زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_56 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله صدای ماشین بابام بود معلوم بود رفته نون سنکک گرف
#پارت_57
#رمان_آنلاین_نرگی
به قلم #زهرا_حبیباله
بابام بالباسهای شیک و مهمونیش آماده نشسته بود . مامانم خودشو شیک و پیک کرده بود و یه چادر سفید گل دارخوشگل سرش کرده بود. برای منم بابام یه بلوز کالباسی آستین بلند که تو سینه شم تور کاری شده بود با یه شلوارلی راسته خریده بود.
مامانم چادر سفید خواستگاری خودشو داد به من یه کم بهم بلند هرچی گفتم مامان کوتاهش کن اندازم بشه .گفت نه حیفه . بعدن قدت بلند میشه اندازت میشه . اونم با یه شال هم رنگ بلوزم سرم کردم علی اصغر و جوادم لباس های مهمونیشینو پوشیده بودن .
اتاقی که بابام ساخته بود خشک نشده بود و نشد برای بله برون من ازش استفاده کنیم . بابام گفت همگی یه جا میشینیم .
هممون حاضر و منتظر مهمونا نشسته بودیم .
صدای در حیاط اومد بابام رفت در رو باز کرد خاله هام با شوهر هاشون بودن .
هنوز به اونا خوش آمد نگفته بودیم که گروه بعدی و بعدی ....
چون فامیل بودیم خیلی از فامیلهامون مشترک بودن.
همه مهمونایی که خانم بودن اومدن با لبخند و تبریک منو میبوسیدن دیگه داشت حالم بهم می خورد تف خالی شده بودم . آخه بعضی ها بوس نمی کردن که ماچ میکرون لپای منو با لباشون میکشیدن تو دهنشون.
خونواده ناصر آخرین مهمونهایی بودن که اومدن . من همیشه ناصر رو تو مهمونی ها می دیدم ولی اصلا به تیپ و قیافه اش توجه نکرده بودم ولی الان که از در اتاق اومد تو دیدم فریده راست میگفت خوشگل و خوش تیپ بود .
چشم به دستش افتاد . یه دسته گل قشنگ با گلهای رنگا رنگ که با یه روبان صورتی قشنگ تزیین شده بود دلم برای اون دسته گل ضعف رفت .هواسم رفت به دسته گل که دیدم ناصر داره میاد طرف من دلم هری ریخت دهنم خشک شد. اومد نزدیک من.
بفرمایید.
من هول شدم دستامو که می لرزیدن آوردم جلو و گل رو گرفتم .نمی دونستم چیکارش کنم که مامانم اومد جلو تشکر کرد بعدم گذاشتش تو گلدون کریستالی که روی اوپن بود..
همه بزرگترهای فامیل اومده بودن دریغ از یه بچه چه مهمونی سختی و حوصله بری برای من بود.
مردها یه طرف نشستن . زنها هم یه طرف .ناصر وسط مردها نشسته بود منم وسط زنهای فامیل نشونده بودن.
اولش شروع کردن به خوش و بشو سلام و علیک.
حاج نصرالله پدر ناصر سر حرف و باز کرد
اگه احمد آقا اجازه بدن شروع کنیم.
با اجازه بزرگترها مخصوصا مادر زنم فاطمه خانم
مادر جونم که با این حرف بابام گل از گلش شکفته شده بود گفت:خدا مبارک کنه ان شاالله به پای هم پیرشن.
یه صلوات بفرستید .
اللهم صل علی محمد وآل محمد
احمد آقا بفرمایید.
حاج نصرالله ازاونجاییکه سن قانونی ازدواج برای دختر سیزده سال تمامه و نرگس ما تازه یازده سال رو تموم کرده و وارد دوازده شده. نرگس باید دوسال نامزد بمونه تا هم به سن قانونی برسه وهم یه خورده خونه داری یاد بگیره ، جسه نرگس کوچیکه تو این دوسال یه استخونی هم بترکونه.
قبوله ولی احمد جان با اجازه ات تا دوسال که بخوایم عقدشونو محضری کنیم اینارو به هم محرم کنیم.
باشه حاجی جان ولی ببخشیدا فقط محرمی که رفت و آمد کنیم ناصر جان نه شبها خونه ما بخوابه نه شب نرگس و جایی ببره.
اینو دیگه ناصر باید قول بده ناصر جان بابا حرف احمد آقارو شنیدی
بله بابا :هرچی شماها بگید منم قبول دارم.
دوم اینکه تو این دو سال که نرگس نامزده درسشو بخونه.
باشه بخونه.
اومدم لب باز کنم بگم بعد دوسال نامزدیمم میخوام درس بخونم . که یاد شفارشها و تهدیدات بابام افتادمو ساکت نشستم. اصلا چرا بگم مگه برای ناصر نامه ندادم . اونم حتما خونده و قبول کرده که اومده دیگه
ببخشید حاج نصرالله به غیر از مهریه شما باید یه مِلک هم پشت قباله نرگس بندازید
اونم به چشم یه باغ هزار متری تو شهریار دارم اونم می زنم به نام نرگس جان ، با سند منگوله دار.
دستتون درد نکنه خدا به اموالتون برکت بده .
یه جلد کلام الله مجید ، یک جفت آینه و شمدان و ۱۱۰ سکه بهار آزادی هم مهریه اش
اونم مبارک باشه.
وای چه مجلس خسته کننده ای شده بود . اصلا این نمایشها دیگه چیه یه کلمه بگید ما دیشب همه قرار مدارامونو گذاشتیم . ایکاش منم خونه مادر جونم بودم همه بچه ها اونجان چه قدر داره بهشون خوش میگذره .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_62 # رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله در رو باز کرد_ بیا تو _ نه تو بیا بیرون مامانت
#پارت_63
#رمان_آنلاین_نرگی
به قلم # زهرا_حبیباله
با خودم میگفتم بسه دیگه خیلی آموزش دادی بده دست خودم باهاش کار میکنم یاد می گیرم.
هم زمان که داشت یاد میداد دستمو بردم سمت گوشی .
آهان اینطوریه یه دقیقه بده منم امتحانش کنم
صبر کن نرگس عجله نکن بزار بهت بگم
یه سر موبایل دست من بود یه سرش دست ناصر به لاخره کوتاه اومد و موبایل رو داد.
اینقدر که محو موبایل و آموزشش شده بودم هواسم نبود که چقدر بهش نزدیک شدم و تو کشاکش موبایل من بگیر اون بگیر چند بار دستم خورد به دستش. هواسم جمع شد یه کم خودمو کشیدم عقب.
چرا رفتی عقب بیا جلو بهت بگم .
سیم کارتت خامه هیچ شماره ای توش نیست خندید اول شماره حاجیتو بریز تو گوشی تا افتتاح بشه.
تو دلم گفتم حاجی دیگه کیه؟
بلد نبودم شمارشو بریزم تو گوشی.
چه جوری باید بریزم ؟
با یه لحن آرومی گفت
نمی زاری که بهت بگم هی از دستم میگیری بده من گوشیورو.
یه لحظه از کار خودم خجالت کشیدم .گوشی رو گرفتم سمتش . اونم از دستم گرفت شمارشو وارد گوشی کرد . با دقت داشتم نگاه میکردم ببینم چیکار میکنه که یاد بگیرم .
بیا این شماره منه الان یه سلام میدم . خب دیگه از این به بعد میتونی کاری داشتی اینجا بهم پیام بدی.
خودشو میگف حاجی تو دلم کلی بهش خندیدم.
دوباره گوشیمو بی هوا از دستش گرفتم _بده ببینم .
هول نشو این گوشی برای توست صبر کن بهت بگم.
باشه بزار تو دست خودم باشه بگو.
لبخند زد_ببین به این میگن کی برد . اینجا مینویسی بعدم این گزینه رو می زنی برای من ارسال میشه
اوله له چه جالب . خیلی خوشم اومده بود .دلم میخواست پاشه بره خونشون گوشیمو بر دارم ببرم به فریده نشون بدم
نرگس موبایل رو بزار کنار چشاتو ببند میخوام یه چیز دیگه بهت نشون بدم
هیچی نمی خواستم همه هوش و هواسم به موبایل بود ایکاش می رفت. ولی دیگه چاره ای نداشتم .چشمامو بستم .
حالا چشماتو باز کن .
لواشک بود. از کجا می دونست من لواشک دوست دارم. همونطور که گوشی تو دستم بود لواشک رو گرفتم .
ممنون .
دستشور آورد سمتم که گوشی رو بگیره ناخواسته دستمو کشیدم عقب. اونم اومد جلوتر گوشی رو گرفت گذاشت کنارش.
این گوشی هدیه من به توست اینجا باشه من که رفتم هرچقدر دوست داشتی باهاش کار کن.
اصلا خوشم نیومد ولی ناچارن به تایید حرفش سرمو تکون دادم .باشه.
خب دیگه چه خبر ، نرگس خانم دیشب بهت خوش گذشت.
نه
عه چرا؟
حوصلم سر رفته بود.
خنده بلندی کرد. چرا حوصلت سر رفته بود. اون همه آدم دروبرت بود.....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911