🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_هفتم مجید همچنانکه سرش پایین ب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتاد_و_هشتم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است.
صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانیتر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد.
مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاش نمود:
_آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.
و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
_پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.
سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:
_مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.
و بیمعطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد:
_تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.
و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید:
_مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟
و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد:
_اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!
مجید خندید و گفت:
_آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران میکنم.
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:
_حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد:
_آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.
و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت:
_آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم!
مجید لبخندی زد و گفت:
_خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!
که آقا مرتضی خندید و گفت:
_البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقههاش مال مجید!
مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:
_خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!
و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت:
_اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!
سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:
_عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!
مادر در جوابش خندید و گفت:
_ان شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!
و آقا مرتضی با گفتن «ان شاءالله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls