eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
770 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه. خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟ خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده. خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر. نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم. تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد. ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن . منم رومو کردم به خالم. خاله بریم باهم ببینیم همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن. منم به همون آرومی گفتم: نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم . باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی. خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه. نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی . چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود . خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم . خاله همونی که خودگفتم ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید . ناصر رو کرد به خالم . ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره. عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کل باغ رو دور زدیم، دیدن شکوفه های گوناگون درختان میوه خیلی برام جذاب بود، ما هم زمین داشتیم ولی فقط درخت گردو توش هست، رسیدیم به زمین خالی که برای بازی فوتبال و والیبال، کلی با احمد رضا والیبال بازی کردیم، اصلا باورم نمیشه که زندگی میتونه اینقدر شادی داشته باشه، از وقتی مادرم از دنیا رفته تمام زندگی من شده، ترس و دلشوره و اضطراب، فقط ساعاتی که توی مدرسه بودم، و گاهی هم با الهه سرگرم بازی و حرف زدن میشیدیم، ترس و دلهره نداشتم، احمد رضا یه نگاهی به ساعت مچیش انداخت، رو کرد به من مریم ظهر شد بریم؟ _باشه بریم نشستیم توی ماشین، سر چرخوند سمت من خوب بود؟ بهت خوش گذشت؟ کش دار گفتم خیییلی دوست داری بازم بیایم آره دوست داشتم نمی رفتیم، تا شب توی باغ میموندیم باشه یه روز دیگه وسیله غذا میاریم، تا شب میمونیم توی باغ رسیدیم خونه، بعد از سلام و احوالپرسی، حاج خانم رو. کرد به من باغ رو دیدی؟ بله مامان خیلی قشنگ بود گوشی خونه زنگ زد، مادر شوهرم. گوشی رو. برداشت سلام مهری جان خودت خوبی، مهدی و محمد رضا چطورن؟ ای واای هر دوشون باشه دستت درد نکنه، خیر ببینی، مهری جان خواستم بهت زنگ بزنم که تو خودت زنگ زدی، به محمد رضا هم بگو، مریم و احمد رضا هفته دیگه میرن مشهد یک هفته میمونن، بعدم میان سر زندگیشوپ نه شرایطی پیش اومده که باید زود برن سر زندگیشون حالا میبینمت مفصل برات میگم خدا حافظی کردن تماس رو قطع کرد دیگه مطمین، مطمئن شدم که از جشن ومراسم، خبری نیست، احمد رضا بهم یه جشن و. مراسم دو نفره قول داده، خدا کنه بهش عمل کنه. احمد رضا رو. کرد به مامانش مهری خانم چی میگفت؟ گفت مامان حاجی و. بابا حاجی، هردوشون مریضن، مجبور شدن که شیراز بمونن پیششون تا حالشون خوب شه به حاج خانم گفتم پدر مادر شما شیراز میشینن مریم جان من شیرازی هستم، حاج رضا همدانی هستن چه جوری همدیگر رو. پیدا کردید، شما شیراز، بابا همدان؟ پدر هامون با هم دوست بودن، بابای حاج رضا من رو از بابام خواستگاری کرد، بابام قبول کرد من شدم عروس حاج رضا، بعدم اوردنم همدان... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾