یه خبر خوش
ایتا قابلیت تماس صوتی و تصویری رو اضافه کرده
البته فعلا در مرحله آزمایشی و محدود
از چند وقت دیگه عمومی میشه
من الان دارم خیلی راضی ام
😂😂😂
✔️یه ایرانی و یه آمریکایی
❄️یک ايراني در آمریکا برای شغل دوم یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون:
"درمان بیماری شما با 50 دلار. در صورت عدم موفقیت، 100 دلار پرداخت می شود."
❄️یک پزشک آمریکایی برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می ره و می گه: من حس ذائقه خود را از دست دادم ؛ ایرانیه به دستیار خود می گه: از داروی شماره 22 سه قطره بهش بده . دکتر دارو را می چشه اما آن را تف می کنه و می گه این دارو نیست که گازوئیله !
ایرانیه میگه تبریک میگم شما درمان شدید!
چون طعم گازوئیل را حس کردید و 50 دلار ازش می گیره.
❄️چند روز بعد پزشک آمریکایی برای انتقام بر می گرده و می گه که حافظه اش را از دست داده.
ایرانیه به دستیار خود می گه: از داروی شماره 22 سه قطره بهش بده . دکتر اعتراض می کنه که این دارو که مربوط به ذائقه بود!
و ایرانیه می گه تبریک میگم شما حافظه خود را به دست آوردید و درمان شدید !!!!
و 50 دلار می گیره .
❄️به عنوان آخرین تلاش، دکترچند روز بعد مراجعه می کنه و می گه که بینایی خود را از دست داده.
ایرانیه میگه متاسفانه نمی تونم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید!
اما دکتر اعتراض می کنه که این یه 50دلاریه!؟. ایرانیه می گه: تبریک میگم شما درمان شدید و 50دلار دیگه می گیره👌👏
✔️ايرانيه میزنه رو شونه دکتر آمریکایی و میگه :
هرگز ایرانی ها رو دست كم نگير؛
اینو به اون بایدن هم بگو 😂
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت الاسلام راجی با بررسی کشورهای دنیا ثابت میکند به قله نزدیکیم
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ماه ترین عمو خوش آمدی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
✨ السلام علیک یَا قَمر بَنیِ هَاشم
🌸 ولادت حضرت ابوالفضل العباس و روز جانباز مبارک باد
🌷 هدیه به حضرت ابوالفضل العباس و جمیع جانبازان راه حق ، ۷ صلوات بفرستیم.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
💫 ثواب ۴۰ میلیون سال عبادت و ثواب یک میلیارد شهید با خواندن نماز شب چهارم ماه شعبان (امشب)
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هر کس در شب چهارم شعبان ۴۰ رکعت نماز (۲۰ تا نماز دو رکعتی) در هر رکعت بعد از حمد، ۲۵ بار سوره قلهواللهاحد را بخواند، خداوند در برابر هر رکعت ثواب یک میلیون سال را برای او مینویسد و در برابر هر سوره یک میلیون شهر برای او بنیان مینهد و ثواب یک میلیون شهید را به او عطا میکند.
(اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
✍ممکن است طولانی بودن این نماز باعث شود که شیطان و هوای نفس، انسان را از خواندن آن باز دارند. تا جایی که در توانمان بود مثلا ۲۰ رکعت، آن را انجام دهیم ان شاء الله به همان اندازه که انجام دادیم ثوابش را برای ما خواهند نوشت. با توجه به اینکه چند روزی بیشتر در دنیا نیستیم و زندگی ابدی و اصلی ما در آخرت است قدر این نمازها را بدانیم و با توجه و آرامش و خضوع آنها را انجام دهیم. ان شاء الله خداوند به بهترین نحو از ما قبول کند. انگشتر عقیق در دست کردن باعث میشود هر دو رکعت نماز ۱۰۰۰ رکعت حساب شود. ان شاء الله برای اینکه فراموش نکنیم همین الان بریم و نماز را بخوانیم و به چند ساعت دیگر نندازیم زیرا ممکن است یا یادمان برود یا خسته و خواب آلود شویم.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه حمله موشکی پانکردهای تجزیهطلب به مواضع جمهوری اسلامی!
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و دوم»
🔺اتمام هر چیزی در دنیا، فقط اتمام همان چیز است... نه پایان همۀ دنیا!
بعداز دو سه دقیقه که داشت قلبم توی حلقم میآمد، ضربه یک دانهای به در سلّول خورد. چشمم گرد شده بود و قلبم تندتند میزد. نفسم داشت حبس میشد، امّا تلاش کردم نفس بکشم که در آن شرایط سکته نکنم.
در باز شد. یک نور خیلی کمرنگ و ملایم وارد سلّول شد. باید میرفتیم. ماهدخت دستم را آرام گرفت، مثل وقتی که یک مامان میخواهد با بچّهاش از عرض خیابان رد بشوند. حرکت کردیم، یک قدم... دو قدم... سه قدم... در سلّول داشت به ما خیلی نزدیک میشد. داشتم بهطرف سرنوشتی میرفتم که نمیدانستم چه و چطور هست و برایم مبهم بود.
در حال جنگ و جدال با احساس ترس، تپش قلب، عصبی بودن و این چیزها بودم که یک صدای آرام آمد و همه افکار و احساسم را شکافت و مثل قایقی که با سرعت هر چه تمامتر از سطح دریای موّاج میگذرد و ردّ سرعت بالایش روی آبها میماند، بر روان پریشانم اثرش را گذاشت. آن صدای لرزان و خوابآلود گفت: «کجا؟ بچّه¬ها! کجا دارین میرین؟!»
صدای لیلما بود. تا لیلما این حرف را زد، متوجّه بیدار شدن هایده هم شدم. هایده وسط خواب و بیداری پرسید: «چی شده؟ وای خدا! این دو تا رو دارن کجا میبرن؟! کجا بچّهها؟»
میخواستم برگردم و برای بار آخر نگاهشان کنم، امّا ماهدخت نگذاشت. همانطوری که دسـتم را آرام گـرفـته بـود، یک فشار کوچـک داد و آرام گـفت: «برنـگرد! به مسـیرت ادامه بده!»
دلم خیییلی سوخت! خیییلی! برای لیلما، برای هایده، برای سرنوشت دردناکی که برای زنها و دخترهای آنجا و بقیّه مظلومین اتّفاق میافتد. دخترها و زنهایی که ناگهان گم یا ربوده میشوند و هیچ اثری از آنها نمیماند. دلم خیلی سوخت و بغض کردم. از اینکه مطمئن بودم کسی حتّی دنبال و پیگیر کار ما نیست و دنبالمان هم نمی¬گردند، خیییلی دردآورتر این است که ندانی چرا این بلاها را سرت میآورند، جرم و گناهت چیست و اینکه ندانی چرا تو.
وقتی داشتم راه میرفتم، یکی دو متر تا در سلّول بیشتر نبود، امّا برای من به اندازه یک دور کامل کره زمین، حرف، خاطره، غم، اندوه، ترس و دلهره داشت و تا همین حالا هم روی قلبم اثر گذاشته است.
بهخاطر حرفهایی که لیلما و هایده زدند، بقیّه هم از خواب بیدار شدند و یک ولوله کوچک راه افتاد. بهخاطر همین دیگر نمیشد بیشتر از این معطّل کرد و نباید کسـی بیدار میشد. ماهدخت دستم را محکمتر گرفت و میکشید، مثل مامانی که بچّهاش حواسش پشتسرش هست و به کندی راه میآید، امّا آن مامان، بچّهاش را بهطرف جلو میکشاند تا زود از خیابان رد بشوند.
بالاخره بیرون رفتیم.
یک مرد هیکلی با صورت پوشیده شده درِ سلّول را بست. همانطوری که داشت درِ سلّول را با احتیاط و آرام طوری میبست که جلب توجّه نکند، توجّهم به سلّول بغلی جلب شد، سلّول همان دو تا پیرمرد ایرانی.
میخواستم چند قدم بهطرف آن سلّول بروم و نگاهی به داخلش بیندازم، بلکه خیلی چیزها دستگیرم بشود و بعداً بشود خبری به بعضیها داد. دوست داشتم حدّاقل ببینم چه شکلی و چطوری هستند که این همه از آنها میترسند و حتّی اجازه هواخوری، سرکشـی و پرس و جو دربارهشان را به کسـی نمیدهند و بایکوت کامل هستند!
تقریباً به سلّولشان نزدیک شده بودم، شاید یکی دو قدم دیگر از آن سه چهار قدم مانده بود که ماهدخت گفت: «نرو سمن! دیوونگی در نیار و خودم و خودتو به دردسر ننداز!»
گوش ندادم، کمی خودم را به آن طرف کشاندم.
ماهدخت دیگر داشت دستم را میکَند! خیلی محکم فشار میداد و با صدای آرام، امّا با حرص زیاد میگفت: «نرو گفتم! کدوم گوری میخوای بری؟ بیا این طرف.»
به در سلّول آن دو ایرانی رسیدم؛ البتّه فقط صورت و گردنم! دست و بدنم که بهطرف ماهدخت بود و داشت می¬کشید. داشتم نصف میشدم از بس فشار بین من و ماهدخت زیاد بود!
باید میدیدمش! باید یک سرک میکشیدم وگرنه تا آخر عمر نمیتونستم آرام و قرار بگیرم. فقط یکی دو سانت مانده بود که بتوانم نگاهی به سلّول ایرانیها بیندازم.
تمام زورم را جمع کردم و به زور خودم را بهطرف دریچه کوچک آن سلّول کشاندم. آن مرد هیکلی هم کارش تمام شده و در ما را قفل و بند کرده بود و دیگر باید میرفتیم. آن مرد متوجّه تلاش من برای دیدن آن سلّول و تلاش ماهدخت برای گرفتن و کنترل من شد، داشت بهطرفم میآمد.
آخرین امیدم همان یکی دو سانت بود. زور زدم تا اینکه ناگهان خیلی معجزهآسا، مثل اینکه یک نفر دستم را گرفت و بهطرف آن دریچه کشاند. بالاخره به آن سلّول رسیدم!
#نه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil