eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میترسم تا ما برسیم خونه بابام‌ پاشه بیاد یوقت دستش به خون این پسره آلوده بشه و همه‌مون تو دردسر بیفتیم... خواهر احمق من گوشی‌شو بهم نمیده... مادرجان تو گوشی داری بهم بدی تا زنگ بزنم به بابام بگم نیاد؟ پیرزنه که هاج و‌ واج نگاهمون می‌کرد با تکون سر جواب مثبت داد... به عقب رفت و گوشی قدیمی تاشوی قرمز رنگی که به شارژر وصل بود رو برداشت و‌به نیما داد با زبونی ساده و‌شیرین گفت _بیا بیا پسرم زنگ بزن بگو عجله کار شیطونه... به جای بحث و دعوا با چهارتا بزرگتر برید سراغش شاید از خرشیطون پیاده شه و از خیر هوو آوردن بگذره... فقط گوشیم شارژ پول نداره پسرجان... بعد هم یکی از برگه‌های شارژ ایرانسل رو از ویترین کوچیک و داغونش برداشت و جلو آورد _من بلد نیستم خودت اول شارژش کن _نیما دست برد و‌گوشی و کاغذ شارژ رو ازش گرفت بعد از زدن کد و‌شارژ کردن گوشی شماره‌ای رو‌گرفت رو بهم گفت _تو همینجا بشین تا با بابا صحبت کنم و از مغازه بیرون رفت بعد از دقایقی با چهره‌ای پر از آرامش پیشمون برگشت گوشی رو به طرف پیرزن گرفت _بفرما مادر جان... دستت درد نکنه... بعد هم چندتا تراول در آورد و گفت _تروخدا دعا کن مشکل این خواهر زبون نفهم من برطرف بشه و‌دست از این عشق و عاشقی بکشه _توکل کن به خدا پسرم... ان‌شاالله که درست میشه این زیاده بذار ببینم حسابت چقدر میشه؟ _قابلتو نداره مادر فکر کن شیرینی نجات جون خواهرمه... تو فقط براش دعا کن... چشمان پیرزن برقی زد _خدا خیرت بده... این که برای من زیاده... اگه راضی باشی من حق خودمو بر میدارم بقیه‌شو میدم به زن همسایه‌ تازه شوهرش مرده بچه‌هاش یتیم شدن به پول احتیاج دارن... دست نیما رو‌گرفتم _نیما یکم دیگه بهش بده تا به اون خونواده برسونه کلافه نگاهم کرد و‌دست برد توی جیبش و چهارتا تراول دیگه در آورد و‌ روی پیشخوان مغازه گذاشت... _اینم بده بهشون _خیر ببینی مادر بعد هم پیرزن چند تا خوراکی داخل مشما گذاشت و‌بهمون داد ببرید توی ماشین بخورید... و دم گوشم گفت _قدر برادرتو بدون... ولی به بابات بگو با چند تا بزرگتر برن سراغ شوهرت شاید از کرده‌‌ش پشیمون شده باشه _ تشکر آرومی کردم و‌ پشت سر نیما بیرون رفته و‌سوار ماشین شدم توی جاده راه افتاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نه اونو نگفتم ولی مامان جان اونم بهشون بگو بزار با چشم باز بیان سراغت همینه که هست با مخفی‌کاری و دروغ گفتن تو به هیچ جا نمی‌رسی ببین چند دفعه دارم بهت میگم این کار عاقبت نداره تو فقط به حرف من گوش نکن از وقتی که بچه بودی همین بودی الانم که بزرگ شدی همینی هر کاری دل خودت بخواد می‌کنی خرابکاری که کردی میای میگی مامان من چیکار کنم _حالا من الان ازدواج کنم با این بعداً ی فکری می‌کنم مهم حمیدرضا است که باید منو می‌پسندید و پسندیده دیگه به کسی ربطی نداره که من سنم چقده یا قبلاً ازدواج کردم یا نه _چه فکری می‌خوای بکنی حمیدرضا الان تو رو نداره تو براش جذابی عین ی میوه‌ای که تا حالا نخورده ولی دوست داره تجربه کنه بری سر زندگی دو ماه از زندگیت بگذره بعد اون موقع می‌فهمی چه خبره براش عادی میشی دیگه اینجوری دست نیافتنی نیستی زنشی اون موقع است که دور میفته دور مامانش قشنگ مامانش بهش حرف میزنه و میگه چیکار بکنه نکنه حرفاشم روی پسرش تاثیر می‌ذاره چون مادرشه، مادر شوهر شیر خفته است فکر نکن اگه گولش بزنی خرت از پل بگذره بعد تو میشی همه کاره اونم مجبوره تحملت کنه و می‌شینه نگاه می‌کنه این زنی که من دیدم تا حرف خودشو به کرسی نشونه کوتاه نمیاد _ باشه مامان حالا خودم ی کاریش می‌کنم عیب نداره سنمو گفتی همین که نامزدیمو نگفتی خیلی خوبه _ این آتیشی که داری به پا می‌کنی دودش فقط توی چشم خودت نمیره تو چشم ماهم میره چون خانواده‌ایم، خانم محترم با خوشحالی تو ما هم خوشحالیم با ناراحتی تو ما هم ناراحتیم هیچی نگفتم عملاً دیگه مطمئن شدم که بحث با مادرم بی‌فایده است هیچ وقت از موضع خودش کوتاه نمیاد و تلاش نمی‌کنه که ی ذره منو درک کنه و بفهمه. به اتاقم پناه بردم و درو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم و دیدم که حمیدرضاست با دست محکم به پیشونیم کوبیدم _ وای حالا چیکار کنم چه جوری بهش بگم هرچی به مامانم گفتم نگو گفته _ سلام حمیدرضا خوبی؟ _ الهام چرا اینجوری شد چرا مامانت سنتو گفت؟ سلام _چیکار کنم هرچی بهش گفتم نگو گفته مامان من اینجوریه دیگه دروغ نمیگه هر چقدرم بهش بگی بازم راستشو میگه حتی اگه بدونه به ضرر خودش یا بقیه است بازم راستشو میگه معتقده زندگی باید بر اساس پایه صداقت باشه دیگه مدلش اینجوریه _ حالا خدا رو شکر از ازدواج سابقت نگفته _ آره نگفته ولی مطمئن باش اگر مامانت می‌پرسید می‌گفت چیکارش کنم نمی‌تونه دروغ بگه یا مخفی کاری کنه مدلش اینجوریه شک نکن اگر مادرت می‌پرسید مامان من مخفی نمی‌کرد و عین حقیقتو بهش می‌گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟ _هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره _خب بابات چی گفت؟ _هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره. _حالا باید چیکار کنیم؟ _عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته _اره برای تحقیق و اینا گرفته _حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه _من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم _مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟ _نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات _الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرم رو به طرف نیما چرخوندم _حالا چه لزومی داشت اینهمه قصه‌پردازی و دروغ سرهم کنی؟ _لابد لازم بود دیگه... _من نمی‌فهمم این‌همه فیلم بازی کردن داشت؟ این بچه‌بازیا چیه آخه؟ کلافه نگاهم کرد _ احمقی دیگه... الان با بابا حرف زدم ممکنه خطش کنترل شده باشه و بیان سراغ این پیرزنه... اینم داستان مارو که تعریف کنه اونا فکر میکنن ما بچه‌های یکی از ساکنین همین منطقه هستیم و‌ دیگه از حضور من مطلع نمی‌شن... گوشه‌های لبم رو به معنی نفهمیدن پایین دادم _بازم ربطشو نمی‌فهمم... کلافه نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و با غیض گفت _اون خط که الان دست باباس مال یکی از پادوهای قدیمیشه... از وقتی تو دستگاه بابا کار کرده اوضاع مالی خوبی داره... سه سال پیش دخترش عاشق یکی از کارگراش میشه و باهاش ازدواج می‌کنه... دیروز همین داستان کتک خوردن دخترشو و سربزنگاه رسیدن پسرش رو از دهن خود مرده شنیدم که داشت تلفنی به یکی تعربف می‌کرد... گنگ نگاهش کردم هنوزم ربط این چیزا رو باهم نمی‌فهمم بهرحال تلفن اون اقا دست فیروزخانه... از طریق او هم ممکنه مارو پیدا کنند... نمی‌دونم شاید هم من دارم اشتباه میکنم... کاملا گیجم کرده بی‌خیال فهم این موضوع شدم... اما این حقمه که بفهمم دلیل فرارمون از خونه چیه... پس با لحنی محکم پرسیدم _نیما هنوز بهم نگفتی چرا از خونه فرار کردیم؟ مگه تو چیکار کردی؟ _من؟ من کار خاصی نکردم... توی شرکت یه اتفاقاتی افتاده که بهتره چندروزی از تهران دور باشیم این حرفش خیلی بهم برخورد _آره خب من خیلی نفهمم... فرق بین دور شدن رو با فرار کردن نمی‌دونم... همزمان که سرتکون می‌دادم دستم رو به معنی تسلیم بالا اوردم... _ اوکی اوکی... لااقل بگو الان کجا می‌ریم؟ سکوتش باعث‌‌ شد بیشتر دلخور بشم می‌دونم که نمی‌خواد چیزی بگه... اونقدر لجباز و یکدنده‌ست که محاله حالا حالاها از این پوسته‌ی قهر بیرون بیاد... از این رفتارش همیشه متنفر بودم... خیلی وقته دیگه بهم ثابت شده هرچه بیشتر پافشاری کنم کمتر نتیجه می‌گیرم...پس من هم دیگه چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم... اما بغض رفته رفته بیشتر به گلوم می‌نشینه تحمل این رفتارهاش رو ندارم چند وقته فهمیدم نیما و پدرش تو کار خلافند... ولی هنوز نمیدونم چی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دلم می‌خواد یه چیزی بهش بگم اما جرات حرف زدن ندارم میدونم الان اونقدر بی‌حوصله هست که با یه کلام حرف اضافه از کوره در بره... پس دوباره سکوت کردم و کم‌کم چشمام گرم خواب شد... وقتی چشم باز کردم با دیدن ساعت متوجه شدم مسافت زیادیه که توراهیم پس برای همینه که احساس ضعف و گرسنگی بهم غالب شده... خدارو شکر صدای آهنگ رو کم کرده وگرنه داشتم روانی می‌شدم تعجب می‌کنم نیمایی که معمولا اگه وقت نهار و شامش ده دقیقه جابجا میشد از شدت گرسنگی زمین و زمان رو به هم می‌کوبید الان که دوسه ساعت گذشته هیچی نمیگه و عین خیالشم نیست... دست روی شکمم گذاشتم _تو گرسنه‌ت نیست؟ نه جوابم رو داد و نه حتی کوچکترین واکنشی... صدام رو کمی بالاتربرده و دوباره سئوالمو تکرار کردم با کلافگی و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _نه _الان دوساعت و نیم از وقت نهارت گذشته چطوره که گرسنه‌ نیستی؟ نیم نگاهی بهم انداخت _حرف خودت رو بزن ... به من کاری نداشته باش _گرسنمه... خسته شدم... چندساعته توی راهیم نمیدونم چی شده و چرا از خونه‌مون بیرون زدیم؟ الان کجا داریم میریم؟ حکم یه زندانی رو دارم که محکوم به این سفره نه حق پرسیدن دارم و نه حق دونستن اینکه کجا میرم و چرا میرم... بغضم ترکید _لااقل یه جا نگه دار استراحت کنیم یا یه چیزی کوفت کنیم.خسته شدم لااقل بگو جریان چیه کدوم گورستون می‌ریم... نفسی تازه کردم _یا بگو چی شده که از خونه و حتی شهرمون داریم اینجوری فرار می‌کنیم؟ تو و بابات چیکار کردید؟ نکنه آدم کشتین؟ با آرامش نگاهم کرد ارامش نگاهش اول ترس و نگرانی رو از دلم دور کرد اما یهو چند برار قبل ترس رو به دلم انداخت دست روی دستگیره در بردم _بخدا نیما اگه جواب سوالاتمو ندی این درو باز میکنم و خودمو پرت می‌کنم بیرون خسته شدم از بس عین یه ربات همه جا دنبالت اومدم بدون اینکه آدم حسابم کنی و یه توضیح ناقابل بدی... من نباید بدونم چی شده؟ با دست کوبیدم به شیشه _بخدا درو باز میکنماااا... یهو کنترل ماشین از دستش خارج شد اما خیلی زود مسلط شده و دوباره کنترلش کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بوق ممتد ماشینهای دیگه و حرکت نامنظم و مارپیچ ماشین باعث ترس و وحشت بیشترم شد... با ترمز سنگین ماشین رو متوقف کرد داد زد _ببند اون بی‌صاحبو... از ترس دستم رو برداشته و عقب کشیدم و محکم به صندلیم چسبیدم... دوباره داد زد _ دیوونه شدی؟هنوز خودمم نمیدونم چی شده و چه غلطی باید بکنم... صبر کن اول خودم بفهمم جریان چیه تا به تو هم بگم... بابام گفته راس ساعت سه و نیم تا چهار خودم رو به جایی که گفته برسونم ساعد دستش رو چرخوند تا ساعتش رو ببینه _بفرما هنوز چهل و پنج دقیقه مونده تا ساعت چهار باید به اون ادرس برسیم. اونجا معلوم می‌شه دقیقا کجا باید بریم و چکار کنیم با دهن کجی و حرص طوری که نشنوه خیلی آروم گفتم _چه بچه‌ی حرف گوش‌کنی... چقدر دقیق و روم رو به حالت قهر به طرف شیشه برگردوندم توقع دارم حالا که برام توضیح نمیده جریان چیه لااقل باهام مهربونتر رفتار کنه یا کمِ کمش بداخلاقی نکنه اما نه تنها مهربون نیست براخلاقی هم می‌کنه تازه نسبت به ترس و دلهره‌هامم بی‌توجهه. اونقدر از دستش عصبی هستم که دلم می‌خواد سرم رو بکوبم به شیشه سر برگردوندم و توی ماشین رو یه دور نگاه کردم متوجه نگاهام شد کمی جابجا شد و پرسید _چی شده چرا اینجوری نگاه می‌کنی ماشینو؟ اولش می‌خواستم مثل خودش بیتوجهی کنم و سئوالشو بی‌پاسخ بذارم اما ترسیدم عصبی بشه پس جواب دادم _ماشین مال کیه؟ تو از کجا می‌دونستی ته کوچه‌مونه و کلیدشو از کجا اورده بودی و تو کیفت داشتی؟ منتظر بودم تا چواب بده اما سکوتش هم باعث‌شد حرصی بشم‌ و‌هم دلم بشکنه نتونستم جلوی فرود اشکام رو بگیرم همراه بغض و گریه لب زدم _می‌دونی نیما... من فقط همون ایام نامزدی طعم خوشبختی رو چشیدم چون فقط اون‌زمان باهام روراست بودی چون فقط اون موقع بود که من رو شریک زندگیت و قابل میدونستی تا کم و بیش در جریان کارات قرار بگیرم از وقتی اومدیم تهران کلا یه آدم دیگه‌ای شدی... درسته دیگه خودت صاحب جلال و‌جبروت و نامدار شدی اما منم زنتم حالا در جریان بقیه کارهات قرارم نمیدی منم حرفی نداشتم چون اگه می‌گفتی هم نه حوصله‌ش رو داشتم و نه سر درمیاوردم اما امروز با اون همه وحشت و‌اون وضعیت از خونه‌مون فرار کردیم به قصد یه شهر دیگه خونه زندگی رو رها کردیم سوار ماشین یکی که معلوم نیست کیه شدیم و راه افتادیم تو جاده. تو همین یسالی که زنت شدم فهمیدم خیلی اهل حقه و کلکی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فهمیدم کار و شغلتون قانونی و شرعی نیست که اگه بود اولا اینهمه سود و‌درامد نمیداشت اونم بی‌هیچ زحمتی... فکر کردی من نمی‌فهمم برای پرستیژ کارِتون و‌ رد گم کنیه که مدام میری دفترت؟ والا بخدا من خر نیستم‌ منم میفهمم دور و اطرافم چه خبره ولی چون می‌دونم تو ادمی نیستی که بخوای جیک و‌ پوک کارتون رو به من بگین تابحال هیچی به روتون نمیاوردم‌... البته بازم دارم خودمو گول میزنم اصلا اینکه خودم رو به نفهمیدن می‌زدم برای این بود که دلم نمیخواست با شخصیت واقعی تو و‌ بابات و کار‌ِتون آشنا بشم چون می‌دونستم دارین یه کار کثیف انجام می‌دین باز هم سکوت... جیغ کشیدم _خیلی بی‌شعوری که منو آدم حساب نمی‌کنی و‌ هیچی بهم نمی‌گی سکوتش این بار باعث شد صدای شکستن قلبم رو‌به وضوح بشنوم... احساس کردم قلبم یخ بست نگاهم رو به صورت بی‌خیالش دادم و زل زدم بهش... با خودم گفتم نکنه در لحظه کر شده و صدام رو نمی‌شنوه تو فکر بودم که متوجه نگاهم شد به طرف چرخید و‌نیم نگاهم کرد از اینکه توجهم بهش بود هول شد ولی زود خودش رو جمع ‌و جور کرد... _چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ پرحرص گفتم _چجوری ؟ _انگار با دشمن تراز اولت طرفی غریدم _نیستی؟ تو از دشمن هم بدتری... لااقل تکلیفت با دشمن معلومه... تو نه دوستی نه دشمن... حتی منافقم نیستی... اصلا نمیفهممت اونقدر کلافه بودم از بی‌خبری و از بی‌توجهی همسرم که باصدای بلند دوباره زدم زیر گریه با عصبانیت غرید _دست بردار... خجالت بکش نهال... تو فقط آدمِ زندگی خوش و‌ آرومی ... تا وقتی پول هست آرامش هست راحتی و‌ رفاه هست حرفی نداری من بهترین شوهر دنیام بی هیچ حرفی زندگی‌تو می‌کنی منم می‌شم بهترین شوهر دنیا و عشقم و‌عزیزمِ تو ولی همینکه افتادم تو سربالایی و کمی افکارم بهم ریخته و‌ مغشوشه شدم شوهر بد؟ بهم خیلی برخورد لب زدم _دستت درد نکنه... الان من نگران آرامش و رفاهمم؟ من فقط می‌خوام بدونم چه اتفاقی باعث این همه پریشونیِ احوالت شده؟ چرا باید از خونه و‌زندگیمون بزنیم بیرون؟ کجا میریم؟ چرا میریم؟ _به نفع خودته که کمتر بدونی _پس قبول داری که تاحالا خلاف می‌کردی و الان در حال فراری؟ باز هم سکوت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _اره دیگه انتظار داری من برم سراغشون بگم توروخدا پاشید بیاید؟ خانم کی میاید دختر منو بگیرید؟ اونا باید بگن به اتاقم برگشتم خیلی دودل بودم زنگ بزنم یا نزنم شماره حمیدرضا رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد _از مامانم پرسیدم میگه شما باید زنگ بزنید بیاید خونه ما بلند بلند خندید _امان از این رسما اخه چه فرقی داره؟ باشه چشم صدبار دیگه م بخواید ما میایم اونجا همین شب جمعه بعدی ما اونجاییم _نمیخوای با مامانت هماهنگ کنی؟ _نه من راضیش میکنم _باشه من دیگه ذهنم کار نمیکنه خداحافظی کردیم نفس آه مانندی کشیدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه چشمهام رو ببندم و باز کنم ببینم یک هفته گذشته و اونا میخوان بیان؟ اما اینجوری نشد دقیقا هر روز هفته برام یک ماه گذشت تا اینکه بالاخره شب جمعه رسید _الهام جان اینا امشب میان باید میوه بخریم _وای مامان من تو این هفته اصلا کار نکردم هیچ پولی ندارم _عیب نداره خودت میدونی دخترم من بهت به انداز سه قلم میوه پول میدم دیگه باید با اینا بخری _مامان توروخدا خیلی کمه _از اولم بهت گفتم‌اینکارارو نکن خودت باش گوش نکردی _مامان ی کاریش بکن _من هیچ کاری نمیتونم بکنم بابات همینقدر داده خودتم میدونی من درامدی ندارم مادرجان _درامد نداری اما همه میدونن خیلی پس انداز داری از اونا بده _من بازم مهمونی درپیش دارم باید برات جهیزیه بخریم نمیتونم به اونا دست نمیزنم انقدر بهش التماس کردم تا تونستم راضیش کنم از پس اندازش یکم پول بهم بده و رفتم دوباره میوه های زیادی خریدم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بالاخره ساعت ۹ شب شد و به خونمون اومدن از چهره مادر حمیدرضا مشخص بود که مثل بار اول با رضایت نیومده و به زور اومده بود خونمون، نشستن و با اجازه پدر مادرم رفتیم اتاق برای صحبت کردن، ما حرفی نداشتیم و قبلا همه چیزو بهم گفته بودیم باز در مورد اینده حرف زدیم و از اتاق خارج شدیم بعد هم اونا به خونه خودشون رفتن مامانم رو کرد به بابام _ما باید بریم ی روز تحقیق کنیم از همسایه هاشون بپرسیم ببینیم چه جور ادمهایی هستن _باشه میریم از حرفهاشون متوجه شدم که میخوان پس فردا برن رفتم کنارگوش مامانم پچ زدم _مامان میشه منم بیام؟ اخم ریزی کرد _وا تو کجا بیای؟ _توروخدا بذار منم بیام _زشته دخترم منو بابات میریم دیگه _مامان توروخدا بذار بیام انقدر به مامانم التماس کردم تا قبول کرد منم ببره روز تحقیقات رسید و منم سوار ماشین شدم از همون اول مامانم گفت _ما میریم در خونه همسایه شون تو نیا بشین تو ماشین _باشه نمیام ما رفتیم و خونشون رسیدیم تمام خونه ها اپارتمانی بود و نمیشد از کسی تحقیق کرد _مرد بریم ی بقالی جایی بپرسیم اما اونجا مغازه نبود انقدر گشتیم تا ی مغازه پیدا کردیم و ازش پرسیدیم _خانم اینجا اونجوری نیست که کسی کسیو بشناسه همه غریبه هستن مامانم تعجب کرد _وا مگه میشه خب برا تحقیق ادم از کاسب محل میپرسه... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سکوتش سلسله اعصابم رو بهم می‌ریزه... همه‌ی وجودم از عصبانیت به لرزه افتاده در دل دشنام می‌دادم و نفرینش می‌کردم بیشتر از همه باباش رو خدا لعنتت کنه فیروز به زمین گرم بخوری که نه خودت آدم حسابی بود و شغل آبرومند و‌حلال داشتی و نه اجازه دادی این شوهر بی‌عرضه‌ی من اهل کار و‌ تلاش شغل آبرومند و‌حلال باشه... خدا لعنتت کنه نیما که می‌دونستی من به شغل آبرومند و حلال سخت حساس بودم و‌تو نرفتی سراغش... درسته از اینکه بابای پولدار و ثروتمند داشت خوشحال بودم ولی اگه از اول میدونستم تو کار خلاف هستند شاید در انتخابم تاثیر میذاشت... شونه بالا دادم نچ... من اونقدر شیفته و‌ عاشق نیما شده بودم که عنوان شغل و‌ منبع درامدشون اصلا برام مهم نبود... به هر ترتیبی بود می‌خواستم زنش بشم... حتی اگه بهم می‌گفتند دزده، قاتله، کلاهبردار و جانیه... الانم دارم خودم رو گول می‌زنم زیاد از اطراف می‌شنیدم که فیروزخان خلافکاره تو کار بهره و نزول دادنه... حتی یه بار شنیدم که تو کار قاچاقه پرسیدم قاچاق مواد مخدر؟ که طرف گفت یه چیزی بدتر از اون ... من دلم نمی‌خواست باور کنم من خودم رو زده بودم به نشنیدن به ندیدن به باور نکردن بیچاره نریمان چقدر خودش رو به آب و‌ آتیش زد تا بهم بفهمونه اینا آدم حسابی نیستند اما من دلم نمی‌خواست حرفاشو بشنوم چه برسه به اینکه باور کنم تازه می‌فهمم اون وقتهایی که خونوادم من رو از دوستی با نیما منع می‌کردند بابت چی بود دوستی و رابطه‌ی قبل از خواستگاریش بدترین ظلمیه که در حق خودم کردم... من هنوزم عاشق نیما هستم اما دیگه خسته شدم از اینهمه پنهان‌کاری و پوشش دادن کارهاشون کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید میتونستم خودم رو متقاعد کنم که زن نیما نشم... نه... اونقدر عاشقش بودم و هستم که محاله به خواستگاریش جواب منفی می‌دادم... باز به خودم نهیب زدم پس الان دردت چیه؟ اگه عاشقشی و بازم همین آدم رو برای ازدواج قبول می‌کردی پس الان دردت چیه؟ الان کنارشی و داری باهاش زندگی می‌کنی دیگه... پس دردت چیه؟ چیه هان؟ مستاصل داد زدم و خدا رو صدا کردم _خدا... خدا‌‌... گریه می‌کردم و‌خدارو صدا می‌کردم... یهو ماشین در بدترین حالت ممکنه متوقف شد... خوبه که کمربند داشتم وگرنه با سر رفته بودم تو شیشه‌ی جلو... تازه متوجه رفتار خودم شدم... نیما هراسون و‌ عصبی پرسید _چی شده؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تازه به خودم اومدم، این چه کاری بود که کردم؟ حالا جواب نیما رو چی بدم؟ فکری به ذهنم خطور کرد چهره‌م رو مظلوم کردم _حالم خوب نیست... استرس و دلشوره داره خفه‌م می‌کنه _فقط همین؟ همچین ترسوندیم که نزدیک بود تصادف کنیم بعد هم سرش رو کلافه‌تر از قبل تکون داد _خدا شفات بده... و ماشین رو راه انداخت _آروم آروم برای خودم اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم چند دقیقه بعد دوباره کنار جاده نگه داشت وقتی پیاده می‌شد گفت _از ماشین پیاده نمی‌شی خوب؟ تاکید می‌کنم نهال خواهش می‌کنم ازت سعی نکن از کارمون سر در بیاری... لحنش محکم و دستوری شد _سعی نکن فهمیدی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم باشه از ماشین پیاده شد ولی دوباره برگشت و نگاهم کرد پرحرص لب زدم خیلی خب چقدر می‌گی پیاده نمی‌شم دیگه... وقتی به طرف پشت ماشین می‌رفت برگشتم و‌ دیدم دوتا ماشین سفید پشت سرمون ایستاده نمی‌تونم مدل ماشین‌هارو متوجه بشم یا اینکه چند نفر هستند پس بیخیال شده و به طرف داشبورد برگشتم یاد خوراکی‌هایی که از مغازه اون خانمه گرفته بودیم افتادم... یه چیپس بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم... تقرییا آخراش بود که در ماشین باز شد کیفم رو برداشت و دستور داد پیاده بشم پشت سرش رفتم در ماشین سفید رنگ سمند رو باز کرد و اشاره کرد پشت رل بشینم _من بنشینم ؟ پس خودت چی؟ همینطور که به طرف دیگه میرفت گفت _کمی تو رانندگی کن خسته شدم پشت رل نشستم و قبل از اینکه استارت رو بزنم احساس کردم صورتش هرلحظه داره سرختر میشه _چرا معطل می‌کنی زود باش راه بیفت _نیما داری گریه... نذاشت ادامه بدم داد زد _آره دارم گریه می‌کنم چون که ترسیدم چون که بدبخت شدم چون که احتمالا بابا... دیگه ادامه نداد یه نفس عمیق کشید و دستی به صورتش کشید _اگه نمیری پیاده شو خودم رانندگی کنم سریع استارت زدم _نه‌... نه ... خودم میرم _راه بیفت حالا بهت میگم کجا بریم خدایا یعنی چی شده؟ منم کمی هول شدم دست و‌ پام داره میلرزه هم بخاطر دیدن حال و روز همسری که کنارم نشسته و هم بخاطر بی اطلاع بودن از اتفاقات در حال وقوع ____________________________ وقتی خبر به گوشم رسید همسرم زن دوم گرفته نزدیک بود از حرص خودم رو بکشم،درسته بعد از سه سال هنوز بچه دلرنشدم ولی اون هنوز اجازه نداده من به یه دکتر هم مراجعه کنم تا بفهمم چه مشکلی دارم اصلا ایا من مشکل دارم؟وقتی بهش گفتم اولش کتمان میکرد اما وقتی فهمید دستم حسابی پره و شواهد و مدارک زیادی رو بهم رسوندند دیگه اجبارا بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم _تو هم حالت بهتر از من نیست بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره _آرامش کلامت حال من رو‌هم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن _اوکی الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم... _عه گوشی گرفتی ازشون؟ نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت _ای بابا... آنتن نمیده معلومه خیلی کلافه‌تر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمی‌خواد بروز بده چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشاره‌ی نیما کنار جاده زدم خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمی‌دونم مقصد اصلی کجاست کم‌کم خواب بهم چیره شد با صداش بیدار شدم _بیدار شو رسیدیم پاشو نهال چشم‌ که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم... خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز می‌کرد آروم گفت وانمود می‌کنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟ فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه‌ منظورش نشدم پس لب زدم _چی؟ آب دهنش رو قورت داد _آوردمت خونه‌ی مادر‌بزرگم... مادر‌ِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟ با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید _واقعا؟ _آره ... چند روز پیشش می‌مونیم تا آب‌ها از آسیاب بیفته مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطه‌ی خوبی با بابام‌ داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟ نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونه‌ی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد و‌گفت _نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچه‌هارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونه‌ی مادربزرگم رو... _اینجا چرا برق نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _به گمونم داشته باشه آخه نگاه کن تیربرق داره زیر نور مهتاب میشد تیربرقی که بیست قدم ازمون فاصله داشت رو ببینم _سیم های برق رو ببین... ولی نمیدونم چرا خونه‌ها هم برق نداره صدای پارس سگها ترسم رو هر لحظه بیشتر می‌کرد چند تا کوچه رو رد کردیم و به سختی از روی تابلوها اسم کوچه هارو میخوندیم... تا بالاخره رسیدیم به همون آدرسی‌ که دنبالش بودیم. در بزرگ آهنی رو کوبید از صدای بلندش لرز به جونم افتاد اما خبری نشد برای سومین بار در رو کوبید نگاه مایوسانه به هم انداختیم که همون لحظه صدای ضعیف پیرزنی از پشت در توجهم رو جلب کرد _کیه این وقت شب؟ نیما سریع جواب داد _ببخشید با بی‌بی مرحمت کار داشتم شمایید؟ در به ضرب باز شد و پیرزنی با ظاهری نحیف جلوی در نمایان شد یه دستش رو تکیه زد به کمر و با صدای محکم گفت این وقت شب چیکارش داری؟ تا چشمش به من افتاد دستش رو از روی کمر انداخت و با لحنی اروم تر گفت بفرمایید نیما سلام کرد و گفت _راستش من یکی از اقوامشم یه قدم جلو اومد لحنش مهربون شد _بی‌بی مرحمت من هستم ننه... _ من نیما پسر فیروزم ... فیروز بهادری یهو اشک تو چشمای پیرزن جمع شد _راست میگی؟ تو پسر فیروزی؟ جوون بمیره فیروز که دلمو خون کرد ... بعد دست گذاشت رو سینه و قربون صدقه‌ی نیما می‌رفت _قربون قد و بالات عزیز کرده‌م... عمرم... جونم... واقعا تو پسر فیروز جوون مرگی؟ نیما با تردید اما صدای آروم گفت _یعنی شما مادر بزرگ منی پیرزن جلو اومد _ این قد و‌هیبت و صدا عین جوونیای خود فیروز خیرندیده‌ست... و دست انداخت دور گردن نیما و صورتش رو بوسید _قربون قد و بالات عزیزم نور چشمم خوش اومدی ننه. بعد هم برای من آغوش باز کرد لابد تو هم دختر فیروزی؟ آره ننه؟ قبل از من نیما جواب داد _خانوممه مادربزرگ _الهی قربونت برم و کمی هم قربون صدقه‌ی من رفت دست گذاشت پشت کمرم و تعارفمون کرد که وارد خونه بشیم یه حیاط که بخاطر تاریکی نمیشد بفهمی حد و حدود و اندازه‌ش چقدره کمی بعد یه در رو که باز می‌کرد با صدای کنترل شده صدا کرد _ منصوره... ننه جان لحاف بکش سرت مهمون داریم الان میام بهت چارقد میدم و قبل از ما وارد شد و همزمان گفت _برقا خیلی وقته رفته ولی الان دیگه میاد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت _اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟ به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید _بله؟ _ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند _ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد _بله؟ _سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم _من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم گوشی و گذاشت سرجاش _الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون زنگ ی واحد رو زدیم _سلام خانم حالتون خوبه؟ _سلام ممنون بفرمایید _گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات _وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید مامانم لب زد _وا یعنی چی خانم این حرفها _ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم مامانم رو کرد به بابام _اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟ از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم _مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمی‌شم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش. بابام کمی فکر کرد _ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو می‌کنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی می‌افته شدیداً می‌ترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی می‌شد از توی ماشین بهشون نگاه می‌کردم که به مغازه‌های مختلف می‌رفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم _چی شد؟ چی گفتن؟ _مامان جان ما هر مغازه‌ای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمی‌شناختش اما ی مغازه دار گفت که می‌شناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم _خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله _ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره لب زدم _ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد _آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم می‌خواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید _جانم _ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟ بلند بلند خندید _ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر می‌گفتی بهش می‌گفتم _تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم _ چشم الان بهش میگم خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم... ______________________________ شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت _مامان حمیدرضاست به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد _سلام احوال شما؟ _... _ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچه‌هاتون خوبن؟ _... _ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید _... _ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانه‌ای بهم انداخت _چی شد ؟ _هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم _ برای چی میخوان بیان؟ _ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت می‌کنیم مهریه رو مشخص می‌کنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله‌ ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که می‌ترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله می‌رسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت می‌کرد و هماهنگ می‌کردن که چه حرف‌هایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچه‌های شیطونش که هر کاری می‌کردیم نمی‌تونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند. خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبل‌ها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیاین تو بیاین تو با تعارفاتش وارد خونه شدیم یه چراغ پیک‌نیکی که روی اپن آشپزخونه گذاشته شده فضای خونه رو به راحتی روشن کرده با دیدن رختخوابی که گوشه‌ی خونه پهنه شرمنده گفتم _ببخشید بد موقع مزاحم شدیم می‌خواستید بخوابید ؟ _نه ننه... منصوره چند وقته که مریضه از وقتی عمل کرده زمین گیر شده دعا کنید خوب بشه _بفرمایید بنشینید مادر...منم برم یه چارقد برا این دختر بیارم در اتاقی رو باز کرد و‌ واردش شد نیما دم گوشم گفت _اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم چنین استقبالی ازم بکنه... همش می‌ترسیدم از در خونه ردم کنه... ولی دمش گرم با اون چیزی که شنیده بودم زمین تا آسمون فرق داره اگه بتونیم تا وقتی که بابا زنگ بزنه یمدت همینجا می‌مونیم مادربزرگ در حالی‌که از اتاق خارج می‌شد و یه چادر دستش بود غر زد _اتاق تاریکه بی‌بی جان چارقد پیدا نکردم بیا این چادرو بنداز سرت بعد هم رو به ما گفت _بشینید مادر بشینید خسته‌ی راه هستید و کنار رختخواب نشست و آروم گوشه‌ی لحاف رو کنار زد و کمکش کرد چادر رو روی سرش بندازه وقتی از مقابلش بلند شد صدای سلام گفتن خانمی که تازه چادر سرش کرد و بهش نمیومد سن بالایی داشته باشه توجهم رو جلب کرد _سلام حالتون خوبه... خوش آمدید ... شرمنده‌ به پاتون بلند نشدم جسارت نکردم مدتیه بیمارم و نمیتونم روی پا بلند شم یه خانوم که به صداش میومد هم سن و سال مادر نیما و بلکه جوونتر باشه اونجا بود من هم متقابلا سلام کردم _سلام ممنون حال شما خوبه؟ما شرمنده‌ایم که بدموقع مزاحمتون شدیم کمی به تعارفات معمول گذشت مادربزرگ درحالیکه به طرف آشپزخونه می‌رفت پرسید _شام که نخوردید؟ به قصد تعارف به دروغ گفتم _ اتفاقا توی راه خوردیم دست شما درد نکنه اما قیافه‌ی پوکر و غمزده‌ی نیما باعث شد حرفم رو عوض کنم _راستش مادربزرگ شرمنده‌تونم نیما شام نخورده اگه تخم‌مرغ دارید خودم نیمرو درست می‌کنم براش نیما دلخور کنار گوشم گفت _مگه وقت صبحونه‌‌ست که نیمرو بزنی؟ من باهاش سیر نمی‌شم که _پس مادر خودت بیا توی اشپزخونه یه چیزی برای شامتون درست کن... خودت مذاق شوهرتو بهتر می‌شناسی و در یخچال رو باز کرد و‌ گفت _گوجه و خیار هست تخم مرغم هست چند تا تیکه کالباسم هست از توی کابینت دو تا تن ماهی در آورد بیا مادر اینام هست و با دست گوشه آشپزخونه رو نشون داد سیب‌زمینی و‌ پیازم هست خودت یه چیزی درست کن و ادامه داد ماهیتابه و قابلمه تو این کابینته... روغن و نمکم میذارم کنار گاز که ببینی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه نگاهی به موادی که جلوی رومه نگاه کردم... زمان مجردبم که اهل آشپزی نبودم الانم خیلی وقته آشپزی نکردم نه خلاقیت دارم توی آشپزی که الان کمکم کنه نه آموزش دیده‌ هستم بالاخره یه چیزی آماده کردم و‌اوردم تا نیما بخوره... از کّت و کول افتادم انگار برا یه مهمونی پنجاه نفره تدارک چند نوع غذا دیدم اونقدر که احساس خستگی می‌کنم... نیما عادت نداره توی ماهیتابه و قابلمه غذا بخوره اما اولا که دوست ندارم زیادی ظرف کثیف کنم چون حال شستنشونو ندارم دوما که جای بشقاب و دیسهاشون رو نمیدونم پس همون ماهیتابه‌ی آلومینیومی که غذام کاملا به تهش چسبیده رو گذاشتم وسط سفره‌ای که مادربزرگ پهن کرده با نون محلی و گوجه و ماست شروع به خوردن کردیم... من که با اشتها ازش می‌خوردم اما نیما با ناز و ادا و مدام میگفت یکم پنیر پیتزا بهش میزدی یکم سس فلان بهش میزدی انگار آشپزخونه‌ی یه رستوران رو در اختیارم گذاشته حالا ناراحته که چرا از مواد موجود در انبار استفاده نکردم... همون موقع مادربزرگ با لهجه‌ی شیرینش گفت _پسرم از این که اومدی اینجا خیلی خوشحالم دوست دارم دلیل اومدنت رو هم بدونم بعد از اینهمه سال چطور یادت افتاده یه مادربزرگم داشتی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ اشک تو چشماش جمع شد اتفاقی برای بابات افتاده؟ درسته در حق من و باباش و اون سه تا بچه خیلی جفا کرد ولی چکارش کنم جگرگوشه‌‌مه... تا نیما جواب داد بابام حالش خوبه انگار خیالش راحت شد شد مناظر بقیه جوابش نشد ایستاد و گفت خداروشکر پس فعلا ولش کن الان هم تو خسته‌ای و هم من خوابم گرفته صبح درموردش حرف می‌زنیم. به سختی سفره رو جمع کردم ماتم گرفته بودم که ظرفهارو چطوری با اون مقدار آب کم بشورم که مادربزرگ گفت بمونه برای صبح چون وقت خوابمون می‌گذره و برای نماز صبح خواب می‌مونیم... بهم گفت اینجا یه اتاق بیشتر نداره رختخواب منصوره رو ببریم توی اتاق ... بعد هم ازم پرسید توهم اینجا تو اتاق میخوابی؟ با خجالت گفتم من از تاریکی می‌ترسم اگه ناراحت نمی‌شید توی هال پیش نیما بخوابم _نه مادر هرجا راحتی بخواب... پس فانوس رو هم ر‌وشن می‌کنم تا یکم نور داشته باشین وقتی بعد از روشن کردن فانوس پیک نیک رو خاموش کرد اونقدر نور کم شد که نیما رو به زور می‌دیدم... روبه نیما گفتم _کاش پیک‌نیک رو خاموش نمی‌کرد من اینجوری میترسم _اتفاقا بهتر شد اونوقت من خوابم نمی‌برد. ازچی می‌ترسی؟من پیشتم دیگه بگیر بخواب نمیدونم چقدر از زمان خوابمون گذشته بود که با صدای داد نیما پریدم با دیدن مردی که کنارم بود من هم ترسیده جیغ زدم با صدای نیما به خودم اومدم _تو چرا جیغ میزنی؟ نترس بابا... با صدای هراسون مادربزرگ هردو بهش نگاه کردیم... _چی شده؟ نیما جواب داد _چیزی نیست من عادت دارم وقتی خیلی خسته میشم مدام کابوس می‌بینم‌... الانم خواب دیدم و توی خواب داد کشیدم نهال هم از من ترسید و جیغ کشید... _اینجوری که بده مادر... زهره ترک میشه آدم... میخوای پیک‌نیکو روشن کنم؟ سریع جواب دادم _بله مادربزرگ دستتون درد نکنه حتما روشنش کنید... وقتی دوباره هال روشن شد خوابیدم... رو به نیما گفتم _تو که همچین عادتی نداشتی؟ حرفای امشب مادربزرگ بهمت ریخته؟ جواب نداد و پشت بهم خوابید... یکی دوساعت بعد با صدای مادربزرگ که من و‌نیمارو صدا می‌زد از خواب پریدم فهمیدم وقت نماز شده یه لحظه تو حال و هوای زمان مجردیم غرق شدم انگار خونه‌ی خودمونم و مامان و‌بابا و بقیه مشغول نماز هستند حس خوشی بهم دست داد موقع خواب فهمیده بودم سرویس بهداشتی توی حیاطه با اینکه برق اومده ولی از ترسم بی‌خیال رفتن شدم و همونجا توی آشپزخونه وضو گرفتم با چادر نمازی که روی سجاده برام گذاشتند نمازم رو خوندم... البته چه نمازی... اواسط نماز بخاطر صدا زدنهای مکرر مادربزرگ که نیما رو صدا میزد تا برای نماز بیدار بشه خنده‌م میگرفت... نیما و نماز خوندن؟ مدام نیما رو سرسجاده تصور می‌کردم که داره مد ولضالین رو کشیده تلفظ می‌کنه... اولش برام خنده‌دار بود اما وقتی دوباره تو رختخواب دراز کشیدم غم عالم نشست توی دلم با خودم گفتم اگه پدرشوهرم اهل نماز بود شاید به راحتی مرتکب اینهمه خلاف نمی‌شد و الان نیما هم پاش رو جای پای اون نگذاشته بود اونوقت خلافکاری و کلاهبرداری رو شغل نمی‌دونست کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت _مامان حمیدرضاست به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد _سلام احوال شما؟ _... _ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچه‌هاتون خوبن؟ _... _ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید _... _ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانه‌ای بهم انداخت _چی شد ؟ _هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم _ برای چی میخوان بیان؟ _ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت می‌کنیم مهریه رو مشخص می‌کنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله‌ ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که می‌ترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله می‌رسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت می‌کرد و هماهنگ می‌کردن که چه حرف‌هایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچه‌های شیطونش که هر کاری می‌کردیم نمی‌تونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند. خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبل‌ها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لبخندی زد _ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده بابام لبخند محوی زد _ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمی‌کنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم مامانم اروم گفت _ ی جشن بله برون رسمی بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت _بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد مامان سریع گفت _ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله بابا سر تایید تکون داد _ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد _خیلی م عالیه همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت _دیگه اقا محمد همه چیز با خودته سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم پدر حمیدرضا رو به بابام کرد _پس مهمونی که می‌خوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۴۵۴ به قلم (ز_ک) مادربزرگ بالاسرم ایستاد _این هیچوقت نماز نمی‌خونه؟ اگه مثل باباشه همین حالا بهم بگو... من آدم بی‌نماز و کاهل نماز تو خونه راه نمی‌دم خودم بابت اینکه شوهرم نماز نمی‌خونه ناراحتم پس این حرف مادربزرگ باعث ایجاد بغضی شدید در گلوم شد که به سختی قورت دادم مجبور بودم دروغ بگم _بله اهل نماز که هست... ولی الان اونقدر خسته‌ست که اصلا صداتون رو نمی‌شنوه... بعدا قضاش رو می‌خونه غرغر کنان از کنارمون رد شد و به اتاقی که رختخواب منصوره رو بهش منتقل کرده بود رفت. از خستگی نفهمیدم کی خوابم رفت با صدای تق و توقی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم به زور چشم باز کردم با دیدن سفره‌ی صبحانه مجبور شدم بنشینم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم چشمام رو کمی فشار دادم و دوباره نگاه کردم ساعت مچیم رو از کنار بالش برداشتم و نگاهش کردم درسته... ساعت یازدهه... چقدر خوابیدیم نیمارو تکون دادم _نیما بیدار شو ساعت یازدهه... پاشو مادربزرگت صبحونه حاضر کرده پشتش رو بهم کرد _ولم کن بذار بخوابم تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرده تازه چشمام رو بستم _تو نخوابیدی؟ تا سرت رو گذاشتی روی بالش خروپقت خونه رو برداشت مادر بزرگ روبروم ظاهر شد سلام و صبح بخیر گفتم و جواب گرفتم یا پاش آروم زد به پای نیما و گفت _پاشو پسرم یه آب به صورتت بزنی خوابت می‌پره این منصوره از دیشب توی اتاق خوابیده تو هم که وسط هال خوابیدی روش نمیشه بیاد بیرون برا وضوی نماز صبح براش پارچ آب و یه قابلمه بردم و همونجا وضوشو گرفته. پاشو رختخوابتو جمع کن برم منصوره رو بیارم نیما نگاهم کرد _این خانمه کی هست حالا؟ چه صنمی با مادر بزرگم داره؟ _من چه‌‌ میدونم خوبه مادربزرگ تویه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۴۵۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنجکاوی خواب رو از سرش پروند کش و قوصی به بدنش داد _استخونام داغون شد با این رختخواب _آره منم گردنم درد گرفته بالشم خیلی ناجور بود... _کاش میتونستیم بریم هتل _هتل و هرجایی که نیاز که مدارک شناسایی داره فعلا ممنوع بدون اینکه رختخوابش رو جمع کنه به حیاط رفت ... بعد از جمع کردن رختخواب خودم مشغول رختخواب نیما شدم باخودم غر زدم _یه عمر تختشو براش مرتب کردن الان میاد رختخواب جمع کنه این آدم تنبل؟ مادربزرگ از اتاق خارج شد _برو به شوهرت بگو فعلا تو خونه نیاد تا رختخواب منصوره رو بیارم توی هال صدای منصوره بلند شد _نه مادر من همین‌جا راحتم... فقط یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم _نه مادرجان... من می‌دونم چی میخوای بگی... اصلا حرفشم نزن _اخه بی‌بی جان بیا کارت دارم _نمیام مادر... دیگه صدام نکن جلوتر رفتم _چی شده مادربزرگ اگه کاری داره بگید من براش انجام می‌دم با محبت دستش رو روی سرم کشید _نه عزیزم... از دیشب که شما دوتا اومدید یه بند میگه‌‌‌ می‌خوام برم خجالت رو کنار گذاشتم _منصوره خانم کی هست؟ نسبتی داره باهاتون؟ _منصوره؟ آره مادر فامیله... حالا بعدا بهتون میگم... _راستی نیما که می‌گفت باباش تک فرزند بوده چطوریه که پدربزرگ به جز پدرشوهر من بچه‌ی دیگه‌ای داشتن؟ شما همسر دومشون بودید؟ نفسش سنگین شد آهی کشید _ چی بگم بهت؟ تف سربالاست هرچی بگم و بعد هم راهش رو به طرف اتاق کج کرد... صدای بحث کردنشون میومد نگاهم روی سفره‌ی سبز رنگ ثابت موند با دیدن کره و پنیر محلی و ماست چکیده احساس گرسنگی کردم... همون لحظه نیما وارد خونه شد سریع جلو رفتم دستش رو گرفتم و با خودم به طرف حیاط بردم _چیکار می‌کنی؟ _بربم بیرون تا بهت بگم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌸🌸🌸🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وارد حیاط که شدم با دیدن باغچه‌ی پرگل و دیوارهایی که نصفش کاهگلی بود حواسم از چیزی که میخواستم بگم پرت شد با کمی تامل یادم اومد _اولا مادربزرگت گفت چند دقیقه تو حیاط بمون دوما یه چیزی کشف کردم _چی؟ این منصوره باهات فامیله _فامیلم؟ چه نسبتی داره؟ _نمیدونم فقط میدونم فامیلتونه... در مورد سه تا بچه‌ یتیم که میگفت پرسیدم تنها چیزی که فهمیدم اینه که پدربزرگت دوتا زن داشته و اون سه تا بچه یتیمی که مادربزرگت در موردش میگفت بچه های یه زن دیگه‌ی پدربزرگت هستند _پس چرا بابا تابحال در موردشون چیزی نگفته تو دلم گفتم ولی بابای من یه اشاره‌ای بهش کرده بود و حالا می‌فهمیدم منظورش از حروم خوری پدرشوهرم بالا کشیدن سهم‌الارث خواهر یا برادرای نا‌تنیش بوده... همون لحظه مادربزرگ صدامون کرد که وارد خونه بشیم وقتی داخل رفتیم در حال ریختن چای بود با سینی چای کنار سفره نشست و‌ از ماهم دعوت کرد بنشینیم. تعارفمون کرد و مشغول خوردن صبحونه شدیم با چیزهایی که شنیدم فهمیدم منصوره زن برادر‌ِ ناتنی‌ِ فیروزخانه نیما خیلی آروم طوری که خود منصوره نفهمه پرسید پس چرا پیش شماست؟ مادربزرگ لب ورچید و با اشاره به کنارش گفت _هیس... یوقت میشنوه. بعدا برات می‌گم... بعد از جمع کردن سفره‌ی صبحونه توی آشپزخونه مشغول شستن ظرفا شدم کارم تموم شده بود و داشتم اونجارو مرتب میکردم که صدای مادربزرگ رو از پشت پنجره‌ی آشپزخونه شنیدم داشت با نیما حرف می‌زد _با خودم گفتم شاید دوست نداشته باشی پیش زنت چیزی بگی... الان بگو جریان چیه؟ بابات کجاست؟ تو چرا بی‌خبر اومدی اینجا؟ لای پنجره رو کمی بیشتر باز کردم هردوشون پشت به من روی دوتا جعبه‌ی چوبی نشستند... فاصله شون بامن خیلی کمه برای همین صداشون خیلی واضح میاد _هیچی مادربزرگ من از وقتی زن گرفتم با بابام قهرم و باهاش ارتباطی ندارم نیما همیشه تو دروغ گفتن استاد بود ادامه حرفاش رو گوش دادم _مادربزرگ... من فقط می‌دونم یه عده آدم خطرناک دنبال بابام هستن اونا برای اینکه به بابام برسن منو زنم رو تهدید به مرگ کردند مجبور بودم از خونه زندگیم فرار کنم و برم یه جایی که نتونند پیدام کنند... بابام گفت هیچکس از اطرافیان من از وجود مادربزرگت خبر نداره و خونه‌ی اون امن‌ترین جاست و بهم گفت بیام پیش شما مادربزرگ با زیرکی گفت _تو که گفتی با بابات قهری و بخاطر اشتباهات اون مجبور به فرار شدی اونوقت الان میگی بابات گفته بیای اینجا؟ نیما هم که دید خرابکاری کرده با هوشیاری و زیرکی بیشتر گفت _خب بابا دلش برام سوخت خودش گفت برای رهایی از شر بدخواهان من برو پیش مادربزرگ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨