eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
154.6هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
18.4هزار ویدیو
286 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
‌🔴 ماجرای افتادن زن از ون پلیس جانشین پلیس گیلان: در پی شکایت یکی از شهروندان به دلیل سوء استفاده
اول اینکه این ماشین گشت ارشاد نیست وماشین کلانتریه! دوم اینکه شوهر این خانوم رو گرفتن و این خانوم خودشو آوریزون کرده افتاده! سوم👇 در پی انتشار ویدئویی در فضای مجازی مبنی بر برخورد نامتعارف با یک بانوی گیلانی دررشت فرمانده انتظامی شهرستان دستور ویژه بررسی سریع موضوع را صادر کرد. 🆔 @Clad_girls
از این به بعد هرکی گفت حجاب یا مادر شدن محدودیت میاره! این عکس رو بهش نشون بدید و بگید این بزرگوار در رویداد ساخت بازی های موبایلی منطقه ۹ رتبه ی دوم رو آوردن👏🏻👏🏻👏🏻 🗣Amiran 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽فیلم کاملِ زنی که از ون پلیس آویزان بود آیا با کسانی که این موضوع رو به پلیس و حجاب ربط دادن و فضا رو مشوش کردن برخوردی خواهد شد؟! ❌حقیقت ماجرای زمین خوردن یک خانم در سبزه میدان رشت چه بوده است؟ 🔺تصاویر را ببینید، بعد قضاوت نمایید ... 🎙 با مشاهده مستندات دریافتی، کذب بودن اظهارات شهروند، جو سازی وی و عدم تخلف ماموران کلانتری کاملا مشهود بوده و متهم مذکر به کلانتری هدایت می شود. 🎙 واقعیت آنست که درب خودرو ون پلیس حین حرکت بسته بوده و آن خانم به عمد دنبال خودرو دویده و همان لحظه تعادل خود را از دست داده و بر روی زمین می افتد و پرتاب وی توسط پلیس طبق تصاویر دوربین مدار بسته دروغ محض است. 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_پنجاه_و_چهارم با آمدن ماه خرداد، خورش
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام‌هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: _عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟ صورت سبزه عطیه به خنده‌ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی می‌کرد، پاسخ داد: _خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم! محمد هم به جمع‌مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: _مامان! غصه نخور! نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه‌داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه! بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: _عطیه براش اسم انتخاب کردی؟ به سختی روی تخت نشست، تکیه‌اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: _چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی‌دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم! که محمد با صدای بلند خندید و گفت: _خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی‌کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم! و باز صدای خنده‌های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه‌اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: _خُب مادرجون! حالت چطوره؟ و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: _عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟ عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: _دکتر برا ماه دیگه وقت داده! مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: _ان شاء‌الله به سلامتی و دل خوشی! که محمد رو به من کرد و پرسید: _آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟ همچنانکه از جا بلند می‌شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: _آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه! و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: _الهه جان! زحمت نکش! سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: _حالا که می‌خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار! خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه‌دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری‌های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز می‌کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله‌های مادر را هم داد: _مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده! چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: _من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_پنجاه_و_پنجم در را گشودم و با دیدن مح
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: _مامان! خیلی لاغر شدی! و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: _عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته! و با این حرف روی همه غم‌هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می‌دیدم لاغری‌اش به چشمم نمی‌آمد، اما برای عطیه که مدتی می‌شد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : _مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد. و مادر همچنانکه آستین‌هایش را برای وضو بالا می‌زد، جواب داد: _نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس! و من با دلی که پیش غصه‌های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می‌خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: _عید شما هم مبارک باشه! نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: _من که حرفی نزدم! به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: _ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام)! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: _مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌هاست! از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده‌ام گرفت و پرسیدم: _مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می‌کنی؟ و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: _همینجوری... درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: _مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
AUD-20220802-WA0008.mp3
3.77M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َگنبدتم‌مثل‌موهات‌سفیــــده..>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
3229459.mp3
3.36M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َامام‌حسیـــــن‌من‌خیلی‌دوست‌دارم..>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
-هرشب‌‌دلم‌حوالی‌ایوان‌کربلاست ... !' عاشق‌همیشه‌بی‌سروسامان‌کربلاست (: .. 🆔@Clad_girls
⛔️ورزشگاه یا ⁉️ 💠«روح ورزش، ایمان و تقوا و پاکدامنی است.»(1) ورزش، هنر، رسانه و امثالهم مهمترین عناصر قوام بخش فرهنگ، اخلاق و هنجارهای اجتماعی هر جامعه ای هستند اما چرا همین عناصر عاملی برای هنجارشکنی و آشفته سازی احوال شده اند؟! ♨️گیرم که پدر مانع شنیدن ناشنیدنیها! شود اما نگاه متعجب کودک و چشمها و دهان بازمانده کودک دیگرش را ببینید؟ او و دیگران می بینند، حس می کنند و با روح و جانشان لجن زاری را نظاره گرند که مدتهاست صدای زنگ خطر آن وارونه شنیده می شود! فضائی که باید مظهر ایمان، تقوا و پاکدامنی باشد، نماد مسلخ آنها شده است! ⛔️اسمشان باشگاه «فرهنگی» و ورزشی ... است! کدام فرهنگ؟ بهتر نیست یک «ضد» به بعد باشگاه اضافه شود؟! ❗️آنچه می بینید قطره ای از سیل ویرانگری است که بنام ورزش، هنر(خصوصاً سینما)، رسانه و ... ، فرهنگ، هنر، اخلاق، خانواده و دین مردم را به قتلگاهی چون آندلس می برد! 📌چگونه می توان به حسن نیت کسانی باور داشت که با وجود اطلاع از این اوضاع، خواهان حضور بانوان در این ورزشگاهها که نه، لغزشگاهها هستند؟! 🔻آیا وقت یقظه و بیداری نشده؟! 1- رهبر معظم انقلاب (1375/10/8) ✍ 🆔 @Clad_girls
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت ❥ در گروههای ✖️ فقط تا 20 شهریور ماه 👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
34.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با‌تـــــو‌خوشَــــ🖤ـــم‌!... ⊹❖⊹❖⊹ و اینبار در ماهِ‌عاشقــ๓ــۍ‌"محرم‌الحرام" با پرچم‌‌آقامون‌امام‌حسین'؏'مــهــمون دلای پاڪ دخترای سرزمین‌مون شدیم. اینــجامتروی‌تهران‌، محل‌وصل‌دلاۍ‌عاشق‌به‌اربابـــ‌|حسین|🖤✨ ⟦پویش‌فـــرشـــتـــگان‌سـرزمـین‌من💕⟧ •|🗓محرم‌الحرام‌1444هجری‌قمری| 🆔@Clad_Girls
ٺݪخے چاے عراقے میخۅام...🖤⃟😢 🆔@Clad_Girls
دخترِ پادشاه هموناکه لقب جعلی عروس اَعراب رو به زینب سلیمانی دادند با یه عرب ازدواج کرده! زیبا نیست؟ 🗣«مَـغرورِ جَـذّاب» 🆔@Clad_Girls
🔴 بازدید شورای شهر و مسئولین مترو مشهد از فعالیت پویش در ایستگاه های مترو 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 این بار برای یه حرکت هماهنگ به مناسبت آماده میشه 😍 ♥ اشتراک حس خوب 🍃🌸 ✅ شما هم میتونید عضو گروه های ما توی سرااااسر ایران بشید. ⚠️ اگر شهرتون گروه نداره، اقدام به تشکیل گروهکنید، ما راهنمایی تون میکنیم 😊
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🌱 #فرشتگان_سرزمین_من این بار برای یه حرکت هماهنگ به مناسبت #اربعین آماده میشه 😍 ♥ اشتراک حس خوب #ر
🔴 کار تو مترو توی شهرای تهران، مشهد، اصفهان، شیراز، تبریز ادامه داده خواهد شد یه سری دورهمی های ویژه برای گروه هامون داریم 😇 خلاصه خبرای خووووبی تو راهه کلی برنامه های جدید داریم واسه شهرامون شما هم اگر گروه فرهنگی توی شهرتون دارید، میتونید به جمع بزرگ ترین گروه فرهنگی دختـــرانه کشور اضافه بشید ✓ شهرهای نیاز به تشکیل گروه دارند 🤨 🔴 خانم بالای 18 سال، دغدغه مند مسائل به خصوص بحث برای تشکیل گروه با این آی دی هماهنگ بشید👇 🆔 @Rahbar1361 ⛔️ برای عضویت گروه ها کنید تا لینک ثبت نام به زودی فعال بشه و از طریق کانال اطلاع رسانی بشه
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش ۲۰:۳۰ درباره حجاب سلبریتی ها👌🏻 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_پنجاه_و_ششم مادر آه بلندی کشید و عطیه
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» سؤالم آنقدر بی‌مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی‌داند چه نقشه‌ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: _منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟ به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: _من؟!!! و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می‌چرخد، بی‌خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: _تو و همه شیعه‌ها! لبخندی زد و گفت: _الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب... که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: _مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه! فقط از خدا می‌خواستم که از حرف‌هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم‌تر ادامه دهم: _مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه‌ها فقط امام علی (علیه‌السلام) رو خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟ احساس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می‌کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف‌های دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمی‌دونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیه‌السلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم. از پاسخ بی‌روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: _الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، می‌دونستم که یه دختر سُنی هستی و می‌دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت می‌برم. در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می‌داد: _الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی‌کنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس... و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم می‌خواست باقی حرف‌هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمی‌زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی‌ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف‌های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می‌شدم. من می‌خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگ‌ها فاصله از آنچه در ذهن من بود، می‌خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را می‌چرخاندم تا اعتقادات منطقی‌ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می‌کرد تا احساسات قلبی‌اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می‌بست! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls