✅👈 شناسنامه حقیقی
🔷 من پیش خودم می گویم: بهترینِ خوبان عالم هستم؛ ولی در واقع من همانی هستم که بر من اثر می گذارد. این یک معیار است؛ ما درست مساوی با چیزی هستیم که خوشحالمان می کند رنجمان می دهد.
🔷 این شناسنامه مان است. خودمان را بشناسیم. آدم زود می فهمد اندازه اش چقدر است و چه کسی است. اگر این فرش را به ما بدهند و خوشحال شویم، ما به اندازه آن فرش هستیم. اگر صندلی اول را به من دادند و خوشحال شدیم، ما به اندازه یک صندلی هستیم.
🔷 ما همان چیزی هستیم که بر ما اثر می گذارد. به سادگی می توانیم بفهمیم یک دانه کاغذیم، یک دانه عکسیم، یک دانه بارک الله هستیم!
🔷 الان خیلی مدعی هستیم و خودمان را از ملائکه، از کروبیان، جلوتر می دانیم؛ ولی یک لحظه می بینم عجب، ته صف هستیم!
🔷 سنگی، توپی، گُلی بیشتر نیستیم. گل بزنیم خوشحال می شویم؛ گل بخوریم گریه می کنیم.
🔷 این همه وجود ماست. یک تکه آهنیم؛ چرا که درِ ماشینمان سوراخ می شود، می خواهیم خودمان را بکشیم.
📚 جمع ها و حاصل جمع ها، ص ۱۹
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅👈 تیتراژ ابتدایی برنامه تلویزیونی «کلمه»
💠 اگر ما با حرکت فکری همراه میشدیم، و در خود میجوشیدیم،
و مطلبها و مفهومها را درک میکردیم،
و آنگاه دربهدر به دنبال کلمهها میگشتیم، در آن لحظه که به کلمه میرسیدیم، از آن بهره میگرفتیم،
و همچون تشنههای به آب رسیده،
کلمهها را قطره به قطره میچشیدیم
و جذب میکردیم.
📚رشد، ص۱۷
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
animation.gif
31.2K
💠 به يكى از دوستان مىگفتم: وقتى ما براى بچه خود كار مىكنيم، براى زن خود كار مىكنيم، براى در و ديوار خانه خود كار مىكنيم و يا براى چاه توالتمان كار مىكنيم، مگر اينها در عوض، به ما بهشت مىدهند؟!
💠 اين ندارها و فقيرها كه از صبح تا شب براى آنها دويدهايم، چه به ما مىدهند كه وقتى صحبت خدا مىشود، مىگوييم شهودش كجاست، عشقش كجاست، شهرتش كجاست، اوليائش كجاست، بهشتش كجاست، جهنمش كجاست؟!
💠 اين چه طلبكارى است كه وقتى براى غير حق قدمى برمىداريم، هستىِ خود را مىدهيم و منتظر هيچ پاداشى هم نيستيم، ولى وقتى براى خدا قدمى برمىداريم، يقين مىخواهيم، بهشت مىخواهيم؟!
💠 اسرافيل و عزراييل و ميكاييل و جبراييل بايد بيايند چهار ستون هستى و زندگى ما را بگيرند!
💠 با چه كسى مىخواهيم محاسبه كنيم؟ عزيز مقتدرى كه ما قدر او را نشناختهايم. «ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ».
📚 اخبات، ص ۹٠
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 عطاياى شاهانه
🔷 يك روز از روزهايى كه تازه تغذيهى رايگان را در مدارس عَلَم كرده بودند، به منزل دوستى گذر كردم، ديدم در اتاقش، سيبها و ميوههاى خوش رنگ و آبى جمع كرده.
🔷 گفتم: فلانى مثل اينكه وضعت خوب شده و خبر نمىكنى. خنديد: بله. اينها عطاياى شاهانه است.
🔷 گفتم: جمعشان كردى. گفت: سهم چند روز بچههاست كه اين همه شده مىخواهم خودشان استفاده نكنند و از اينها نچشند. اينها را به فقيرهايى مىبخشند كه بىخبر هستند و از عطاى شاهانه نمىدانند.
🔷 گفتم: بچهها با گرفتن اينها آبستن مىشوند و تو با گرفتن اينها، آنها را به بلوغ نمىرسانى كه تازه چشمشان به اينهاست.
🔷 گفت: پس همينطور نوش جان كنند و جاويد شاه بگويند. گفتم: نه. تو بايد طلبكارشان كنى. همان روز اول كه ميوهها را آوردند، بايد اين كار را مىكردى و دم در مىآمدى و مىگفتى: بچهها! پس جعبههايش را چه كرديد؟ بقيهاش كجاست؟
🔷 بچههايى كه رنگهاى سيبها و حجم پرتقالها را لمس كردهاند وقتى اين طلبكارى را مىبينند كه بايد چند جعبه سيب آورده باشند و پول نفتشان آن قدر هست كه هر روز چند جعبه به اينها برسد. بچههايى كه اين حركتها و حالتها را در تو مىبينند و اين توبيخ را مىشنوند، فردا از مدير مدرسه سراغ بقيهاش را مىگيرند و تازه مىفهمند كه دزدها با اين بازى مىخواهند چه كار كنند.
🔷 تو مىتوانى از فريب و بازى دشمن استفاده كنى و با همّتى كه به بچهها مىدهى و با اين طلبكارى كه در آنها مىريزى، بغض و نفرت و حتى تصميم مبارزه را در آنها سبز كنى.
🔷 راستى اگر درست موضع بگيريم، بازىهاى دشمن و نقشههاى او قتلگاه خود اوست.
📚 آیه های سبز، ۲۱۵
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
🔷 راستى، «چرا معلم شده اى؟» انگيزه و نيت تو براى انتخاب اين كار چه بوده است؟
🔷 آيا معلمى را به عنوان يك «شغل» همانند ساير شغلها، براى كسب درآمد گزيده اى؟
🔷 آيا در طلبِ يك كار به اصطلاح بى دردسر و با چند ماه تعطيلى با مزد و مواجب، بودهاى؟
🔷 اگر چنين است، در خويش، تجديد نظر كن و مسئوليت خدايى و انسانىات را به خاطر آور، كه تو همانند يك كارمند اداره نيستى.
🔷 تو با «انسانهايى» سر و كار دارى كه بسيارى از مسائل «زندگى» شان را از تو مى آموزند، اعمال و حركات تو را الگو قرار مى دهند.
🔷 بخش عظيمى از شخصيتشان را «حرفها» و «رفتار» تو مى سازد. اگر فاسد باشى، نسلهايى را فاسد كردهاى و اگر صالح باشى، نسلها را اصلاح كردهاى.
📚 تربیت کودک، ص۱۰
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 خصوصیات معلم خوب
۱ ـ تواضع علمى و اخلاقى: هر چه ميزان علم و ايمان يك فرد بيشتر باشد، ميزان فروتنى او بيشتر بايد باشد. كبر، صفت شيطان است و اولين معصيتى كه در هستى صورت گرفت ... و معلمى كه مى خواهد انسانها را آموزش دهد خود نبايد تكبر داشته باشد.
۲ ـ شهامت: از اينكه از امرى انتقاد كند نمى ترسد و از اينكه از او انتقاد كنند هم نمى ترسد.
۳ ـ معلم مؤمن، متزلزل، بى حال و كسل نيست.
۴ ـ معلم مؤمن، داراى صبر و حوصله است، از كار و تلاش زود خسته نمى شود. از زير بار انجام وظايف، شانه خالى نمى كند.
۵ ـ معلم مؤمن، اعمال غرض نمى كند، حبّ و بغض شخصى او را از ميسر حق منحرف نمى سازد. برخورد او با شاگرد از نوع عقده خالى كردن و انتقام گرفتن نيست. صرفاً به بيدار كردن دانش آموز مى انديشد، آن هم با توجه به توانايى و ظرفيت جسمى و روحى وى.
۶ ـ در جنبه علمى و معلومات عمومى مورد نياز دانش آموزان، در چارچوب زمان خود محدود نيست، بلكه مى كوشد از گذشته نيز با خبر باشد و از حقايق تاريخى سر در آورد. از سوى ديگر او مى كوشد تا از آخرين اطلاعات در زمينه و مسأله مورد نظر با خبر باشد، بدين سان، او هرگز از مطالعه و خواندن، فارغ نيست.
۷ ـ مسائل را سرسرى نمى بيند، به عبارت ديگر از كنارش نمى گذرد، بلكه مى كوشد آن را عميق ببيند.
۸ ـ آزاد فكر و آزاد انديش است. از قيود پيش ساخته، پيش داورى ها، اوهام و خرافات بركنار است.
۹ ـ شخصيت زده و شخصيت پرست نيست، در برابر كسى خود باختگى ندارد. عنوانهاى پرطمطراق او را از خود بى خود نمى كند، گول عناوين ظاهرى را نمى خورد، زيرا شخصيتها هر قدر بزرگ باشند، احتمال اشتباه درباره شان از بين نمى رود و در آن صورت اشتباه او هم به اندازه او بزرگ خواهد بود.
۱۰ ـ ملاك تحقيق، حقيقت است نه شخصيت. حق را به شخص نبايد سنجيد، بلكه شخص را به حق بايد سنجيد.
۱۱ ـ به خاطر خودخواهى ها و نظارت شخصى، حق را پايمال نمى كند.
📚 تربیت کودک، ص ۲۱
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 هر قفلى كليدى مىخواهد
🔶 اگر درست موضع بگيريم، بازىهاى دشمن و نقشههاى او قتلگاه خود اوست. ما با اين اقدام به نصر مىرسيم و به يارى مىرسيم، حتى از تكذيب دشمن و فريبهاى او بهره مىگيريم.
🔶 آن روزها كه اعتصابها و تظاهرات داشت شكل مىگرفت، يكى از بچههاى جيرفت كه از سربازى برگشته بود، ناله مىكرد كه در اطراف ما نمىشود كارى كرد، حتى يكى از روحانيون آنجا كه خواسته بود، حرفى بزند با تبر گردنش را شكسته بودند و به خاكش كشيده بودند، كه تو مىخواهى زمينهاى ما را بگيرى و به اربابها بدهى؟ شماها مىخواهيد ما را بيچاره كنيد. مىگفت و مىسوخت كه چه كار كنيم⁉️
🔶 گفتم: هر كارى راهى دارد و هر قفلى كليدى مىخواهد. تو تا بخواهى آنجا از شاه ظالم حرفى بزنى، طبيعى است كه گردنت را با تبر مىزنند. گفتم: تو وقتى كه با آنها دست مىدهى و دست زبرشان را لمس مىكنى و احوالپرسى راه مىاندازى، مىتوانى از زبرى دستهايش بپرسى و بگويى مگر ماشينهايى كه فرستاده بودند، به شما نرسيد؟
🔶 او با تعجب و اشتياق مىپرسد كه مگر ماشين فرستاده بودند؟ و تو مىتوانى آن قدر از وضع ماشينها و كشاورزهايى كه با آنها كار مىكنند بگويى و مىتوانى آنقدر برايش دل بسوزانى كه كاملًا آماده شود و بعد هم آمادهاش كنى كه دنبال ماشينها را بگيرد.
🔶 و حاليش كنى كه اين پاسگاهها و ژاندارمها با كمك فرماندارها و بقيهى رجال دارند اين اموال را يكجا سر مىكشند و ماشينهاى شما را يك لقمهى صبحانه مىكنند و شماها همينطور نشستهايد.
🔶 اينها به كمك اسلحه اين طور زور مىگويند، بايد خلع سلاحشان كنيد و ماشينها را از حلقومشان بيرون بياوريد.
🔶 اين طور راحت، همينها كه با تبر، گردنها را مىشكستند، با تو همدست مىشوند و درگير مىشوند و پر توقع تا آنجا كه حتى از آب و علف ارباب هم تعريف نمىكنند؛ كه مىفهمند آنها علف مىدهند تا شير بگيرند تا آنجا كه حتى به امنيت و رفاه و آزادى هم قناعت نمىكنند؛ كه بيشتر مىخواهند و گول زمينهاى تقسيم شده و وام كشاورزى را هم نخواهند خورد؛ كه دنبال سلاح مىروند و پاسگاهها را خلع سلاح مىكنند.
🔶 گفتم اينها كه دارند به فلان لعن مىكنند، خيلى راحت مىشود از آريامهر! جدايشان كرد و طلبكارشان كرد و درگيرشان كرد، تو از اين همه كليد چرا استفاده نمىكنى؟
📚 آیه های سبز، ص ۲۳۶
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 تدريج در سلوك
💠 برادرى بود كه دير وقت و از نيمه شب گذشته، به ديدنم آمده بود. پر از درد بود. پر از رنج بود. پر از طلب بود.
💠 حرف كه مىزد مثل مار مىپيچيد و با درد مىپرسيد كه فلانى! راستى بگو، به من دروغ نگو، به من تلقين نكن، من مىخواهم درست بشوم. من چهار سال است كه دارم به خودم ور مىروم، ولى هيچ اثرى نديدهام و از يارى خدا و از اميد بويى نبردهام.
💠 من هنوز در دلم ضعف و كينه و بخل ... صف كشيدهاند. من پاك از پا در آمدهام. راستى چه كار كنم؟
💠 مىگفت و مىگفت... راستى كه ديوانه شده بود. گريه مىكرد، ولى گريهاش گريهى ذليلى بود. براى من سخت بود كه اشك ذلت را بر چهرهى مردى ببينم.
💠 و براى من سخت بود كه بار اين همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببينم و اين همه را نمىشد كه با نرمى و دلالت، كه او به تلقين متهمش مىكرد، برطرف ساخت. و نمىشد با سكوت و بىاعتنايى كه او تحملش را نداشت، رهايش كرد. در من توفان سختى بود و هجوم تندى كه مهار شدهاش او را از جاى مىكَند.
💠 گفتم: تو مىخواهى با چهار سال مطالعه و كتاب خواندن كه اسمش را كار گذاشتهاى و با آمدن به قم كه اسمش را هجرت گذاشتهاى، صاحب دلى بشوى كه ابراهيم، در ميان آتش و در كنار اسماعيل طناب پيچيدهاش، به دست آورده بود و مىخواهى به اطمينانى برسى كه او هم نرسيده بود.
💠 آن بزرگمرد راه رفته را پس از شصت سال خوشحال ديدند و سؤال كردند كه چگونه به شادى رسيدهاى؟! گفت: پس از شصت سال مبارزه و رياضت، امروز فهميدم كه خيلى هوا ندارم. و تو مىخواهى كه در روز اول حركت هيچ هوايى نداشته باشى و هيچ مبارزهاى نداشته باشى.
💠 گفتم: قدم اول اين است كه فهميدهاى در تو چه مىگذرد و قدم دوم اين است كه اين وضع را توجيه نكنى و قدم سوم اين است كه خودت را براى يك عمر درگيرى آماده سازى و قدم چهارم اين است كه با محاسبهها و مقايسهها، خودت را همراه باشى و تمرينها را شروع كنى.
💠 و از وزنههاى كوچك دست به كار شوى و براى بلا و ضربهها آماده شوى و آن وقت كه به عجز رسيدى و از پاى افتادى، با اعتصام و استعانت گامهاى نهايى را بردارى ... و با اين مركب راه بروى.
💠 گفتم: تو هنوز از گناه تصور ندارى. فقط از بخلها و كينهها و ... رنگى ديدهاى. هنوز نمىدانى كه چشم تو در هر لحظه چه كارها داشته و نكرده و پاى تو و دست تو و يك يك نيروهاى درونى تو چه قدر بىكار و ماندگار بودهاند. اگر تو اين همه را مىديدى لابد مىمُردى.
💠 برادر! راهى را كه در يك عمر مىروند، تو مىخواهى فقط با شور و شوق، با حرص و سوز تمام كنى. و مىخواهى همين امروز تمامى بخلها و حرصها و ضعفهايت، به قدرت و اطمينان و گذشت برسد.مىخواهى بدون جهاد و درگيرى، پاداشت مجاهدها را بگيرى؟
💠 تو براى يك مدرك سالها رنج بردهاى و اين قدر شتاب نداشتهاى؛ چون كلاسها را فهميده بودى و در كلاس اول توقع درمان مريضهاى از همه جا رانده شده را نداشتى. اكنون هم با همين توجه مىتوانى به اين ظرفيت برسى و اين قدر با عجلههايت از پاى نيفتى. كسانى كه كلاسها را شناختهاند و مراتب را مىشناسند، آرام و مسلط مىشوند.
📚 صراط، ص ۱۳
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 از ملك تا ملكوت
🔷 جوانى بود كه براى تحصيل آمده بود و طلبه شده بود. از كرج بود و قبلًا شغلهايى هم گذرانده بود. مدتى در حوزه چرخ خورده بود و برخوردها و نظرهاى گوناگون گيجش كرده بودند كه چه بكند و كدام حرف را بپذيرد؟
🔷 يك روز صبح سر سفره با هم برخورد كرديم. او كلافه شده بود. مىگفت: آخر ما نفهميديم چه بايد بكنيم و سر و كار ما با كيست؟ يكى مىگويد: خودت بايد كار بكنى. ديگرى مىگويد: مراجع تأمينت مىكنند. يكى مىگويد: امام زمان نگهدار توست. و يكى مىگويد: خدا تو را به عهده دارد و رزق تو با اوست.
🔷 راستش تكليف ما چيست؟ خودم كار كنم و درس بخوانم و مثل على باشم يا بنشينم تا مراجع و امام و خدا دستى برايم بالا بزنند و كارى برايم بكنند.
🔷 به او گفتم: تو كارى را انجام بده كه مهمترين كار است. حساب كن امروز در جامعهى تو چه نيازهايى هست؛ از پزشكى و مسكن سازى و راه سازى و ... تا بقالى و خياطى تا تربيت و مهرهسازى و سازماندهى و رهبرى.
🔷 بعد هم حساب كن تو چه توانى دارى و چه امكاناتى و چند تا از اين كارها از تو ساخته است و شروع كن. آن وقت اگر گرسنه بودى، مىتوانى از هر كجا بردارى.
🔷 و بعد گفتم اين را هم در نظر بگير و اغفال نشو كه على اگر كار كرد، در دورهى بىكارىاش بود. على در هنگام خلافت، بيل برنداشت. آنجا كه آدمها محتاج او بودند، به درختها نپرداخت. همينطور رسول و همينطور تمامى پيشوايان، هنگامى كه از كارهاشان ممنوع مىشدند، به آن كارها مىپرداختند.
🔷 تو اگر بخواهى يك مهره باشى، مىتوانى پس از آگاهى به نقش خودت در هر شغلى و در هر دستهاى نفوذ كنى و اگر بخواهى مهرهساز باشى، ديگر فرصتى ندارى جز اينكه بار بگيرى و بار بگذارى.
🔷 اگر مىتوانى كه تمامى كارهايت را در دست داشته باشى، چه بهتر و اگر مىتوانى جمع كنى، چه بهتر وگرنه كارى را انتخاب كن كه بيشتر ضرورت دارد.
🔷 كمى آرام شده بود كه نگاهش كردم و يك لقمه برايش گرفتم. از من دور بود. به رفيقم دادم و او هم با واسطهى ديگرى لقمه را به او رساند. به او گفتم: حالا ما مىمانيم با اين مسأله كه سر و كار ما با چه كسى است؟ خودمان يا مراجع يا امام يا خدا؟
🔷 گفتم: در همين لقمه فكر كن، گاهى ديد تو پنج سانت است. تو مىبينى يك لقمه در دهانت نشسته و دارى مىجوى. خوب پيداست كه مىگويى جانم، يك لقمه در دهان من افتاده. تو به تصادف دل مىبندى.
🔷 گاهى بيشتر ديدهاى. دست خودت را ديدهاى كه لقمه را در دهان تو گذاشت.
اينجا با غرور مىگويى خودم همه كاره هستم.
🔷 گاهى بيشتر حساب مىكنى كه، من كه دستم لقمه نداشت. فقير بود. از كجا آورد؟ اينجاست كه بيشتر نگاه مىكنى و رفقيت را مىبينى و مىگويى آنها به من دادند.
🔷 گاهى بيشتر مىكاوى كه اينها هم مثل من هستند. همه فقيرند. همه دست خالى هستند. از كجا آوردهاند؟ زمين را مىبينى كه مىرويد و خاك را مىبينى كه
گندمزارها را برپا مىدارد مىگويى هان! زمين به من داد. تا آنجا كه فقر زمين را مىبينى كه بهار و پاييز و تابستان و زمستان دارد و محتاج نور و حرارت است و به خورشيد دل مىبندى.
🔷 تا آنجا كه از همهى اينها مىگذرى و به رابطهى جارى در آنها و به نظام حاكم بر آنها مىرسى و مىگويى اين نظام مرا پروريد و به من بخشيد. تا آنجا كه از اين نظام هم جلوتر مىروى و تنظيمها را مىبينى و دستهايى كه هستى را براى تو چرخانده، به او چشم مىدوزى و با او پيوند مىخورى؛ كه مىبينى، نه پديده و مُلك و نه رابطهها و ملكوت هيچكدام از خود چيزى ندارند و فقير هستند و تكيهگاه مىخواهند.
📚 صراط، ص ۳۶
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 آخر آخوندى چه فايدهاى دارد؟
🔶 هنگامى كه من وارد حوزه شده بودم، افرادى كه دلسوزى مىكردند و استعداد مرا مىشناختند، مىگفتند: پسرم! آخر آخوندى چه فايدهاى دارد؟ اصلًا آخوندى دورهاش گذشته
🔶 و گاهى مىگفتند: ببين آخوندها چه قدر بد هستند و چه كارها كه نكردهاند و شروع مىكردند در اين زمينهها داد سخن دادند. و چه قدر براى من خوب بود كه مسائل و گرفتارىها را از اول برايم مىشمردند تا با آگاهى و آمادگى شروع كنم.
🔶 و هنگامى كه خطابهى طولانى آنها تمام مىشد، مىگفتم: اين حرفها را قبول دارم و بهتر از شما هم مىدانم و چون اينها را دانستهام، مجبور شدم كه در اين راه بيايم.
🔶 اگر به اندازهى احتياج، آخوند و روحانى داشتيم كه به من احتياج نبود، اما حال شما هم بايد بياييد تا اين زمينه پر شود و به اندازهى احتياج و نياز اجتماع، فقيه در دين تهيه شود و آنگاه به كارهاى ديگر بپردازيم؛ چون اجتماعى كه مغز و قلبش گرفتار است، فكر و روحش عليل است، نمىتوان برايش لباس قشنگ و وسائل قشنگ و مدرن و تكنيك پيشرفته درست كرد؛ چون اين تكنيك پيشرفته با اين فكر مسموم و قلب آلوده جز به نابودى و هلاكت ما خدمت نمىكند، جز تيغ دادن در كف زنگى مست نيست.
🔶 و در اينجا بود كه همان خطابه سرايان زبردست با بيچارگى مىگفتند: آخر ما كار داريم و بار داريم و فلان داريم و بهمان داريم و من مىگفتم وقتى كه انسان كارهاى زيادى پيش رو دارد، بايد به ترتيب الاهم و فالاهم شروع كند و با ملاك اهميت جلو بيايد.
🔶 مگر اين تربيتها و آدم سازىها و درمان دردها بىكارى است. اين بزرگترين نياز و بزرگترين احتياج و در نتيجه بالاترين كار است. آخر آدمهايى كه از درون پوك و فاسد شدهاند، طبيب و مهندس مىخواهند چه كار. يا مربى مىخواهند و يا جلاد.
🔶 و تازه اين قدر داوطلب در آن طرف هست كه هر سال پشت ديوار كنكور روى هم كفك مىزنند و گند مىگيرند. پس براى اين طرف هم بايد كارى كرد و با اين توجه شروع به كار كرد كه همه فاسد و بد هستند و همانطور كه مىگوييد فلان و بهمان هستند.
🔶 و در اينجا بود كه مىگفتند آخر اين كارها هم نتيجه ندارد. اين همه آخوند مگر چه كردهاند و در اينجا بود كه مشتشان باز مىشود. مىگفتم تا به حال همه بد هستند و فلان و بيسار هستند. خوب، از بدها چه توقع داريد و چه كارى مىخواهيد؟
🔶 و مىگفتم بر فرض اينها كارى نكرده باشند. اين وسيلهى تبرئهى شما نمىشود و دليل نشدن كار نمىشود. شما دستها را بالا بزنيد و مريضها را درمان كنيد و از غرق شدهها دستگيرى كنيد و لااقل دارو و درمان را در دسترس بگذاريد تا هر كس بخواهد نجات بيابد و هر كس نخواست و از روى نخوت و عناد، درمان را نپذيرفت، با حجّت تمام جان بكند و بميرد.
📚 روحانیّت و حوزه، ص ۱۷۵
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie
✅👈 آمدهام تا ششمى باشم
💠 حدود سالهاى ۴۵ بود. من در صحن نو (یکی از صحنهای حرم حضرت معصومه)در يكى از مقبرهها درسى داشتم كه حدود ساعت ده با يك استاد خصوصى مىخواندم.
💠 من روبهروى مقبره كنار ميلههايى كه بر سر قبرها مىگذاشتند، نشسته و منتظر بودم تا استاد بيايد و درسم را بگويد. آن طرفتر هم چند نفر از مرده خورها و مقبرهچىها نشسته بودند و كنار آفتاب گرم و مطبوع صحبتشان گرم و سرد و گم بود.
💠 در اين اثنا يك نفر پيرمرد آمد كه من اسمش را شنيده بودم و مىگفتند خيلى حراف و متلك پران و خوشمزه است.
از راه كه آمد مقبرهچىها برايش بلند شدند و او هم كنارشان نشست و فاتحهاى خواند و بعد شروع كرد به ديد زدن اطراف.
💠 نگاهش كه به من افتاد با آن قيافه و با آن سن (استاد در آن زمان ۱۵ سال داشتند) و با آن كتاب، چشمهايش را جمع كرد و دقت كرد و با تحقير از مقبرهچىها پرسيد: اين ديگه كيه؟
💠 يكى از آنها كه من را مىشناخت و پدرم را هم مىشناخت، معرفىام كرد و او با آشنايى نخوتزدهاى رو به من كرد و گفت: تو كه پدرت روشنفكر بود، چرا گذاشت آخوند بشى؟
💠 مقبرهچىها گوش بودند و بعضىهاشان لبخند مىزدند و پيرمرد هم رويى ترش مىكرد، سينهاى صاف مىكرد و منتظر جواب بود. من هم خيلى آرام و بىتوجه، مقدارى نگاهش كردم و بعد با نيشخندى از او پرسيدم: مگر آخوندى چه عيبى داره؟
💠 من اين سؤال را مطرح كردم تا حرفهايش را بزند و شكمش را خالى كند. و او هم منتظر همين فرصت بود.
ماشينش را روشن كرد و گاز داد كه اى بابا! اين كه ديگه مثل كفر ابليس مىمونه، حالا از من مىپرسى چه عيبى داره؟
💠 و شروع كرد كه شبش اينطور است و روزش اينطور و درسش اينطور و بحثش اينطور، طلبهگىاش فلان و روضه خوانىاش بهمان و تبليغش بيسار و آقاييش چنين و مرجعيتش چنان و به قدرى مسلط بود كه براى من هم تعجب مىآورد و بعد فهميدم قبلًا آخوند بوده و بيرون آمده و اين تسلطش از همانجا آب مىخورد و در نتيجه تعجبم رفت.
💠 آن روز در من حال عجيبى گذاشته بودند. او با طنز و شوخى و مسخره حرفهايش را خوب قالب مىكرد و شرح مىداد و از حضار تحسين مىطلبيد و از من هم تسليم.
💠 اما من داشتم با مورچهها ور مىرفتم و بىاعتنا به تمام خوشمزگىهايش، گنجشكها را نگاه مىكردم و اطراف را مىپاييدم و اصلًا به او نگاه هم نمىكردم. و او كه مىديد مخاطبش اينطور خود سر و بازيگوش و بىاعتنا است، به ديگران مىپرداخت و از آنها تصديق مىخواست و عاقبت نگاهش در چشم من افتاد و كنجكاو شد كه حالم را بررسى كند. نگاه من تيز و مسخره بود.
💠 خيلى آرام گفتم: شما خوب بود از من مىپرسيديد كه براى چه آخوند شدهام، اگر مىگفتم نون و آب و شب و روز و فلان و بهمان، خوب، راهنماييم مىكرديد كه آقا بفرماييد اون طرف اين در بسته است و بازم كه بشه اين خبرها نيست. بايد شب چه طور بخوابى و روز چه طور راه برى و دنبال پيرسگها بيفتى و صيغه از بر بكنى و شروع كردم حرفهايى را كه زده بود با مسخرهگى قطار كردند.
💠 او كلافه شده بود و سرفه مىكرد و گردنش را مىخواراند و آخر طاقتش طاق شد و گفت: بفرماييد شما... آقا مىخواهيد چه كار كنيد چرا آخوند شدهايد؟
💠 من هم با بىپروايى تندى كه از چنان بچهى آرامى بعيد مىنمود، گفتم:«من آخوند شدم تا يك مشت آدم احمق مثل تو كه هنوز به نون و آب و لاى پا و شكمشون فكر مىكنند بيارم بالا» و ساكت شدم.
💠 و او بيچاره داشت سر مىخورد و مىگفت توى بچه مىخواهى منو بالا بيارى؟! اين همه آخوند هست. هرجا نگاه مىكنى خدا بده بركت.
💠 و من با صلابت ماتم گرفتهاى گفتم: اگر يكى غربال بزرگ بذارند توى اين مدرسه و اين آخوندها را كه تو مىگى بريزن توش چه قدرشون سالم مىمونن؟
💠 او كه از آخوندها چيزهايى مىدانست به آرامى طنزآلودى گفت: پنج نفر. گفتم: خر مصب پنج تا براى اين جمعيت قم اين استان مركزى، اين ايران بسه تا برسه بقيهى جاها؟
💠 و بعد گفتم: من آمدهام كه ششمى آن پنج تا بشوم و تو هم بايد هفتمى آنها باشى و پسرت هم و استعدادهايى كه مىشناسى به ترتيب بايد اين نياز را برآورند و اين احتياج را جوابگو باشند، نه اينكه از گود بيايى بيرون و كنارى بنشينى و تو آفتاب گردنت را بخوارانى و همه را تخطئه كنى و شب و روز آنها را به چوب بگيرى و من را هم بيرون بفرستى و شروع كردم همان حرفهايى كه قبلًا نوشتم برايش شرح دادم و آرامش كردم.
📚 روحانیَت و حوزه، ص ۱۷۷
🆔 کانال👈 https://eitaa.com/cheshmeyejarie