eitaa logo
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
17.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
311 ویدیو
5 فایل
#شهید_نوید_صفری: 🚩بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد،حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه درآخرت برای او جبران کنم. ✨شروع چله: 25 آذر ✨پایان : 4 بهمن @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا (همراه با روضه) 🌷ثواب آن هدیه به ارواح مطهر چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام نوید صفری «لبیک یاحسین جانم» صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_سی_و_چهارم ❤️ #هوالعشـــق _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم... فاطمه از همان بال
🌹 ❤️ چند قدم سمتم می آید و شانه هایم میگیرد... _ بیا بشین کنار من... و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید... چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشو بگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم _ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند... _ بہ من دروغ نگو همین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم... _ چیزایی که گفتید...چیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخواد بره... تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهرا خانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی... _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه!؟ _ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم... _ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر...گفت که دوست داره بره و با این شرط ...با این شرط خواستگاری کرد... منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بہ طرفت مےآید... _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟... ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم. ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
🌹 ❤️ زهرا خانوم بشدت عصبیست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا آروم باش.. .چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره. من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من... برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید: _ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه ... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ آره دارم میبینم چقد بفکرته! _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا...درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم... تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده . نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بہ من میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم! زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانع میشن؟ _ قانع نشد!یکم آروم شد...میره فکر کنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس... بعدش ساکت میشه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج سوری رو نفهمیدن!.. لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی... _ اره! من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده! 💞 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️همه با هم دعای فرج را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) قرائت میکنیم 🔹و برای آمدنش دست به دعا برمیداریم الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم ربّ الشّهداء و الصّدّیقین🌸 🌷صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله🌷 📖وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ 2⃣ دومین چله 《کانال چله توسل به شهید نوید》 🌤🌺🌿 🖇امروز 1فروردین ماه 🔰 از چله بافضیلت زیارت، عاشورا هدیه به چهارده معصوم(ع) ❣و روح پاک و مطهر شهید والامقام نوید صفری به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) و حاجت روایی اعضای محترم کانال 🕊🕊🕊 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗بخشی از کتاب شهیدنوید..دستنوشته شهید 💌آن شب (شب قدر) بر سر مزار هر شهیدی که میرفتم، سوره قدر را میخواندم و از ان شهید میخواستم و می گفتم: من در این شب قدر بر سر مزار شما امدم و دست شما را به نشانه التماس گرفته ام، پس اگر شما دست من را نگیرید و من شهید نشوم😔 آن هم با بدنی پر از زخم و لگد مال شده جام شهادت را ننوشم، بدنی که زیر پای دشمنان خدا از خصمی که از من به دل گرفته اند شهید نشوم، فردای قیامت شکایت شما را به مادرتان حضرت زهرا خواهم کرد." 🕊🌹 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩متن کامل زیارت پرفیض عاشورا صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
soleimani.mp3
8.4M
👆 🚩 هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام نوید صفری 🎙با نواے آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی 🔰امام باقرع میفرمایند: اگرمردم میدانستند زيارت امام حسين علیه السلام چه ارزشی داردازشدت شوق وعلاقه میمردند .... «وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند» 🔹شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟ امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟! امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟ يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن. 🔸زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به‌فريادتان برسد. 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا (همراه با روضه) 🌷ثواب آن هدیه به ارواح مطهر چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام نوید صفری «لبیک یاحسین جانم» صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغاز سال نو را به خانواده معظم شهدا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🕊♥️ 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
نوروزمان را مدیون شهدائیم🌸🌿 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_سی_و_ششم ❤️ #هوالعشـــق زهرا خانوم بشدت عصبیست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی
🌹 ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته اآجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تو از کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد. تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
🌹 ❤️ ❤️ بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی...دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویی _ چیزی نیست زیر آفتاب بودم...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری. فاطمه بہ من اشاره میکند _ برو دنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی... مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی... 💞 پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آروم تر... _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم درلحظه بغض میکند _ مشهد؟....آره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم... _ هرچی شما بگی بابا _ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن...گفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم... شیرینی را دردهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصاً الان که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بہ من که می افتد میگوید _ وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری... پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد یعنی...تو اون سرت !شوهر ذلیل! میرود و من تنها میمانم با یک عالم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مدتی هست که درگیر سوالے شده ام توچه داری که من اینگونہ هوایے شده ام ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 📲شهید نوید صفری ↙️ @chele_shahidnavid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا