eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
25.3هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
15.3هزار ویدیو
487 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 پیامبر رحمت صلی‌الله‌علیه‌وآله: تا می توانید دل را از غم های دنیا خالی کنید. 📗المعجم الاوسط، ج۵ ص۱۸۶ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
❗️مراقب باش که پای حرف چه آدم هایی و چه رسانه هایی می نشینی!!! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
♨️ کثرت معاصی مؤمن و سوءعاقبت 🌼آیت‌الله شیخ مجتبی تهرانی(ره): یکی از چیزهایی که سبب سوءخاتمه انسان می‌شود، یعنی موجب می‌شود که دفتر زندگی انسان در این عالم به بدی ختم شود، کثرت معاصی، و فسق و فجور است. اگر انسان در این عالم به معاصی و عمل‌های خلاف‌آلوده شود، همین موجب می‌شود که هنگام مرگ، پرونده زندگی‌اش به بدی ختم شود. فرض ما آن انسانی است که مؤمن باشد، یعنی به اصول صحیحه اعتقادی معتقد باشد، ولی از نظر عملی دارای چنین ابتلایی باشد. چه بسا ممکن است که این شخص اعمال واجبش را انجام بدهد، ولی در کنار آن، دستش هم آلوده به معاصی باشد، این شخص در آستانه خطر سوءخاتمه است. 📗 اخلاق ربانی آیت‌الله شیخ مجتبی تهرانی(ره) ج۳ ص۱۹۴ | کیهان ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
❌ وقتی به شاهچراغ حمله شد، گفتند: ❗️جای گشت ارشاد، امنیت مردم رو تامین کنید. ▪︎ولی وقتی تروریستها را دستگیر کردند، هشتگ نه به اعدام راه انداختند. ◾️ اسرائیل، نطنز و اصفهان را زد و شهیدان شهریاری و احمدی روشن را ترور کرد، گفتند: دیدید روسیه اس۳۰۰ نداد. ▪︎ غزه اسرائیل را با طوفان الاقصی زد، نوشتند: خون رو با خون جواب نمیدن. ▪️ طالبان، پنجشیر را تصرف کرد: غوغا راه انداختند که : حکومت، حاضر به دفاع از مظلومان افغانی نیست! اما از مظلومین فلسطین که دفاع شد، گفتند: نه غزه، نه لبنان! تحریم که شدیم، تحلیل کردند که : به خاطر دشمنی تان با آمریکا است. ◾️ اما وقتی امریکا از برجام خارج شد: نوشتند :به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود! ▪︎رییسی بدون برجام، تحریم را بی اثر کرد، گفتند: پولش رو که نمی‌تونید بیارید چه فایده! ▪︎ پولها که آزاد شد، گفتند: همه رو دادید فلسطین! ▪︎ یه همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند که :آب مقطره. ▪︎ واکسن را با پیگیری آقای رئیسی وارد کردیم، نوشتند: چینیه به درد نمیخوره! ▪️ با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند: دیپلماسی بلد نیستید. ▪︎با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند: چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟! ▪︎هیاتها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند. ▪︎جشن شادی چند کیلومتری غدیر برگزار شد، گفتند: امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید. ▪️ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند: وقتی مردم تو اجاره خونه مانده‌اند، ماهواره چه فایده داره! ▪︎با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، تحلیل نوشتند که:کشور رو فروختید به چین و روسیه. ▪︎روسیه اسلحه از ما خرید: گفتند در جنگ اوکراین دخالت کردید! ▪︎اعلام بی طرفی کردیم: گفتند از اسرائیل ترسیدید. ▪︎اسرائیل رو بزنیم: مقصر مائیم،چون چوب کردیم لانه زنبور. ▪️نزنیم میگن: ایران ترسید. ▪️خلاصه ما هر کاری بکنیم زیر سئوالیم. چون نوکران کدخدا شبانه روز مشغول کارند ▪️واقعا" باید در کلاس درس این پفیوزیسیون ها شاگردی کنه!!! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🌷 سلام بر تو ای وعده‌ی تضمین شده‌ی پروردگار رهبر معظم انقلاب: شاید در تاریخ بشر کمتر اتفاق افتاده باشد که آحاد بشری به قدر امروز احساس نیاز به یک منجی داشته باشند، احساس نیاز به یک دست قدرت الهی، احساس نیاز به یک امام معصوم. ۹۹‌/۱/‌۲۱ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ صلواتی بسیار مهم بعد از نماز عصر جمعه برای برآورده شدن ۱۰۰ هزار حاجت، ثواب ۱۰۰هزار حسنه، ارتقای ۱۰۰ هزار درجه در بهشت، آمرزش ۱۰۰ هزار گناه و... ⏱بهتر است بلافاصله بعد از نماز عصر بخونید ولی اگر بعد از نماز عصر نخوندید، ان شاء الله تا غروب آفتاب روز جمعه فرصت هست. اگر بعد از غروب آفتاب یادتون اومد میتونید به قصد رجاء بخونید. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِيَاءِ الْمَرْضِيِّينَ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ، وَ بَارِكْ عَلَيْهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَكَاتِكَ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ (خدایا برترین درودهایت را بر محمد و آل محمد، آن جانشینان پسندیده بفرست و بهترین برکت هایت را به آنها عنایت فرما و درود و رحمت و برکات خدا بر آنها باد.) ◽️در روایت آمده است که چون در روز جمعه نماز را ادا کردی این را بگو و هر فردی که این صلوات را بعد از نماز عصر روز جمعه بخواند ، خداوند برای او ۱۰۰ هزار حسنه می نویسد و ۱۰۰ هزار گناه از او را می بخشد. همچنین ۱۰۰ هزار حاجت از او برآورده می شود و خداوند مقام او را در بهشت ۱۰۰ هزار درجه بالاتر می برد.و نیز در روایت آمده است که هر کس این صلوات را هفت مرتبه بگويد خداوند به عدد هر بنده برای او حسنه بنویسد و عملش در آن روز مقبول باشد و بیاید در روز قیامت در حالتی که مابین دیدگان او نوری باشد. 📗مفاتیح الجنان بخش اعمال روز جمعه ✍بهتر است آن را یادداشت کنید و جایی ذخیره کنید که در هر روز ، یادتون باشه و ان شاء الله بخونیدش ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
📸 با پهپادهای ایرانی تا سرزمین‌های اشغالی راهی نیست ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
☑️ دو تذکر مهم و کارت زرد امام خامنه ای به مسئولین در سال جدید 🔸کارت زرد اول در مورد مسئله حجاب ۱۴۰۳/۱/۱۵: «بنده نظر قاطع خودم را دراین مورد مسئله حجاب عرض میکنم. حکم قانون برای همه واجب است. چه آن کسانی که به شرع معتقدند، چه حتّی آن کسانی که به شرع هم معتقد نیستند، قانون را بایستی رعایت کنند. در دولت در قوه قضاییه در بخش‌های مختلف در این زمینه مسئولیت وجود دارد. بایستی به مسئولیت‌های قانونی و شرعی خودشان عمل کنند» 🔸کارت زرد دوم در مورد هنجارشکنی و روزه خواری علنی ۱۴۰۳/۱/۲۲؛ «گاهی تظاهر به روزه‌خواری در بعضی از معابر شهر تهران و دیگر شهرها دیده شده است؛ یقینا نظام جمهوری اسلامی در صدد این نیست کسانی را به زور وادار به دینداری کند اما در مقابل هنجارشکنی دینی هم وظیفه دارد. نبایدکوتاهی کنیم، مسئولین دراین زمینه باید وظیفه خود را انجام دهند. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پانزدهم» 🔰گلزار شهدا آن شب صالح و تیمش به گلزار شهدا رفته بودند. قرار شده بود که هر شب یک نفر از افراد موفق در رشته خودش صحبت کند و فن و شغلش را به بچه‌ها معرفی کند. بچه ها از یک ساعت قبل از مغرب به گلزار شهدا میرفتند و بعد از زیارت شهدا و یه روضه مختصر، به صورت حلقه‌ای دور هم می‌نشستند و تا ده دقیقه قبل از اذان مغرب و افطار، به حرفهای مهمانی را که دعوت کرده بودند گوش میدادند. آن شب نوبت پسر اصغرآقای مکانیک بود. اسمش جمال بود و تیپ غیرمسجدی داشت اما از آنها بود که ذاتا پسرِ کاری و زحمتکش و خوش اخلاقی است. کارشناسی مکانیک خوانده بود و در همان مکانیکی پدرش کار میکرد و یک جورایی اوستای کار شده بود. [بچه‌ها من فنی حرفه‌ای درس خوندم. درسمم بد نبودا اما چون بابامو دوس داشتم و از کوچیکی وقتی پشت تلفن با دوستاش درباره ماشین و موتورِ ماشین حرف میزد، خوشم میومد. دوس داشتم منم دوستایی داشته باشم و واسم زنگ بزنن و براشون از موتور ماشین و انواع ماشین حرف بزنم. بخاطر همین از دبستان که بودم، تا وقت اضاف می‌آوردم، میرفتم مکانیکی بابام که همتون می‌شناسینش. تا این که یه معلم ریاضی تو دبیرستان داشتیم که بنده خدا ماشینش از این پژوآردی‌های قدیمی بود. یه روز که ما زنگ ورزشمون بود و تو حیاط مدرسه بودیم، از دور دیدم که آردی خراب شده و روشن نمیشه و بیچاره خیلی کلافه بود. من رفتم جلو و همین طور که اون داشت با معاون مدرسه‌مون حرف میزد که زنگ بزنن مکانیکی و بیاد ماشینو درستش کنه، یه نگاهی به ماشینش انداختم. به خودم جرات دادم و دستمو بردم کنار موتور ماشین و با چیزایی که از بابام یاد گرفته بودم، دو سه تا پیچ رو یه کم این‌ور اون‌ور کردم. شاید باورتون نشه اما ماشین از خفگی نجات پیدا کرد و کم کم روشن شد. آقا این دبیر ریاضی رو میگی؟ اینقدر خوشحال شد و ما رو تحویل گرفت که خودم و بچه‌ها کَفِمون بریده بود. فرداش به من گفت عمرتو اینجا تلف نکن و برو فنی حرفه ای و دنبال رشته خودت باش. دو سه ماه بعدش با بابام حرف زد و دست منو گرفت و برد فنی حرفه‌ای و نشستم سر کلاس. من از همون سال حتی وضع مالیم بهتر شد. کم کم پول تو جیبی نگرفتم و رو پای خودم وایسادم. بچه ها رشته مکانیکِ خودرو جزو رشته های زمینه صنعت در شاخه فنی حرفه ای هست و یکی از محبوب‌ترین رشته های فنی حرفه ای برای پسراست. البته دخترا هم میتونن این رشته رو بخونن و شاید باورتون نشه اما خانمای بااستعدادی تو این رشته داریم. بذارین یه کم ریزتر از این رشته براتون بگم...] نیم ساعت بعد، اذان گفتند و بچه‌ها پشت سر صالح نمازشان را خواندند و داشتند برای خوردن افطاری شلوغ پلوغ میکردند که صالح دید هر چه برای احمد و داود زنگ میزند و اس‌ام‌اس میدهد، کسی تحویلش نمیگیرد. به فکر فرو رفت و نمیدانست در مسجد صفا چه قیامتی به پا شده! 🔰سر کوچه مسجد ماشین الهام و داود به کوچه مسجد رسید. داود گفت: «همین جا نگه دار!» الهام توقف کرد. داود خیلی فکرش مشغول بود. به نقطه‌ای زل زده بود و فکر میکرد. الهام که نمی‌دانست در آن لحظات چه باید بکند و چه باید بگوید؟ آرام گفت: «بنظرم برید.» داود به الهام نگاه کرد و پرسید: «چی؟» الهام: «گفتم بنظرم برید. الان شما باید تو میدون باشید. باید از خودتون دفاع کنید. اگه نباشید و مردم حرف شما رو نشنوند، همین جا تمام نمیشه و بیشتر پشت سرتون حرف میزنن.» داود نفس عمیق کشید. چشمانش را مالید و نگاهی به بیرون انداخت. سپس گفت: «تهمت، چیز خیلی بدیه. اگه بپری وسط و از خودت دفاع کنی، میگن اگه چیزی نبود، اینجوری جلز ولز نمیکرد. اگرم سکوت کنی، میگن ببین خودشم خبر از کار خودش داره.» الهام دید حرف درستی میزند. پرسید: «خب الان تکلیف چیه؟» داود دوباره نفس عمیق کشید و گفت: «من تا حالا چند بار دیگم تو این موقعیت بودم. نه تهمت غیراخلاقی. سرِ قضیه آبجیم و اینا. اگه بگم الان به اندازه ای که برای مهربان، همون پسری که امشب باباش جلوی همه خوابونده زیر گوشش ناراحتم و ذره‌ای غصه خودمو ندارم، باورتون میشه؟» الهام لبخندی زد و رو به داود کرد و دقیق تر به داود نگاه کرد. داود: «من همینجا پیاده میشم. دست شما درد نکنه. البته اینجا نه. وقت دارین دور بزنین و خیابون اون ور پیاده شم؟ نمیخوام از جلوی مسجد رد بشم.» الهام همین طور که ماشینش را روشن میکرد گفت: «آره. چرا که نه. میگین چی تو ذهنتونه؟ میخواین چیکار کنین؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه مملکت و سلطنت خانه مملکت و سلطنت شلوغ بود اما نه به اندازه مسجد. بچه‌های تیمِ شادی‌خانم آنجا بودند. بچه‌های شادی در اتاق نشسته بودند و در حال انداختن سفره بودند. گوهرخانم و مملکت و سلطنت و چند تا زن دیگر در حیاط داشتند دور هم چایی و نون پنیر می‌خوردند. شادی، همان چادرسیاه و تیپِ معمولی و معصومانه همیشگی‌اش را داشت. وقتی زنگ زدند، رفت دمِ در تا ساندویچ‌ها را از سروش تحویل بگیرد. سروش که مشخص بود نیم ساعت پیش از سلمانی آمده و یک تیپِ خفن اما نه جلف به همراه روغن مو به موهایش زده، تا شادی را دید گل از گلش شکفت. -سلام. خوبین؟ -سلام. ببخشید. زحمت شد برای شما. -زحمت کدومه آبجی؟ خیلی هم رحمته. -ممنون. پول کم نبود؟ -خدا برکت بده. پول چه ارزشی داره؟ شما خوبین؟ مامان خوبن؟ -ممنون. قبول باشه نماز روزه‌تون. تا شادی این را گفت، انگار یک چیزی در دل سروش صدا کرد. یک لحظه هیچی نگفت و فقط به شادی زل زد. یادش آمد که وقتی غلامرضا به مغازه‌اش آمد، با دو تا ساندویچ همبرگر روزه‌خواری کرده بودند و یک بطریِ یک و نیم لیتری نوشابه هم روش! -اینا ساندویچای ماست؟ «آهان. اینا؟ آره. بفرمایید!» دستش را دراز کرد و ساندویچ‌ها را به شادی داد. شادی تا آنها را گرفت، گفت: «خیلی ممنون. ایشالله بازم شاید مزاحمتون بشیم. خدافظ.» سروش که دلش نمیخواست شادی به آن زودی از جلویش برود، فورا گفت: «حتما بیایید. قدمتون برچشم. دفعه بعد، دو تا بطری بزرگِ دوغ مهمون خودمید.» شادی دیگر برنگشت که پشت سرش را ببینید. به راهش ادامه داد و رفت داخل و در را بست. سروش همچنان آنجا و رو به در خانه سلطنت ایستاده بود و دلش نمی‌آمد صف را به هم بزند، که یهو متوجه توقف یک ماشین در پشت سرش شد. برگشت و نگاه انداخت. دید یک آقا با ریش و کتِ پالتویی و یک شال گردن از ماشین آلبالویی پیاده شد و به راننده اشاره کرد و ماشین رفت. اولش او را نشناخت. تا این که داود گفت: «سلام. خسته نباشین. منزل سلطنت خانم کار داشتین؟» سروش دقت کرد تا ببیند او کیست؟ تا یهو متوجه شد که این همان حاج آقای مسجد است. با بی رغبتی گفت: «اره. کار داشتم. زَت زیاد.» این را گفت و بی‌محلی کرد و رفت. داود که متوجه بی‌محلی او شد اما او را نمی‌شناخت، از رفتارش لبخندی زد و به طرف درِ خانه سلطنت خانم رفت. لحظه‌ای که دستش را به طرف زنگ در برد، صدای حرف زدن شنید و چند لحظه مکث کرد. اهل فال گوش ایستادن نبود اما مشخص بود که هفت هشت تا خانم در حیاط هستند و دارند با هم درهم‌بَرهم حرف میزنند. -چه آبروریزی شد. قدیما میگفتن آدم عَزَب(مجرد) دین و ایمون نداره‌ها. -استغفرالله بگین. هنوز که چیزی ثابت نشده. -خب نشه. مگه حتما باید چیزی بشه. بخدا خیلی باید کسی پوست کُلفت باشه که دیگه اینجا بمونه. -وا. یه جوری حرف میزنین که انگار بچه من... -شلوغش نکن. کی با بچه بی زبون شما کار داره؟! منظور من اون آخونده است. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
دقیقا مصداق «درِ دروازه را میشه بست اما درِ دهان مردم را نمیشه بست» شده بود. تا این که داود شنید یک صدای جوان‌تر(صدای شادی) آمد که گفت: «خانما زشته به خدا. شما هم دارین به حاج آقا توهین میکنین و هم به داداش من. مامانم خیلی زنِ صبوریه که هیچی نمیگه اما دیگه شماها سواستفاده نکنین.» که یک صدای پیر آمد و گفت: «تو به مهمونات برس دختر جون! هنوز مونده که روزگارو بشناسی. تو چه میدونی دنیا چه خبره؟ برو. برو به کارِت برس.» داود دید نه، فایده ندارد. اما چاره‌ای هم نداشت. زنگ در را زد. چند لحظه بعد گوهرخانم دم در حاضر شد. -شما مادر بزرگوار آقامهربان هستید؟ -بله. زنِ آقاغفور! -خدا حفظشون کنه. چرا اینطوری شد؟ کی این تهمت رو مطرح کرده؟ -نمیدونم. غفور به من حرفی نزد و نگفت کی گفته؟ اما خیلی عصبانیه. -الان مهربان کجاست؟ شنیدم امشب خیلی اذیت شده و کتک خورده. -شما پسر خوبی بنظر میرسی. خدا برای مادرت حفظت کنه اما میشه دیگه احوال بچه زبون بسته منو نپرسی؟ من دیگه طاقت ندارم که بچه‌ام هم از باباش کتک بخوره و هم از مردم حرف بشنوه! این را گفت و زد زیر گریه. داود خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت و میخواست برود که ناگهان دید دو سه تا بچه دنبال هم کردند و از خانه سلطنت میخواستند بزنند بیرون که یهو یک نفرش ایستاد جلوی داود. داود دید مهربان است. خیلی خوشحال شد. دستش را به طرف مهربان دراز کرد و بالبحند سلام کرد. مهربان هم دستش را به طرف داود برد و سلام کرد. لطافت و مظلومیت و معصومیت از سرتاپای خاک و خُلی مهربان که تا آن لحظه داشت با بچه‌ها بازی میکرد، میریخت. اما داود به صورت مهربان دقت کرد. دید رد چَکی که باباش به او زده، هنوز روی صورتش مانده. هنوز داود داشت به صورت مهربان و ردّ سیلی نگاه میکرد که بچه ها از دور مهربان را صدا کردند و مهربان هم لبهایش را لوله کرد و با لب و دهانش صدای مثلا موتورهای بزرگ و سواری را درآورد و دست سمت راستش را مثل وقتی میخواهند گاز بدهند چرخاند و با سرعت دوید و رفت. صدای وووووو گفتن مهربان همه کوچه را پر کرده بود و کم کم از جلوی چشمان داود محو شد. 🔰مغازه ساندویچی آخرشب بود. معمولا در شهرستان‌ها و محله‌های پایین‌شهر، اغذیه فروشی‌ها در آخرِشبها شلوغ‌تر و پررونق‌تر است. تا این که رفته رفته خلوت‌تر میشود و به نیمه شب که میرسی، یهو جمعیت غیب میشوند. انگار یک قاعده نانوشته در همه جا هست که ساعت از 12 نیمه شب که رد شد، همه غیب شوند. حدودا 12 و نیم بود. مغازه سروش کر و کثیف بود و باید همان آخرشب جارو میزد تا اگر یهو فرداصبح سر و کله بهداشت پیدا شد، گیر ندهد. سروش که سر شب شادی را دیده بود و انرژی و حالش صد برابر شده بود، پس از مدتها آهنگ «ای قشنگ‌تر از پریا، شبها تو کوچه نریا... بچه‌های محل دزدند... عشق منو میدزدند...» گذاشته بود و مثل کسی که روی ابرهاست، کف مغازه را جارو میزد و همه جا را تمیز میکرد. غلامرضا هم در یک دستش گوشی و در دست دیگرش سیگار بود و همین طور که لم داده بود گوشه مغازه، گاهی پیام میخواند، گاهی هم با حالت چندش به سروش نگاه میکرد و زیر لب یک «اُزگلِ پلشت» میگفت و دوباره پُکی به سیگار میزد و دوباره میرفت تو گوشی. تا این که صدای وووووی موتور آرش آمد. غلامرضا تا این صدا را شنید، ته مانده سیگارش را در کاسه شکسته فرو و خاموش کرد و بلند شد. اول آهنگی که سروش گذاشته بود و با آن در رویاهاش بود خاموش کرد و چشمش به در مغازه دوخت تا آرش موتورش را خاموش کند و بیاید داخل. سروش هم وقتی آهنگ خاموش شد، به خودش آمد. دید آرش با کاپشنِ چسبانِ سیاهِ کوچکش در حالی که لاتیش را پر کرده در را باز کرد و آمد داخل و گفت: «کو سلامت؟» غلامرضا از پشت دَخل آمد و گفت: «سلام و تیرناحق! معلومه کجایی؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
آرش زیپ کاپشنش را پایین کشید و همین طور که جلوتر می‌آمد گفت: «از شکار برمیگردم. از شکار. کسی که میره شکار، با خودش که کسی رو نمیبره. میبره بنظرت؟» غلامرضا فقط زل زد. آرش نزدیکتر رفت و با لحنِ آرامِ زیرکانه گفت: «تله اولم گرفت. مونده تله دومم. اونم میگیره. خاطر جمع باش.» سروش جارو را روی زمین انداخت و به طرفش رفت و گفت: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟» آرش لبخندی زد و همین طور که به طرف یخچال مغازه میرفت تا برای خودش نوشابه باز کند گفت: «اینقدر اعصابِ غفوربی‌اعصاب از دست این آخونده خورده که این ریقو تا به خودش بیاد، باید جور و پلاسشو جمع کنه و بره. بالاخره کم کاری نکرده. دست درازی به پسر نابالغِ غفوربی‌اعصاب؟!» غلامرضا همین طور که چشمانش چهارتا شده بود به نشانِ تعجب و باریک‌الله به آرش گفت: «دهنتو...» آرش یک قلپ نوشابه رفت بالا و همین طور که آرنج یک دستش را مثل خفن‌ها به یخچال مغازه زده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت: «حالا این که چیزی نیست. صبح نشده باید جواب بده که داستان این دافه چیه؟» سروش آب دهانش را قورت داد و همان طور که به آرش زل زده بود پرسید: «داف؟ کدوم داف؟» آرش گفت: «یه مدته که با یه داف میچرخه. حتی امروزم لباس آخوندیشو درآورده بود و دور از چشم همه پرید بغل دستِ همین دافی که میگم، رفتن یه جایی. رفتن دنبالشون. با هم رفتند به یه آپارتمان و دو سه ساعت عشق و حال و صفا!» سروش که تیپِ داود را وقتی دم درِ خانه سلطنت دیده بود یادش آمد، چشمانش بازتر شد و به آرش گفت: «نه!!!!» آرش چشمک زد و یک قلپ دیگر کوفت کرد و گفت: «آرررره... از اون ناکِساس!» غلامرضا گفت: «خب حالا چی میشه الان؟ تو که مدرک نداری که با اون دافه است!» آرش دوباره لبخند تحویلشان داد و گفت: «نه داداچ! ما از اون بی‌مایه‌هاش نیستیم. یه چیزایی دارم واستون. اینا. نگا...» که دست کرد در جیبش و گوشیش را درآورد و عکس‌هایی که از داود و الهام گرفته بود را به آن‌ها نشان داد. غلامرضا همان طور که گوشی را از آرش گرفته بود و روی عکس الهام زوم کرده بود گفت: «عجب چیزی هم بلند کرده ناکِس! این کیش میشه حالا؟» آرش گوشی را از غلامرضا گرفت و همین طور که در گالریش دنبال عکس میگشت گفت: «حالا هر کیشمیشی که میشه! مهم اینه که این دافه، شاخه اینستاس. جیگریه واسه خودش. نیگا... ببین اینو ...» غلامرضا همین طور که داشت گوشیِ آرش را میشکافت از بس به عکس ناموس مردم زل زده بود، پرسید: «اَاَاَاَاَ.... این دختره، نوجوونیِ همین دافه است؟!» آرش با خنده‌های چندشش سرش را تکان داد و گفت: «این مالِ شاید ده دوازده سال قبلش هست... بنظرت الان قشنگتر نشده؟ با این که اون موقع‌ها لباساش یه کم کمتر بوده!» غلامرضا که اصلا حال خودش نبود گفت: «کو ... دوباره عکسای الانشو ببینم ... آهان ... آره لامصب ... آرش اینا چی میزنن که هر چی بزرگتر میشن جیگرتر میشن؟!» سروش هم داشت با آن عکس‌ها چشم‌چرانی میکرد اما به اندازه غلامرضا و آرش تو کف نبود. آرش گفت: «حیف این خوشکله نیست که با آخوند بُر بخوره؟!» غلامرضا که اصلا غلامرضای نیم ساعت پیش نبود، تند تند عکس‌ها را رد میکرد و دید میزد و جواب داد: «حرومش باشه... تنها خورِ لاشی ...» آرش گوشیش را از دست غلامرضا کشید و خاموش کرد و گذاشت در جیبش و گفت: «حالا شما جای مردم! اون از خبرِ آخونده با اون پسره! اینم از عکساش تو ماشینِ این دختر قِرتیه!» غلامرضا گفت: «والا اگه من جای این آخونده باشم و رگ داشته باشم، کلا از این مملکت میرم. این محله کدوم طویله‌ایه؟ والا.» و آرش گوشی دومش را درآورد و جلوی چشم غلامرضا و سروش، آن عکس‌ها را با یک عالمه توضیح دروغ، برای صغیر و کبیر و مرد و زن و مذهبی و لامذهب و این وری و اون وری و داخل و خارج و انواع گروه‌ها و سوپرگروه‌های محله صفا و بی صفا و همممه جا فرستاد. بعدش مثل فاتحان، آب دماغش را بالا کشید و رو به سروش گفت: «یه دوبل برگر با نون اضافه و سه تا سس! همین حالا! میدونی که ... شبای رمضون آدم آی گشنه اش میشه ... ینی آی گشنه اش میشه که حد نداره...» این را که گفت، با غلامرضا زدند زیر خنده و کِرکِر خنده‌هایشان کل فضای ساندویچی را پر کرد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شانزدهم» با این تخم فتنه‌ای که آرش کاشت، شهر شلوغ شد. دقت کنید؛ شهر! نه فقط محله صفا. کل شهر شلوغ شد و در کمتر از 24 ساعت، عکس‌های الهام و داود همه جا پخش شد. کاش فقط عکس بود. آنچه بیشتر از همه به داود و الهام و نگاه و نظر مردم نسبت به آنان ضربه میزد، دو سه خطی بود که آرش زیر عکس‌ها نوشته بود و با یک اکانت بدون اسم و شماره، همه جا فرستاد. آرش به این هم بسنده نکرد. حتی عکس‌هایی که از جلو و از پشت سر از داود و مهربان گرفته بود و آنها دست در دست هم داشتند و گاهی با هم شوخی معمولی کرده بودند را هم همه جا پخش کرد. مستحضرید که همه چیز بستگی به زاویه دوربین دارد. زاویه دوربین میتواند از ارتباط داود و مهربان، ارتباط یک عالِم با کودکان و نوجوانان و توجه به سیره نبوی درخصوص توجه به خردسالان را القا کند. و یا برعکس. زاویه های خاص و حرفه‌ای عکس‌ها میتواند هزار جور برداشت غیراخلاقی از ارتباط یک نفر با یک کودک خردسال را در اذهان عمومی متبادر کند. این‌ها را بگذارید یک طرف. از یک طرف هم افاضاتِ جمع رُقَبا و کِرمِ معاندان و جهل و کنجکاوی توده را به این زاویه دوربین و متن‌هایی که آرش حرفه‌ای زیر آنها نوشته بود. بنظر شما چقدر طول میکشد که از داودِ از برگ گل پاک‌تر، یک شیادِ به تمام معنای بچه‌باز و خانم‌باز بسازد؟! این‌ها همه داود بود. اما... هر بلایی که سر داود آمده باشد، با بلایی که آن از خدا بی‌خبرها سرِ الهام آوردند تفاوت از زمین تا کهکشان بود. چون الهام دختر بود و همین کلمه «دختر» یعنی هزار و یک مسئله! دختر است که به راحتی میشود با آبرویش بازی کرد. هر وقت با آبرویش بازی شد، به این راحتی جای جراحتش خوب نمیشود. هر کسی از راه میرسد، انگشت میگذارد روی آن زخم و فشارش میدهد. ولو با چشم و نگاه مشکوک و یا حتی نگاه ترحم‌آمیزشان. دختر است که زود داغون میشود و حس میکند شده شُهره شهر! حس میکند نعوذبالله آوازه بدکاره بودنش همه جا پیچیده. همان قصه تلخِ آش نخورده و دهان سوخته. مخصوصا اگر رویم به دیوار، ببخشید، شرمندم که اینطور میگویم، مخصوصا اگر چهارتا کانال‌دار و ادمین حرام لقمه برای جذب چهارتا فالورِ کنجکاوِ نچسب، در تبلیغات شبانه‌شان بنویسند «عکس‌های ناجورِ اینفلوئنسر معروف رو دیدی؟ بدو بیا تا بر نداشتم!» و یا «عکس‌های خصوصی آخوند مشهور با دافِ اینستا!» و بعدش هم هفت هشت تا ایموجیِ وحشت با دهان باز بگذارند و مخاطب و ملت را سر کار بگذارند. الهام که میشد آن روزها قشنگ‌ترین روزهای پایان مجردی و اولین روزهای عاشقی‌اش باشد، خوراکش شده بود اشک و ناله. با چشم گریه به مادرش میگفت: «مامان اگه دختر خراب و ناجوری بودم، زورم نمیومد. زورم از این میاد که دارن با سه چهار تا عکس تولدِ 12 یا 13 سالگیم، داستان میسازن و منو از چشم داود میندازن. از چشم خانواده‌اش میندازن.» المیراخانم جواب داد: «داری اشتباه میکنی. داود خیلی پسر عاقل و فهمیده‌ای هست. اینقدر فهمیده و جاافتاده است که دیشب اومد و فورا با من و بابات حرف زد. بنظرم اشتباه کردی که نیومدی و نذاشتی تو رو ببینه.» الهام که اطرافش پر از دستمال کاغذی شده بود دوباره چشم و صورت و دماغش را تمیز کرد و گفت: «روم نمیشه تو چشمش نگاه کنم. چی بگم بهش؟ بگم یادم رفته بود که تو فایلای پیجم، عکسای تولدمو حذف کنم؟ خودم باشم قبول میکنم؟ من همش دارم جلوی داود کم میارم. همش سرشو میندازه پایین و هیچی نمیگه. خب همین منو میکُشه.» المیرا که داشت از گریه‌های الهام گریه‌اش میگرفت، پاشد رفت کنار دخترش نشست و گفت: «الهی دورت بگردم اینجوری گریه نکن. مگه من مرده باشم که تو اینجوری غصه بخوری.» الهام از گریه منفجر شد و همین طور که دستمال کاغذی که در دستش بود را ریز ریز میکرد، گفت: «مامان اگه من دستم به کسی که این کارو کرده برسه، به قرآن مجید میکُشمش. آتیشم زده، آتیشش میزنم. الهی خدا آبروشو پیش عزیزاش ببره. الهی خدا ذلیلش کنه که نتونه سرشو جلوی کسی بلند کنه. الهی خدا...» که دیگر نتوانست و المیرا همین طور که داشت اشکش درمی‌آمد فورا او را در بغل گرفت و گفت: «آروم باش. آروم دورِت بگردم. آروم باش قشنگم خدا تقاصتو میگیره. میگیره عزیزم. ناراحت نباش. ناراحت نباش.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰قهوه‌خانه خشایار دولول آرش و غلامرضا روز ماه رمضان در قهوه‌خانه نشسته بودند و همین طور که دودِ قلیان هوا می‌کردند، چشمشان تو گوشی بود و کامنت‌های مردم را در پیج‌هایی که عکس داود و الهام را پخش کرده بودند، می‌خواندند و می‌خندیدند. غلامرضا: «تو چطور اینقدر بلدی؟ من عمرا نمیتونستم اینقدر راحت فیتیله آخونده رو بکشم پایین.» آرش: «این که چیزی نیست. اولش میخواستم یه پولی بدم به یه زن خراب تا بیاد وسط مسجد و آبروریزی کنه. دیدم تابلو میشه و شاید زنه زبونش سست باشه و همه چیو لو بده. تا این که همون روزی که رفتم با غفوربی‌اعصاب حرف زدم، چشمم خورد به این دختره و آخونده.» غلامرضا: «دختره رو میشناختی؟» آرش: «معروفه. آره. ولی فکر نمیکردم با این ریقو تیک بزنه. وقتی سر کوچه مسجد دیدمش و دیدم که این آخونده با تیپِ پلوخوری رفت سوار ماشینش شد، با خودم گفتم لقمه داره خودش میاد تو کاسه و حالا وقتشه.» غلامرضا: «راستی چرا اون پسره فلک زده؟ همون بی زبونه!» آرش: «کیو میگی؟ مهربان؟ اونو میگی؟ خب چون زبون نداره. کسی که زبون نداره، میشه همه چی بندازی گردنش. مخصوصا اگه صاحابش بی‌اعصاب باشه.» غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «دهنتو ...» 🔰دو سه روز گذشت... هنوز ماه رمضان به روز دهم یازدهم نرسیده بود که جایگاه داود در چشم مردم در حال تضعیف جدی بود. یک شب بعد از خوردن سحری، هنوز سی چهل دقیقه به نماز صبح مانده بود که احمد و صالح دیدند داود به پشت بام مسجد رفته و در گوشه‌ای از پشت بام، رو به طرفی غیر از قبله، عبا بر سر کشیده و با خودش در دل تاریکی شب خلوت کرده است. چند لحظه از دور ایستاده و تماشایش کردند. شاید بهترین فرازی که علما همیشه، وقت و بی‌وقت، چه آبرویشان در خطر بود و چه نبود، وقتی میخواستند دعا برای نجات و حفظ و زیادشدن و استمرارِ آبرو و یا حتی وقتی میخواستند اعاده حیثیت کنند اما دستگیره‌ای به جز اهل بیت نداشتند، به آن فراز نورانی زیارت عاشورا متوسل میشدند که فرموده: «اللهمّ اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و آلاخره» یعنی خدایا به حق امام حسین مرا پیش خودش آبرودارِ دنیا و آخرت قرار بده. این یعنی اگرم کسی خواست با آبروی من بازی کند، سر و کارش با تو باشد. یعنی اگر بقیه میخواهند روی هر کسی حساب کنند، اما من روی امام حسین حساب کردم و آبروی دنیا و آخرتم را از قِبَلِ آبروی حسین میخواهم. داود به این فراز که رسید، دقیقه‌ای ماند. در آن سوز و سرما. اصلا رسم علما همین بوده که هر وقت در کارشان گره کور میخورد، در دل شب به پشت بام پناه می‌بردند و از راه دور، به اباعبدالله الحسین پناه می‌بردند. اصلا انگار در آن لحظه، کل آسمان برایت میشود حائر حسینی. برایت میشود گنبد و بارگاه امام حسین. حس میکنی تحت‌القُبه(زیر گنبد) ایستاده‌ای و امام حسین هم روبرویت حاضر است و... همین قدر وسیع و حال خوب کُن. مخصوصا وقتی که وسط‌های عاشورا و هِق هِقِ گریه‌ات صدایش میکنی و میگویی «یااباعبدالله!» و چه خوش است که بشنوی «جان! جانِ اباعبدالله!» بگذریم... با هم سراغ داود رفتند. همانجا پشت سرش نشستند. دیدند داود دست ادب بر سینه گذاشته و چشمش را بسته و آرام و کم‌صدا در حال سلام دادن بر امام حسین علیه السلام و لعن آخر زیارت است. متوجه شدند که رو به کربلاست. چند لحظه همانطور ساکت نشستند تا این که داود زیارت عاشورا را تمام کرد و رو به آنها نشست. احمد: «چرا برای سحری نیومدی؟ اینجوری ضعیف میشی.» صالح: «سهم تو رو نگه داشتیم. یه تیکه هم ته‌دیگ داریم. پاشو برو دو تا لقمه بخور.» احمد: «راستی جواب مشاوره اومد؟» داود سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد و گفت: «آره. خدا را شکر نظر مشاور هم مثبت بود.» صالح و احمد به هم نگاه کردند و لبخند زدند و به داود تبریک گفتند. احمد: «حالا باید برید آزمایش خون؟» داود: «با وضعی که پیش اومده، نمیدونم. ولی علی‌القاعده آره.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
صالح: «نظر خانم آیندت درباره این حوادث نپرسیدی؟» داود همین طور که عبا بر سر کشیده بود و صورتش هنوز تبِ اشک داشت، جواب داد: «داغونه بنده خدا. همش احساس گناه داره.» احمد: «فکر نمیکنی باید هر چه زودتر خطبه عقد رو بخونین؟ شاید اینجوری خانمت آرامش بیشتری بگیره.» داود وسط آن همه غم و غصه، لبخند شیرینی زد و گفت: «برای بار اوله که کسی بهم گفت خانمت! آره. راس میگی. نظر خودمم همینه. با مشاور هم مشورت کردم و اونم همینو گفت. ولی اینقدر حجم حرف و حدیث مردم زیاد شده که بنده خدا خوراکش شده اشک و ماتم.» صالح: «خانواده‌اش چی؟ اونا درباره تهمتی که درباره تو و مهربان...» داود: «نه. چیزی نگفتن. همه میدونن دروغ بوده. هر چند متوجهم که گاهی پِچ‌پِچ میکنن و بد نگاه میکنن. جدیدا هم یه کم زیر منبرم خلوت‌تر شده.» صالح: «فقط منبر تو خلوت‌تر نشده. گروه من و احمد هم نصف شده.» احمد: «نصف نه. شلوغش نکن. هفت هشت ده نفر از هر گروه کمتر شده. درست میشه. خدا بزرگه.» داود: «خدا بزرگه. راستی تا حالا کیا آوردین واسه بچه‌ها حرف بزنن؟» احمد: «مکانیک، نجار، نانوا، معلم...» صالح: «پزشک، پرستار، آرایشگر...» داود: «حرفاشون مفیده؟» احمد و صالح با هم گفتند: «خیلی. اصلا فکرش نمیکردیم تو این ده شب ماه رمضون، اینقدر بچه‌ها استقبال کنن.» داود: «یه کار دیگه هم بکنین بد نیست!» قبل از این که داود بخواهد حرفش را ادامه بدهد، احمد کلامش را قطع کرد و گفت: «واسه این حرفا دیر نمیشه. داود اومدیم بهت بگیم ...» احمد رو به صالح گفت: «پاشو برو تا کاسه سحری و آب واسه داود میاری، من بهش میگم. پاشو ماشاءالله. پاشو که بیست دقیقه بیشتر تا اذون صبح نمونده.» صالح از سر جا بلند شد و همین طور که عبایش را از دست و پایش جمع میکرد، با سرعت از پله‌ها پایین رفت. احمد رو به داود کرد و گفت: «اینبار رو حرفم حرف نزن و خوب گوش بده و بخاطر رضای خدا بگو چشم!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج به پشتی تکیه داده بود و داود هم روبرویش. حاجی وقتی همه چیز را شنید، نگاهی به داود کرد و گفت: «عجب! یه چیزایی میگفتن اما تقریبا همه میدونن که این برچسبا دیگه کارایی خودشو از دست داده. مخصوصا تا یکی ازش فیلم درنیاد و یا در دادگاه محکوم نشه. شما که بحمدلله هیچ کدومشو ندیدی.» داود گفت: «درسته. الان هم به اندازه ای که نگران اون پسره و نگران همسر آیندم هستم، نگران خودم نیستم.» خلج: «خب بنظرم بهترین تصمیم رو گرفتی. منم با برگزاری مراسم عقد در اون مسجد موافقم. حتی بنظرم صحبت کنیم که از مسئولان هم بیان. حتی حوزه خواهران و برادران هم بیان.» داود که چشمش داشت باز و بازتر میشد گفت: «حاج آقا ینی این همه شلوغش کنیم؟» خلج: «چه اشکال داره اگه بقیه ببینن که شما مال همدیگه هستین و ازدواج به سبک ساده و مراسم زیبا و خودمانی برگزار میکنید؟» داود: «نظر خودمم همین بود.» خلج: «حتی میخوام از صدا و سیمای استان و امور مساجد استان بیان تو مراسم عقد شما و گزارش تهیه کنند تا مردم هم یاد بگیرن.» داود لبخندی زد و گفت: «حاج آقا تو رو خدا... نکنید این کارو... من همین الان که با شما حرف زدم، دو کیلو کم کردم از بس عرق کردم. عرق شرم ریختما. چه برسه که خلائق عالم تو مسجد به اون کوچیکی دور هم جمع بشن که چیه و چیه و چه خبره؟ عروسی داود جونه!» با شنیدن این حرف، حاجی خلج هم زد زیر خنده. گفت: «بده مگه؟ خیلی هم عالیه. به صالح بگو یه شعر و مداحی جذاب آماده کنه. یه چیزی هست که تو عروسیا میخونن. چیه؟ چی بهش میگن؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
داود که داشت آب میشد گفت: «یا حسین! نکنه منظورتون واسونکه؟» خلج قهقهه زد و گفت: «آره. همین. بگو یه مداحی واسه شب تولد امام حسن آماده کنه و واسونکی هم بخونه و شادش کنه.» داود که حتی تصورش هم نمیکرد حاج آقا اینقدر پایه باشد، دهانش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید؟ خلج: «و اما اون پسره و باباش. شما دو سه روز وقت دارین که بساط عروسی رو تو مسجد جور کنید. من به احمدآقا میگم چیکار کنه که بابای اون پسره هم سرعقل بیاد.» داود پرسید: «میشه ینی؟ خیلی بی منطق و هیجانیه‌ها!» خلج دستی به محاسنش کشید و گفت: «غمت نباشه. این با من و احمد. تو برو بساط عقد و خرید عروس خانم و این چیزا رو روبراه کن. پاشو که خیلی کار داری. فقط به صالح بگو شادش کنه!» داود که در افق محو شده بود، خودش را جمع و جور و خدافظی کرد و مستقیم رفت درِ خانه الهام. 🔰خانه الهام پدر الهام کمی روی مبل جابجا شد و رو به طرف داود گفت: «بالاخره این وصلت باید سر بگیره. ما هم از شما خاطرجمع هستیم. ولی الهام جلوی همه وایساده. نمیدونم الان شرایط روحی مناسبی برای وصلت هست یا نه؟ چون ما هم جوون بودیم... معنی دوره عقد و این چیزا رو میفهمیم. اما... یه چیزی تو دلمه. بگم بهت؟» داود گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. حتما!» المیراخانم نگران بود و نمیدانست همسرش چه حرفی میخواهد بزند؟ به قیافه سیروس زل زده بودند تا ببینند چه میخواهد بگوید؟ که سیروس دهان باز کرد و گفت: «آخه پسرخوب! آخوندی هم شد کار؟ شد زندگی؟ پدر و مادرت این همه زحمتت بکشن و خودت هم کلی بیچارگی بکشی برای چی؟ برای کی؟ برای این مردمی که عقلشون تو چشمشونه؟ برای این که بری تو یه محله‌ای که حتی حضرت فیل نرفت؟ خو پسر خوب! بگیر دورِ یه کار خوب و نون و آب دار و بی حاشیه! بعدشم بیا دست زنت... زنت که نه ... زوده هنوز ... دست دخترمو بگیر و ببر یه جایی که آفتاب مهتاب ندیده باشه. والا... هنوزم دیر نشده...» که نگاهی به المیرا کرد. دید المیرا چادر رنگی‌اش را کشیده جلوی دهانش و رو به طرف سیروس دارد لب پایینش را به نشانه «زشته، خجالت بکش! خدا مرگم بده! این چه حرفیه که داری میزنی!» محکم گاز میگیرد. سیروس دید هوا پَس است. رو به المیرا گفت: «چیه باز؟ چرا تهدید جانی میکنی؟ چه گفتم مگه؟ دو کَلوم حرفم نمیتونم بزنم؟» داود که نمی‌دانست بخندد یا نخندد، گلویش را صاف کرد و گفت: «نگفتین سیروس خان!» سیروس رو به داود کرد و گفت: «چیو؟» داود جواب داد: «شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام خوبه؟ با برگزاری مراسم تو مسجد موافقید؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
سیروس از این حرف داود فقط ولو شد روی مبل و دست به سینه نشست و زیر لب گفت: «اصلا شنفتی چی گفتم؟ چه گناهی کردم که آخر عمری گرفتار دوماد آخوند شدم، نمیدونم!» فضا کلا دو بر سه بود که یهو داود صدای باران صفت و گرم و پرطراوت الهام را شنید که گفت: «سلام!» از آن شبی که داود را جلوی در خانه سلطنت‌خانم پیاده کرده بود، همدیگر را ندیده بودند. از سر جا بلند شد و رو به الهام لبخندِ کوچکی زد و گفت: «سلام. احوال شما؟» و الهام با چادری رنگی با گل‌های ریز و بهاری، رو مبل جلویی نشست و نگاهش را به زمین انداخت. المیرا به سیروس اشاره کرد که پاشو بریم! اما سیروس زیر لب و آهسته گفت: «کجا برم؟ خونه خودمه نشستم!» المیرا دوباره لب پایینیش را گاز گرفت و چشمانش را به طرز ترسناکی گرد کرد و آهسته گفت: «گفتم پاشو بیا کارِت دارم.» و سیروس هم همین طور که از سر جا بلند میشد زیر لب«خُبالا اومدم. چته؟ گاز نگیر اینقدر! کَندی لَبِتو! اَه.» گفت و پشت سر المیراخانم راه افتاد. به آشپزخانه رفتند و دقایقی داود و الهام با هم تنها شدند. -خوش اومدین. -خواهش میکنم. اومدم دعوتتون کنم. مراسمی هست، گفتم شما رو هم دعوت کنم. -دعوت؟ مراسم؟ کجا؟ -مراسم عقدمه. گفتم شما هم زینت بخش محفل باشین. جدا خوشحال میشم با مامانتون تشریف بیارین. الهام که فهمید داود ایستگاهش را گرفته، در حالی که تلاش میکرد خنده‌اش را کنترل کند پرسید: «مبارکه. به سلامتی. فقط با مامانم بیام؟» داود اول نگاهی به طرف آشپزخانه کرد. سپس آهسته گفت: «ترجیحا آره. اما اگه چاره‌ای نداشتین و نتونستین تنهاش بذارین، ابوی بزرگوارتون هم با خودتون بیارین. خوشحال میشیم.» الهام که سرش را پایین انداخته بود و با یکی از دستانش دو طرف دهانش را گرفته بود که نخندد، گفت: «حالا ببینم چی میشه؟ راستی شما خجالت نمیکشین عکستون همه جا هست؟ تو ماشین یه دختر نامحرم. این چه وضعشه آخه؟ یه کم خودتونو جمع و جور کنین.» داود هم که خنده‌اش گرفته بود، نخندید و گفت: «باورتون میشه با همون میخوام عقد کنم؟ از این نظر میگم که معیارهام خیلی افول کرده.» دیگر داود داشت پا رو خط قرمزها می‌گذاشت. الهام ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «بعله. اما همیشه اینجوری نمیمونه حاج آقا. بالاخره کوچه ما هم عروسی میشه.» که داود همین طور که از سر جا بلند میشد تا عبایش را مرتب کند و برود، کم نیاورد و جواب داد: «حالا خو فعلا مسجد ما عروسیه. تا بعد که عروسی کوچه شما رو هم ببینیم. امری نیست؟» الهام از سر جا بلند شد و با لبخند مهربان همیشگی گفت: «فقط ... جسارتا... یه کم کج شده... عمامه‌تونو میگم...» داود فورا دستش را بالا برد و عمامه‌اش را درست کرد و سپس رو به الهام پرسید: «خوبه؟ درست شد؟» که الهامِ بلا ، چشم نازک کرد و جواب داد: «نه. همونطوری بهتر بود. ظاهرا مشکل از قیافه‌تونه.» که دیگر داود کم آورد و این بار او ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را به معنی«باشه واسه بعد. چنان بذارم تو کاسه‌ات که دیگه هوس نکنی ایستگاه منو بگیری» تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «روزتون بخیر!» و الهام با پُز جواب داد: «در پناه خدا!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی قبل بیش از 50 فروند راکت از لبنان به سمت شمال فلسطین اشغالی شلیک شد. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
16.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیبر خیبر یا صهیون ... 🚩 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر 📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند... اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید ☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۶ سـوره مـبـارکـه نساء  هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸 📖 يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ‏ «۲۶» خداوند مى خواهد (با این قوانین، راه سعادت را) براى شما آشكار سازد و شما را به سنّت هاى (خوب) پیشینیانتان راهنمایى كند و شما را (با بیان احكام) از گناه پاك سازد و خداوند، دانا و حكیم است
سلام زیبا ترین راز جهان مهدی جان 🍃ماه مبارک رمضان تمام شد ولی سلام بر مهدی باقیست تا لیل و نهار باقی‌اند... هر روز که زیر باران قرآن و عترت با رسول عصمت همنوا می‌شویم نوری تازه در دل می‌کاریم.. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
♥️ صبح علی‌الطلوع، گدا بر تو می‌گذشت نزدیک ظهر بود که عالیجناب شد ✨🤚 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در محضر ولایت قرائت دعای سلامتی امام زمان عج الله فرجه الشریف توسط حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
آنانڪہ قلب‌شان . . . زِ تو رخصت گرفته بـود سربندشان بہ نام تو زینت گرفته بود ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil