زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_58 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله مامانم کنار بابام نشسته بود و با من فاصله داشت .
#پارت_59
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی
رو کردم بهش چیو راضی هستم
دخترم شما رو میخوام به عقد این آقا پسر گل در بیارم راضی هستی .
نگاهم به چهره نگران و پریشون بابام افتاد . اصلا دوست نداشتم شکستشو ببینم .حالا دوتا دلیل برای بله گفتن به این ازدواج داشتم یکی مامانم که دوباره از بابام کتک نخوره یکی آبروی بابام تو جمع فامیل نره .سرم رو انداختم پایین و اولین دروغ زندگیمو گفتم .
بله آقا سید راضی هستم
آقا سید رو کرد به ناصر شماهم راضی هستی
بله آقاسید راضی هستم
یه دفعه حس غریبی و بهم دست داد حس تنهایی حس بی کسی ، گفتم صبر کنید آقا سید
همه نگاها برگشت سمت من حتی ناصر
به داداشم علی اصغرم بگید بیاد .
بابای ناصر فوری سرش رو کرد تو اتاقی که مهمونا نشسته بودن گفت علی اصغر جان یه دقیقه بیا . تا اومد تو اتاق صداش کردم . داداشی بیا .
چیکار داری نرگس
توهم باید باشی
گفتن هیچ کسی به غیر پدر مادرا نباشن بزار برم .
دستشو گرفتم نه علی اصغر نرو خواهش میکنم بمون
همه محو این گفتگو خواهر برادری ما بودن . آقا سید هم اعتراضی نکرد.
خب همه گوش کتید مخصوصا آقا داماد و عروس خانم . خطبه محرمیت شما دوساله است تا وقتی که برید عقد دائم بخونید و چون صیغه مدت داره حق طلاق با عروس خانمه . آقا ناصر مهریه ای که تعیین شده برای عقد کامله برای عقد موقت مهرش جداست الان من این خطبه رو با چه مهریه ای بخونم .
بابای ناصر گفت با اون باغی که تو شهریار بهش دادم .
پس حاجی جان همین جا باید قردادی نوشته بشه و همه فامیلی که اینجا هستن به عنوان شاهد زیرش رو امضا کنن.
بله آقاسید قرار داد و بنویسید.
بابای ناصر و بابای خودم با آقا سید نشستن به نوشتن . بعدم بردن تو اون اتاق و امضا گرفتن آقای سید گفت خودتم امضا کن آقا داماد ناصر هم امضا کرد .شماهم امضا کن عروس خانم.
من؟
بله شما عروس گل .
عه به لاخره به حساب اومدم . اولین باری بود که پای قرار دادی رو امضا میکردم چقدر حس خوبی بهم دست داد .
امضاء کردم.
آقاسید در اتاق رو به روی مهمونا بست ، بعدم گفت هر کسی توی این اتاقه باید دستش باز باشه و هیچ کسی دستش مشت نباشه..
همه پنجه های دستشوو باز کردن
آقا سید یه کلمه های عربی خوند بعدم گفت
مبارکا باشه به پای هم پیرشن صلوات بفرستید.
همه صلوات فرستادن .
صدای کِل کشیدن خانمها فضای خونه رو پرکرد.
مامانمو و مامان ناصر شروع کردن مثل بارون یه عالمه نقل و شکولات ریختن روی سر منو ناصر . بابامو بابای ناصر و آقا سید از اتاق رفتن بیرون .
خانهای فامیل وارد اتاق شدن . علی اصغرم رفت
عمه هاجر از زیر چادرش یه دایره در آورد
شروع کرد به زدن. بقیه هم دست می زدن.
صدای کِل کشیدن و پاشیدن نقل و شکولات و دایره زدن عمه هاجر و دست زدن جمع حاضر منو از اون حالت تنهایی و بی کسی در آورده بود و برام صحنه ی با شکوهی شده بود .
یه دفعه ناهید که معلوم بود خودشو به زور داره خوشحال نشون اومد چادر منو از سرم برداشت . خواست شالمم برداره که با دستم نگه داشتم و نزاشتم .
چرا نمی زاری شالتو بردارم نامحرم اینجا نیست مردها رفتن ناصر هم که دیگه بهت محرم شد. دستم محکم به شالم بود تو چشاش خیره شده بودم که خاله ام اومد . نرگس جان شالتو در بیار عزیزم. منم دستم شل شد ناهیدم شال رو از روی سرم برداشت.
موهامو با گل سر بسته بودم . ناهید اومد گل سرمو باز کنه سرمو کشیدم کنار. خودم باز میکنم اونم رنگش پرید و بهش برخورد ولی به رو نیاورد. گل سرم رو باز کردم و موهام آزاد شدن .ریختن روی شونه هام .
حس خوبی بهم دست نداد شالم رو که برداشتن موهامم ریخت دور سرم احساس برهنه بودن بهم دست داد خیلی خجالت کشیدم .
ناهید یه جعبه کوچولو خوشگل از توی کیفش بیرون آورد . درش رو باز کرد گرفت سمت ناصر و اشاره کرد دستش کن.
یا خدا ناصر میخواد به من دست بزنه. یه دفعه یخ کردم و دستهامو جمع کردم .
ناصر انگشتر رو از جعبه برداشت و روش رو کرد به سمت من دستشو آورد جلو.ولی من همچنان دستمو مشت کرده بودم .که خاله ام دست منو گرفت. نرگس مشتتو باز کن خاله .
منم آروم آروم مشتمو باز کردم ناصر هم بادست چپش دستمو گرفت با دست راستشم انگشتر رو در انگشت من کرد.
حس عجیبی بود تا بحال به غیر محرمهام دست هیچ مردی بهم نخورده بود.
تا انگشتر در انگشت من رفت دوباره صدای کِل و پاشیدن نقل و شکولات و نواختن دایره عمه هاجر و دست زدن خانمهای فامیل بلند شد .اون حس عجیب رفت و به جاش حس شادی و نشاط آوری به وجودم آورد......
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_58 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_59
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
در حیاط رو که بستن، داداشم با خشم و عصبانیت اومد طرفم
خب، که حالا دیگه تو رویِ من وامیستی، آره
از ترس خشکم زده، هر چی تلاش کردم فرار کنم برم توی اتاقم، انگار کفشهام رو دوختن به زمین، بی دفاع خیره شدم به داداشم، فرزانه اومد بین من و باباش ایستاد، دستهاش رو. گرفت جلوی باباش
_بابا تو رو خدا عمه رو نزن
داداشم داد زد
_برو کنار دخالت نکن
مینا سریع اومد، دست فرزانه رو کشید برد
_بیا اینحا، بزار بزنش تا آدم بشه، دختره قدر نشناس رو
داداشم دستش رو برد بالا، هرچی کردم که دستم رو حائل صورتم کنم، دستم بالا نیومد، فقط چشم هام رو بستم، صدای شارپی توی گوشم پیچید، بعدم سوزش صورتم، فریاد زد
گم شو برو توی اتاقت
انگار منتظر دستورش بودم، پام از زمین کنده شد دستم رو. گذاشتم روی صورتم، رفتم توی خونه، در اتاقم رو باز کردم، خوشبختانه کلید هنوز پشت در بود، در رو قفل کردم، نشستم به گریه کردن، موج منفی اومد سراغم، از همه طلبکار شدم، از بابا و. مامانم که چرا شماها مُردید، از نامزدم که قول دادی و عمل نکردی، از پدر شوهر مادر شوهرم که چرا من رو آوردید اینجا، تنها کسی رو که توی اون حال دوستش داشتم فرزانه بود، صدای داداشم و زن داداشم اومد
بی شعور، رو بهش میگم رفتی دیگه برنگرد، بی اعتنا به حرف من سرش رو میندازه پایین میره
صداش رو برد بالا
مگه نگفتم رفتی دیگه برنگرد
زن داداشم گفت
نوش جونت باشه اون چّکی که خوردی، محمود دلش بهت رحم اومد، وگرنه باید زیر چک و لگد سیاه کبودت میکرد،
حرفاهای زن داداشم مثل نوک زدن دارکوب روی مغزمه، منم دو تا انگشتهام رو کردم توی گوشم، تند، تند میزارم، برمیدارم تو. گوشم، که اصلا صداش رو نشنوم، یه خورده که این کار رو کردم، دستم رو برداشتم، خدا رو شکر، هر دوشون خفه شدن، دیگه صداشون نمیاد، به خودم گفتم، بزار یه زنگ بزنم به احمد رضا، یه دو تا حرف بارش کنم.
این بود، میگفتی، تا من رو داری غصه نخور، نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره، ولی یادم اومد، گوشیم رو ازم گرفت، انداخت تو داشبورد ماشین، دیگه برش نداشتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾