⭕️تا از ملکه انگلیس اسطوره و قدیسه نساختن
لیست برخی ازجنایت هاش رو بگم:
کمک به رژیم بعثی عراق در جنگ تحمیلی، کودتای ۲۸مردادعلیه مصدق،حمایت ازسلمان رشدی،قتل پرنسس دایانا،کمک به آمریکا درحمله به عراق و افغانستان،
کشتارمردم ایرلند شمالی،کشتار مردم یمن و...
#ملکه_غربگدایان
🔻مجیدبامری(بلوچم)
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 خانم بازیگر معروف:
الان میفهمم چه اشتباه بزرگی کردم. اگر زمان به عقب بر میگشت و عقل الانم رو داشتم فکر میکنم تا الان ۵ تا بچه رو میداشتم ...
🔻 وقتی شما حاصلی از زندگیت نداشته باشی طبیعتا زندگیت هم بی بهره خواهد بود.
👈 به این دنیا آمدیم تا عشقورزی رو امتحان کنیم که این مهم فقط در قالب خانواده مطمئن شکل میگیرد.
#فرزندآوری
🆔@Clad_Girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_چهارم یک قطعه دیگر از کمپوت آ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتاد_و_پنجم
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم:
_نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...
از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد:
_الهه! داری با خودت چی کار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!
سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد:
_الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه میخوری...
و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:
_الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!
و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم.
به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید:
_میخوای برات چیزی بگیرم؟
که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم:
_ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.
لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانهام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است.
پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت:
_ان شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی.
و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:
_من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!
سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:
_من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.
و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد:
_امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:
_من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.
و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:
_خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.
فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:
_من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.
که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:
_ان شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت:
_میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد:
_الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!
و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:
_ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!
که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وضعیت زائرین #اربعین در عراق!!!
🔻پ ن : عرب عراق وقتی به حرم میرسد یک سلام به امام میدهد و برمیگردد اما زوار ایرانی چند روز آنجا اردو میزنند
اینکار واقعاً اشتباهه، شما که پیاده اومدی و به حرم رسیدی و کار تمامه و اجرتو بردی، دیگه چرا برنمیگردی تا هم خودت به زحمت نیوفتی هم جای بقیه رو تنگ نکنی؟!
بخدا فلسفه مشایه اربعین این نوع رفتار نیست.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
بانو به نظر به در شباهت داری
وقتی که به طعنه ها تو عادت داری
هر کس نشود لایق این زیبایی
الحق که به چادرت لیاقت داری
🆔 @Clad_girls
#اربعین هیچ چیزش قطعی نیست
_نه رفتن اونی که میخاد بره !
_نه نرفتن اونی که نمیتونه بره !
#تا_یار_که_را_خواهد؟!
#اربعین #ایران بمانم #دق میکنم
🖤| @Clad_girls
دلانہ✨
گفت:
آخکہچقدردلمبراۍحرمپرمیکشه..!
بینالحرمین
تلزینبیه
دورکعتنمازتوصحنوسراۍارباب . .
اصلامیدونۍچیہ . .
همہجاۍڪربلاقشنگههاولـے
هرکۍبایہبخشیشخاطرهدارهوحالشخوشمیشه
توباکجابیشترخاطرهدارۍ؟!
چندلحظہنگاهشکردوگفت:
ڪربلانرفتم . . !💔"
#دلانه
#کربلا
🆔@Clad_Girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
🎁 #هدیه_معنوی : شماره 1 در آستانه اربعین شهادت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و پیاده روی زائران حسینی
🎁 #هدیه_معنوی : شماره 2
در آستانه اربعین شهادت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و پیاده روی زائران حسینی
ره توشه زائران اربعین حسینی
👈 #پیشنهاد_دانلود
🖤| @Clad_girls
کربلاییمحمدحسین_پویانفر_لیلای_منی.mp3
14.29M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#محمدحسیݩپویانفر
<لِیــلاےِمَنی...>ً
#تااربعـــــ8روزــــین
#صلۍاللہعلیڪیااباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
کربلاییسیدمحمدرضا_نوشهور_مدیون_حسین.mp3
9.72M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#سیدمحمدرضانوشهور
<َزندگیموازپاےِمنبردادم...>ً
#تااربعـــــ8روزــــین
#صلۍاللہعلیڪیااباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از شیرین کاری های ملکه مردمی!
روزگاری نه چندان دور از سلطه و استعمار انگلیس بر سیاهپوستان!
🗣Zohreh_Babaie
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🏴 دختــران چــادری 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجابفاطمی
حجــ🦋ــاب دستور الهیست یا سلیقه آخوند ها⁉️
🆔@Clad_Girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
••📽🎞 ▪️سیرِ رشد و شکلگیری بزرگترین کمپانـے فیلمسازی جہـانـ🌍 #هالیوود.. ° ° ° اینقسمت: هالیوود مت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••📽🎞
▪️سیرِ رشد و شکلگیری بزرگترین کمپانـے فیلمسازی جہـانـ🌍 #هالیوود..
°
°
°
اینقسمت:
آنها به فتح دنیا با سینما می اندیشیدند و هالیوود چون اسب تروا جهان را فتح کرد.
➖➖➖➖
تماشایاینمستندبرایافرادزیر9⃣سال، مناسبنمیباشد‼️
#هالیوود
🆔@Clad_Girls
▫️چه کسی باور میکند این دختران و زنان مسخشده، که در ایام عزایحسینی اینچنین خود را در دسترسِ خریدارانِ مستِ بیپروا قرار دادهاند، به دنبال حقی از حقوق پایمال شدهٔ زنان باشند؟!
◾️آیا اگر حقی هست؛ باید اینطور بیپروا، گستاخ، بیمرز، بیهویت، بیپرده و ولنگار، به دنبال احقاق آن رفت؟!
▫️آیا آنچه در این «پردهٔ نمایش ورزشگاه» در قالب «آزادی» و «ادایِ حقی پایمالشده»، با اینهمه ولنگاری و بیاخلاقی، در معرض دیدِ جهان قرار گرفت؛ یکی از نتایج قطعیِ «یله و رها بودن فضای مجازی» نیست، که سالهاست مورد مطالبهٔ رهبر انقلاب و ملت انقلابی است؟!
◾️مسئول محترم! آیا برای اینهمه «بیبندوباری»، «سرسپردگی»، «بیهویتی»، «بیسامانی» و در یک کلمه «ولنگاری اجتماعی و اخلاقی»، در محضرِ ملت که نه؛ در محضر پروردگار جوابی دارید؟!
▫️اینهمه «عقدهٔ خودنمایی» و «بی پروایی» و «بیهویتی»، که پرده حیا و عفت زنان و مردان ما را دریده است، به همینجا ختم میشود؟! یا «راه رفته و بُن بَستِ غرب» را در پیش رویشان گشودهاید؛ که اینطور«مستانه»، « غرقِ بیمرزی» وشادی زودگذر شدهاند؟!
◾️خواهرم!دخترم! تا میتوان در «حریمِ امن حیا» درخشید و عالمتاب شد، چرا این همه پرده دری؟! تاوقتی میتوان چون «مروارید درصدف» ارزشمند بود، چرا اینهمه «بیهویتی وبیارزشی»؟!
▫️به راستی آیا نمیتوان «نجیب» بود، «عفیف» ماند و حقی را اگر هست مطالبه نمود؟!
◾️به یاد داشته باش گریههای بیامان دختری را که پدر وبرادرش برای «حفظ حریمِ حرمِ امنِ تو» حتی از جان گذشتند! وبدان که «امنیت من و تو» دلیل اینهمه غربتِ امروز اوست.
🆔@Clad_Girls
▪️زنان پشت صحنه هر اتفاق بزرگی هستند مثل خدمت در اربعین!
#حب_الحسین_یجمعنا
#همسفر_من
🗣ثنا~سعادتی❣
🆔@Clad_Girls
🏴 دختــران چــادری 🏴
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_پنجم همچنانکه سرم را بالا گرف
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتاد_و_ششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:
_مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟
تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
_من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
_چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:
_پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد:
_گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.
و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
_زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
_دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:
_همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
_ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!
و محمد با پوزخندی جوابش را داد:
_آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟
که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:
_تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!
پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید:
_فکر میکنی فایده داره؟
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls