زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
#پارت_80
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقهها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن.
یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم .
رو کردم به ناصر
من اینو دوست دارم
دستت کن
خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه
ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه!
اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند
ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده .
حلقه خودشو هم دستش کرد
مال من اندازه است
آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید .
اینارو بزار کیفت .
اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید
پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟
مامانم سرویس رو از قبل خریده
از مغازه اومدیم بیرون
خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟
ناهید با حرس وعصبانیت
لباس عروس
دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود
دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم
وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر .
در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا .
دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها .
اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند .
اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید .
از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن .
خاله بیا ببین این چقدر قشنگه.
خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین
من همینو میخوام.
صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس
بله
بیا اینجا اینو ببین
نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه.......
اومد کنارم ایستاد .
ببینم کدوم رو انتخاب کردی
بهش نشون دادم : اینو.
یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما
اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه.
شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم
صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر
فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت
این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده.
چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی
ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم.
ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم
رفتم پشت خاله وایسادم .
نمیام من همینو میخوام.
ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد.
خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_79 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_80
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اگر مریم الان با من بیاد بریم خونه آره ما هم براش حناذبندون میگیریم اما اگر نیاد نه هیچ کاری براش نمیکنیم
_مینا خانم، مریم اختیار با خودشه ما به زور اینحا نگهش نداشتیم، اگر بخواد میتونه بیاد
رو کرد به من
_میخوای بری
_نه نمیخوام
مینا رو. کرد به حاج خانم
_باشه نیاد من میرم، ولی هر چی مردم پشت سر ما حرف بزنن من از چشم شما میبینم
_وااا مینا خانم چرا از چشم من؟
_چون شما زن دنیا دیده ای هستی، میدونی این میگم، پای گلدون اگر آب نریزی خشک میشه، آدمیزادم اگر نتونه غذای خوبی بخوره، زرد و نحیف میشه، ما هیچ کاری که برای مریم نکرده باشیم، بهش پناه دادیم که، غذا که بهش دادیم، اینها رو حد اقل شما ببین
حاج خانم ابروش رو داد بالا یه نفس بلندی کشید
_اشکال کار شما هم همینه که مریم رو گیاه توی گلدون دیدی، مینا خانم همون گیاه رو هم اگر بهش محبت کنی بهتر رشد میکنه، شما به جسم مریم رسیدید ولی به روحش نه مریم که ذاتش خانم هست، ولی شما فکر میکنی این دخترهایی که از خونه فرار میکنن بعد هم به نابودی کشیده میشن، از چه خونوادهایی هستن، طفل معصوم ها محبت نمیبینن، توی این جامعه هم پر از انسانهای گرگ صفت هست، نسشتن به کمین همین دختر های ساده ای که فکر میکنن یکی بهشون قول زندگی بهتر داده راست گفته، این دختر هارو میبرن، بلاهایی نیست که سر این بیچارها در نیارن، بعدم رهاشون میکنن، این دختر هم، دیگه روی رفتن به خونه اش رو نداره، توی خیابون رها میشه،
مینا عصیبی از جاش بلند شد، صداش رو برد بالا
_چی از ما ساختی حاج خانم، چرا مریم باید از اون خونه فرار کنه، بیچاره شوهر من از صبح تا شب داره زحمت میکشه، شما چیا که بهش نگفتی
حاج خانم هم ایستاد
_من به آقا محمود چیکار دارم، منظورم از این حرفها این بود، که شما به جسم مریم رسیدید ولی روحش رو ازار دادی، خانم تو مسلمونی چقدر ما حدیث و روایت و آیه قران داریم که سفارش بچه یتیم رو کرده
مینا دیگه جواب نداد، بدون خدا حافظی رفت
حاج رو کرد به من
_عجب زنیه این مینا، جلوی روی خودم، حرف گذاشت توی دهنم
_من همش دلم شور میزد شما حرفهاش رو باور کنی، خدا رو شکر که شناختیش
_خودش اعتراف کرد، اینکه میگه ما جا و مکان و لباس بهش دادیم، یعنی بهش محبت نکردیم
زد پشت دستش
عه عه عه اصلا یادم نبود بهش بگم، هرچی هم بهش دادید که مال باباش بوده، خدا آخر عاقبت ما رو با این زن بخیر کنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾