زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
#پارت__81
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم .
ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟
من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم!
خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود.
بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه
ناصر یه نفس عمیقی کشید .
راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم
چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود .
من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم .
خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد.
اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد .
اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا .
اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین .
ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام .
ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری .
خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری.
ناصرم از جاش بلند شد.
بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم
فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت.
عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن.
ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید.
در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون.
ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم
ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم
بعدم ازمزون رفت بیرون.
کجا رفت خاله
رفت دنبال ناهید
نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن .
خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر
باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن.
خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم.
خاله ام بااستقبال از حرفش :
بله ممنون میشیم
یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من.
چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه
منم خوشم اومد.
خاله همین خوبه
از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد
خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم
رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید.
نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه.
منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم :
رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری.
خیلی بهم بر خورد.......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
#پارت_82
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم.
نرگس جان چیزی شده خاله
ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم .
رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟
حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم.
خوبی خاله حالت خوبه
سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم
چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم.
ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو.
عه خاله صداش میکردی دیر میشه.
یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم .
از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون
ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون
بله بفرمایید بامن کار دارید
بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید
بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم
مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد.
_خاله ، نرگس بیایدبریم
سه تایی اومدیم بیرون.
خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن.
نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه .
یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم.
خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن
این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی
ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد
نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد.
باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم .
از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو.
ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد
اومد نزدیکم .
چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره .
تو صورتش نگاه کردم.
من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم.
ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو
آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟
جوابشو ندادم رو کردم به ناصر
من ازاینا نمی خوام.
ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم
مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم .
ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن.
ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت
توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم.
تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون .
مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن
دستم داره میشکنه دستمو ول کن.
دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
#پارت_83
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر
ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه.
خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟
خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده.
خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر.
نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم.
تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد.
ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن .
منم رومو کردم به خالم.
خاله بریم باهم ببینیم
همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت
خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن.
منم به همون آرومی گفتم:
نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم .
باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی.
خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه.
نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی .
چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود .
خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد
آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید
ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم
کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم .
خاله همونی که خودگفتم
ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید
ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم
باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید .
ناصر رو کرد به خالم .
ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم
امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش
ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره.
عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_83 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم
#پارت_84
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا
خاله جون راست میگه آقا ناصر ، باهم برید یه کم قدم بزنید لباساتونم بخرید
شانه بالا انداختم نمی رم
ناصر اومد جلو
نرگس جان بیا دیگه
نمیام
چرا؟
تو خودتو می زنی داد می زنی من میترسم.
یه لبخند زد بیا نرگس جان قول میدم خوش اخلاق باشم.
خالم در گوشم گفت
نرگس مامانت چی بهت گفت : هان !!مگه نگفت حرف خالتو گوش کن . الانم من میگم بیا با ناصر برو حرف منو گوش کن
ناصر اومد جلو دست منو گرفت
بیا بریم . دنبالش رفتم
بعداز پاساژ آینه شمدان یه پاساژ بود که لباس و روسری و چادر داشت .
نرگس بریم پارچه فروشی چادرهاتو بخریم
من چادر مشگیمو ازاین عربی ها که سر آستینش نگین داره میخوام
وارد مغازه چادر فروشی شدیم .
ببخشید آقا چادر عربی میخواستیم که پوشش خیلی خوبی داشته باشه.
فروشنده یه نگاهی به من انداخت و گفت . پوشش چادر عربی های ما خوبه فقط اندازه خواهرتون نداریم مدل رو انتخاب کنید . تا براش بدوزیم .
ناصر با لبخند یه نگاهی به من کرد
میگه خواهر .
رو به فروشنده گفت باشه بدوزید ولی اگر میشه یه مدلشو بیارید ببینیم.
آقای فروشنده یه مدل آورد خیلی خوشم اومد رو کردم به ناصر.
همین مدل رو میخوام.
نرگس میشه یه خواهش ازت بکنم و توهم قبول کنی
یه فکری کردم.
چه خواهشی
قول میدی نگی نه
آخه خواهشت چی هست._ هیچی ولش کن
حالا بگو _ نه دیگه بیخیال شو
باشه بگو قبول میکنم .
میشه چادرت نگین کاری نداشته باشه؟
نگاش کردم گردنمو کج کردم چرا؟
ببین من دوست دارم تو چادر ایرانی ساده بپوشی ولی حالا که میگی ازاین عربی ها باشه منم قبول کردم ، پس یه ساد شو بردار
پامو آروم کوبیدم زمین بااعتراض گفتم ناصر من نگین دار دوست دارم.
خودت گفتی بگو قبول میکنم .
آخه بگو چرا'
چون جلب توجه میکنه.
با دلخوری گفتم باشه
دهنشو آورد دم گوشم _ ممنون عشقم
دلم لرزید و از خجالت خیس عرق شدم.
چادر رو سفارش دادیم .
خرید هامون که تموم شد ناصر به من گفت :
_نرگس چیز دیگه ای هست که دلت بخواد برات بخرم .
لبهامو کج کردم چشمهامو چرخوندم بهش نگاه کردم.
_بگو دیگه راحت باش.
_نه ولش کن به مامانم میگم میخره
_عه نرگس میگم بگو برات بخرم میگی مامانم میخره!
_باشه میگم : عروسک
_ناصر خیره به من نگاه کرد یه دفعه زد زیر خنده قاه قاه میخدید منم به خنده اون میخدیدم.
حالا کجا عروسک دیدی
بیرون پاساژ یه مغازه است اون داره
باهم از پاساژ اومدیم رفتیم مغازه عرو سک فروشی.
کدومو میخوای
همونی که تو ویترینه .
آقا اون عروسک داخل ویترین رو میارید
آقای فروشنده آوردش بهش باطری انداخت پستونکشو که از دهنش در میاوردی گریه می کرد میزاشتی دهنش آروم میشد.
خدا می دونه چقدر خوشحال شدم این بهترین چیزی بود که امروز خریدم .
نرگس جان به هیج کسی نگو که ما عروسک خریدیم .
به مامان و خالمم نگم؟
چرا به اونا بگو اما الان نزار کسی بدونه.
یعنی به ناهید نگم دیگه.
با تکون دادن سرش تایید کرد که نگو
باشه نمیگم
همونطوری که دلم میخواست دوتایی کنارهم راه بریم همون شد. بعضی مواقع هم دست همدیگر رو هم میگرفتیم. لمس دستهاش بهم آرامش میداد
هرچی که خالم گفته بود خریدیم .
گوشی رو برداشت زنگ زد به ناهید . ما خرید هامون تموم شد شما کجایید . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_84 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون
#پارت_85
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گفت مگه چی شده حالا _ خیلی خب صبر کن میبینیم همدیگه رو فقط بگو کجایید. باشه الان میایم پیش شما.....
هرچی خریده بودیم دست ناصر بود و هر چی اصرار کردم یکی دو تا وسایلی رو که سبک هست رو بده به من بیارم قبول نکرد.
از پاساژ اومدیم بیرون یه مقدار راه که رفتیم خالم و ناهید رو دیدیم . من از دور برای خالم دست تکون دادم . نزدیکشون شدیم واااای ناهید برج زهر مار بود .
چه عجب تشریف اوردید . بازارو زدید به نام خانم. ناصر منو برای چی آوردی خب خودت میومدی .
ناصر هم جوابشو نداد
ناصر به خالمو ناهید گفت شماهمین جا وایسید منو نرگس باهم بریم پارکینگ ماشین رو بیاریم هم آینه شمدانهارو برداریم هم شما رو سوار کنیم راه زیاده بخواید بیاید خسته میشید.
وقتی گفت منو نرگس بریم ماشینو بیاریم انگار خدا دنیارو به من داد .
ناهیدم صداشو بلند کرد منو مسخره کردی خجالت نمی کشی ، من اینجا نمی مونم میام پارکینگ . پشت دست خودمم داغ میزارم که دیگه باتو جایی نیام.خوب امروز سکه یه پولم کردی
خواهر من چرا ناراحت میشی من برای خودت گفتم که خسته نشی میخوای بیای بیا .
اومدیم پارکینک ناصر در صندوق عقب رو باز کرد وسایلهارو گذاشت تو صندوق در سمت راننده رو باز کرد منم فوری رفتم جلو نشستم ناصر تلاش میکرد خودش رو بیخیال نشون بده .
ناهیدم نشست تو ماشینو از حرسش چنان درو محکم بست که من یه متر ازجام پریدم . ناصر بهش گفت
مطمئنی در بسته شد.
سکوت فضای ماشین رو گرفته بود که ناصر ماشین رو از پارکینگ برد بیرون
ناصر منو ببر خونه اگر از خریدتون مونده خودتون برگردید خرید کنید بسه دیگه هرچی مسخره ام کردی .
عزیزمن خواهر من تو تاج سر منی الانم باید یه خرید توپ برای خواهر خودم بکنم . خاله هم خیلی زحمت کشیده باید یه هدیه هم برای ایشون بگیرم ناهار رو هم بخوریم بریم خونه.
همه فکر من صندوق عقب ماشین پیش عروسکم بود.
رفتیم توی یه بوتیک که لباس مجلسی داشتن.
ناهید خاله جان برید برای خودتون خرید کنید خاله هرچی برای خودتون خریدید برای مامان نرگس هم بخرید .
ممنون آقا ناصر راضی به زحمت شما نیستیم
خواهش میکنم خاله چه زحمتی بفرمایید خرید کنید
من پیش ناصرموندم اوناهم رفتن خرید .
خریدهاشون تموم شد ناصرهم رفت حساب کرد.
ناصر رو کرد به ناهید و خالم بیاید بریم ناهار بخوریم دیگه بریم خونه.
ناصر مارو برد به یه رستوران خیلی شیک که من هنوز ندیده بودم . رفتیم سر یه میز چهار نفره روی میز یه چیزی شبیه به کتاب بود ولی دو ورق بیشتر نداشت . بازش کردم ازاون بالا تا پایین اسم غذا توش بود. منم شروع کردم به خوندن غذاها و قیمتهاشون ، خیلی برام جالب بود تا حالا ندیده بودم بابام یه وقتها مارو شام میبرد بیرون ، می رفتیم چلو کبابی اینطوری نبود که لیست بدن بگن چی میخواین.
نرگس جان اگر غذاتو انتخاب کردی مِنو رو بده بقیه هم انتخاب کنن .
حالا فهمیدم اسم این لیسته مِنو هست
من زرشگ پلو و مرغ میخوام . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_85 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گ
#پارت_86
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شروع کردیم . دو قاشق از زرشگ پلو با مرغ خوردم
ناهید رو کرد به سمت من. با یه لحن آزار دهنده ای گفت :
نرگس تاحالا همچین جایی اومده بودی
بهش ذول زدم .
زبون نداری حرف بزنی
حس بدی بهم دست داد. ولی بازم جواب ندادم
دو سه تا برنج ریخته بود دور بشقابم
ناهید نگاه کرد به بشقاب غذای من . نرگس سیر شدی جلوتو تمیز کن
دیگه نتونستم غذا بخورم . بشقابم رو دادم سمت وسط میز برنج های جلوی میزم رو جمع کردم
ناصر که خیلی از دست ناهید ناراحت شده بود رو کرد به ناهید
چیکارش داری بزار غذاشو بخوره
نرگس جان بخور
شانه بالا انداختم نمی خوام
بخور نرگس جان
به اصرار ناصر دوباره بشقابمو کشیدم جلو و خیلی بااحتیاط که دونه ای برنجی نریزه روی میز شروع کردم به خوردن.
روی میز با چشمهام دنبال دوغ میگشم . ناصر متوجه نگاه من به میز غذاشد
نرگس جان چیزی میخوای؟
یه نگاه به ناهید انداختم . بعد از پست صندلی اومدم بیرون . رفتم به سمت ناصر سرمو گذاشتم در گوشش آروم گفتم:
دوغ میخوام روی میز فقط نوشابه است
ناصر آقای پیشخدمت رو صدا زد .
آقا ببخشید یه دوغ بیارید
ناهید لبهاشو برگردوند واااا
دوغ میخوام که در گوشی نداره
آقای پیش خدمت یه دوغ آورد من اومدم بریزم توی لیوان از دستم سر خورد دوغ ریخت روی میز
فورا رومو کردم به سمت ناهید . اونم لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد .
دست و پا چلفتی میخواد شوهر داری کنه.
یه دفعه بی اختیار زدم زیر گریه.
ناصر فورا چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی میز رو پاک کرد .
عه نرگس ریخت که ریخت فدای سرت الان میگم یکی دیگه برات بیاره _ با یه چشم غره هم به ناهید گفت . بس کن اینقدر رو اعصاب من راه نرو_ ناهیدم یه پوز خند مسخره ای زد .
سفارش بده دوغ بیارن
بعدم باابروهاش منو نشون داد
خانم دوغ میخوان
ناصر از شدت عصبانیت دستهاشو بهم مشت کرده بود روشو کرد به ناهید_بشکنه این دست که نمک نداره.
ناصر دوباره پیش خدمت و صدا زد
ببخشید آقا یه دوغ دیگه برامون بیارید .
نمی خوام آقا ناصر دیگه سیر شدم .
توکه چیزی نخوردی صبر کن دوغتو بیاره غذاتو بخور بریم . . .
دوغ رو آورد برای اینکه ناصر ناراحت نشه دیگه تو لیوان نریختم باهمون بطری یه کمشو خوردم بطری رو گذاشتم روی میز و گفتم الهی شکر من دیگه سیر شدم .
ناصر هم نصف غذاش هنوز مونده بود از سر میز بلند شد .
من میرم بیرون شما ها هم غذاتونو بخورید بیاید. . .
سوار ماشین شدیم ناصر خیلی عصبی بود پاشو گذاشته بود روی گاز و باسرعت داشت رانندگی میکرد . من عاشق سرعت ماشین بودم . خالم از صندلی پشت به ناصر گفت.
آقاناصر یه کم آروم تر عجله نیست من سه تا بچه خونه گذاشتم .
عه خاله خوبه که خوش میگذاره
ناصر روشو کرد سمت من یه لبخند زد بعدم سرعت ماشین و آورد پایین .
از جلوی صندلی خودمو بهش نزدیک کردم .
میشه یه آهنگ بزاری
اونم آروم گفت بله که میشه چرا نشه ظبط ماشینو روشن کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_86 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شرو
#پارت_87
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و و فلان حال و فلان مال
که بر باد فنا رفت
نخور بخدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید
مردم شهر به هوشید
هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست
خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید و در شادی این کودک و آن پیر زمین گیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید
هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
برام خیلی جالب بود تا حالا نشنیده بودم با، بابام که می رفتیم بیرون یا ترانه های محمد اصفهانی رو میزاشت یا افتخاری .
یه دفعه دستم و از شیشه ماشین بیرون کردم و با صدای بلند گفتم . خدا هست و خدا هست و خدا هست
ناصر همینطور که رانندگی میکرد مرتب صورتشو میکرد سمت من لبخند میزد.
جو منو گرفت رو مو کردم پشت صندلی انگشتمو گرفتم سمت خالم .
به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست . خالمم میخدید . چشمم افتاد به ناهید که داشت نگاه عاقل اندر سفیه به من مینداخت نمی دونم چرا ابرهامو براش بالا پایین و کردم با لبخند گفتم خدا هست و خدا هست. اونم گفت .
ان شاالله خدا بهت عقل بده.
برگشتم نشستم رو صندلی اون ترانه تموم شد تا خواست یکی دیگه بخونه . رو کردم به ناصر
خواننده این ترانه کیه
حامد همایون
میشه همین آهنگ خدا هست بخونه ؟
اونم دوباره ترانه رو گذاشت واقعا داشت بهم خوش میگذشت که ماشین پیچید سمت کوچمون .
ماشین ترمز کرد . منو خالم پیاده شدیم . ناصر خیلی از خالم عذر خواهی کرد.
ببخشید خاله اگر ناراحت شدید .
خواهش میکنم آقا ناصر ان شاالله خوشبخت بشید .
منم دست ناصرو کشیدم گوشتو بیار . اونم سرشو آورد پایین دوتا دستامو جمع کردم به گوشش.
عروسک منو میدی.
صورتشو برگردوند تو صورتم لبخونی کرد بعدن بهت میدم.
باشه.
خدا حافظی کردیم ناصر نشست پشت ماشین گاز دادو رفت منو خالمم رفتیم خونه
جواد توی حیاط بود دویدم بغلش کردم چرخوندمش خوبی داداشی دو تا بوس محکم از لپاش کردم
صدای مامانم اومد نرگس مواظب باش نندازیش.
سلام مامان مواظبم.
خالم رفت تو خونه منم تو حیاط با جواد بودم که یه دفعه حواسم جمع شد . اوه اوه اوه صدای خالم میومد داشت در مورد خرید امروز حرف میزد . اول یه خورده فال گوش وایسادم ببینم چی میگن .
خواهر خدا به دور از دست ناهید عجب دختریه یه صدقه درست و حسابی بده که شرش نگیرتمون یعنی هرچی ازاین دختر بگم کم گفتم.
صدای مامانم بلند شد.
نرگس پشت در وای نسا بیاتو .
عه فهمید من پشت درم
مامان از کجا میفهمی من پشت درم ؟
دستهاشو باز کرد خودمو پرت کردم تو بغل مامانم یه چند تا بو س محکم از صورتم کرد خوشگلم بگو ببینم چیا خریدی.
همینطور که در آغوش گرم و دوست داشتنیش بودم .
مامان خیلی چیزی خریدیم ولی همشو ول کن به ناصر گفتم عروسک میخوام یه عروسک برام خرید یه خورده از جواد کوچیکتره مامانم یه نگاه به من انداخت بعدم با خالم بهم نگاه کردن و بلند بلند شروع کردن به خندیدن .
نرگس واقعا برات عروسک خرید
سرمو تکون دادم آ آ آ ره خرید.
----------------------------------
همهگی دور سفره داشتیم شام میخوردیم آخرای غذامون بود یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که بهم گفت گدا زاده.
بابا
جان بابا
ناهید به من گفت گدا زاده
چی؟
یه بار دیگه بگو!!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_88
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی .
معصومه نرگس چی میگه.
نمی دونم منم الان دارم میشنوم.
نرگس بابا درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
لباس عروس انتخاب کردم رفتم ناصر رو صدا کنم بیاد حساب کنه . ناهید داشت بهش میگفت . رفتی از یه خونواده گدا زاده دختر دهاتی گرفتی.
ناصر چی گفت ؟
داشت باهاش دعوا میکرد ولی من نفهمیدم چی گفت.
معصومه بلند شو هر چی اینا برای نرگس آوردن بر دار بیار.
میخوای چیکار کنی احمد
تو کاریت نباشه پاشو بر دار بیار
یه انگشتر آوردن ، ناصر یه خورده چیزی برای نرگس آورده .
هرچی ، گوشی ، انگشتر هرچی آوردن زود باش ور دار بیار
نرگس موبایلتو و با لباسی که برات خریده رو بردار بیارشون . انگشتر نشونتم در بیار بده به من
مامان نه ، من موبایلمو نمی دم.
با چشم غوره بابام خشکم زد از ترسم رفتم آوردم.
معصومه اینارو بریز تو مشما .
مشما رو داد دست علی اصغر .
علی اصغر اینارو بر می داری می بری در خونشون فقط ، فقط میدی دست حاج نصراله جز سلام یک کلمه دیگه حرف نمی زنی فقط میگی سلام اینارو بابام داد بعدم میای خونه.
چشم بابا.
یه ربعی از ساعت گذشت علی اصغر برگشت.
دادی دست خود حاج نصراله
آره بابا دادم دست خود خودش
چی گفت ؟
تو مشمارو نگاه کرد خشکش زد ناصرو صدا کرد بهش گفت ؛ گند زدی ، عرضه یه خرید نداشتی ! چه غلطی کردی؟
من دیگه اومدم نفهمیدم بعدش چی شد.
یه ساعت نگذ شته بود که زنگ در حیاطمونو زدن .
علی اصغر رفت در حیاط رو باز کرد .
ناصر و بابا و مامانش بودن
یاالله صاحب ، خونه هستید .
مامانم رفت استقبالشون
بفرمایید.
اومدن داخل اتاق بعد از احوالپرسی نشستن . ناصر یه نگاه گله آمیز به من کرد .
نفهمیدم برای چی اینطوری منو نگاه میکنه
یه جعبه شیک دست عمه هاجر بود وسایلهایی که مامانم گذاشته بود تو مشما عمه هاجر ریخته بودشون توی یه جعبه کادویی شیک ، داد به مامانم .
این کارا چیه میکنین معصومه خانم حالا اگر کوتاهی ، جسارتی از ما دیدید خب بگید . پس فرستادن نامزدی های این دوتا جوون یعنی چی.
خندم گرفت به من گفت جوون .
بابام رو کرد به بابای ناصر.
حاجی شما یه کلمه به من گفتی دخترتو میدی به پسر من ، منم نگاه کردم دیدم یه مرد داره در خونه منو می زنه و، رو میندازه با وجودی که دخترم وقت شوهرش نبود به شما نه نگفتم به خیالم اومد دختر من از خونه من به خونه یه مرد میره ، حاجی جان این رسمش نبود که دخترت به ما بگه گدا ، یا روز خرید بچه من ، بهش بگه گدا زاده !
من از وقتی که خودمو شناختم برای اینکه زیربار منت کسی نباشم کار کردم و پول بازوی خودمو خوردم داشتم یا نداشتمم در خونه کسی رو حتی برای قرض گرفتن نزدم
اونوقت دختر شما اینطوری میگه
اصلا میدونی چرا تو دفترت کار نکردم از همین حرفها ترسیدم
بابای ناصر از شرمندگی سرش پایین بود .
من سر افکنده و شرمنده ام احمد آقا ببخشید . بزرگی کن و این گستاخی دختر منو نادیده بگیر یه ضرب المثل هست میگه تر تیزک کاشتم هاتوق نونم شه قاتل جونم شد .
حالا این بچه ها هم به جایی که دست مارو بگیرن پا میزارت روی آبروی ما ، ناهید بی خود گفته شما ببخش
بزرگی حاجی جان ، سرور مایی . نرگس رو هم مثل دخترت خودت بدون .
نرگس جاش روی چشمهای منه ، انگار که من دوتا دختر دارم .
ناصرهم تمام مدت ناراحت سرش پایین بود.
یه چایی خوردنو خدا حافظی کردن و رفتن .
نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود صدای زنگ تلفن بلند شد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_88 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی . معصومه نرگس چی
#پارت_89
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
علی اصغر گوشی رو برداشت
نرگس : آقاناصره باتو کار داره
اومدم گوشی رو گرفتم
سلام
جواب سلام منو نداد با دلخوری گفت
چرا جواب پیامهای منو نمی دی
ندیدم مگه پیام دادی؟
آره برو گوشیتو ببین. نرگس نخونی گوشی رو پرت کنی اونطرف ها منتظر جوابتم.
باشه
بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد.
رفتم گوشیمو برداشتم.
اوه اوه اوه چقدر پیام . من حوصلم نمیگره این همه پیام رو بخونم . ولی دیگه چاره ای نبود چون ناصر منتظر جواب بود.
بازشون کردم . همش گله کرده بود که چرا رفتی خونه به مامان بابات گفتی که ناهید بهت گفته گدا زاده
خوندم ولی نمی دو نستم جوابشو چی بده
یه پیام جدید اومد.
نرگس هستی ؟
آره دارم پیامهاتو میخونم .
چرا به بابات گفتی ؟
اومدم بنویسم دوست داشتم ولی یه حسی بهم گفت نگو. منم نوشتم
نباید میگفتم ؟
نه نباید میگفتی من که خودم ناهید رو دعوا کردم مگه ندیدی دیگه نزاشتم باهامون بیاد خرید . ندیدی هرچی گفت ، باهاش برخورد کردم.
تازه فهمیدم چرا به ناهید گفت باما نیاد
باشه دیگه نمیگم
نرگس تو باید تلاش کنی با ناهید دوست بشی
من دوست دارم باهاش دوست بشم اون از من بدش میاد . تو ماشین براش شعر خوندم به من میگه خدا بهت عقل بده .
باشه بگه تو ، توجه نکن.
از حرفش اصلا خوشم نیومد تو دلم گفتم بی خود میکنه که بگه ، اگه بگه منم یاخودم جوابشو میدم یا به بابام میگم .
خوابم گرفته بود . براش نوشتم
من خوابم میاد بقیه شو فردا بنویس
هرچی منتظر شدم هیچی ننوشت . منم گوشیمو خاموش کردم واقعا خوابم میومد رفتم خوابیدم.
صبح ازخواب بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایگاه بسیج تمرین سرود . ظهر هم رفتم مدرسه و اومدم ، اون روز هرچی منتظر شدم ناصر نیومد دلم پیش عروسکم بود . چند بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم که بیا خونه ما عروسک منو هم بیار ولی روم نشد . رفتم پیش مامانم .
مامان زنگ میزنی به ناصر بگی عروسک منو بیاره .
نه مامان جان زشته خودش بیاد اینجا میارش ، صبر داشته باش.
صبر : همونی که اصلا دوسش نداشتم ولی مجبور بودم تحملش کنم .
رفتم سراغ گوشیم دیدم ناصر پیام داده خیلی خوشحال شدم بازش کردم
نرگس فردا میام ببرمت آرایشگاه به ناهید هم گفتم هیچ جوره نمی زاری به صورتت دست بزنن نزار هیچ آرایشی روی صورتت انجام بدن.
خیلی ناراحت شدم جوابش نوشتم .
چرا؟
هی گوشی رو باز میکردم ببینم پیام منو خونده میدیدم نه هنوز ندیده
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_89 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله علی اصغر گوشی رو برداشت نرگس : آقاناصره باتو
#پارت_90
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم پیش مامانم .
مامان ناصر به من پیام داده که فردا آرایشگاه رفتی نزار صورتتو ارایش کنن . اما من دوست دارم اصلاح کنم ابرو هامو بر دارم آرایش کنم .
دیروزم که تو مدرسه بودی عمه هاجر زنگ زد گفت : ناصر گفته به صورت نرگس دست نزنید.
بیخود گفته من میگم آرایشم کنن.
عه مامان جان یه خانم باید به حرف شوهرش گوش کنه.
من گوش نمیکنم .
-----------------‐---------------
پنج شنبه ساعت ۹ صبح زنگ خونمونو زدن یه حسی بهم گفت ناصره ، مثل برق از جام پریدم رفتم حیاط.
کیه ؟
باز کن نرگس منم.
یه بشکن زدم ، خودشه ناصره
در رو باز کردم یه شاخه گل رز با یه بسته کادو شده دستش بود . اول شاخه گل رو بهم داد. بوش کردم چه بوی خوبی میداد .
اومدم در حیاط رو ببندم نزاشت گفت:
این عروسکته بزارش خونه حاضر شو بریم آرایشگاه .
اوخ جون عروسکمو آوردی . گرفتم بردم اتاق پیش مامانم .
مامانم بلند شد رفت تو حیاط با ناصر احوالپرسی کنه.
عروسکمو از توی جعبه ش در آوردم .
مامان یه دقیقه بیا کار واحب دارم
مامانم اومد
مامان ببین عروسکمو پستونکشو در میاری گریه میکنه _حالا ببین میزارم دهنش آروم میگیره.
خیلی خب نرگس بدو حاضر شو ناصر دم در حیاط منتظرته.
باشه میرم . عروسک رو گذاشتم تو جعبش مامان مواظبش باش جواد خرابش نکنه
باشه عزیزم مواظبم
مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم رفتم حیاط.
با ناصر رفتیم تو ماشین . خدارو شکر که ناهید نیومده بود
ماشینو روشن کرد یه کم که رفتیم
نرگس جان دیشبم بهت پیام دادم به آرایشگر بگو دست به صورتت نزنه حتی یه کرم ساده.
اخمهامو کردم تو هم چرا؟
نرگس تو صورتت مثل برگ گل میمونه نیاز به آرایش نداره .
ولی من آرزوم بود که آرایش کنم .
نرگس من به حرف تو گوش میکنم توهم به حرف من گوش کن
با ناراحتی صورتمو کردم به سمت شیشه داشتم بیرونو نگاه میکردم
نرگس
جوابشو ندادم
نرگس جان ، منو ببین
شانه بالا انداختم نمی خوام .
ماشین رو زد کنار پارک کرد . برگشت سمت من با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش.
منو نگاه کن : ببین تو گفتی برای من عروسک بخر به حرفت گوش کردم برات خریدم . تو هم به حرف من گوش کن .
فقط بهش نگاه کردم
میخوای بازم برات بخرم _یه فکری کردم
ماشین کنترلی میخوام.
زد زیر خنده
نرگس مگه تو پسری
پسر نیستم ولی خیلی ماشین کنترلی روست دارم
باشه برات میخرم . ولی توهم قول بده به حرفم گوش کنی نزاری صورتتو آرایش کنن
باشه نمی زارم
ماشین رو دم در آرایشگاه نگه داشت . پیاده شدم ، خواستم وارد آرایشگاه بشم صِدام کرد
نرگس
برگشتم نگاهش کردم
قول.
باخنده گفتم ماشین کنترلی _ دستشو گذاشت رو چشمش _ چشم
منم قول
وارد آرایشگاه شدم یه سالن بزرگ بود روی دیواراش پر بود از عکس های مدل مو و آرایش صورت ، دور تا دور سالن هم به فاصله های کم آینه گذاشته بودن جلوی هر آینه یه صندلی چرخ دار بود و روی همه صندلی ها کسی نشسته بود و توسط یه ارایشگر یا داشت مو شینیون می کرد یا مو کوتاه میکرد یا . . . روی یکی از صندلی ها هم ناهید نشسته بود داشتن موهاشو درست میکردن . یاد پیام ناصر افتادم که گفت با ناهید دوست بشو . رفتم جلو و بهش سلام کردم.
جواب نداد با خودم گفتم شاید صدای سشوار نذاشته سلام منو بشنوه دوباره با صدای بلند تر گفتم ؛
سلام
بازم جواب نداد . تو دلم گفتم به جهنم که جواب نمی دی اگه به خاطر ناصر نبود محل س*گ*م بهت نمی دادم .
یه دفعه صدای خالمو شنیدم
نرگس
بر گشتم دیدم خالم هست
عه خاله شماهم اینجایی با کی اومدی؟
خودم یه ماشین کرایه کردم اومدم
چرا با ما نیومدی.
دیگه از مامانت آدرس گرفتم خودم اومدم.
یه خانم اومد جلوی من .
عروس خانم شمایی ؟
بله
بیا اینجا بشین
رفتم نشستم روی صندلی یه روسری سفید سرم کرد طوری که همه موهامو کرد توی روسری و گره اش رو اورد بالای سرم بست. دستشو دور نخی که از گردنش آویزان بود پیچد و اومد سمت صورت من . منم صورتم رو عقب کشیدم و با دستم مانع از نزدیک شدنش به خودم شد.
نه به صورتم دست نزن . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_90 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله رفتم پیش مامانم . مامان ناصر به من پیام داده که
#پارت_91
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نمی شه که بدون اصلاح ، آرایش درست به صورتت نمی شینه
همینطور که دستمو جلوش گرفته بودم بهش گفتم
آرایش هم نمی خوام . فقط موهامو درست کنید.
دستشو از بندی که برای اصلاح بود آزاد کرد.
خودت می دونی من آرایشگر نیستم فقط اصلاح میکنم
داشت میرفت یه خانم دیگه اومد ازش سوال کرد _ چرا اصلاحش نکردی _میگه نمیخواد اصلاحم کنی و رفت
این خانم هم یه کرم برداشت زد به انگشتشو اومد طرف صورتم.
منم با دوتا دستهام صورتمو گرفتم.
نه آرایش نمیخواد.
از لای انگشتهام از توی آینه دیدم که ناهید بهش گفت محلش نزار آریشش کن
اونم اومد جلو یه دستمو از صورتم برداشتم دستشو که ، انگشتشو کرمی کرده بود گرفتم .
نه نمی خوام آرایش کنم با اون یکی دستش زد رو دستم
دست منو ول کن بشین حرف نزن.
مگه مرض داری میزنی
اخمهاشو کرد توهم دستوری گفت
بشین حرف نزن .
دست به صورتم بزنی بهت تُف میکنم .
بی تربیت بی ادب حالم بهم خورد عجب دختری هستی تو
خالم اومد چی شده ؟
خاله : انگشتمو گرفتم سمت خانم آرایشگر
این منو می زنه
وا خانم به چه حقی رو دختر ما دست بلند کردی اینجا بزرگتر نداره ؟
والا ما نمی دونیم به ساز کی برقصیم خواهر شوهرش میگه آرایشش کن خودش میگه نکن بعدم همیچین میگه منو زد انگار من باچوب زدمش دست منو گرفت منم بادستم بهش اشاره کردم که دستمو ول کن .
خاله بخدا دروغ میگه دستم داره میسوزه محکم زد _ناهید برگشته بود داشت مارو نگاه میکرد یه طوری میخندید که انگار داشت کیف میکرد این خانمه منو زده ، خنده ناهید منو چه جور حرص میداد. یه دفعه در آرایشگاه باز شد یه خانمی وارد آرایشگاه شد . همه خانهایی که در آرایشگاه کار میکردن بهش سلام دادن . اونم رفت لباسشو عوض کرد اومد تو سالن همه مشتری هاشو ورانداز کرد تا چشمش به من افتاد گفت عروس خانم شمایی .
بله
اتفاقی افتاده
دستمو بهش نشون دادم انگشتمو گرفتم سمت اون خانمی که زد رو دستم بهش گفتم
این زد رو دستم داره میسوزه . یه دفعه رنگ از روش پرید . رو کرد به اون خانم.
راست میگه. زدی رو دستش
نه بابا شلوغش میکنه دستشو پس زدم
شما بیجا میکنه دست روی مشتری من بلند میکنی این دفعه اولت نیست قبلا هم این کارو کردی منم بهت تذکر داده بودم . بفرمایید بشینید من با شما تسویه کنم از اینجا برید.
خانمه شروع کرد به التماس .
ببخشید دیگه تکرار نمی کنم . آخه خواهر شوهرش گفت به حرف عروس ما توجه نکن آرایشش کن اینم نمی زاشت منم بهش تشر زدم . اینبارو هم شما ببخش دیگه تکرار نمی کنم.
از التماساش دلم سوخت منم به اون خانم که مدیر آرایشگاه بود رو کردم
اره ببخشینش یواش زد گناه داره اخراجش نکنید.
آفرین به تو دختر :خدا خودش مهربونه ، مهربونهارو هم دوست داره ، چشم به خاطر تو می بخشمش.
حالا عروس خانم چرا میگی آرایشت نکنن آخه عروس بی آرایش که نمی شه.
منم خیلی دوست دارم آرایش کنم ، ولی نامزدم گفته هیچ جوره به صورتت دست نرن ولی موهاتو هر جوری دوست داری درست کن.
باشه عزیزم الان خودم موهاتو یه مدل خوشگل دخترونه درست میکنم. که همه از زیبایی موهای تو شگفت زده بشن .
ناهید بلند شد اومد پیش خانم آرایشگر .
گوش کنید خانم اگر اونطوری که من میگم عروس مارو درست کن گوش نکنی من یک ریال هم بابت آرایش عروسمون بهتون پول نمی دم .
عزیز من میگه نامزدش گفته به صورتش دست نزنیم اونوقت شما میگید ارایشش کن.
نه داداش من و نه این خانم مثلا زن دادش ، عقل ندارن حالیشون نیست که دارن آبروی مارو میبرن
ببین خانم عزیز همه چیز پول نیست من امروز میخوام این عروس خوشگلمونو افتخاری درست کنم همین که آقا داماد راضی باشه برای من کافیه.
ناهید که داشت خون خونشو میخورد یه نگاهی به خانم آرایشگر کردو سرشو تکون داد .
واقعا که !
اینو گفت و رفت نشست سرجاش
خانم آرایشگر داشت موهای منو درست میکرد دیگه آخرای کارش بود که یه بوی تندی به دماغم خورد.
دماغمو گرفتم اَه این چه بوییه.
خندید؟ نگو اَه بدش میاد ، این خانم داره موهاشو رنگ پر کلاغی میکنه این رنگم یه کم بوش تنده
شینیون موهام تموم شد توی آینه دیدم ، وای چقدر قشنگ شده خانم دستتون درد نکنه
ممنون عزیزم مبارکت باشه.
شاگردشو صدازد. لباس عروس خانم رو بیارید .
یه لباسی که تو کاور بود آوردن ، لباس رو ازتو کاور در اورد . خواست پرده رو بکشه که من لباسمو دربیارم لباس عروسمو بپوشم . دیدم این لباس انتخابیه من نیست
این لباس من نیست . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_91 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی شه که بدون اصلاح ، آرایش درست به صورتت نمی
#پارت_92
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
چرا عزیزم همین لباس شماست ،امروز فقط اینجا شما عروس هستی ، عروس دیگه ای نیست که بگیم اشتباه شده. نگاه کن گلم این لباس رو اون خانم ،
با دستش ناهید رو نشون داد ،
به ما داده .
نگاهم از توی آینه به ناهید افتاد.
اونم از توی آینه بهم خندید و صورتشو بر گردوند سمت من با یه صدای کش دار
گفتم که ، اونی که من انتخاب میکنم باید بپوشی. یه لبخند حرص آورهم به من زد.
ازشدت عصبانیت و حرص در حال انفجار بودم
دستمو بردم سمت موهام که بکشم تا شینیون موهامو خراب کنم یه دفعه چشمم به قیچی رو میز کار آرایشگاه افتاد قیچی رو برداشتم لباس عروس رو از دست آرایشگر چنگ زدم قیچی رو بردم تو لباس ولی سنگهای لباس مانع شد . قیچی رو پرت کردم زمین . یه نگاهی به دورو برم کردم کاسه رنگ پر کلاغی که روی میز رنگ مو بود و داشتن موهای یه خانم رو باهاش رنگ می کردنُ برداشتم ریختم روی لباس ،
تا خواهر شوهرم دید از جاش بلند شد و بافریاد.
آهای چیکار میکنی وحشی ، بیشعور نفهم خاک برسرت کنن چرا لباس عروس رو خراب کردی حالا چیکار کنیم دوساعت دیگه مراسم شروع میشه.
بعدم حمله کرد سمت من . خانمهایی که نزدیکش بودن جلوشو گرفتن .
منم رفتم پشت خالم قایم شدم
همه خانم هایی که تو ارایشگاه بودن حتی خانم مدیر ارایشگاه هاج و واج به من نگاه میکردن منم وایساده بودم نگاهشون میکردم . ناهید هم داشت جیغ جیغ میکرد و به من فحش میداد .
از جلز ولزش دلم خنک میشد تو دلم تموم فحشهاشو بهش پس دادم . اگه ناصر نگفته بود جواب خواهر منو نده الان هرچی فحش داده بود یه چند تا هم میزاشتم روش پسش میدادم ولی ناصر گفته بود جوابشو نده منم بهش هیچی نگفتم.
خالم اومد جلو
نرگس جان خاله این چه کاری بود تو کردی ؟
از ته دلم گفتم خوب کردم خاله حقشونه این لباس من نیست رفتن عوضش کردن .
هرکی بهم یه چیزی گفت یه خانمی که سنش بالا بود رو به من گفت:
وای خدا به دور تو دیگه چه دختری هستی خدا به داد مادر شوهرت برسه .
خانم آرایشگر گفت دخترم کارت خیلی بد بود زندگی میدون جنگ نیست آدم بعضی وقتها باید کوتاه بیاد.
یکی دونفر بهم خندین و گفتن ای ول بزن تو خال خونواده شوهر و . . .
حرف هیچ کسی برام مهم نبود از کاری که کرده بودم اصلا پشیمون نبودم _ ناهید گوشیشو برداشت زنگ زد به ناصر .
بلند شو بیا این وحشی جنگلیتو جمش کن . رنگ ریخت رو لباسش دیگه نمی شه این لباس رو پوشید .
جیغ ناهید بلند شد .
هواسش نبوده چیه ، عمدی این کارو کرد بلند شو بیا دسته گل ، این خُل دیونه رو ببین .
هرچی ناهید جزولا میزد بیشتر دلم خنک میشد .
صدای ترمز کردن ماشین ناصر اومد ، نمی دونم چرا یه وحشتی اومد به دلم دست خالمو گرفتم
وای خاله جون حالا چی میشه ؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_92 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله چرا عزیزم همین لباس شماست ،امروز فقط اینجا شما ع
#پارت_93
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
من چی بگم خاله صبر کن ببینیم چی میشه
باصدای ترمز ماشین ناصر ، ناهید چادرشو سرش کرد رفت بیرون. منم رفتم از لای در نگاه میکردم ببینم چی میگن . دیدم ناصر کنار ماشینش ایستاده ناهیدم تند تند دستشو تکون میداد با حرص داشت میگفت که من چیکار کردم ، هرچی گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه صدای بوق و رفت و آمد ماشینها نمی زاشت بشنوم . ناصرم هی سرشو تکون میداد و گوشه لبشو می جوید یه دفعه ناهید با دستش کوبوند تو سینه ناصر خواست بازم بزنه که ناصر دستشو گرفت . یواش یواش صداشون بالا گرفت.
تو داری نرگس رو به ما افضل می کنی . داری پر روش میکنی . از همین الان زن ذلیلی
ناصرم سرش داد زد.
بسه دیگه حالا هی من هیچی نمی گم تو هم دور برداشتی . برو صداش کن بیاد ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم .
ناهید اومد به سمت ارایشگاه منم دویدم رفتم سر جام وایسادم .
چش سفید بیا برو ببین ناصر چی میگه .
منم بهش ذول زدم و خیره نگاش کردم .
مثل جغد منو نگاه نکن بیا برو ببین چی میگه
رو کردم به خالم
نمی رم خاله میترسم .
ناهیدم باصدای کش دار دستهاشو گرفت سمت من
واااای خاله جان ! نرگس میترسه و این کارهارو میکنه اگر نمی ترسید چیکار میکرد.
خانم آرایشگر اومد جلو .
خانم جان خب میترسه ، یه نگاه به صورتش بنداز رنگ تو صورتش نمونده . وقتی میرید یه عروس بچه سال میگیرید باید نازشو بکشید نه اینکه سر لج بازی باهاش راه بندازید.
صورتشو کرد سمت من.
نرگس جان من الان میرم با نامزدت صحبت میکنم .
خانم آرایشگر رفت بیرون یه پنج دقیقه ای کشید دوباره اومد آرایشگاه .
نرگس جان نترس حاضر شو برو نامزدت دم در منتظرته
شال و مانتومو تنم کردم . خالم چادر سفیدی که عمه هاجر فرستاده بود تا روی لباس عروس سرم کنم رو گذاشت تو مشما داد دستم .
دل تو دلم نبود واقعا ترسیده بودم . دست خالم رو گرفتم .
خاله تو هم باید بیای.
باشه خاله منم میام بریم .
باخالم اومدم بیرون . واااای ناصر صورتش از قرمزی به خون افتاده بود یه نگاه تندی به من انداخت دندوناشو بهم فشار میداد پرک های دماغش بازو بسته میشدن تند تند داشت نفس میکشید خیلی ترسناک شده بود.
از ترس زانو هام شل شدن با زور خودمو پشت خالم پنهان کردم.
عه آقا ناصر: مراعات کن نرگس بچه است . خودتو کنترال کن ، این همه حرص و جوش برای خودتم خوب نیست .
ناصر دوتا دستهاشو کوبوند به هم خاله میبینی من چقدر بد شانس و بدبختم هرچی اینا میگن میگم چشم اونوقت ببین اینا بامن چیکار میکنن . با عصبانیت منو صدا کرد
از پشت خالت بیا بیرون بگو چرا این کارو کردی ؟
از همون پشت خالم گفتم آخه لباس من نبود . ناهید رفته عو ضش کرده .
ناصر یه چند لحظه ای ساکت شد.
بیا برو سوار ماشین شو ببینم چه خاکی به سرم بریزم.
نمیام ازت میترسم .
کلافه دستشو کشید لای مو هاش
خاله بهش بگو بره سوار شه .
خالم دستمو گرفت . برد سمت ماشین .
بیا برو تو بشین بیشتر از این عصبانیش نکن.
خاله من نَکُشه.
عه خاله مگه ناصر قاتله چند نفرو تا حالا کشته برو بشین حرف نزن
میترسم.
اگه میترسیدی این کارو نمی کردی برو بشین باهات کار نداره .
با ترسو لرز نشستم تو ماشین
ناصرم اومد تو ماشین با دوتا دستهاش دو طرف فرمون ماشینو گرفت سرشو گذاشت روی فرمون ماشین _ منم از ترس خودمو چسبونده بودم به در ماشین و زیر چشمی ناصرو میدیدم .
هی دستشو مشت میکرد ، باز میکرد . و پوف کلافه ای می کشید.
منم دست هامو آماده کرده بودم که اگر خواست بزنم دستمو بگیرم جلوی سر و صورتم . سوئچ ماشین رو چرخوند ماشین و روشن کرد پا شو گذاشت روی گاز چنان باسرعت میرفت که انگار ماشین داشت پرواز میکرد . من داشتم از ترس خفه میشدم نه از سرعت ماشین چون من عاشق سرعت بودم . از عصبانیت ناصر .
هربار که دستشو از فرمون ماشین برمی داشت که دنده عوض کنه دلم هُری می ریخت . فوری خودمو جمع میکردم سمت در ماشین دست هام هم آماده بود که بگیرم جلوی سرو صورتم .
تو دلم گفتم خوش به حال فریده و مریم الان دارن بازی می کنن بعد من اینجا از ترس دارم میمیرم . یه نیم ساعتی گذشت
سرعت ماشین رو آورد پایین . ماشین رو پارک کرد.
در ماشین رو باز کرد با خشم گفت
_پیاده شو
خیره نگاش کردم
_میگم پیاده شو
با ترس تو چشم هاش ذل زدم و به لکنت افتادم:
_می...خوای چی..کار کنی؟
دستم رو گرفت و بیرون کشید . در ماشین رو بست و قفل کرد منو برد تو یه زیر زمین . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_94
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو م شدو یه سالن خیلی زیبا پر از لباس عروس رو دیدم . خدای من از ترس داشتم می مردم چون فکر کردم میخواد منو ببره تواین زیر زمین بکُشه یه نفس عمیق کشیدم . نگاه کردم به ناصر دیدم هنوز عصبانیه. همینطور که دست منو محکم گرفته بود . یه میز کنار مزون بود . خانم شیک و مرتب پشتش نشسته بود . رفت جلوی میز
سلام خانم وقتتون بخیر.
خانم از جاش بلند شد سلام خوش آمدید
خانم ما دو ساعت دیگه مراسم عقدمونه . لباس خانمم رنگ ریخته روش خراب شده میتونید یه لباس براش آماده کنید
با تعجب به من نگاه کرد . عروس ایشون هستن .
بله
نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد . بله میشه ولی هزینش براتون سنگین در میاد چون بااین زمان کم ما باید همه کارهامونو تعطیل کنیم تا بتونیم تویه زمان کوتاه لباس ایشونو آماده کنیم .
بابت هزینه نگران نباشید هرچقدر شما بفرمایید تقدیم میکنم.
البته یه مطلب دیگه هم هست که توی این زمان کم خیاط یه مدل ساده میتونن براشون بدوزن.
باشه بدوزید ، فقط اسمش لباس عروس باشه مدلش مهم نیست
دستم درد گرفته بود . با ارنج زدم به بهش . نگاهم کرد .
دستمو ول کن درد گرفته.
دستمو ول کرد شروع کردم بااون یکی دستم ماساژ دادن که اون خانم بهم گفت دنبال من بیا
منو برد تو خیاط خونه
یه اتاق بزرگ با چند تا چرخ خیاطی های مختلف که پست هر کدوم از چرخها یه خانم نشسته بود و مشغول دوختن . وسط اتاق هم یه میز بزرگ مربع شکلی گذاشته بود که یه خانم دیگه داشت لباس برش میزد چند تا لباس عروس نیمه حاله که معلوم بود آماده شدن برای پرو هم به یه میله آهنی بزرگ که گوشه اتاق بود آوریزان شده بود
بچه ها یه لحظه کارو تعطیل کنید همگی به من توجه کنید
با دستش منو نشون داد
این خانم کوچولو تا دو ساعت دیگه باید پای سفره عقد باشه لباس عروسش رنگی شده و غیر قابل استفاده ، همتون بسیج شید فوری ، یه لباس شیک خوشگل براش بدوزید تا یک ساعت دیگه باید لباس حاضر باشه.
خانمی که داشت روی میز وسط برش میزد گفت ما تلاش میکنیم ولی شاید از یک ساعت بیشتر بشه
شروع کنید نیم ساعت هم روش.
فوری یه خانم اومد اندازهامو بگیره
خوبی عروس خانم ؟ اسمت چیه ؟
ممنون . نرگس
اسم منم شکوه
اندازهای منو گرفت و رفت یه پارچه آورد که خیلی خیلی قشنگ بود و شروع کرد با اندازهای من برش زدن
منم نشستم روی یه صندلی ، پاهام به زمین نمی رسید داشتم پاهام تاب میدادمو به خانمهای در حال کار خیاط خونه نگاه میکردم . یه صدایی به گوشم خورد .
نرگس شماهستی ؟
بله
یه آقایی بیرون کارتون داره
بلند شدم اومدم بیرون ، ناصر بود . سرمو تکون دادم چیه چیکار داری . بالبخند و مهربونی گفت
تو اتاق خیاط خونه چیکار می کنی؟
هیچی نشستم تا لباسمو بدوزن
اشاره کرد به دوتا صندلی که کنار هم بودن .
بیا اینجا بشین پیش من
یه دفعه بغض گلومو گرفت .
شانه بالا انداختم ، نمیام
با لبخند یه چشمکم بهم
زد بیا دیگه ، بیا اینجا بشینیم باهم حرف بزنیم تا لباست آماده میشه .
یه قدم نزدیک تر شد دستشو آورد جلو که دستمو بگیره . محلش ندادم برگشتم تو خیاط خونه. بی اختیار اشکم سرازیر شد فوری اشکمو پاک کردم . تلاش کردم جلوی گریمو بگیرم تا کسی متوجه گریه من نشه . دلم خیلی گرفته بود دوست داشتم برم خونمون . اگر راه رو بلد بودم فرار می کردم می رفتم . ولی الان تو شهر بودیمو با روستای ما خیلی فاصله بود .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_94 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو
#پارت_95
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کردن . برگشتم دیدم شکوه خانمه
بیا بریم لباستو پرو کن
رفتم تو یه اتاق . واااای چقدر قشنگ بود مثل اتاق پرو فروشگاها نبود . یه اتاق بزرگ که دور تا دورش آینه بود و کلی تزئینات قشنگ داشت . زیبایی اتاق کمی حال و هوامو عوض کرد . شکوه خانم کمک کرد لباسو پوشیدم . همه چیش آماده بود فقط آستین و زیپشو ندوخته بودن .
دخترم درش بیار تو همین جا بشین من الان لباستو کامل میکنم میام .
لباس رو در آوردم . دادم بهش . لباس خودمو پوشیدم . اون رفت بیرون منم نشستم تو اتاق پرو . از لباس خوشم نیومده بود . به نظر شل و آویزون میومد . داشتم به تزئینات اتاق نگاه می کردم . که دوباره شکوه خانم اومد .
لباستو در بیار عزیزم .
یه دامن پفکی که دور تا دورش حلقه فنر داشت تنم کرد . ازش پرسیدم این چیه ؟
ژپُن زیر لباس عروس می پوشن تا لباس پف کنه و کلوشی خودشو نشون بده.
بعدم لباس عروسمو تنم کرد. تو آینه خودمو دیدم او له له چقدر قشنگه شبیه به فرشته ها شده بودم . جلوی آینه هی چپ و راست شدم هی خودمو نگاه کردم . وای کاشکی الان مامانم و خالم اینجا بودن . جای فریده و مریم خالی چقدر خوشگل شدم . فقط دوتا بال کم داشتم .
صدای ناصر اومد و من اصلا خوشحال نشدم
_یاالله .
شکوه خانم خیاط مهربونی که برای پوشیدن لباس کمکم کرد در اتاق رو باز کرد
_ بفرمایید اقا داماد .
ناصر اومد داخل بلافاصله شکوه خانم بیرون رفت.
رو به روم ایستاد عمیق نگاهم کرد
_بَه بَه نرگس خانم! چقدر ماه شدی؛ شبیه فرشته ها شدی.
دستم رو بالا گرفت:
یه چرخ بزن .
شانه بالاانداختم
نمی خوام . دستم رو کشیدم
چونم رو آروم با دست گرفت و سرمرو بالا اورد
_اخم هاترو باز کن ببین چقدر زیبا شدی اصلا اخم بهت نمیاد .
دستم رو گرفت منو به خودش نزدیک کرد خم شد پیشانیم رو بوسید
_ تا حالا زیبا تر از تو ندیدم تو یه دونه خودم هستی .
خیلی خجالت کشیدم.
من میرم حساب کنم توهم آماده بشو بیا
ناصر رفت نمی تونستم لباس رو از تنم بیرون بیارم . داشتم تلاش میکردم دستمو به پشت گردنم برسونم تا زیپ لباس رو پایین بکشم . که شکوه خانم وارد اتاق شد .
چیکار می کنی فرشته کوچولو خوشگل .
میخوام لباسمو در بیارم.
مگه از اینجا نمی خوای بری سر سفره عقد .
سرمو تکون دادم
بله میخوایم بریم
پس درش نیار صبر کن برات شالم دوختیم اونو بنداز سرت همینطوری برو
فقط دخترم کفش و جورابات مناسب نیستن . تو همینجا بمون برم به نامزدت بگم بره بخره .
یه چند دقیقه گذشت با یه جوراب شلواری سفید ساده اومد .
بیا عزیزم اینو بپوش کفشهاتو نامزدت گفت زنگ میزنه آماده کنن در خونه بهت بدن . یه شالم آورد که کلاه داشت دورشم با خز سفید دوخته بودن . سرم کرد با دو تا بندی که در دو طرف کلاه بود بستش .
خندیدم . واای شبیه به اسکیموها شدم . آره ولی شبیه به فرشته های اسکیمویی . هردومون خندیدیم
از اتاق پرو اومدم بیرون ناصر مشما به دست بیرون ایستاده بود . تا منو دید بالبخند اومد جلو .
عه این چیه سرت کردی چقدر خوشگل تر شدی .
این شال حجاب لباس عروسه .
ناصر از توی مشما چادر سفید و در آورد انداخت روی سرمن
شال بهت حجاب میده ولی چادر مهبوبت میکنه یه دونه مهبوب من .
چون صورتم آرایش نداشت دیگه چادر رو روی صورتم ننداختم معمولی سرم کردم . ناصر هم دستمو گرفت . از مدیر مزون تشکر کرد . خدا حافظی کریم و پله های زیر زمینو بالا رفتیم . ناصر در ماشین رو باز کرد منو سوار ماشین کرد لباسمو جمع کرد که لای در ماشین نمونه در ماشین رو بست خودشم رفت نشست پشت فرمون ماشین و حرکت کرد .
یه کم که رفتیم . ناصر رو شو کرد سمت من منم بهش نگاه کردم .
خوبی
ممنون
از دست من دلخوری
آره
ببخشید اگه ناراحتت کردم
خیلی ترسیدم فکر کردم میخوای منو ببری زیر زمین بکُشی
چی؟تو رو بکُشم ! با صدای بلند خندید
چرا من باید این فرشته خوشگلمو بکشم . نرگس مگه من قاتلم ؟
شکل قاتلا شده بودی
مگه تو قاتل دیدی .
اره
کجا
تو فیلمها
دستشو اورد گذاشتم روی دستم .
نرگس عزیزم من تا زنده ام چاکر تم همه تلاشمو میکنم تا تو خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی.
حرفای قشنگش آرومم کرد.
یه نگاه به صورت ناصر ، انداختم . چقدر برام دوست داشتنی شده بود .
ناصر بوق می زنی اون ترانه خدا هست رو هم بزاری.
ترانه رو میزارم ولی بوق نزدیک خونه خودمون میزنم.
ترانه رو گذاشت . شیشه ماشینو دادم پایین خواستم دستمو از شیشه بیرون کنم و بخونم
نرگس شیشه رو بده بالا برای خودم بخون . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_95 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کرد
#پارت_96
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
عه ناصر بزار بخونم دیگه
اون بیرون یه عالمه چشم حرومیه نمی خوام فرشته خوشگل منو ببینه بیا باهم بخونیم
ضبط ماشینو روشن کرد
دوتایی با نوار شروع کردیم .
امشب غم دیروز و پریروز و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت . . .
من تو ماشین آروم قرار نداشتم با نوار همخونی میکردم . ناصرم گاهی میخوند گاهی هم با لبخند منو نگاه میکرد . تشویقم میکرد به خوندن .
داشت خیلی بهم خوش میگذشت که صدای بوق . . . بوق . . . ماشینو شنیدم دورو برم رو نگاه کردم عه رسیدیم .
ناصر زنگ زد کفشای منو بیارن .
ماتم دنیا منو گرفت فکر کردم الان ناهید کفشامو میاره . خنده روی لبهام نشست نیلوفر جاریم با یه مشما بزرگ اومد سمت ماشین .
زود باشید مهمونا همه اومدن کجا بودید تا حالا .
ناصر مشما رو گرفت . کفشهارو در آورد .
زود باش بپوش
کفشاهامو تو ماشین پام کردم . در ماشین رو باز کرد پیاده شدم . دسته گلم رو داد دستم در ماشین رو بست دستشو گذاشت پشت کمرم .
مواطب باش اروم برو
تا وارد حیاط مادر شوهرم شدیم مثل رگباری که در بهار از آسمان بارون می باره سرمون برف شادی و نقل می پاشیدن منم دستهامو گرفتم زیر باران نقلی که بر سرم می ریخت .
صدای کف و صوت کِل و باران نقلی که از دستان مامانمو و مادر شوهرم و زنان فامیل بر سرم می ریخت چنان فضای شادی شور ، در من ایجاد کرد .
که همه چی از یادم رفت .
ناخودآگاه همراه زنان و دختران فامیل که به استقبالمون اومده بودند منم هو میکشیدم شادی می کردم .
خانمهارو تو پذیراییه دیدم ولی مارو هدایت کردن به یه اتاق .
وای چه قشنگه ناصر از اتاق پرو مزون هم قشنگ تره
وسط اتاق خنچه عقد چیده بودن آینه شمد ان رو به روی صندلی ما گذاشتند سرم رو بالا گرفتم پر بود از کاغد رنگی فر فری که تو هم پیچیده شده بود
باهم نشستیم روی صندلی . مامانم اومد جلو
نرگس جان الهی فدات شم مامان چقدر خوشگل شدی
از روی صندلی بلند شدم پریدم بغلش خوشگل شدم مامان
خوشگل که بودی ولی تو این لباس خوشگل تر شدی .
نشستم روی صندلی داشتم خودمو تو آینه نگاه میکردم که متوجه مدل آینه شدم .
دستمو گذاشتم روی پای ناصر تکون دادم
آینه رو ببین اونی که من انتخاب کردم مستطیل بود قلب نبود این همون آینه است که ناهید می گفت بخریم .
ناصر دو تا دستهاشو گذاشت روی صورتش سرش گرفت بالا آورد پایین گفت خواهش میکنم هیچی نگو من فردا این آینه رو عوض میکنم
از عصبانیت دوست داشتم با لگد بزنم بشکنمش
به خاطر التماسهای ناصر منصرف شدم ولی اخمهام رفت تو هم .
برگشت بهم گفت من به تو قول شرف میدم فردا این آینه رو ببرم عوض کنم اخمهاتو باز کن .
قول دادیا
آره قول دادم
همه فامیل کادو به دست تو اتاق جمع شده بودن
محسن برادر ناصر وارد اتاق شد ناصر فوران چادر منو جمع کرد انداخت روی پام
خودتو جلوی نامحرما جمع کن
یه نگاهی به خودم کردم . رو کردم به ناصر
پیرهن من بلند پوشید س چیو بپوشونم
محکم و جدی گفت چادرتو بنداز روی پیراهن عروست .
یاد مامانم افتادم که گاهی به شوخی به بابام میگفت حاج آقا
منم رو کردم به ناصر با ناز ابرو انداختم بلا
چشم حاج آقا.
ناصر که تلاش میکرد خندشو کنترل کنه گفت کم دلبری کن .
آقایی که قرار بود ازدواج ما رو در دفترش ثبت که یاالله گویان وارد اتاق شد .
دوباره رو کرد به من یه کم چادرتو بکش تو صورتت .
من اومدم چادر رو بکشم روی صورتم هرچی کشیدم نیومد زیر صندلی گیر کرده بود کمی خودمو بلند کردم چادر رو کشیدم ولی چون محکم کشیدم چادر لیز خورد از سرم افتاد زمین . ناصر فورا چادر رو برداشت انداخت رو سرم .
مامان ناصر که ما رو زیر نظر داشت اومد سرشو کرد تو گوش ناصر .
مادر میخوای نرگس و بزای جبیب کتت بشین دیگه چرا اینقدر اذیتش می کنی
حرف عمه هاجر خیلی برام جالب بود زدم زیر خنده که با نگاه جدی ناصرخودمو به زور ساکت کردم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_96 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله عه ناصر بزار بخونم دیگه اون بیرون یه عالمه چشم
#پارت_97
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خالم و جاریم یه پارچه گرفتن رو سرم ناهیدم روی اون پارچه قند میسابید . خالم در گوشم گفت
خاله جون یادت باشه سه دفعه آقا ازت سوال میکنه وکیلم سه بارشو جواب نمی دی دفعه چهارم میگی با اجازه پدر مادرم و همه بزرگترها بله .
چرا خاله
چراشو بعدن بهت میگم
آقا شروع کرد به خطبه خوندن . . . عروس خانم وکیلم
منم داشتم به حرفای خالم فکر می کردم اما نمی دونم چرا گفتم
بله
دیگه با اجازه بزرگترهارو هم یادم رفت بگم
همه خندیدن منو ناصرم خندیدم
صدای ناهید اومد .
آقا ببخشید چون داریم فیلم برداری میکنیم دوباره بخونید . یه تشر هم به من زد هواستو جمع کن مارو معطل خودت نکن .
بابام که خیلی بهش برخورد و چون سبزه بود از ناراحتی سیاه شد جواب ناهید با تندی داد
یادش رفت ، دفعه اول گفت مگه چی شده ؟
همه نگاها رفت به سمت بابام بعدم به ناهید
فوری بابا و مامان ناصر رو به بابام گفتن .
بله بله یادش رفت چه اشکالی داره .
منم تو دلم گفتم آهان خوبت شد ایکاش بابام تو خرید و آرایشگاهم بود تا حالتو می گرفت . کلی تو دلم کیف کردم . چقدر دلم میخواست بر گردم قیافه ضایع شدنشو ببینم . به ناصر نگاه کردم ناراحت شده بود . من نفهمیدم از حرف بابام ناراحت شده یا از ناهید
آقا دوباره شروع کرد خطبه خوندن منم همه هواسمو جمع کردم هیچی نگفتم صدای جاریم بلند شد عروس رفته گل بچینه همه لبخند زدند و دباره خوند اینفعه خالم گفت عروس رفته گلاب بیاره . دفعه سوم گفتن عروس زیر لفظی میخواد
پدر شوهرم اومد یه سکه تمام بهار آزادی بهم داد همه کف زدن و کِل کشیدن دفعه چهارم گفتم با اجازه مادر بزرگم پدر مادرم و پدر شوهر مادر شوهرم و همه بزرگترها بله . ناصر یه نگاهی بهم کرد لبخند زد همه بهم خندیدن .
به ناصر گفتم چرا همه بهم میخندن مگه اشتباه گفتم
پدر شوهر مادر شوهرو نباید می گفتی ولی بیخیال
آخه گفتن بگو با اجازه بزرگترها خب پدر مادر تو هم بزرگتر بودن
اول مادر شوهرم اومد یه سرویس طلا بهم داد . بابا و مامانم دوتا النگو .
یکی یکی اومدن هدیه هاشونو دادن این مراسم تموم شد .
همه از اتاق رفتن بیرون منو ناصر تنها شدیم . . .
یک ساعت گذشت صدای در اتاق اومد ناصر بلند شد خودشو مرتب کرد .
بفرمایید
جاریم اومد تو اتاق ببخشید مهمونها منتظر شما هستن بیاید یه خوش آمد بهشون بگید .
ناصر دست منو گرفت باهم وارد پزیرایی شدیم تا چشمم به فریده و مریم افتاد براشون دست تکون دادم خواستم بدوم برم پیششون که ناصر دست منو محکم گرفت .
کجا؟ صبرکن باهم میریم
دوتایی باهم به همه مهمونها خوش آمد گفتیم
نشستیم روی صندلی پنج دقیقه گذشت ناصر بلند شد
کجا؟
برم سمت آقایون
با مهمونا خدا حافظی کرد رفت
تا رفت مریم و فریده اومدن پیش من نرگس چرا آرایش نکردی
ناصر نذاشت
داشتیم حرف می زدیم که . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_97 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خالم و جاریم یه پارچه گرفتن رو سرم ناهیدم روی ا
#پارت_98
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خانم فراهانی با یه دسته گل خیلی قشنگ وارد پذیرایی شد . از جام بلند شدم دویدم رفتم به استقبالش با صدای بلند . خاااااانم فراهانی پریدم تو بغلش.
صورتم رو بوسید تبریک میگم شاگرد زرنگم الهی خوشبخت بشی چقدر خواستنی شدی عزیزم .
دسته گل رو بهم داد
خانم چقدر گلتون قشنگه
ممنون نرگس جان
چقدر کار خوبی کردی آرایش نکردی اینطوری خیلی جذاب ترو خواستنی شدی
ناصر نذاشت .
خانم شما اولین کسی هستی که میگی خوب شد ارایش نکردی همه میگن چرا آرایش نکردی
تو آنقدر طراوت داری که نیازی به آرایش نداری
دست کرد تو کیفش یه جعبه کوچیک بیرون آورد درشو باز کرد یه انگشتر خیلی قشنگ بود
چقدر قشنگه ممنون . خانم سر عقد یه عالمه بهم طلا دادن شنبه همشونو میارم مدرسه بهتون نشون میدم
نه نه نرگس جان نیاری ، مدرسه طلا اوردن ممنوعه شنبه خواستی بیای مدرسه حلقه نامزدیتو هم در بیار .
خانم پس کجا بهتون نشون بدم
یه روز میام خونتو میبینم
واقعا میاین
بله عزیزم میام
خانم قول دادینا
دستمو گرفت بله قول دادم .
ناهید یه ظرف میوه گذاشت جلوی خانم خوش آمد گفت و رفت
ایشون کی بودن .
خواهر ناصر .
دم در دیدمش ازم پرسید چه نسبتی با عروس دارید کارت رو بهش نشون دادم گفتم معلم نرگس هستم . منو تحویل گرفت ولی به کارت با تعجب نگاه کرد انگار یه کمم ناراحت شد .
ولش خانم اون همش ناراحته .
مراسم تموم شد همه خدا حافظی کردن رفتن فقط خودمونی ها موندن مهمونی خانوادگی شد .بهم گفتن برو لباس عروسی رو دَر بیار دلم نمیومد خیلی دوسش داشتم ولی دیگه چاره نبود رفتم تو اتاق مامانم لباس مجلسی که تو خریدمون ، خریده بودیم و اورد کمکم کرد لباس عروسمو در اوردم اون لباس رو پوشیدم
مامان الان میریم خونه خودمون
نه عزیزم رسم بود که ما امشب به خونواده ناصر شام بدیم ولی حاج نصرالله اصرار کرد که امشب اینا شام بدن فردا شب ما دعوتشون کنیم
میخوایم مهمون بازی کنیم
خندید منو فشار داد رسمه دیگه عزیزم
شال و چادر سفید نو سرم کردم رفتم تو پزیرایی ناصر هم اومده بود، تا منو دید
عه لباس عوض کردی
گفتن باید عوض کنی منم اینو پوشیدم
خوب کردی
اونشب مهمونی خیلی خوش گذشت ساعت ۱۲ شب بود که بابام رو کرد به بابای ناصر
بااجازتون زحمت و کم کنیم . فردا شب منتطرتون هستیم همگی تشریف بیارید
من دوست داشتم پیش ناصر باشم بهش گفتم نزار من برم از بابام اجازه بگیر من پیش تو بمونم
نرگس جان منم دوست دارم تو پیشم باشی ولی رسم نیست . من فردا میام پیشت
به هم دست دادیم و خدا حافظی کردیم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_98 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خانم فراهانی با یه دسته گل خیلی قشنگ وارد پذیرایی
#پارت_99
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامان میای تو اتاق ما با هم حرف بزنیم
بزار جواد رو بخوابونم میام
نرگس من میخوام بخوابم فردا صبح تمرین فوتبال دارم . حرفاتو صبح به مامان بگو
علی اصغر تو امشب برو اتاق بابایینا بخواب منو مامان پیش هم باشیم حرف بزنیم آخه فردا شب ناصرینا خونه ماهستن مامان صبح کار داره وقت نمی کنه .
مامانم اومد اتاق . راست میگه علی اصغر برو اتاق ما بخواب.
این باباهم اون اتاق رو تکمیل نمی کنه که منم راحت شم
غر نزن برو بخواب میگم تکمیلش کنه
رخت خوابشو برداشت و رفت منو مامانم تنها شدیم . منم از سیر تا پیاز هرچی که امروز شده بود رو به مامانم گفتم. مامانم همه رو با دقت گوش کرد.
نرگس چه دل و جرآتی داری من جای تو بودم همه رو می ریختم تو خودم ولی عزیزم همیشه هم یه دنده بازی جواب نمی ده امروز من آینه شمدونتو دیدم خیلی قشنگ بود اگر ناصر ازت خواست که نریم عوض کنیم تو هم قبول کن
اونوقت ناهید پرو میشه .
رو کم کردن ناهید برات مهم تره یا رضایت ناصر؟
یه کم فکر کردم ، باشه فردا بهش میگم . اگر گفت نه بی خیالش میشم
مامان هدیه های سرعقد من دست کیه
دست من
میشه بیاریشون ببینم
تو اتاقه بابات خوابیده برم بیارم سرو صدا میشه بیدار شه عصبی میشه صبح میدم ببین .
به نظرت الان ناصر خوابه یا بیدار
نمی دونم چی بگم
نرگس جان بخوابیم می دونی که فردا شب مهمون داریم من صبح خیلی کار دارم
باشه مامان بزارت بوست کنم
شب بخیر
شب بخیر عزیزم
صبح با صدای صحبت خاله ام و مامانم از خواب بیدار شدم .
خواهر : ناصر بچه خوبیه خدارو شکر اگر نرگس بچه ساله ولی ناصر هم عاقله هم نرگس و دوست داره . بی خود نگران بودی که کفتر بازو دست بزن داره
والا تا هفت هشت سال پیش اینا همسایه مادر بودن . ناصر یه چهل پنجاه تا کفتر داشت هرروزم پشت بوم بود صدای همه همسایه هارو در اورده بود یکسر هم ناهید و می زد مادر همش میگفت ناصر لنگه باباشه . ولی الان خدا رو شکر انگار بچه خوبیه .
سلام
سلام نرگس جان صبحت بخیر .
مامان مگه کفتر داشتن بد هست یا گناه داره
کفتر داشتن گناه نداره بدیش اینه که میرن پشت بوم دیگه ادم تو حیاط خونش امنیت نداره یه بدیشم اینه که معتاد به کفتر میشن خونوادشونو فراموش می کنن همه زندگیشون میشه کفتر
صدای زنگ تلفن اومد .
مامان ناصره
بردار ببین چی میگه
الو سلام
سلام خانوم خانومای خودم خوبی
ممنون تو خوبی
خوبم ولی چرا گوشیتو جواب نمی دی
حتما از بی شارژی خاموش شده
نرگس ببین بابات اجازه میده بریم شهر هم من خنچه عقدو تحویل بدم هم یه کم بگردیم
صبر کن به مامانم بگم
مامان از بابا اجازه میگیری منو ناصر بریم بیرون
باشه حرفاتو باناصر بزن گوشی رو قطع کن زنگ بزنم به بابات اجازتو بگیرم
تا اومدم به ناصر بگم مامانم چی گفت . فوری گفت
شنیدم پس قطع میکنم یه دو دقیقه دیگه زنگ میزنم
باشه
مامانم زنگ زد به بابام اجازه گرفت
منم صبر نکردم اون زنگ بزنه خودم زنگ زدم گفتم اجازه داد بیا
پس حاضر باش من اومدم دیگه معطل نشم زود بریم
باشه
مامان خریدهای سر عقد ما دست کیه
پیش منه
میاریشون من چادرمو بردارم بپوشم دیگه به جز مدرسه با مانتو بیرون نمی رم . میخوام همیشه چادری باشم
چمدون رو آورد درشو باز کردم چادر و شالی که خریده بودمو سرم کردم شلوار و کفشهای خریدمم پوشیدم حاضر تو ایون خونمون نسشتم
صدای ماشین ناصر اومد
مامان خداحافظ
خدا به همراهت عزیزم مواظب خودت باش
چشم مامان . . .
دست ناصر روی زنگ بود من در رو باز کردم
سلام
بَه سلام خانم زرنگ
سوار ماشین شدیم
کجامی ریم ؟
اول بریم من خنچه عقد و تحویل بدم بعد هرجا که تو بگی میریم
آینه رو هم آوردی عوض کنیم
دستشو زد رو فرمون
آخ یادم رفت صبر کن الان میریم در خونمون بر می داریم میریم عوض میکنم . ولی نرگس دیشب ناهید قسم خورد که آینه رو اون عوض نکرده حتما فروشنده اشتباه کرده . حالا نمی شه به همین مدل رضایت بدی
نگاهش کردم
باشه عوضش نکن
برگشت نگاهم کرد منم با لبخند نگاهش کردم
راست میگی ؟ناراحت نشیا؟ اگر بخوای عوضش میکنم
نه دیگه نمی خواد تو می گی قشنگه خوبه
به شوخی زد روی پام
نوکرتم به مولا
خنچه رو تحویل داد مدارک امانتی رو که داده بود گرفت گذاشت جیب بغل پیراهنش رو کرد به من دوست داری کجا بریم ؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_99 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامان میای تو اتاق ما با هم حرف بزنیم بزار جو
#پارت_100
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سینما
چه فیلمی ؟
یه فیلمی بریم دیگه
رفتیم دیدیم چند فیلم دارند . ولی بیشترین تبلیغشون فیلم پدر از حاتمی کیاست
ناصر اینو ببینیم
بیلط و رزور کرد برای ساعت دو بعد از ظهر
الان ساعت یازده صبحه بریم یه چرخی تو شهر بزنیم ناهارمونم بخوریم تا ساعت دو
نوار بزار ترانه خدا هست و گوش کنیم
اینم نوار
ظبط ماشینو روشن کرد
خیلی بهم خوش میگذشت که ماشینو پارک کرد
اینحا چرا نگه داشتی
بیا پایین الان میفهمی
رفتیم تو اسباب فروشی
مگه ماشین کنترلی نمی خواستی
اوخ جون ماشین کنترلی چه خوب که یادت بود
دوتا ماشین کنترلی یکی قرمز یکی مشگی خرید که تا حالا ندیده بودم . بزرگ وشیک دهنم وا مونده بود
ناصر دوتا خریدی یکی دیگشو میخوای بدی به ناهید .
چنان با صدای بلند خندید که همه نگاهمون کردن منم باخنده اون خندیدم .
نرگس جان برای خودم خریدم که دوتایی باهم مسابقه بدیم .
انگار خدا دنیارو بهم داد . ازاین بهتر نمی شد .
یاد حرفهای فرمانده پایگاهمون افتادم میگفت یادتون باشه وقتی خیلی خوشحال هستید این شادی رو خدا به شما داده حتما همون لحظه از ته دلتون از خدا تشکرکنید . البته باید از کسی هم که خدا اونو سبب خوشحالی شما کرده تشکر کنید .اول سرم رو گرفتم بالا چشمهامو بستم تو دلم سه بار گفتم
شکرن شکرا ،شکرن شکرا،شکران شکرا تشکر از خدا کردن حالمو خیلی خوب میکرد یه حس دوست داشتنی بود .
دست ناصرو گرفتم
تو خیلی خوبی ممنون
یه چشمک بهم زد لب خونی کرد
دوست دارم.
این حرفش هم برام شیرین بود و هم خجالت کشیدم
سرمیز ناهار نشسته بودیم تلفنش زنگ زد
الو
چیه دوباره سرو صدا راه انداختی خوب بده محسن ببره اون که بیکار همش خونه است.
از یه کار ، درسش عقب نمی یفته
یه جاییم نمی تونم بیام
خدا حافط
از صدای پشت گوشی معلوم بود با ناهید حرف میزد . منم نپرسیدم چی میگفت.
غذا مون هنوز تموم نشده بود . دوباره گوشیش زنگ خورد.
به صفحه گوشی نگاه کرد عصبی شد یه لا اله الاالله گفت جواب داد
بله
اینقدر رو اعصاب من نرو به محسن بگو ببره تحویل بده
از پشت میز ناهار بلند شد رفت بیرون داشت با ناهید دادو بیداد می کرد. یه پسره حدودن ۲۰ ساله اومد کنار میز.
این مرده داداشته یا دوست پسرت ؟
قلبم شروع به کویدن کرد نفسم بند اومد انگار لال شده بودم بی اختیار چشمام زوم شده بود بهش که دیدم یه دفعه رفت رو هوا به خودم اومدم دیدم زیر چک و لگد ناصره از ترس داشتم می مردم زبونم بند اومده بود حتی داد نمی تونستم بزنم . مردم ریختن سواشون کردن ناصر اونو ول کرد رفت سمت مدیر رستوران به دادو بیداد کردن.
عرضه رستوران داری نداری در اینجا رو گِل بگیر هر کَس و نا کسو راه میدی بیان مزاحم ناموس مردم بشن . مدیر رستوران هم دستشو گذاشته بود تو سینه اش و مرتب عذر خواهی میکرد.
اومد سمت میز من از ترس خشکم زد فکر کردم میخواد با منم دعوا کنه.
پاشو بریم
بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم از در رستوران اومدیم بیرون . دوباره برگشت تو رستوران همه داشتن نگاه میکردن که چرا برگشت . منم مونده برای چی دوباره رفت تو رستوران . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_100 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سینما چه فیلمی ؟ یه فیلمی بریم دیگه رفتیم د
#پارت_101
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
دست کرد تو جیبش یه چند تا پنج هزاری در آورد پرت کرد روی میز مدیریت رستوران برگشت دست منو گرفت رفتیم سوار ماشین شدیم از شدت خشم و عصبانیت صورتش سرخ شده بود منم از ترسم چشم دوخته بودم به شیشه روبرم و بیرون رو نگاه میگرم گاه گاهی هم بدون اینکه سرم رو برگردونم باگوشه چشم ناصر رو نگاه میکردم .
چی بهت گفت ؟
ترسم بیشتر شد با لکنت زبان هی چ ی
ساکت شد . سرعت ماشین رو آورد پایین وپارک کرد . تلاش کرد خودشو اروم نشون بده
نرگس غذات نصفه کاره موند میخوای یه چیزی بگیرم بخوری.
اینقدر ترسیده بودم که سیر و گرسنگی مو فراموش کرده بودم
نه
یه ساندویج بگیرم بخوری
نه
منو نگاه کن
صورتمو برگردوندم به سمتش
چی میخوای بگیرم
هیچی
نگاهی به ساعت مچی دستش انداخت
ساعت یک و ربع نرگس جان بریم خونه یه روز دیگه بریم سینما
سرم رو به تایید تکون دادم .
باشه
حرکت کرد یه دستش به فرمون ماشین بود یه دستشم مرتب می کرد لای موهاش گوشیش زنگ خورد روی صفحه گوشی نوشته بود ناهید . گوشی رو برداشت کلا خاموش کرد پرتش کرد صندلی عقب
رسیدیم در خونه ما ترمز کرد خواستم پیاده شم دستمو گرفت .
برگشتم نگاهش کردم . پسره چی بهت گفت؟
تقصیر من نبود
می دونم تقصیر تو نبود کاریت ندارم فقط میخوام بدونم چی بهت گفت
گفت این مرده ، تو رو نشون داد . برادرته یا دوست پسرت ؟
تو چی گفتی
من هیچی نگفتم
کار خوبی کردی که جوابشو ندادی . هیچ وقت جواب هیچ مرد مزاحمی رو نده . خب .
باشه .
هر وقتم کسی مزاحمت شد فقط فقط به خودم بگو . باشه
باشه چشم
من فدای چشم گفتنت
از اتفاق امروزم برای کسی نگو
چشم
هلاک این چشم گفتنتم خوشگل من
یه کم دستمو فشار داد . یه روز دیگه میریم بیرون سینما هم میریم
سرمو به تایید تکون دادم
حالا یه لبخند بزن بعد برو پایین.
با لبخند گفتم ماشینارو می دی ببرم
عه عه عه داشت یادم میرفت صبرکن بدم ببری
در صندوق عقب رو باز کرد ماشینارو داد بهم خدا حافظی کردیم رفت
در رو باز کردم رفتم تو خونمون . مامانم با خالم داشتند سبزی خوردن پاک میکردن.
سلام
سلام نرگس خانم . خوش گذشت .
نرگس مامان چرا رنگت پریده چی شده
هیچی نشده
پس چرا رنگ و روت زرد شده دعواتون شده .
دعوا شد ولی نه بامن . ناصر گفته به کسی نگو
باکی دعواش شد.
لبهامو جمع کردم هیچی نگفتم
اینا چیه دستت
ماشین کنترلی
حتما تو گفتی بخره ؟
سرم رو به تایید تکون دادم .
صدای مامانم بلند شد .
تو هم کار یاد گرفتی را به راه می ری اسباب بازی میخری دفعه آخرت باشه همین می نونده بیفتی سر زبونا که بشینن مسخرت کنن . نرگس تو دیگه ازدواج کردی . باید فکر اسباب بازی رو از سرت بیرون کنی . فهمیدی چی گفتم ؟
هیچی نگفتم . دست جواد رو گرفتم بردم تو اتاقمون
بیا داداشی ماشین کنترلی بهت نشون بدم .
صدای مامانم همینطور میومد . می بینی ملی چه کاری یاد گرفته . . .
اذان مغرب و گفتن وضو گرفتم نمازمو خوندم .
مامان
جانِ مامان
من امشب چی بپوشم
همون لباسهایی که سر خرید ، خریدید
اونا تکرارین دیشب پوشیدم .
عیبی نداره امشبم بپوش
اونو نمی پوشم اونی که بابا خریده رو بپوشم ؟
اونم خوبه باشه بپوش .
رفتم تو کمدم برش داشتم . نگاهش کردم اثری از پارگی نداشت بابا برده بود تعمیرش کرده بود.
ساعت هشت شب زنگ حیاطمون به صدا در اومد علی اصغر در حیاط رو باز کرد ناصرینا بودن
ناصر یه دسته گل خیلی قشنگ دستش بود کت شلوار پوشیده با موهای مرتب خوش تیپ اومد تو حیاط . یاد حرف فریده افتادم که گفت ناصر خوشگل و خوش تیپه . راست میگفت چقدر امشب ناصر به چشمم اومد .
اومد جلو دسته گل رو داد دستم آهسته گفت فردا شنبه تعطیله میام دنبالت بریم بیرون میخوام امروزو برات جبران کنم
منم آهسته گفتم نمیشه فردا بیست و دو بهمن صبح باید برم راهپیمایی بعد از ظهرم مراسم داریم باید سرود بخونیم . منم تک خوان سرودم حتما حتما باید باشم
اصلا لبهاشو جمع کرد
مراسم کجا هست ؟
تو حوزمون بر گزار میشه
کیا هستن؟
بسیجیا .
منظورم اینه همه خانم هستن یا زن و مرد قاطی ؟
همه خانم هستن .
پس نمیای
ابرو بالا انداختم نه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_101 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله دست کرد تو جیبش یه چند تا پنج هزاری در آورد پرت
#پارت_102
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خونه ما مثل خونه ناصر بزرگ نبود خیلی کوچیک تر از خونه اونا بود نتونستیم هممون دور هم جمع بشیم . مردها رفتن تو اتاق مامان بابام خانمها اومدن توی اتاق منو علی اصغر .
مهمونی که جدا شد بین من و ناصر فاصله افتاد من همش دلم تو اتاقی بود که مرد ناصر اونجا بود .
عمه هاجر منو صدا کرد :
نرگس جان بیا بشین پیش خودم عروس خوشگلم
دستشو انداخت دور بازوهای من با محبت کمی فشار داد
خیلی دوست داشتم دوتا دختر داشته باشم ولی خدا بهم یه دونه داد الان تو دختر دوم من هستی
دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید .منم بوسش کردم
عمه یعنی من دختر شما شدم خواهر ناهید ؟
آره عمه جون همین طوره
ناهید منو دوست نداره یا دعوام میکنه یا باهام قهره الان بهم محل نمیزاره جواب سلام منو نداد
عیب نداره صبر کن ناهید هم درست میشه
جَو محبتهای عمه هاجر منو گرفت
عمه فردا ما گروه سرود داریم منم تک خوان گروه هستم میای مراسم سرود ما رو نگاه کنی
آره که میام عمه جون خیلی هم خوب ، بیام صدای دختر خوشگل خودم رو گوش کنم بگو چه ساعتیه به ناصر بگم ببرمون
نه نه ، به ناصر نگو بیاد با بسیجی ها بریم مامان و خالم و مادر جونم هم میان
چرا عمه وقتی ماشین هست خب خودمون میریم .
آخه من جزو گروه سرود هستم خانوم قربانی گفته گروه سرود بیان ، باهم بریم اگه دیر کنید من اضطراب میگیرم .
باشه عمه جون حالا ببینم چی میشه
حواسم رفت به ناهید اونم داشت از گفت و گوی من و مامانش حرص می خورد چون مرتب آه می کشید و زیر چشمی منو مامانشو نگاه میکرد خیلی دوست داشتم بهش نزدیک بشم هرچی فکر کردم چیکار کنم فکرم به جایی نرسید
سفره رو آوردن پهن کردن باخودم گفتم الان پا میشم برای آوردن سفره کمک می کنم ، ازهرچی بهترش رو جلوی ناهید میذارم . شاید باهام دوست شه . اما تا اومدم بلند شم عمه دست من و گرفت نشوند
عمه جون عروس که کار نمیکنه بشین اینجا پیش خودم ناهید بلند میشه
اشاره کرد به ناهید و جاریم نیلوفر اوناهم بلند شد کمک کردن.
مهمونی تموم شد همه خدا حافظی کردن رفتن . یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود صدای زنگ موبایلم بلند شد .نگاه کردم دیدم ناصره .
یعنی چیکار داره ؟
الو بفرمایید
نرگس جان فردا چه ساعتی سرود داری
ساعت دو باید مسجد باشم
نمی خواد با بسیجتون بری آدرس بگیر خودم میام می برمت
نه ناصر من باید برم مسجد با بچه ها برم آخه . . .
نگذاشت حرفم تموم شه.
نرگس جان گفتم که هر ساعتی باشه خودم میام می برمت
با ناراحتی گفتم
باشه.
گوشی رو قطع کردم .
یاد حرف مادر جونم افتادم همیشه میگه آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره .
به خودم گفتم . نرگس حرف نزنی میگن لالی چیکار داشتی به عمه هاجر گفتی سرود دارم . حالا خوبت شد . چقدر خانم قربانی سفارش کرد همه بیان مسجد . الان همه باهم میرن منم باید با یه مشت پیر زن برم .
صبح تو راهپیمایی به خانم قربانی گفتم .
ببخشید دیشب نامزدم گفت خودم می برمت برای اجرای سرود .
باشه نرگس جان با نامزدت بیا فقط دیر نکنی سرود ما سومین برنامه است دیگه تا ساعت سه حتما حوزه باش.
ازاینکه من با شماها نمیام ناراحت نمیشید آخه گفتی همه باید باهم بریم
نه ناراحت نمی شم عذر تو موجه هرچه نامزدت میگه همونو گوش کن .
با اینکه خیلی دلم میخواست با گروه برم ولی از اینکه فرمانده پایگامون قبول کرد خیلی خوشحال شدم .
زنگ زدم به ناصر گفتم ساعت دو نیم بیا که تا ساعت سه حوزه باشیم اونم قبول کرد.
مامان و خالم و مادر جونم خودشون رفتن.
ساعت دو نیم زنگ حیاطمون خورد منم اماده اومدم بیرون . دیدم دوتا ماشین در حیاطمونه یکی نیلوفر و عمه هاجر و ناهید توش نشستن . یکی هم ماشین ناصر . سوار شدم .
مگه مامانت نمیاد.
اونا خودشون رفتن .
عه چه کاریه چرا صبر نکردن با هم بریم . برگشتنه بگو دیگه با ما برگردن
باشه میگم
حرکت کردیم . رسیدیم حوزه همه پیاده شدیم رفتیم سالن . اونا رفتن نشستن منم رفتم پیش فرمانده حوزه مون .
سلام خانم عظیمی
سلام مطیعی بدو برو رخت کن بچه هاتون اونجا هستن لباس بپوش آماده شو .
ممنون خانم .
با عجله رفتم دیدم همشون چادر های سرود رو که به سه رنگ پرچم ایران بود سرشون کردن . سربندهای یا زهراشون بستن همایل های سرود رو هم انداختن اماده اند که نوبت سرود ما بشه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_102 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خونه ما مثل خونه ناصر بزرگ نبود خیلی کوچیک تر ا
#پارت_103
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سلام خانوم قربانی سلام خانوم مهدی
سلام بدو برو حاضر شو سخنرانی داره تموم میشه الان نوبت ماست.
حاضر شدم .
عکاس حوزه اومد : بچه ها هرکی میخواد تکی عکس بندازه بیاد .
اول همه رفتم من میخوام بندازم . یکی تکی ، یکی هم باخانوم قربانی و خانوم مهدی مسئول سرودمون ، عکس انداختیم .
خانوم مهدی اومد.
بچه ها همونطور که گفتم سمت راست چادرهای سبز ، وسط چادر سفیدا ، سمت چپ چادر قرمز . به همین ترتیب هم وارد سالن میشین .
نرگس هم جلو همه به ایسته .
. سرود تموم شد به همین ترتیب هم خارج میشید . همگی هواساتونو جمع کنید اشتباه نکنید.
چون من تک خوان بودم چادر من هر سه رنگ رو داشت با سربند سبز یا زهرا و حمایل طلایی که اسم شهید پایگاهمون (شهید سید مصطفی میر موسوی ) روش نقش بسته بود واقعا زیبا به چشم میومد
با اشاره خانوم مهدی هممون رفتیم تو سالن هر کی سر جای خودش ایستاد . همه ساکت بودند مارو نگاه میکردن . من با چشمام دنبال همراهانم میگشتم مخصوصا مامان خودمو مامان ناصر .
پیداشون کردم . برای همشون دست تکون دادم . او ناهم همشون به غیر ناهید با خنده برام دست تکون دادن
خانوم مهدی نوار رو روشن کرد نقش من از همه مهمتر بود چون من همه سرود رو میخوندم و بچه ها بعضی قسمتهاشو با من تکرار می کردن
برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سرزده است
«والفجر» که سوگند خدای ازلی است
روشنگر حقی است که با «آلعلی» است
این سوره به گفته امام صادق
مشهور به سوره «حسینبنعلی» است
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است
این ملت قهرمان و آگاه و رشید
ثابت قدم است و قاطع و سنگین است
شب طی شد و روز روشن از راه رسید
خورشید امید شرق، از غرب دمید
عیسای زمان، راز زمین، «روح خدا»
در کالبد مرده، دمی تازه دمید
این نهضت حق، که خلق ما برپا کرد
نه شرقیو غربی است، نه سرخ است و نه زرد
در وسعت و عمق و شور و یکپارچگی
زیباتر از این نمیتوان پیدا کرد
جانهای جهانیان به لب آمده است
جان در پی حق، داوطلب آمده است
جمهوری اسلامی ما در این قرن
فجری است که در ظلمت شب آمده است
بر ملت تازه رَسته از دام و کمند
آن بردگی گذشته، یارب مپسند
این در که بهروی ما گشودی از مهر
بار دگر از قهر، خدایا تو مبند
سرودمون که تموم شد . همه کسانیکه در سالن بودن اول با صلوات بعدم با دست زدن مارو تشویق کردن . دوباره با همون نظمی که وارد سالن شده بودیم خارج شدیم
رفتیم رخت کن هممون ریختیم دور خانوم قربانی . خانم خوب بود راضی بودین
بله خیلی عالی بود . دست مسئول فرهنگی خانوم مهدی درد نکنه .بچه ها همگی خسته نباشید . جایزتون از طرف خودم به شماها چهار شنبه صبح ساعت هشت ونیم همین هفته میریم بهشت زهرا سر مزار شهید پلارک اونجا بهتون میدم .
هرکی هم نمی تونه بیاد تو پایگاه جایزشو بهش میدم .
هممون خوشحال شدیم پریدیم بالا یو هوو
یکی از بچه ها گفت خانم همون شهیدی که بهش میگن شهید عطری ؟
بله عزیزم همون شهید .
بچه ها چهار شنبه اول میریم خانه شهید بهشت زهرا ازشون میخوام که یکی رو بفرستن باهامون سر مزار شهید پلارک که در مورد صفات و خصوصیات این شهید بزرگوار برامو ن توضیح بده
یکی از بچه ها پرسید؟
خانوم سر مزار شهید هادی هم میریم
نه اون شهید رو یک روز دیگه میریم چون باید ساعت یازده زود برگردیم که بچه ها به مدرسشون برسن . الانم برید چادرهاتونو در بیارین چادر مشگی هاتونو بپوشین برین سالن .
برنامه که تموم شد همه سریع سوار مینی بوش شید .
منم چادرمو عوض کردم اومدم سالن مستقیم رفتم پیش مامانم .
خوب خوندم
عالی بود عالی ، آفرین یه بوس محکم هم از لپم کرد.
رو کردم به خاله و مادر جونم بعدم مامان ناصرو جاریمو ناهید .
چطور بود . همشون به جز ناهید که اصلا نگاهم نکرد تشویقم کردن.
برنامه تموم شد
مامان من برگشتنه با بچه ها میام . شماهم با ناصر برید.
نه تو هم با ما میای .
برگشتم نگاهش کردم به اعتراض گفتم
مامان
محلم نزاشت
دلم پیش بچه های سرود بود . خیلی باهاشون بهم خوش میگذشت . هر وقت در برنامه یا اردویی می رفتیم تا برسیم دسته جمعی سرود میخوندیم . یه نگاهی به مامانم کردم تو دلم گفتم به من محل نمی دی ، میخوای منو به زور ببری تو ماشین ناصر . صبر کن می دونم چیکار کنم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_103 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سلام خانوم قربانی سلام خانوم مهدی سلام بدو ب
#پارت_104
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
برنامه که تموم شد تو شلوغی خروجی از در سالن . خودمو پنهان کردم از مامانم یه کم فاصله گرفتم .رفتم سمت مینی بوس . صدای نرگس نرگس مامانمو میشنیدم ولی جواب ندادم . بچه هارو دیدم همگی دارن سوار مینی بوس میشن منم باهاشون سوار شدم . رفتم نشستم پیش فریده ، یکی دوتا از بچه ها رفته بودن دسشویی خانم قربانی منتظر بود اوناهم بیان حرکت کنیم . یه وقت دیدم مامانم عصبانی از در ماشین اومد بالا منم خودمو زیر صندلی قایم کردم . از خانوم قربانی پرسید
ببخشید خانوم ، نرگس و ندیدید .
اونم گفت چرا تو ماشینه
بعدم منو صدا کرد ، نرگس مامانت اومده دنبالت .
چاره ای نداشتم از زیر صندلی اومدم بیرون .
گفتم که میخوام با بچه های سرود برگردم تو برو من نمیام.
مامانم از شدت عصبانیت چهره در هم کشید . تهدید وار.
تمام حوزه رو دنبالت گشتم اونوقت تو امدی اینجا . مگه نگفتم باید با خودمون برگردیم ، پاشو بریم ببینم .
شانه انداختم بالا نمیام
اومد جلو که دستمو بگیره از ماشین پیادم کنه . با دوتا دستهام محکم چسبیدم به صندلی ماشین .
ن می یا م میخوام با بچه ها بیام
مامانمم جلوی بچه ها راننده مینی بود مسئولین پایگاه یکی زد تو کمرم . یکی هم محکم زد روی دستهام
غلط می کنی که نمیای پاشو ببینم.
دنیا روی سرم خراب شد .
منی که به خاطر باهوش بودن همیشه همه جا اول بودم . حالا با این کار مامانم تو جمع چقدر خار و خفیف شدم .
از خجالت آب شدم . یه لحظه از همه چی بدم اومد حس تنفر از مامانم ، بابام ، ناصر و خونوادش در وجودم شعله ور شد .
خانوم قربانی اومد جلو .
وای خانوم مطیعی خواهش میکنم خودتونو کنترل کنید.
صدای راننده مینی بوس بلند شد خانم خواهشن اعصاب مارو بهم نریر خجالت نمی کشی طفل معصومو می زنی .
ایکاش همه ساکت میشدن و هیچ کَس هیچی نمی گفت
گریه کنون نه از درد ، از غرور له شدم جلوی جمع ، از ماشین پیاده شدم .
مامانم که از کارش پشیمون شده بود
تقصیر خودته هر چی بهت میگم بیا بریم خیرگی می کنی چسبیدی به صندلی ماشین .
اصلا مگه من نگفتم نرو چرا گوش نکردی
منم محل به مامانم نمی زاشتم و فقط گریه می کردم .
نزدیک ماشین ناصر که شدیم . دید من دارم گریه می کنم ، با عجله از ماشین پیاده شد اومد جلو
چی شده نرگس چرا گریه می کنی .
جوابشو ندادم . تندی سوار ماشین شدم
از مامانم پرسید چی شده چرا گریه می کنه
هیچی میخواست با مینی بوس بچه های سرود بره من نزاشتم ناراحت شده.
ناصر سوار ماشین شد .
روشو کرد سمت من .
نرگس خانوم رفیق نیمه راه شدی .
نگاهش نکردم .
با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش
گریه نکن الان مامانتینا می رسونم ، باهم میریم دور دور کلی بهمون خوش میگذره .
نمیام می خوام برم خونمون .
با یه لحن محبت آمیز
عه نشد دیگه نمیام نداریم
من که از دست همشون ناراحت بودم
نمیام بیام که ناهید زنگ بزنه عصبانی بشی دعوا کنی ، غذا نخورده منو برگردونی .
با صدای بلند گفتم
نمیام .
با این حرف من انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سر ناصر.
نرگس من به خاطر حرف مفت اون پسره دعوا کردم . بعدم چقدر بهت اصرار کردم که بریم یه چیزی بخور خودت گفتی نمی خوام
اگر ناهید تند تند بهت زنگ نمی زد تو هم منو تنها نمی زاشتی که پسره به من متلک بگه .
ناصر از شدت ناراحتی دندونهاشو بهم فشار می داد ، ساکت شد .و دیگه هیچی نگفت .
سکوت همه ماشینو گرفته بود تنها صدایی که میومد صدای فین فین من به خاطر گریه هام بود .
رسیدیم در خونمون در ماشینو باز کردم با عصبانیت محکم بستم . رفتم تو خونه تو اتاقم نرفتم چون خیلی دلم میخواست تنهای تنها باشم مامانم نمی زاشت چون کلید اتاق ما دست خودش بود میومد پیشم .
منم رفتم تو حموم در رو هم بستم قفلشم انداختم . نشستم شروع کردم به گریه کردن .
حس بد تنهایی خیلی عذابم می داد تو این مورد هیچ کسی با من نبود به جز فریده دوستم . می دونستم همه ، حق رو می دادن به ناصر. گریه و حرف زدن با خدا بهم آرامش میداد.
خدایا کجای این کار گناه داشت که من با دوستام میومدم .
صدای مامانم از پشت حموم اومد .
پاشو بیا بیرون .
نمیام
پاشو قربونت برم ازت معذرت میخوام ببخشید . خیلی عصبانیم کردی .
نمیام .
مامان خانوم ، وقتی بابا تو رو کتک زد به من گفتی به هیچ کسی نگو چون نمی خواستی آبروت بره ولی تو امروز پیش دوستای پایگاه بسیجم ابروی منو بردی . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911