eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
770 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم. نرگس جان چیزی شده خاله ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم . رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟ حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم. خوبی خاله حالت خوبه سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم. ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو. عه خاله صداش میکردی دیر میشه. یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم . از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون بله بفرمایید بامن کار دارید بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد. _خاله ، نرگس بیایدبریم سه تایی اومدیم بیرون. خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن. نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه . یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم. خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد. باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم . از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو. ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد اومد نزدیکم . چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره . تو صورتش نگاه کردم. من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم. ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟ جوابشو ندادم رو کردم به ناصر من ازاینا نمی خوام. ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم . ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن. ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم. تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون . مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن دستم داره میشکنه دستمو ول کن. دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_81 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گفتم باشه اما خیلی ناراحت شدم، غم دلم رو گرفت تلاش میکنم که به ظاهر نشون ندم، اما ظاهراً همه متوجه حال من شدند، حاج خانم گفت مریم جان. دلخوری شدی؟ _نه اشکال نداره احمدرضا رو کرد به من حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم رفتم بالا داشتم مانتوم رو از روی رخت آویز برداشتم تنم کردم، دارم دکمه هاش رو میبندم، احمد رضا اومد تو خونه مریم از حرف مامانم دلخور شدی؟ با بی‌میلی گفتم نه اشکال نداره، دیگه اینطوری پیش اومده _ تو اصلا نگران نباش ما میریم مشهد، اونجا هم ماشین رو برات گل میزنم، میبرمت آرایشگاه، لباس عروس میگیرم، با هم میریم تو خیابون، تمام مشهد و دور میزنم، اینقدر بوق میزنم تا پلیس جریمه ام کنه منو جریمه کنه از این حرفش زدم زیر خنده، اونم خندش گرفت بخند گل من، برام دلبری کن، من عاشق این خنده های قشنگ تو هستم، حالا بگو بریم هر جا تو بگی؟ _بریم باغ؟ عه شما باغ دارید؟ آره، من و علی رضا یه گوشش رو آماده کردیم، برای بازی چه جور بازی؟ فوتبال، والیبال کارگر تو باغ نیست چرا هست، یه خونواده اند ته باغ میشینن وقتی با مامان و زن داداشمینا بریم، بهش میگیم نمیاد این طرفی که ما هستیم چه خوب، بریم من عاشق والیبالم برگشت به شوخی نگاه چپی بهم انداخت یعنی چی؟ تو فقط باید عاشق من باشی خنده پهنی زدم منظورم اینه که خیلی دوست دارم اخم کرد عه فقط من رو دوست داشته باش قهقه ای زدم خیلی خوب باشه با هم اومدیم پایین، از پدر شوهر مادر شوهرم خدا حافظی کردیم، نشستیم توی ماشین، رفتیم باغ هرچی نگاه کردم، دیوار، ته باغ رو ندیدم، رو کردم به احمد رضا چه باغ بزرگی، فقط توش درخت میوه است اره، هم میوهای پاییزی هم میوه های تابستانی ابرو دادم بالا، خیلی قشنگه آره، میخوای اول یه دوری تو باغ بزنیم، بعد والیبال بازی کنیم آره بریم میخوام ببینم چه درخت هایی داره قدم زنون چشمم افتاد به درختهایی که شکوفه صورتی داشت، رو کردم به احمد رضا بیا کنار این درختهای گیلاس سلفی بندازیم چشم گوشی رو از توی جیب اورکتش در اورد، صورتهامون رو چسبوندیم به هم، هر دو گفتیم سیب، عکس انداخت خیلی داره بهم خوش میگذره، پنج ساله بعد از فوت مامانم اینطوری بهم خوش نگذشته بود، تو چند زاویه با هم عکس انداختیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾