیه) آورده بودند. یکیشون که بعدها تو ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما از اون‌جا آب بیارن! حاج‌آقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعاً بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد رو سیر کنیم. خیلی آروم و صبور بود، همین که گریه نمیکرد بیش‌تر دل ما رو میسوزوند. خلاصه حاج‌آقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شـب و یه بار هم روز، یه قـند مـتبرّک مجلـس روضه تو اون آب مینداخـتیم و حل میکردیم و به عماد میدادیم.» صدای بغض مامانم را می‌توانستم بشنوم؛ چون من هم دیگر داشت گریه‌ام میگرفت وقتی مامانم داشت این‌ها را برای ماهدخت میگفت. مامان ادامه داد: «دقیقاً تا چهل شب؛ ینی کلّ اون چهل شبانه‌روز، عماد اون‌جوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینه‌هام شیر آورد. من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینه‌هام رو وقف عماد کردم. جالبه که وقتی عماد مدّت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچّه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینه‌ای که مال خودش بود میخورد.» ماهدخت گفت: «اینا رو دارین جدّی میگین؟» مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله، امّا آره! دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!» ماهدخت گفت: «نه، نه! منظورم این نبود که دروغ میگین؛ چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!» مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد بیش‌تر مرید حاج‌آقا شد. حاج‌آقا هم دوستانی داشت که عماد رو دوست داشتن. همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدن.» ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!» مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمی‌خواهد جواب بدهد، گفت: «آره تقریباً، شهید شد.» ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای ماهدخت هم از نیروهای اطّلاعاتی بودن! درسته؟» مامان ساده‌لوح و دل پاک من جواب داد: «خب الگوی همه¬شون عماد بود.» ادامه...👇 🍃🌸🍃 به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
ماهدخت که مثلاً احساسی شده بود، سؤال خیلی بدی پرسید! ماهدخت پرسید: «آفرین! الگوی عماد کی بود؟!» من فوراً وارد آشپزخانه شدم، بلند سلام کردم که مثلاً حواس مامانم را پرت کنم و به من توجّه کند و جواب ماهدخت را ندهد. چشمان مامانم به من افتاد، امّا چشمان ماهدخت به لبهای مامانم بود. من به‌طرفشان رفتم که مثلاً مامانم بیش‌تر توجّه کند و حواسش پرت بشود. ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!» شروع به سر‌و‌صدای الکی کردم: «مامان چقدر اینجا کثیفه! وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااام!» شد آنچه نباید میشد! مامانم لبانش باز شد و در جواب سؤال و دقّت ماهدخت یک کلمه را نباید میگفت، که گفت: «حاج‌آقا!» وااای! همه تلاش و حرص خوردنم به هدر رفت. گاهی یک درد دل ساده یا یک کلمه آشنا میتواند سرنوشت زندگی، مرگ، نقشه و طرح خیلی‌ها را عوض کند. از یک طرف دیگر: بچّه ها به الگوریتمی از ارتباط ماهدخت با کسانی رسیدند که اطّلاعاتش را در اختیار آن‌ها میگذاشت. البتّه لازم به تذکّر است که این الگوریتم، حدود نه روز؛ یعنی سه تا سه روز اتّفاق می‌افتاد. حالا چرا سه تا سه روز؟ چون ماهدخت از الگوریتم زمانی 72 ساعته با ترکیب علائم و زبان عبری استفاده میکرد. کشف این الگوریتم و رمز¬گشایی آن، توسّط بچّه‌ها به این راحتی‌ها نبود. ضمن اینکه تمام این مسائل فوق حرفه‌ای برای اوّلین بار بود که توسّط بچّه‌ها در خاک افغانستان رخ میداد و طبیعتاً مشکلات خاصّ خودش را به همراه داشت. بگذریم. دوّمین تماسی که ماهدخت در آن شهرک از طریق ماهواره با خارج برقرار کرده بود، بسیار کوتاه و بدین گونه بود: -؟ یعنی: چه خبر؟ -// מחמד - - یعنی: محمّد با این خانواده در ارتباط نیست و دسترسی به او به این راحتی نیست. (اجازه بدهید برای اینکه خسته نشوید، پیامها را به‌صورت رمزگشایی شده تقدیم کنم:) - برنامه‌ت چیه حالا؟ - به دسترسی بیش‌تری نیاز دارم. اجازه بدین به روش خودم عمل کنم و محدودیّتی نداشته باشم. -باشه، مشکلی نیست. به کسی یا چیزی نیاز داری؟ -نه! نمیدونم. اوّل باید شرایط رو بسنجم. -برنامه کلّی از ماست، بقیّه‌ش با خودته. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
اول گفتند برای برخورد با کمبود قانون داریم.یک طرح ۹ ماده ای از ق.ق به دولت داده شد. در دولت تبدیل به ۱۶ماده شد. به مجلس که رسید شدحدود ۱۷۰ ماده. بعدرییس قضا گفت اصلا کمبود قانون نداریم! مصوبه مجلس هم چندماه مثل توپ پینگ پنگ با ش.نگهبان رفت و برگشت شد. این یعنی چرخه سرگردانی. . ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
هدایت شده از برنامه تبادل و تبلیغ کانال کمیل
هوش مصنوعی تبدیل موضوع به مسئله کافیه نرم‌افزار پژوهش‌یار رو نصب کنی و به قسمت تولید آنی مسئله بری😍 📥دریافت: https://eitaa.com/joinchat/2092630054C3037bd818b کانال و نرم‌افزار پژوهش‌یار؛ اولین بستر جامع پژوهشی در ایران🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ تـلنـگـر 📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند... اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید ☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۱۹۵ سـوره مـبـارکـه آل عمران  هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸 📖 فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى‌ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ‌ « ۱۹۵» پس پروردگارشان دعاى آنان را مستجاب كرد (و فرمود:) كه من عمل هيچ صاحب عملى از شما را، خواه مرد يا زن، (گرچه) همه از يكديگريد، تباه نمى‌كنم (و بى‌پاداش نمى‌گذارم). پس كسانى كه هجرت كرده واز خانه‌هايشان رانده شده و در راه من آزار و اذيّت ديده، جنگيده و كشته شدند، قطعاً من لغزش‌هايشان را مى‌پوشانم و در باغ‌هايى كه نهرها از زيرشان جارى است، واردشان مى‌كنم. (اين) پاداشى است از طرف خدا و پاداش نيكو تنها نزد خداست
📌 🌼السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ 💎سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📙صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
سلام حضرت ارباب شش گوشه اوج لذت یک خواب نوکرست وقتیکه کسی شبیه تو ارباب نوکرست. صبح علی الطلوع ، سلام علی الحُسیݧ تسبیح صبحگاهی آداب نوکرست.. صبحتون حسینی ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil