زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_33 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیبالله پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِ
#پارت34
#نرگس
پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من
سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانـــــــــه اش با من
مگــــو شــمع رخ مــــــه پیــکران ، پــــروانه ها دارد
تو شـمع روی خــود بنمــــا بُتـا ، پــروانه اش با من
كه ميگويـد كه مي نتوان زدن بي جـام و پيمـانه ؟!
شراب از لــعل گلگونت بده ، پيمـــــــانه اش با من
مگــر نشـنيده اي گنـجـينه در ، ويـــرانه جا دارد ؟!
عيان كن گنج حُسنت اي پري! ، ويـرانه اش با من
ز شور عشق ليلي در جهان ، مجنون شد افسانه
تو مجنونم بکن از عشق خود ، افسـانه اش با من
بگفتم : صيد كـــردي مرغ دل ، نيكو نگهـــــــدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتـــــــا : لانه اش با من
شبی میگفت دل : جانـانـه ای بایـد مــرا ، گفتم :
به زنجــیر جـنون گــردن بـِـنِـه ، جـانـانه اش با من
۸حخ
ز تـــــــرك مي اگر رنجيد از من ، پير ميخــــــــانه !
نمودم تـــوبه ، زين پس رونق ميخــــانه اش با من
پي صــــــــيد دل آن بلـبل دسـتانسرا ،
به گلزار از غـزل دامي بگستر ، دانــــه اش با من
بابام عاشق ترانه های سنتی بود.
تو ماشین همه ساکت بودن فقط صدای ترانه های افتخاری میومد. من خوشحال بودم همش تو ذهنم مغازها و لبایهای قشنگ تصور میکردم همیشه دوست داشتم ابروهامو بردارم آرایش کنم ولی مامانم نمی زاشت میگفت ان شاالله هروقت ازدواج کردی خب داشتم ازدواج میکردم پس دیگه میتونم .موهامو رنگ کنم ابروهامو بردارم آخ جون میگم باید برام گوشی هم بخرن. تو همین فکرا بودم.
یه دفعه از شیشه ماشین چشمم افتاد به پارک تو تاب و سر سره داشت.بی اختیار گفتم بابا بریم پارک؟
_باباجون تو دیگه بزرگ شدی داری شوهر میکنی پارک برای بچه هاست.
_وا رفتم یعنی دیگه نباید بازی کنم؟یه لحظه همه اون صحنه های خرید و رنگ موهامو ابرو برداشتن از سرم پرید.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت34 #نرگس پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانــــــــ
#پارت_35
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پارک سر سره سوار شم که یاد دعواهای مامان وبابامو کتک خوردن مامانم افتادم .
چیزی نگفتم.
رسیدیم بازار مامانم همچنان اخمهاش تو هم بود بابامم توجه نمی کرد.
ماشینش رو پارک کرد. سه تایی از ماشین پیاده شدیم به سمت مغازها حرکت کردیم .
اولین مغازه بازار اسباب بازی فروشی بود بی اختیار گفتم ما مان!
خواستم بگم بریم برای من اسباب بازی بخریم یاد حرف بابام افتادم که تو بزرگ شدی. حرفم رو قورت دادم.
_جانم مامان چی میخوای بگو ؟
_حرفم رو عوض کردم .
مامان بریم برای جواد اسباب بازی بخریم ؟
که بابام جواب داد. می خریم صبر کن موقع برگشتن. بزار خرید هامونو بکنیم. سرم رو به نشون تایید تکون دادم.
بابام رفت در مغازه لباس زنونه مامانمو صدا زد.
_بیا اول برای تو بخرم.
_من نمی خوام.
_بیا دیگه اوقات تلخی نکن یه پیرهن بِخر
مامانم روشو کرد اونطرف گفت من چیزی لازم ندارم پیرهنم نمی خوام.
بابام رفت تو مغازه صدا کرد نرگس بابا بیا !
یه نگاه به مامانم کردم توام بیا . مامانم گفت نه من نمی خوام.
وارد مغازه شدم یه خانم جوان که یه شال سرمه ای سرش کرده بود پشت ویترین مغازه ایستاده بود .بهش سلام کردم و اونهم با لبخند و خوشرویی جواب سلامم را داد .
بابام یه بلوز ازتو مغازه بهم نشون داد گفت این خوبه . بخریم برای مامانت؟ یه نگاهی از شیشه مغازه به مامانم کردم گفتم نمی دونم از خودش بپرس؟
_خودش داره ناز می کنه میخوام به سلیقه خودمو و خودت بخرم. اشاره کرد به همون بلوز و گفت این خوبه؟
فروشنده که داشت به حرفهای منو بابام گوش میداد متوجه قهر مامانم شد و شروع کرد به معرفی و نشون دادن بلوزهاشو مارو تشویق به خریدن کرد.
یه دفعه به نظرم رسید خوبه که بامامانم ست کنم ....به خانم فروشنده گفتم دوتا بلوز دامن یه شکل اندازه منو مامانم داری......فروشنده یه نگاهی به قدو قامت من کردو گفت نه عزیزم توخیلی بچه ای باید لباس دخترونه بخری مامان هم لباس زنونه.....گفتم رنگش چی دوتا بلوز دامن داری که هم رنگ هم باشن منو مامانم بخریم .....بلوزهای ویترینش رو زیرو رو کرد. ولی پیدا نکرد....
نه متاسفم نداریم.
از مغازه اومدیم بیرون ....میخواستیم وارد مغازه بعدی بشیم که من آویزون چادر مامانم شدم.... مامان،مامان تو رو خدا توهم بیاتو انتخاب کن مامان نگام کرد .
چشامو ریز کردم لبخند به لبم تورو خدا بیا دیگه ...
مانانم بعد یه مکث کوتاه گفت باشه بریم.
_خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون بریم.
وارد مغازه شدیم .
_مامان بیا باهم ست بخریم .مامانم با لبخند یه نگاهی به من کرد.
اگه داشته باشن که خیلی خوبه
منو مامان و بابا تا آخر مغازه ها رفتیم ولی نتونستیم بلوز هم رنگ و هم مدل پیدا کنیم .....بی خیال مدل شدیم گفتیم هم رنگ هم باشه خوبه ولی پیدا نکردیم .
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_35 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پ
#پارت_36
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غُرزدن عه پس چرا هیچ کدوم مغازه ها اونی که ما میخوایم نداره .
که یه دفعه چشمم افتاد به مغازه کوچیک واااااای همونی که دوست داشتم یه لباس عروسکی دامن کلوش تو سینه شم کلی سنک و کاری کرده بودن برق می زد آستینش بلند بود لب آستینشم تور داشت دلم رفت .
چادر مامانم و گرفتم به تکون دادن ، مامان ، مامان پشت اون ویترینه رو نگاه همونی که میخواستم .
مامانم نگاه کرد گفت آره چه خوشگله.
یه دفعه بابام گفت مگه شماها ست نمی خواستین .من که غرق در لباس شده بودم هیچی نگفتم ولی مامانم گفت حللا بریم تو مغازه بچم خیلی ازاین لباس خوشش اومده.
سه تایی رفتم تو و سلام کردیم خانم فروشنده تا چششمش افتاد به ما بلند شد بالبخند جواب سلام مارو داد و خوش آمد گفت .
مامانم لباس تو ویترین رو بهش نشون داد گفت اندازه این دخترم میخوام .خانم فروشنده هم یه رگال که چند لباس باهمون مدل ولی رنگها و سایزهای متفاوت بود به ما نشون داد.
گفت رنگ بندیشو انتخاب کنید براتون بیارم .
من گفتم همون صورتیه خانم فروشنده هم قد و بالای منو ورانداز کرد و دست برد تو رگال و یه پیراهن همون شکل داد به مامانم و اتاق پِرو رو به ما نشون دادو گفت بره بپوشه ببینید اندازش هست .
وای خدا چقدر من ذوق میکردم باعجله رفتم تو اتاق در و بستم و لباسهای تنم رو درآوردم .
صدا زدم مامان
_ عزیزم چقدر بهت میاد چه خوشگل شدی صبرکن باباتو صدا کنم ببینتت احمد بیا
بابام اومد به به، به به ماشاالله به دختر خوشگلم میخوایش بابا خوشت اومده؟
_بله بابا همونیه که میخواستم
_مبارکه بابا درش بیارش بیا بیرون
داشتم پیرهنو در میاوردم لباسهای خودمو بپوشم که شنیدم مامانم به فروشنده میگفت خیلی دوست داشتیم لباسامون با دخترم ست باشه ولی قسمت نشد .
خانم فروشنده در جواب مادرم گفت.....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_36 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غ
#پارت_37
#پارت_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از سر همین برای شماهم می دوزیم .
تند تند لباسما پوشیدم اومدم بیرون چشمم به صورت خندان مانانم افتاد .خدا رو شکر جَو خرید مانانمو گرفته بود از اون حالت گرفتگی و اخم بیرون اومده بود بابام که مامانو خندان می دید خوشحال تکیه کرده بود به در مغازه و مامانمو نگاه میکرد .
خانم فروشنده لباس من گذاشت تو جعبه بابت لباس مامانمم بیانه گرفت .
گفت دو روز دیگه آماده میشه بیاید ببرید .
از مغازه اومدیم بیرون رفتیم سراغ کفش من یه کفش صورتی انتخاب کردم ولی مامانم گفت .
نرگس جان سفید بگیری بیشتر به لباست میاد اگر همه چیت صورتی باشه یخ میشی ولی ترکیبی باشه بیشتر تو چشمی منم قبول کردم و هردومون کفش سفید خریدیم .
وای خدا چه روز خوبی بود چه حس قشنگی داشتم حس دختر شاه پریون بهم دست داده بود ای کاش مامانمم ازته دل راضی میشد اینطوری به من بیشتر خوش میگذشت .
خریدمون تموم شد و راهی خونمومون شدیم .
توی راه مامان و بابام باهم حرف می ردن گاهی دعواشون میشد و گاهی هم سکوت می کردن ولی من تو حال خودم بودم همش خودمو تو اون لباس خوشگل میدیم که دارم جلوی دوستامو خالمو و مادر بزرگم میچرخم .
دوشت داشتم زودتر برسیم لباسمو به همه نشون بدم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_37 #پارت_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از
#پارت_38
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود تا چشمم افتاد بهش باخنده ازتو ماشین دست تکون دادم اونم با دستش اشاره کرد چی شده؟
تا بابام ترمز کرد از ماشین پریدم بیرون و رفتم پیش داداشم
_وای علی اصغر نمی دونی چه لباسی خریدم بزاز مامان بیارش بپوشم ببین چقدر قشنگه.
_برای منم چیزی خریدید ؟
_عه باید برای توهم میخریدیم
بابام صدای مارو شنید.
علی اصغر بابا منو تو فردا میریم خرید امروز وقت نمی شد هممون خرید کنیم .
علی اصغر هم سرشو به تایید تکون داد.
بابام از پشت نیسان جعبه لباس و کفشهامونو داد به مامانم .من که دیگه طاقتم تموم شده بود پریدم جعبه لباس و کفشمو رو از مامانم گرفتم رفتم تو خونه تند تند لباسامو در اوردم و پیرهنمو پوشیدم .
ازتو اتاقم صدا زدم علی اصغر بیا ببین اونم اومد تو اتاق .
_اوله له له چقدر قشنگه مبارکت باشه نرگس
_ممنون داداشی .
صدای مامانم بلند شد .نرگس اون لباس و دربیار برو خونه مادر جون جواد و بردار بیار .
_مامان میشه باهمین لباس برم
_ نه درش بیار یه وقت کثیف میشه
_مواظبم نمی زارم کثیف شه.
_نرگس منو حرص نده اون لباس رو دربیار
_پا کوبیدم زمین مامان بزار یه کم تنم باشه که یه دفعه بابام اومد تو اتاق یه نگاهی بهم انداخت و گفت عروسکم خیلی قشنگ شدی خوشگم لباس رو دربیار آویزونش کن تو کمد برو جواد رو هم از خونه مادر بردار بیار برو بارک الله دخترم .
با لب و لوچه آویزون گفتم باشه بابا لباس رو درمیارم ولی به علی اصغر بگو بره جوادو بیاره .
تا اینو گفتم علی اصغر جفت زد کفشهاشو پوشید و گفت من نمی رم اول به تو گفتن من باید برم مسجد تمرین سرود دارم و مثل برق از حیاط زد بیرون.
منم لباسمو در اوردم و رفتم خونه مادر بزرگم .
در زدم درو باز باز کرد.
_سلام .
سلام به روی ماهت خوشگلم لباس خریدی ؟
آره مادر چه لباسی هم خریدم اگر ببینی اینقدر قشنگه.
مبارکت باشه گلم حالا میام میبینم اومدی جواد رو ببری
آره مادر کجاست .
خوابیده بزار بیداربشه خودم میارمش .
_پس من میرم خونه اینو گفتمو منتظر حرف مادر بزرگم نشدم مثل جِت دویدم به سمت خونمون
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
من #ڪوچه ے خلوتے را
میخواهم..
بی انتها، براے #رفتن
بے واژه، براے #سرودن
و #آسمانے براے
#پـرواز ڪردن
عاشقانہ اوج گرفتن
#رها شدن...
#جمـع_شهیـدانم_آرزوست
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_38 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود
#پارت_39
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود .
تو دلم میگفتم کی پنج شنبه میشه من اینو بپوشم .
اومدم خونه مامانم گفت پس جواد چی شد ؟چرا نیاوردیش.
_خواب بود مادر جونم گفت بیدار بشه خودم میارمش.
باچشمام دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی لباسمو ندیدم .
_مامان لباس منو کجا گذاشتی؟
_جاش اَمنه .
_خب میخو ام بدونم.
بودونی که چی هی بکشی به تنت از آهارش بیفته چروک و کثیف بشه؟
_نه نمی خوام بپوشمش میخوام نگاش کنم .
_نمی شه دیگه هم حرفشو نزن برو دنبال کارت برو جلوی من وانیسا حوصله منو هم سر نبر برو ببینم.
_وا !! چه جوری با من حرف میزنه مثلا من دارم شوهر میکنم .
_برووووووووو نرگس اعصاب منو بهم نریز :
_وا !'حالا چرا داد میزنی خُب میرم.
_ناامید شدم از رسیدن به وصال لباس.
رفتم در خونه فریده اینا. مامان فریده از سر قضیه دخترش پری دیگه منو تحویل نمی گرفت منم تو خونشون نمی رفتم فریده رو صدا میکردم بیاد بیرون بازی کنیم .
آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم صدای توران خانم از پشت در بلند شد.
_کیه؟
وای جرات نکردم بگم منم دوباره زنگ زدم .توران خانم اومد درو باز کرد.
_تویی !اینجا چی میخوای .
منم هول شدم و گفتم سلام فریده هست.
_آره هست ولی نمیاد.
_تورو خدا توران خانم صداش کن کارم واجبه.
توران خانم با چشمهای گرد شده از تعجب به من ذول زدو گفت واجب!
منم سرم رو تکون دادم گفتم آره واجبه صداش کنید.
فریده از پشت سر مامانش لب خونی کرد تو برو الان میام . بعدم رفت تو اتاقشون .
منم گفتم باشه توران خانم میرم .
توران خانم با تعجب بیشتر گفت تو که کارت واجبه چی شد آتیش پاره چرا داری میری.
منم یه خدا حافظی کردم و تندی از در خونشون رفتم .
سرکوچشون وایساده بودم که یه دفعه ناصرو دیدم از دور داره میاد ناخودآگاه قلبم وایساد نفسم تو سینم حبس شد میخکوب شدم به دیوار .
اونم منو از دور دید بالبخند داشت میومد جلو.
_وای خدای من این چقدر گنده است. چیکار کنم! داره به من نزدیک میشه. نفسم به شماره افتاده بو د.اونم آرام آرام و با لبی خندان داشت به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا رسید جلوی منو با روی گشاده و چهره ای خندان گفت :سلام.
من لال شده بودم فقط ناخداگاه بهش ذول زدم .اونم یه لبخند زدو رفت .
اروم آروم با پاهای لرزون نشستم که دیدم ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_39 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم می
#پارت_40
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس چیزی بهت گفت .
باسر اشاره کردم نه .
_بهت متلک گفت .
دوباره باسر اشاره کردم نه .
_دیدم بهت سلام کرد این پسر هاجر خانمه درسته ؟
بااشاره سر گفتم آره
_فامیلید با هم که .
بازم باسر گفتم آره.
_پاشو ببینم پاشو خودتو جمع کن بگو چی شده چرا اینطوری شدی ؟دست منو گرفت و بلندم کرد .
_چقدر دستات سرد شدن نرگس اگه حالت بده برم به مامانت بگم .
با سر اشاره کردم نه نه و به زور گفتم الان خوب میشم چیزی نیست .
دست منو گرفت :
_ پاشو بریم خونه خالم پیش مریم یه آب قند بخور مامانم میگه اگر کسی یه دفعه دستش سرد بشه و عرق سرد بکنه فشارش افتاده بریم اونجا بهت آب قند بدم حالت جا بیاد و به حرف بیای که این پسره چی بهت گفت که تو اینقدر بهم ریختی.
دستمو زدم به پیشونیم دیدم وای خیس عرق شده .
آروم آروم با کمک فریده بلند شدم رفتیم در خونه مریمینا در زدیم درو باز کرد مامانش و خواهرش منیر توی ایون نشسته بودن تا حال منو دیدن پاشدن اومدن دم در کمک کردن منو بردن تو ایون نشوندن . منیر گفت چی شده ؟
فریده گفت فکر کنم فشارش افتاده . منیرم دوید تو آشپزخونه اب قند بیاره .
مامان مریمم به فریده گفت بدو برو خونه نرگسینا مامانشو صدا کن .
_نه نمیخواد بری چیزی نیست.
فریده گفت بیایم اینجا وگر نه من میخواستم برم خونمون .چیزیم نیست حالم خوبه.
منیر آب قند و اورد _بخور بخور رنگت پریده حالا چی شده چرا اینطوری شدی!
_نمی دونم یه دفعه حالم بد شد.
رومو کردم سمت در حیاط دیدم مامانم سراسیمه اومد
_چی شده نرگس .
منم که حالم بهتر شده بود پاشدم روی پا ایستادم گفتم هیچی فریده شلوغش کردو منو آورد اینجا
فریده دختر دانایی بود ، فهمیده بود که تو جمع نگه چی دیده ولی به مامانم گفته بود که چی شده.
مامانم تا چشمش افتاد به من اومد جلو دستهامو گرفت گفت چی شده عزیزم بهتری گفتم آره مامان بهترم ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_40 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس
#پارت_41
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و رفیتم خونه تازه رسیده بودیم که مادر جون جواد رو آورد تا جواد چشمش خورد به مامانم خودشو انداخت تو بغل مامانم .
_مامان پیرهنمو بیار نشون مادر بدم
برو تو کمد خودت بیارش
منم از فرصت استفاده کردم و تندی رفتم برش داشتمو رفتم تو اتاق خودمون تند تند لباسلامو دراوردمو پیرهن بله برونمو تنم کردم اومدم پیش مادر و مامانم گفتم خوشگل شدم .
مادر جون یه نگاهی به قد و بالای من انداخت گفت : آره مادر خیلی قشنگه ولی این که لباس بله برون نیست.
معصومه اینو میخوای بله برون تن نرگس کنی ؟
مثل یخ وا رفتم وای خدای من نگن نباید بپوشی
مامانم وا رفته به مادر نگاه کرد مگه عیبی داره. تقریبا همین مدل دادم برای خودمم بدوزن .
مادر جان عیبش اینه که اگر این لباسو نرگس بپوشه خودتم که دادی همینطوری برات بدوزن تو بله برون بپوشی یعنی اینکه ماهیچ شرط و شروطی نداریم آماده ایم دو دستی دخترمون رو تقدیمتون کنیم .این لباس جشن شیرینی خُرونِ و.... بله بررون که جشن نیست یه مهمونی رسمی هست که خونوادهای پسر و دختر با شرط شروط هایی که میزارن باهم به تفاهم برسن .خیلی از بله برونها سر همین شرط شروطها بهم خورده
چه شرط و شروطی احمد اینقدر هول شده که هرچی اونا بگن قبول میکنه.
نگفت ازچی این پسره خوشش اومده .
چرا میگه وضعشون خوبه دستشون به دهنشون میرسه دیر یا زود که نرگس باید شوهر کنه همینا خوبن .
پاهامو کوبیدم زمین و با بغص گفتم من همینو میپوشم.
مادرجون شب جمعه رو یه بلوز شلوار ساده ترو تمیز بپوش این لباس رو ان شاالله جشن شیرینی خورون تنت کن.
حالا جواب احمد و چی بدم؟
هیچی چه جوابی، بگو مگه من چند تا دختر شوهر دادم .
تجربه نداشتم حالا اینم که طوریش نمی شه میزاریم تو یه مجلس منا سب میپوشیمش ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
#پارت_42
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_جبیبباله
منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه.
داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم
نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت .
هیچی سلام کرد.
عه همین
اره پس چی؟
خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی.
فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم
به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم .
قسم جون مامانتو خوردیا
به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم
ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه
چشمهاش گرد شد عه راست میگی !!
اهوم
پس مدرسه چی
شونه انداختم بالا نمی دونم
نرگس میخوای شوهر کنی
نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن
خب بگو نمی خوام
نمی تونم
چرا
نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی
(مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم )
الان برای همین ناراحتی
نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی
عه پس چی باید بپوشی
میگن یه لباس ساده تر
نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی
نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#پارت_43
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهراحبیباله
سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما
فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم.
منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم
مامان مامان یه خبر
مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس
دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق.
مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا
راست میگی !!
وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان
چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن!
_صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین.
_خواهش میکنم بفرمایید
نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن.
منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم.
بفرمایید خوش آمدید .ج
سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید
سلام خوش آمدید ان شاالله خیره
بله خیره خیر.
منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید
مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم.
_معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم.
_والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیباله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
#پارت_44
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیبالله
پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم .
باشه هر طور راحتید...
چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن
منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟
هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن .
توکه گفتی شب جمعه .
آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی
عه برات بد نشه !
چه بدی ؛ بازیه دیگه .
خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد.
منم بازی
آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم
صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد .
گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز.
_باشه بریم .
مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد
منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد.
برو منم الان میام .
رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان .
آقا داره قامت میبنده
رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_44 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیبالله پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگی
#پارت_45
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره رو هم حاضر کنم الان بابات میاد.
چشم مامان
جوادو بردم تو اتاق یه سینی گرد بزرگ داشتیم گذاشتمش تو سینی می چرخوندمش اونم غش غش میخندید .این بازی رو خیلی دوست داشت
صدای ماشین بابام اومد. جواد و برداشتم اومدم حیاط تا بابام درو باز کرد سلام کردم . جوادم تا بابامو دید خودشو انداخت تو بغل بابام .
_بابا
_جانم بابا! تا خواستم بگم عمه هاجرینا اومدن خونمون یاد مامانم افتادم . یا خدا یه وقت نگه چرا گفتی .
دوباره بابام گفت جانم نرگس جان بگو چیکار داشتی ؟
باعجله گفتم هیچی و تندی رفتم تو اتاق
بابام اومد تو اتاق. مامانم سلام کرد .
علیک سلام .
نرگس چی میخو است بگه حرفشو خورد .
هیچی بشین یه چایی بیارم برات ، خودم میگم .
مامانم یه چایی ریخت برای بابام .
خب بگو
_امروز هاجر رو ناهید اومدن گفتن که شب پنج شنیه بیان قبل از بله برون خودمون حرفامونو بزنیم که دیگه شب جمعه جلوی فامیلا چونه نزنیم
گوشامو تیز کرده بودم ببینم .مامانم و بابام چیا میگن.
خوبه بگو بیان.
گفتن زنگ میزنن تلفنی جواب میگیرن .بزار زنگ بزنن میگم بیان
احمد میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم گوش کن.
بابام پوفی کرد، گفتم بگو.
باید قشنگ دل بدی. احمد تو این حرفی که میخوام بهت بزنم هیچ شوخی ندارم اصلا هم کوتاه نمیام کتک زدن که هیچ اتیشمم بزنی کوتاه نمیام
یا ابالفصل چه نقشه ای کشیدی برای من خدا بهم رحم کنه.
فردا شب که اینا اومدن میگی ما چند شرط داریم اولا نرگس باید ۲ سال نامزد بمونه تو این دوسال هم درسشو میخونه.
دوما نرگس چون زیر سن قانونیه برای ازدواج عقد محضریش نمی کنن تو محضر بااجازه ولی صیغه میخونن میگن برید ۱۳سال تمام که شد بیاید سند ازدواج بگیرید.
پس با ید پشتش محکم باشه فردا شب میگی مهریه نرگس هم ۱۱۰ سکه بهار آزادی ،
هم میگی زمین یا خونه به اسمش کنن .
گوش کن احمد به نرگس سند ازدواج نمی دن که بگن میندازیم پشت قبالش باید به نامش کنن
بابام ذل زده بود به مامانم!
یه دفعه گفت زن داریم دختر شوهر میدیم معامله که نمیکنیم . من نمی تونم این حرفارو بگم.
نمی تونم بگم چیه ! معامله کدومه ! پشتوانه بچمه . میگی خوبم میگی.
اصلا من می دونم تو روت نمیشه بگی قلبم گواهی میده از سر رو در بایستی به نصرالله گفتی بیان خواستگاری فردا به مادر جون میگیم بیا همه حرفا و شرط و شرو طامونو بهشون بگه
بابام رفت تو فکرو لباشو کج و کوله کرد .گفت: به مادرت بگو باید همینارو بگه.
اصلا از همون اول میگم بزرگتر ما حاج خانم هست هرچی ایشون بگن حرف منو و مادرشم هست
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_45 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره ر
#پارت_46
#رمان_آنلاین_نرگط
به قلم#زهرا_حبیباله
خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به ازدواج نرگس توی این سن و با این پسره نبوده و نیستم
ده لا اله الاالله داریم مثل آدم باهم حرف میزنیم یه دفعه میزنی جاده خاکی اوقات منو بهم میریزی .
وای کاش مامانم دیگه چیزی نمی گفت الان دوباره دعوا میشه.
احمد!
تا گفت احمد بند دلم پاره شد با اضطراب نگاشون کردم .
_بگو دیگه چه فرمایشی داری ؟
بگو برای وسیله خونه هم سه تیکه شو اونا باید بگیرن .
چیاشو بگم اونا بگیرن
ماشین لباسشویی و یخچال و سرویس چوب شو اونا بگیرن .
قبول میکنن؟
وا !!باید قبول کنن نخواستن به سلامت راه باز ،و جاده دراز .
بابام چپ چپ به مامانم نگاه کردو سرشو و تکون دادو پوفی کرد.
مگه قرار نشد مادرت این حرفا رو بگه ؟ همه اینارو بهش بگو فردا شب بهشون بگه.
بعدم دراز کشید دستشو گذاشت روی پیشونیش گفت:
یه دقیه هیچی نگو میخوام یه چرتی بزنم.
مامانم ساکت شد
آخیش خدارو شکر به خیر گذشت دعواشون نشد.
آروم گفتم: مامان بیا تو اتاق ما کارت دارم من بیام بابا بیدار میشه.
مامانم اومد . جانم نرگس چی میخوای بگی؟
مامان به بابا بگو بعد دوسالم که عروسی کردیم بزارن من درس بخونم دوست دارم معلم بشم.
اشک تو چشمای مامانم حلقه زدو بی هوا منو تو آعوشش کشید .
آخیش چقدر خوبه تو بغل مامان چه آرامشی داشتم منم سفت چسبیدمش کاشکی رهام نمی کرد و من مدتها در آغوشش بودم. چه کیفی داشت .
با دستش سرمو نوازش میکردو میبوسید .
سرمو آروم ، آوردم بالا .
میگی؟
مامانم با بغض سرشو تکون داد و گفت
آره به مادر میگم بگه .
دوباره سرمو گذاشتم تو سینه اش .که صدای گریه حسودیه جواد بلند شد .آروم منو از تو آغوشش رها کردو جواد رو بغل کرد.
مامانم یه بوی خاستنی ، خوشی داشت نمیشه وصفش کنی چون حس کردنیه گفتنی نیست.
با صدای بازو بسته شدن در بابام بیدار شد .و گفت کیه.
گفتم علی اصغره بابا
کجا بودی تا این وقت شب
بابا مسجد تمرین سرود بهتون که گفته بودم خودتون اجازه دادید.
معصومه شامو بیار
مامانم ازتو آشپزخونه جواب داد.
باشه الان میارم.
نرگس بیا کمک کن وسایلا سفره رو ببر
باشه مامان اومدم.
سرسفره بودیم علی اصغر، رو کرد به من گفت:
نرگس چند وقته بیخیال درسات شدیا بعد شام بیا بهت دیکته بگم.
ازم امتهان ریاضی بگیر فردا امتهان ریاضی داریم
باشه...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_46 #رمان_آنلاین_نرگط به قلم#زهرا_حبیباله خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به از
#پارت_47
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو پوشیدم مغنعه امو سرم کردم رفتم صورت مامانمو بوسیدم باهاش خدا حافظی کردم کفش هامم پوشیدم که برم دنبال فریده و مریم بریم مدرسه.
اومدم در خونه فریده اینا تا خواستم آجر بزارم زیر پام زنگ بزنم فریده درحیاط و باز کرد.
عه فریده میخواستم زنگ بلبلی تونو بزنم چرا زود اومدی اونم خندید گفت خب فردا بیا زنگ بزن
بریم دنبال مریم
اون نمیاد
چرا
مریض شده نمیاد
آخی چِش شده
بَد سرما خورده گلوش درد میکنه تبم داره .
نرگس تو با ناصر حرف زدی
زدم زیر حنده ، نه من وقتی می بینمش تپش قلب میگرم زبونمم بند میاد لال میشم.
پری ما قبل از عقدشون دوتایی رفتن تو اتاق درم بستن یک ساعت داشتن باهم حرف می زدن تو هم باید باهاش حرف بزنی
دیشب یه چیزایی به مامانم گفتم بهش بگه
نه نرگس خودت باید بگی
آخه چه جوری نمی تونم
خب براش بنویس
!!!نامه بدم
آره مگه چیه ، هر شرطی داری و هر کاری که دوست داری انجام بدی بهش بگو مثل پری ما.
رفتم تو فکر......
گفتم :فریده گیرم که منم بنویسم چه طوری بهش بدم اونا امشب دارن میان خونه ما ، هم وقت ندارم هم اصلا روم نمیشه بهش بدم
تو بنویس بده من بهش میدم
وااای عجب جرآتی داری اگه کسی ببینه چی.
به خودم و جعلنا میخونم نمی بینن
چی میخونی!!!
آیه قرآنه تو سوره یاسین ،خواهر قربانی فرمانده بسیج میگفت رزمندگانمون تو خلیج فارس این آیه رو مینوشتن به قایق های تند رو و تا نزدیکی ناو آمریکایی ها می رفتن عملیات انجام میدادن اونا هم نمی دیدنشون ، منم به خومو و نامه تو میخونم ۱۰۰ تا صلوات هم نذر شهدای گمنام میکنم ، ۱۰۰۰ تومان هم نذر امام زاده میکنم .
هیچی نمی شه فقط بنویس.
آیه رو میخونی منم یاد بگیرم
آره ،و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاقشیناهم فهم لا یبصرون .
باید بنویسم تمرین کنم حفظ شم ،بعدم رفتم تو فکر.....
حالا کی بنویسیم ؟کجا بنویسم.
صبر کن زنگ تفریح باهم مینویسیم سر راهمون یه پاکت نامه هم میخریم ،ناصر هر روز ساعت ۶ بعد از ظهر میره خونشون میرم سر راهش بهش میدم میگم تو دادی.
وای فریده عقلت به کجاها میرسه!
اینقدر سرگرم حرف زدن شدیم که وقتی رسیدیم مدرسه زنگ کلاس خورده بود در حیاط مدرسه رو هم بسته بودن
فریده سرمون گرم شد به حرف دیر شده در ،رو بستن حالا چیکار کنیم.
شروع کردیم به در زدن سرایه دار اومد در و باز کرد
کجا بودین تا حالا باید برید با ماماناتون بیاید
تورو خدا آقای مسلمی بزار بریم تو فردا به مامانمون میگیم بیاد مدرسه
باشه ولی برید دفتر
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_47 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو
#پارت_48
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
تا گفت برید دوتایی دویدیم رفتیم دفتر .
به به دخترهای مارو ببین ساعت و نگاه کنید .کجا بودید تا حالا؟
ببخشید خانم امروز دیر شد.
کجا بودید که دیر شد؟
من نمی تونستم دروغ بگم ویا بپیچونم همیشه راستشو میگفتم .
گفتم خانم داشتیم حرف میزدیم هواسمون پرت شد .
خیلی خوب برید سرکلاس ولی فردا ماماناتونو بیارید اگر نیارید سر کلاس راتون نمی دم متوجه شدید؟
بله خانم
اومدیم دم کلاس در کلاس رو زدیم .
بیاتو
سلام خانم
کجا بودید چرا دیر کردید؟
گفتیم ببخشید دیر شد.
رفتید دفتر
بله خانم رفتیم خانم مدیر گفتن فردا با مانانامون بیایم مدرسه
باشه برید بشینید.
رفتیم سر میزا مون نشستیم ،زنگ فارسی داشتیم خانم داشت درس جدید میداد کتاب فارسی مو از توی کیفم در آوردم گذاشتم رو میز جلوی روم ولی اصلا هواسم به درس نبود مرتب تو ذهنم داشتم حرفایی رو که به ناصر تو نامه میخوام بگم رو مرور میکردم . که یه دفعه صدای معلمم بلند شد مطیعی .
بله بله خانم
هواست هست
بله داریم گوش میدیم
پس کتابتو باز کن و صفحه ۳۶ بیار
چشم چشم خانم.
به کتاب نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود آخه تا حالا به پسر نامه نداده بودم حتی بهش فکر هم نکرده بودم .یه حسی بهم گفت الانم به پسر نامه نمی دی داری حرفاتو به شوهر آیندت میگی
شوهر !
ازاین اسم خوشم نمیومد .نامزد رو دوست داشتم .
خب باشه نامزد .میخوای به نامزدت نامه بدی تو حس بودم که صدای زنگ تفریح رو شنیدم . آخ جون زنگ خورد. تندی دفتر مشقمو از تو کیفم در آوردم یه ورق از وسط دفتر کندم .خطکار آبی مو از جا مدادیم برداشتم کتاب فارسی و دفترو جامدادی رو گذاشتم تو کیفم زیپشم کشیدم رو کردم به فریده بریم ؟
اونم وسایلاشو جمع کرده بود گفت بریم.
دوتایی از کلاس اومدیم بیرون به سمت حیاط .نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم .
فریده دل من داره مثل سیرو سرکه میجوشه.
یه لبخند زد_چرا!
برای این نامه . دست منو گرفت ازنیم رخ بهم نگاه کرد لبخند زد _دلت شور نزنه هیچی نمیشه .اون تانکر آب رو گوشه مدرسه مبینی؟
اهوم
الان میریم اونجا مینویسیم
باشه بریم. دیگه چیزی نگفتم اومدیم ته حیاط مدرسه پشت تانک .
من مواظبم کسی نیاد تو بنویس.
من نمی دونم چی بنویسم
خب هرچی که میخوای بهش بگی همونا رو بنویس
نمی دونم چه جوری شروع کنم .
ببین هرچی به فکرت میرسه بنویس بعد دوتایی دزستش میکنیم .نرگس وقت نداریم دیر میشه الان زنگ میخوره زود باش .
باشه.
روی دو زانو نشستم برگه رو هم گذاشتم روی زانوم و شروع کردم
به نام خدا.
سلام....
#پارت_49
#رمان_آنلاین_نرگس
#به قلم #زهرا_حبیباله
آقا ناصر من دوست دارم به بسیج بروم و سرود تمرین کنم. و هر جا که خانوم قربانی بگه اجرا کنم. من دوست دارم به مسجد نماز جماعت بروم و جمعه ها به نماز جمعه بروم .
من دوست دارم درس بخونم و می خوام معلم بشم من دوست دارم با دوست هام رفت و آمد داشته باشم.من هروز باید برم خونه مامانم
آقا ناصر اگر اینارو که گفتم قبول دارید امشب بیاید خونه ما اما اگر قبول ندارید لطفا نیاید.
خیلی فکر کردم ولی فقط همین ها به نظرم رسید گفتم فریده ببین خوب نوشتم برگه رو گرفت
_ همین ها رو می خواستی بهش بگی
آره چیز دیگه ای نمی خوام .
خب خوبه ولی ای کاش یه دفتر می آوردی می گذاشتی زیر دستت چقدر بد خط نوشتی .
الان پاک نویسش می کنم برگه ای که کنده بودم از وسط دفتر بود دو برگ داشت از وسط جدا شون کردم از روش دوباره نوشتم .
ببین خوبه؟
آره خوبه
تا کرد و گذاشت توی جیبش یک مرتبه حواسمون جمع شد . ناظم مدرسه بالای سر ما ایستاده دلم هری ریخت .
چی کار می کردین من به ته ته پته افتادم و نه تونستم حرف بزنم.
چی گذاشتی توی جیبت .
هی هی هیچی خانوم
_ دستش رو کرد توی جیب فریده و نامه رو کشید بیرون شروع کرد به خوندن .
اینا چیَن نوشتی؟
نمیدونم چرا گریه ام گرفت .
به خدا هیچی خانوم دوست پسرمون نیست میخوان منو بدن بهش ، نمیتونم باهاش حرف بزنم گفتم براش بنویسم .
_ لپهایش قرمز شد گفت مطیعی تورو میخوان شوهر بدن راست میگی یا منو داری میزاری سر کار !
نه به خدا خانم می خوان شوهرم بدم خانوم فراهانی هم میدونه.
معلمت؟
بله خانم
_ پاشید بیاید بریم دفتر اونجا معلوم میشه.
دست و پاهایم می لرزید نمیدونم چرا !
رفتم توی دفتر خانم ناظم رو کرد به خانم مدیر
ببین این دختر چی میگه نامه رو گذاشت روی میزش
یه نگاه کرد به نامه یه نگاه کرد به من دستشو به علامت این چیه تکون داد . چیکار میکنی مطیعی
ناصر کیه؟
میگه میخوان شوهرش بدن داشته مثلا خواسته هاش رو براش مینوشته. میگه خانم فراهانی هم می دونه .
_بنشین اینجا تا زنگ بخوره باهات کار دارم.
چشم .
انگشت سبابش رو گرفت سمت فریده . این چیکار کرده ؟
دوتایی با هم بودن
پس هردوتاتون بشینید تا زنگ بخوره
خانم مریدی لطف کن خانم فراهانی رو هم صدا کن بیاد اینجا.
بله حتما.
صدای زنگ کلاس اومد .از پنجره دفتر نگاه کردم بچه ها همه میرفتن سر صف هاشون
صدای بازو بسته شدن دفتر اومد .خانم فراهانی بود .
سلام خانم اسکتدری با بنده کار داشتید.
منو فریده از جامون بلند شدیم .
عه شماها اینجا چیکار می کنید.
مدیر: بفرمایید بشینید.
نامه رو داد به خانوممون. اونم خوند و سرش رو تکون دادو به من نگاه کرد.
خودتون که می دونید اومدید خونمون با مامانم حرف زدید.
مدیر : میگه میخوان شوهرش بدن!
آ آ آ آ ه راست میگه.
چی میگی انگشت سبابشو گرفت سمت من اینو ؟این نیم وجبی رو ؟
متاسفانه بله.
خانم مدیر دوتا دستاشو گذاشت رو سرش . واااای فقر فرهنگی رو ببین جهل و ببین خدای من.
یه لحظه سکوت دفتر رو گرفت.دستشو از سرش رها کرد نامه رو گرفت سمت من .بگیر برو سرکلاست.
مطیعی
بله خانم مدیر
به مامانت بگو فردا بیاد مدرسه
باشه خانم .
از دفتر اومدیم بیرون .
وای فریده من چه بد بختم هرکاری میکنم به قول مامانم میره تو بوق و کَرنا . فردا مامانم بیاد مدرسه میفهمه که من برای ناصر نامه نوشتم.
خب بفهمه تو چقدر ترسویی .
رفتیم تو کلاس خانممون دیر تر از ما اومد داشتن تو دفتر با مدیر حرف میزدن .
چی میگفتن نمی دونم . ولی حتما داشتن راجع به من حرف میزدن.
زنگ دومم خوردو بعدم زنگ خونه .
ازمدرسه اومدیم بیرون رفتیم سوپر مارکت یه پاکت نامه خوشگل از اینا که پول میزاشتن توش کادو میدادن خریدم .نامه رو تا کردم گذاشتم توش دادم فریده اونم گذاشت تو کیفش.
قبلم داشت تاپ تاپ میکرد . انگار قلبم اومده بود تو گلوم . تو دلم میگفتم وای حالا چی میشه؟
نرگس الان ساعت دورو بر پنج پنج و نیمه .ناصر تقریبا ساعت ۶ میاد از سرکوچه ما رد میشه برو خونتون لباسات رو عوض کن بیا تو کوچه ما وقتی اومد بره من نامه رو بهش میدم.
باشه.
راستی نامه رو بده به من یه وقت تو لوش میدی کار خرابی میشه.
آره راست میگی . نامه رو از کیفم در آوردم دادم بهش و پا تند کردم دویدم خونمون .
درحیاط باز بود علی اصغر جواد رو آورده بود کوچه بازی بده.سلام کردم و دویدم تو خونه .مامان سلام من اومدم .
چرا دیر کردی ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_49 #رمان_آنلاین_نرگس #به قلم #زهرا_حبیباله آقا ناصر من دوست دارم به بسیج بروم و سرود تمرین ک
#پارت_50
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم _زهرا_حبیباله
تو راه با فریده حرف میزدیم
عمه هاجر زنگ زد
آره امشب ساعت هشت میان خونه ما
تند تند لباسامو عوض کردم
مامان من یه چیزیم مونده دست فریده یه دقیقه برم پیشش الان میام.
اینو گفتمو منتظر جواب مامانم نموندم تندی از خونه اومدم بیرون.
علی اصغر:کجا با این عجله
جوابشو ندادم
داد زد با توام نرگس.
هیچی نگفتم پشت سرم رو هم نگاه نکردم بدو بدو رفتم کوچه فریده اینا . دیدم فریده سر کوچه وایساده داره تخمه میخوره.
چه خبرته نرگس !اینطوری همه نگات میکنن میگن حتما اتفاقی افتاده که داره می دوه.
تند اومدم دیر نشه بیاد بره ، تو نامه رو بهش بدی من نباشم
باشه ولی خودتو آروم نشون بده کسی شک نکنه .
باشه باشه.
نرگس .
هان
داره میاد.
رومو کردم سمت خیابون . وای !!آره آره حالا من چیکار کنم .
برو ته کوچه ما
باعجله شروع کردم دویدن رفتم ته کوچه پشت تیر برق قائم شدم .قلبم داشت از گلوم میزد بیرون .از پشت تیر برق سرم رو یواشی آوردم بیرون.
وای اومد .
فریده نامه رو بهش داد یه چیزی به فریده گفت ، نگاهی به نامه انداخت بعدم زودی گذاشت تو جیب بغل اور کتش و رفت .من همون جا وایسادم .فریده خندون از سرکوچه اومد طرف من.
دادم بهش
چی گفت
بهش گفتم اینو نرگس براتون فرستاده .گفت خودش کجااست چرا خودش نامه رو نداد ، داده شما بدید .
گفتم خودش روش نشد بده ، داده من بدم .گرفت گذاشت جیبش .
حالا چی میشه؟
هیچی ،چی میشه الان میره خونه میخونه.
فریده تو باید زن ناصر میشدی چقدر جرات داری میتونی باهاش حرف بزنی.
خنده ای کردو گفت . منو که نخواسته تورو خواسته.
اگر تو رو میخواست زنش میشدی
نه
چرا؟
ناصر خوشگل و خوش تیپ هست ولی اصلا مومن نیست اینا هیچ کدومشون مسجدم نمیان .یه وقتها فقط عمه هاجرت میاد . من دوست دارم شوهرم بسیجی و انقلابی باشه .
با حسرت گفتم :منم دوست داشتم شوهرم بسیجی یا آخوند باشه ولی دارن میدنم به ناصر.
نرگس چرا نمی ری خونه دعوا را بندازی بگی ناصر و نمی خوام .فوقش یه کتک از بابات میخوری دیگه .یه خورده دردت میاد بعدم خوب میشی عوضش محبور نمی شی زن همچین آدمی بشی.
اگر خودمو میزد این کارو میکردم ولی....
ولی چی؟
یاد حرف مامانم افتادم اصلا دوست نداشت کسی بدونه که از بابام کتک خورده .
گفتم هیچی بی خیال. فریده گفتی ناصر خوش تیپه .
آره گفتم از دهنم پرید اون نامحرمه به من چه که خوشگل هست یا نیست.
از این حرف فریده که گفت ناصر خوشگله و خوش تیپه خوشم اومد .خودم اصلا توجه نکرده بودم فقط سیبیل هاشو میدیدم .
من برم الااناس که مامانم بیاد کوچه دنبالم
باشه برو . ازش جدا شدم که صدام زد
نرگس
برگشتم. امشب بهت خوش بگذره
باخنده گفتم : ممنون .
رسیدم دم خونمون علی اصغر جواد رو برده بود تو خونه در حیاطم بسته بود .
در رو باز کردم .
سلام مامان .
به به نرگس خانم تشریف آوردید به لاخره حرفاتون با فریده خانم تموم شد. نرگس برو تو آشپز خونه شام درست کردم بخورو برو خونه مادر جون.....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_50 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم _زهرا_حبیباله تو راه با فریده حرف میزدیم عمه هاجر زنگ زد آر
#پارت_51
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
برای چی برم اونجا.
امشب تو نباید اینجا باشی.
صورتمو در هم کشیدم چرا نباید باشم
همین که گفتم " شامتو بخور مثل دختر های خوب برو خونه مادر جون.
اشتها ندارم ،میخوامم مثل دختر های بد همین جا خونه خودمون بمونم.
نرگس خیره گی نکن بابات گفت نرگس و بفرسش خونه مادر جون بیاد ببینه اینجایی بلوا میکنه.
تا گفت بابات میاد بلوا میکنه یاد دعوای جهنمی اون روز افتادم .
حالا که هنوز شب نشده آفتاب هست .
میرم ولی گشنم نیست .از خونه مادر جون اومدم شام میخورم .
چشمم افتاد به کمد لباس جرقه ای به ذهنم زد.
رفتم یه مشما بزرگ از تو آشپزخونه پیدا کردم اومدم سر کمد لباسمو از توی جعبه اش در آوردم گذاشتم تو مشما بعدم ژاکت مادر بزرگمو که خونه ما جا گذاشته بود .گذاشتم تو مشما روی لباس خودم تا معلو نشه توش چیه .گذاشتمش گوشه اتاقم عروسگهامو هم ریختم روش ، قایمش کردم
حالا که میخوام برم خونه مادر بزرگم پس خوبه این لباسم ببرم بپوشمش دوتا دستاامو مشت کردم بهم فشار دادم . یو هو عالی میشه.
مامان: اونا ساعت هشت میان الان ساعت شش هست دوساعت وقت داریم من میرم مسجد نماز جماعت . بعد نماز تموم شد می رم خونه مادر جون.
پس دیگه برای زیارت عاشورا نمون مسجد ، نماز تموم شد. بیا خونه به من بگو بعد برو خونه مادر جون .
باشه مامان.
وضو گرفتم سجادمو برداشتم رفتم مسجد دوست داشتم صف اول بشینم به خاطر همین بیشتر موقع ها از وقتی قران قبل از اذان را میخوندن من صف جلو سجادم پهن بود .
خانهای بزرگ همیشه بهم غر میزدن که برو صف دوم تو بچه ای نباید جلو به ایستی منم میگفتم دیگه من تکلیف شدم پس نماز درسته میتونمم صف اول وای سم .
نماز تموم شد رفتم خونه. مامان.
جانم نرگس
من دارم میرم خونه مادر جون .
باشه برو
اومدم مشما لباسمو برداشتم .برای اینکه مامانم نبینه شک کنه پا تند کردم و باعجله از در حیاط رفتم بیرون .
در حیاط مادرجونم باز بود رفتم تو دیدم زری و طیبه و رضا هم اونجان
سلام مادر
سلام نرگس جون علی اصغر کجاست چرا نیومده
اون بعد از زیارت عاشورا میاد .
باشه مادر جون .نرگس جان الهی فدات شم اذیت نکنینا بچه های خوبی باشید خب!
چشم مادر جون .
تو مشما چیه؟
لباس شما که خونه ما جا گذاشته بودی .
بزارش تو کمدم.
باشه .
چادر سرش کردو رفت خونه ما
زری مامان بابات میخوان برن خونه ما شما اومدید اینجا
نه خونه شما نمی رن اونا دعوت بودن عروسی . مارو آوردن اینجا تو چرا اومدی اینجا.
_مگه نمی دونی....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_51 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله برای چی برم اونجا. امشب تو نباید اینجا باشی. ص
#پارت_52
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم_#زهرا_حبیباله
چیو باید بدونم
امشب عمه هاجر ینا میخوان بیان خونه ما برای عروسی من حرف بزنن .
مامان بابای توکجا رفتن؟
اونا عروسی دعوت داشتن تو کارت نوشته بود آقا و بانو مارو نگفته بودن مامانم مارو آورد اینجا فقط رضا رو باخودشون بردن
زری من لباسمو بپوشم ببینی چقدر خوشگله؟
مگه آوردیش؟
آره یواشکی مامانم آوردمش
باشه بپوش
صبر کن .رفتم توی اتاق در رو هم بستم .لباسهای تنمو در آوردم لباس خوشگل سنگ دوزی شدم رو پوشیدم.
اوله له چقدر قشنگه نرگس!!
یه چرخ بزن .
منم چرخیدم .
خوش به حالت .مامانم بیاد لباس تو رو نشونش بدم بگم برای منم بخره
یه دفعه زری شروع کرد به خوندن منو طیبه هم شعری رو که زری میخوند بلد بودیم باهم سه تایی شروع کردیم به خوندن ، من میچرخیدمو میخوندم اون دوتا هم دست می زدن و میخوندن
دختری بودم به کنج خونه
آب میکشیدم من از رودخونه
آرزو داشتم که شوهر کنم
تل بزنم فرقمو یکور کنم
از خونه تاجر اومدند دیدندم
الحمدلله که پسندیدندم
مامان جون مامان جون
قرآنو بیار ردم کن
می خوندیمو و سه تایی میخدیدیم .داشت بهمون خیلی خوش میگذشت که
یه دفعه صدای کوبیدن در اومد .اونقدر محکم میزد که ترسیدیم سه تایی اومدیم تو حیاط هممون باهم گفتیم کیه !
بازکن یه ساعته پشت دَرم
درو باز کردیم
تویی علی اصغر
حسابی عصبانی شده بود .
چرا درو باز نمی کردین؟
با زری افتادیم سر خنده داشتیم شعر میخوندیم صدای در ،رو نشنیدیم.
شعر میخوندین!
تو فردا امتهان ریاضی داری رفتم خونه کتاب ریاضیتوو بادفترتو آوردم باهات ریاضی کارکنم
برو بینیم بابا ، امشب که شب درس خوندن نیست تازه من فردا نمی رم مدرسه
اولا چرا درس نمی خونی دوما چرا فردا نمی ری مدرسه.
چون حوصله هیچ کدوم رو ندارم
هه هه به مامان میگی بگو من شرط دارم درس بخونم الان میگی حوصله ندارم .
دستشو گرفتم کشیدم سمت اتاق . زری تو هم در حیاط و ببند زودی بیا .
چهار تایی اومدیم تو اتاق و دوباره با زری و طیبه شروع کردیم خوندن
دختری بودم به کنج......
علی اصغر یه لبخند زدو گفت باشه خوش باشید
علی اصغر فقط یازده ماه ازمن بزرگتر بود ولی همه میگفتن عاقل تر از نرگسِ
یه خورده پیش ما وایساد و دست زد و رفت گوشه اتاق شروع کرد به درس خوندن .
زری یعنی الان دارن چی میگن
نمی دونم
میگم بیا یواشکی بریم خونه ما پست در گوش وایسیم ببینیم چی میگن؟
زری همیشه برای این کارها پایه بود.
یه لبخند شیطانی زد بریم .
طیبه رو چیکار کنیم .اون بیاد یه وقت لو میریم.
طیبه جان
بله
یه کاری بهت میگم اگه به حرفم گوش کنی اون عروسک بافنیمو که دوسش داشتی میدم به خودت
خندید و گفت مالِ،مالِ خودم بشه
آره مالِ ،مالِ خودت
باشه بگو....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_52 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم_#زهرا_حبیباله چیو باید بدونم امشب عمه هاجر ینا میخوان بیان خو
#پارت_53
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
برو پیش علی اصغر ازش ورق بگیر نقاشی بکش .ببین ۵تا باید بکشی.باشه
باشه میکشم.
رفت پیش علی اصغر منم اشاره کردم به زری بریم .
بریم
آروم از تو اتاق اومدیم بیرون یواشکی درحیاط رو باز کردیم .درحیاط رو نبستیم که در نزنیم ، علی اصغر میفهمید نمی زاشت بریم . بدو بدو اومدیم در خونمونمون بند و کشیدم در حیاطمون باز شد. دوتایی آروم آروم . اومدیم پشت در اتاق گوشمونو گذاشتیم به در داشتتن خدا حافظی میکردن الانا بود که در اتاق رو باز کنن با زری چش تو چش ،شدیم . آروم در گوشش گفتم . بریم دارن خدا حافظی می کنن نوک پا نوک پا از حیاط اومدیم بیرونو پارو گذاشتیم به فرار ولی بین راه پای من گیر کرد به سنگ افتادم زمین آرنج دستم و زانوم خیلی درد گرفت احساس سوزش بدی میکردم . حس کردم آرنجم داغ شد . ولی وقت اینکه خودمو وارسی کنم ببینم چی شده نداشتم خودمو جمع و جور کردم لنگون لنگون رفتیم خونه مادر جون .
تا علی اصغر منو دید گفت نرگس کجا بودی ؟
از دستت داره خون میاد .
نگاه کردم دیدم وای آستین لباسم پاره شده دستمم داره خون میاد .
زدم زیر گریه. آستین پیرهن قشنگم پاره شده .
زری اومد جلو وای نرگس دامن لباستم پاره شده. صدای گریم بیشتر شد. من لباسمو خیلی دوست داشتم حالا چیکار کنم پاره شده به مامانم چی بگم .
صدای در حیاط اومد مادر جون بود اومد تو اتاق.
نرگس جان چی شدی مادر چرا از دستت خون اومده ؟
این لباس رو چرا پوشیدی ؟
خوردی زمین ؟
کجا بودی تو؟
پاهامو کوبیدم زمین و بلند بلند گریه میکردم . مادر پیرهنم پاره شده حالا چیکار کنم.
کجا بودی که پاره شده؟
زری گفت . ما اومدیم خونه خاله ببینیم شما چیکار می کنین برگشتنه نرگس خورد زمین.
ای فضولا
خیلی خوب پاشو پیرهنتو در بیار خونه منو نجس نکنی .
علی اصغر پاشو برو حیاط لباس نرگس و دربیارم ببینم دستش چی شده .اونم رفت بیرون .
لباس از پشت زیپ داشت مادر باز کرد اومد آستین لباس رو از دستم دربیاره صدای گریم بیشتر شد
آی آی یواش می سوزه .میسوزه مادر میسوزه
دارم آروم در میارم یه دقیقه صبر کن .
وای پوست و گوشت آرنجم کنده شده بود .مادرم رفت بتادین با پنبه اورد زد روی زخمم ، سوزشش بیشتر شد منم داد زدم ای دستم آی دستم
_تموم شد تموم شد.
تلفن خونه مادرم زنگ خورد . زری گوشی رو برداشت.
الو بفرمایید.
خاله نرگس خورده زمین مادر جون داره دستشو میبنده
آره بد جور
زری جان مادر کیه ؟چی میگه؟
خاله است میگه چرا دیر کردید.
وای مادر جون پاشو پیرهن منو قایم کن الان مامانم بیاد ببینه پاره و خونی شده منو میکشه
مادر تو میترسیو هرکاری دلت بخواد میکنی! ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_53 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله برو پیش علی اصغر ازش ورق بگیر نقاشی بکش .ببین ۵تا
#پارت_54
#رمان_انلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
صدای زنگ در حیاط اومد .
بد بخت شدم مامانمه مادر جون لباس، لباسمو قایم کن ، زری تو رو خدا هیچی به مامانم نگی ها"علی اصغر رفت در حیاط رو بازکنه . یه وقت مامانم سراسیمه اومد تو اتاق چی شده نرگس.
همه تنم رو شروع کردم به لرزوندن .مامان می سوزه ، می سوزه .
خدا مرگم بده نرگس جان کجا خوردی زمین . زری نگذاشت من حرف بزنم تندی پرید تو حرف من و گفت . خاله ، خاله تو کوچه خورد زمین.
تو کوچه؟ مگه شما تواین شبی کوچه بودین.
خاله اومدیم خونه شما ببینیم برای نرگس چی میگن برگشتنه نرگس خورد زمین.
مامانم نگاه تندی به من کرد. نرگس ببین چه کارایی میکنی !
مامان من خوردم زمین دستم زخم شده دارم میسوزم شمام منو دعوا میکنید و زدم زیر گریه .
خیلی خوب پاشو بریم خونه میتونی راه بیای؟
زانومم زخم شده ولی میتونم بیام.
مامانم دستمو گرفت علی اصغرم بلند شد سه تایی با مادر جون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه .
سلام بابا
سلام بابا جون چی شده . مامانم همه چیو براش تعریف کرد . بابامم گفت پاشو این بچه رو ببریم درمانگاه یه آمپول گزاز بهش بزنن یه مسکنی چیزی بهش بدن این امشب از درد نمی تونه بخوابه.
ووی اسم آمپول اومد نزده پام درد گرفت . نه بابا نه آمپول نه.
اتفاقا نرگس خانم آمپول ، تا یادت باشه اینقدر سرک نکشیو همه جا فضولی کنی
تو دلم گفتم من چیکار همه جا دارم شما اینجا داشتید درمورد من صحبت میکردید.
بابام ماشینو روشن کرد مامانم جواد رو سپرد به علی اصغر رو سه تایی سوار ماشین شدیم .
تو راه تا برسیم در مانگاه من زوزه میدادم که دستم وای میسوزه .مامانمم گاهی قربون صدقم میرفت گاهی هم نصیحت میکرد. بابامم میگفت بچه طاقت بیار یه خراشیدگیه دیگه ولی نوز نوزای من از سوزشو درد قطع نشد تا رسیدیم در مانگاه.
بابا تندی رفت قبض گرفت و رفتیم اتاق معاینه .آقای دکتر پانسمانی که مادر جونم بسته بود رو باز کرد. کجا خوردی زمین دختر چیکار کردی باخودت. مامان بابامم وقتی دست منو دیدن تازه فهمیدن عجزو ناله های من الکی نبوده.
بابام با ناراحتی گفت آقای دکتر بخیه نمی خواد. نه پدرجان پوست و کمی از گوشت دستش رفته من چیو بخیه کنم یه نسخه مینویسم ببرینش اتاق پانسمان دستشو پانسمان کنه.
از اتاق معاینه اومدیم منو مامانم رفتیم اتاق پانسمان بابامم با نسخه دکتر رفت از دارو خانه تا سفارشات آقای دکتر رو بگیره.
یه پرستار مهربون از در اتاق وارد شد. سلام گرم و محبت آمیزی کرد.گفت عزیزم دست تورو باید پانسمان کنم .
بله
ببینم دستت رو . خب میبینم که دستت زخم بزرگی برداشته بعدم با لبخند تو چشای من نگاه کرو گفت . نه مبینم که جرات و شجاعت این فرشته کوچولوی ما از این زخمه خیلی قوی تره . بعدم یه چشمک بهم زد. گفت مگه نه.
منم که محو مهربونی و خوش زبونیش شده بودم گفتم اگه شما بگید هست پس حتما هستم .
بابام با داروها وارد اتاق پانسمان شد خانم پرستار مشما دارو رو از بابام گرفت. رو کرد به من گفت
الان امتحان میکنیم ببینیم حرف من راسته یانه.
پرستار شروع کرد به پانسمان و پماد زدن منم به آخ و اوخو و آه و ناله کردن.
تموم شد .آفرین به این فرشته کوچولوی قوی
نگاهم رو دوختم به چهره مهربون خانم پرستار و مهوش شدم و رفتم تو فکر...
نرگس جان مامان خوبی .
آره خوبم .
به چی فکر میکنی؟
دارم فکر میکنم که درس بخونم پرستار بشم یا معلم!
مامانم یه آهی کشید و گفت خانم پرستار ما میتونیم بریم .
بله میتونید.
بابام گفت آمپول کزاز بهش نمی زنین.
خانم پرستاررو کرد به مامانم واکسنهاشو همه رو زده
بله همه رو بردم بهداشت براش زده.
پس نمی خواد میتونید برید
بابام گفت ؛ یه قرصی ،کپسولی چیزی بهش نمی دین ، این امشب از درد خوابش نمی بره
پدر جان پمادی که به دستش زدم مسکن هم هست سر ساعت پمادش رو بزنید خوب میشه
خانم پرستار زانومم زخم شده
ببینم
نه زانوت سطحیه چیزی نیست میتونی از همون پماد به زانو تم بمالی .
هرسه خداحافظی کردیم . وقتی رسیدیم خونه ساعت ۱۲ شب بود علی اصغر و جواد هم خوابیده بودن.
ماهم خوابیدیم اولش از سوزش دستم خوابم نمی رفت ولی بعدش سوزشش خوب شدو خوابم رفت....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_54 #رمان_انلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله صدای زنگ در حیاط اومد . بد بخت شدم مامانمه مادر ج
#پارت_55
#رمان_زیبای_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
به صدای حرف زدن مامان بابام از خواب بیدار شدم علی اصغر نبود رفته بود مدرسه .آفتابم زده بود .
ای وای من برای نماز بیدار نشدم .
مامان چرا منو برای نماز بیدار نکردی؟
خیلی صدات زدم بلند نشدی.
چون دیشب دیر خوابیده بودم نتونستم بیدارشم ناراحت دوباره خودمو انداختم تو رخت خواب .
یه دفعه یادم اومد باید مامانم امروز بره مدرسه . خواب از کلم پرید . برم بهش بگم.
خمیازه ای کشیدمو یه کِش و قوصی به بدنم دادم و از رخت خواب پاشدم رفتم اتاق پیش مامانم.
سلام
سلام صبحت بخیر دستت چطوره
ذوق ذوق میکنه .
بابا کو ؟
رفت نون تازه بگیره.
مامان
جانم
تو امروز باید بامن بیای مدرسه .
باز چه دسته گلی آب دادی.
فقط یکیشو گفتم اون یکیو نمی تونستم بگم میترسیدم دعوام کنه. دیر رسیدیم مدرسه.
من امروز کلی کار دارم امشب ، شب بله برونته وقت نمی کنم برم .شنبه میرم
اگه تو نری منم نمی رم
نگاه تندی بهم کردو گفت . واسه چی نمی ری هی نمی رم نمی رم نکون .
خودت که شل بگیری ، باباتم میگه دیگه همین پنجمتم نمی خواد بگیری
منگفتم میخوام درس بخونم درسمم میخونم ولی امروز دستم خیلی درد میکنه شما برو چون مدیر گفته مامانت باید بیاد مدرسه من قول میدم از شنبه مرتب برم مدرسه درسهامم خوب بخونم
آخی عزیزم هواسم به دستت نبود راست میگی نمی خواد بری همون شنبه دوتایی میریم .
نرگس تو چرا خوردی زمین دستت اینطوری زخم شده ولی لباست چیزیش نشده .
خیره تو چشای مامانم نگاه کردم .هیچ وقت دروغ نمی گفتم وقتی هم حرفی رو میخواستم نگم فقط زل میزدم تو چشای طرف و پلک میزدم .
مامانم شک کرد رفت سر کمد دید پیرهن من نیست .
نرگس چرا لباست تو کمد نیست.؟
چاره ای نبود به لاخره می فهمید. خونه مادر جونه .
چشاشو کوچولو کرد زیر چشماشم جمع کرد و سرشو تکو ن داد نرگس تو دیشب با اون لباس خوردی زمین ؟ چه بلایی سر پیرهنت آوردی ؟
خونه مادر جونه خودت برو ببین.
پاشو برو خونه مادر جون پیرهنو بگیر بیار پاشو زود باش ، ببینم چیکار کردی .
نمی شه خودت بری
چقدر تو رو داری نرگس.
صدای در حیاط اومد اوخ جون مادرجونم بود خودش لباسمو آورده بود .
بیداری معصومه.
آره مادرجون بیا خونه.
سلام .
به به سلام سحر خیز شدی نرگس .
بیا معصومه این پیرهنو من دیشب شستم آستینشم پاره شده ببین میشه درستش کنی ؟
مانم زد پشت دستش پاره شده بااخم و ترش رویی رو کرد به من . ببین چقدر سرخود بازی در میاری پیرهن به این گرونی رو هنوز نپوشیده پارش کردی . حالا من جواب باباتو چی بدم.
خبه خبه تو هم ، فدای سرش قضا بلا بوده
مادر کار امروز و فرداش نیست ، من همش از دست این خیره سر دارم حرص و جوش میخورم .
حالا کاری که شده ، فکرچاره باش.
منم فقط نگاه میکردم و پلک میزدم. خب دوست داشتم بپوشمش میخواستم به زری نشون بدم چه می دونستم اینطوری میشه
نمی دونم چطوری به احمد بگم
من اینجا میمونم صبحانمو با شما میخورم خودمم بهش میگم .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada