eitaa logo
ࡃߊ‌̈̇ࡄࡐ߳ߊ‌ܢߺ߭ ܟߺࡎ߭ܝ‌ܝߺ̈ߺߺ ܝ۬‌ܣܝ‌ߊ‌♥️
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
12 فایل
「اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة _.!️ _شروع نوکری :『¹⁴⁰¹/⁸/²⁶』 _کپی:پنج صلوات بفرستید ودعا واسه فرج امام زمان علیه السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
شب شدۅپایان فعالیت ما! ڪم ڪاࢪۍ ڪࢪנيم ﺣلال ڪنيد...🙂🖐 -شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ...🌛 -نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ...🕶 -ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ...♥️ -مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ...🖇 -صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ...🍃 -قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ...✨ -عشقـٺۅטּ حسیںْۍ...🌻 -غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ...👀 -شبتون متعالۍ🤚- 🌱🤍 💛👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت...😕 -خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست😌 -اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑😠 -چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد...😎 -من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...😐مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...😑نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟ -نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد😏 -با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی.. همچین مردی وجود نداره😠 -چرا اتفاقا...داره😐 -چی؟؟نکنه کسی....😳😠 مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞 -منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡 -پسر خوبیه مامان😞 -به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡 -نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه.😊😕 -من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده... نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط . یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن... اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان... میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه☺️ . . 💓از زبان مجید💓 هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم ☺️ و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍 البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه خدا خدا میکردم که بیان😕 یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦 دیدم اااا شماره خالست😍😅 گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕 مامانم شروع به صحبت کرد... یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧 میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه...😐🙁 اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... 😒 اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی...خالت بود😕 -خب چیکار داشت😧 -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...🙁مینا قسمت تو نبود...😒یعنی از اولش هم نبود...😞 . -چی داری میگی مامان 😭 -پسرم باید قوی باشی...😐باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕 -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨 -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...😕نمیدونم شاید دلش از ها جای دیگه بود...😑 -یعنی...؟؟😭 -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞 - من باید باهاش حرف بزنم😭 -حرف بزنی که چی بشه؟😠 گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟😠اسم این عشق میشه؟😠 اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان😭 -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞 -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭 -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔 . دوست داشتم بمیرم😭... بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم.. رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...😣😭کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر دوستش داشتم 😔 دلم برای خودم میسوخت... برای مجید که همه چیزش رو از دست داده😞 برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢 . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...📲 هر چی تو دلم بود نوشتم و 📲گفتم چه قدر نامردی کرده... 📲گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: . 📲((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...😐 خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه)) . . چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔 حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞 دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔 چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم. . بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . . بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣 دلم میخواست فقط راه برم... تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭 هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔 تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢 رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭 از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم کلافه ی کلافه بودم.. دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞 تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت... کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون... نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕 به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕 جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔 کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون.... تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه. دیدم یه امام زادست🕌✨ یه امام زاده تو دل کوه😍👌 یا الله گفتم و در رو باز کردم کسی توش نبود... جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔 گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭 خدایا چرا من؟؟؟😭 مگه چه گناهی کردم 😢 مگه من حق کی رو خوردم 😔 . سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔 سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘 شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞 💤✨💤✨💤✨ نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری. ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه. یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت: . _جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو ....فردا اومدم نباید اینجا باشی و رفت.. ✨💤✨💤✨ به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه سوره ی بقره بود...✨📖 توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن... تا رسیدم به ایه ۲۱۶ به آیه ی : ✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما است و می داند و نمی دانید.».✨ 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
از مادر سردار شهید حسن‌باقری ‌پرسیدند : چیشد که پسری مثل ‌آقاحسن تربیت کردی ؟ . ایشون جمله خیلی قشنگی گفتند : ‌نگذاشتم امام‌زمان‌عج * ‌در زندگیمان گم شود :) - شهید‌حسن‌باقری ... ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯
جونمو واست ارباب اگه فدا نکنم چه کنم💔. ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین صحنه های عمرم...💔 ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هیچ چیز نترسید! ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯
شب شدۅپایان فعالیت ما! ڪم ڪاࢪۍ ڪࢪנيم ﺣلال ڪنيد...🙂🖐 -شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ...🌛 -نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ...🕶 -ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ...♥️ -مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ...🖇 -صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ...🍃 -قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ...✨ -عشقـٺۅטּ حسیںْۍ...🌻 -غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ...👀 -شبتون متعالۍ🤚- 🌱🤍 💛👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همین فاصله دور سلامم بپذیر🕊 که خرآب تو شدم:)) خانه ات آباد حسین✨ ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کجا که نشستی تو دلت سه مرتبه بگو: أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ،❤️‍🩹 ╭═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╮ @cheyxrctsubduvtxjhb8899 ╰═══ೋ•☆‌ۣۜۜ፝‌•ೋ═══╯