زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
#پارت_42
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_جبیبباله
منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه.
داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم
نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت .
هیچی سلام کرد.
عه همین
اره پس چی؟
خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی.
فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم
به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم .
قسم جون مامانتو خوردیا
به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم
ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه
چشمهاش گرد شد عه راست میگی !!
اهوم
پس مدرسه چی
شونه انداختم بالا نمی دونم
نرگس میخوای شوهر کنی
نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن
خب بگو نمی خوام
نمی تونم
چرا
نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی
(مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم )
الان برای همین ناراحتی
نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی
عه پس چی باید بپوشی
میگن یه لباس ساده تر
نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی
نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada