eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿 چطوری سردرد رو ازبین‌ ببریم؟ 👈 برای از بین بردن سردرد به آرامی نقطه بین ابروها رابا انگشت فشار دهید سپس انگشت ها را به اندازه 3cm به طرف بالا حرکت دهید و 60ثانیه این قسمت را فشار دهید 💞http://eitaa.com/cognizable_wan
مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک شد که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شد: «حداکثر ارتفاع، سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل شد اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده شد و پس از برخاستنن صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف کرد. پس از بررسی اوضاع، مشخص شد که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت فکر کرد و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین و ... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس، پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» مدیر اردو با تعجب راه حل را از او خواست و پسربچه گفت: «باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. گاهی زندگی ما مثل همین اتوبوس است و دنیا مثل آن تونل. اگر می خواهیم از آن عبور کنیم خالی کردن درون مان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت تنها راه حل است. نه زمین را بکنید و نه آسمان را بالا ببرید ... فقط خودتان را پایین بیاورید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸ثواب‌ و فضیلت صلوات‌🌸 🌹رسول خدا (ص) فرمودند : در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد( یعنی یک میلیون ) و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد . آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . رسول خدا (ص) فرمودند: چیست؟ 🌹 عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم. روزجمعه هست شادی روح شهداء وامام شهداء مومنین ومومنات الفاتحه مع الصلوات منبع :آثار و برکات صلوات،ص۳۰
رازهای و ترکیه👇👇 زنان ترکیه به حمام هایی می روند که به حمام ترکیه معروف است و از قرن ها پیش متداول است. این حمام نه تنها پوستشان را صاف و ابریشمی می کند بلکه باعث باز شدن منافذ پوست برای تعریق هم می شود. یک صابون خاص سیاه وجود دارد که تقریباً در همه جای دنیا در دسترس است و باعث پاک کردن عمیق پوست شده و مثل اسکراب عمل می کند. با استفاده از این صابون خواهید دید که پوست مرده تان شسته شده و جای آن را پوست تازه و جدید می گیرد. اسپانیا👇👇 این نکته را از خانم های اسپانیایی بیاموزید. آنها برای خلاصی از تیرگی دور چشم چه می کنند؟ اگر ورقه های خیلی نازک سیب زمینی را برای 10 دقیقه روی چشمتان قرار دهید از حلقه های دور چشم خلاص می شوید! به همین سادگی کره👇👇 کره ای ها از شیر برای پاک کردن صورت استفاده می کنند و معتقدند شیر به نرم و لطیف شدن پوست کمک می کند. آنها برای این کار مقداری شیر کم چرب یا پرچرب را در کاسه ای بریزید و به کمک پنبه روی صورت بمالید. 15 تا 20 دقیقه صبر کنید تا شیر روی صورت خشک شود بعد آن را آب بکشید و از یک کرم مرطوب کننده استفاده کنید. ژاپن👇👇 زنان ژاپنی دارای پوستی زیبا هستند. راز آنها چیست؟ آنها از روغن درخت کاملیا برای همه چیزاستفاده می کنند از جمله برای خلاص شدن از چین و چروک، پس از زایمان، جوان سازی و رساندن مواد مغذی به مو و تسکین دهنده سوختگی. با تشکر از این خانم ها، من تا به حال هیچ چیز درباره کاملیا نمی دانستم!! برزیل👇👇 زنان برزیلی یکی از بهترین اندام ها را در جهان دارند، بنابراین اگر بگویند چگونه می توان با سلولیت مبارزه کرد، من به حرفشان اعتماد می کنم! فکر می کنید رازشان در چیست؟ آنها ماسه را به بدنشان می مالند، که باعث تحریک پوست شده وبه از بین بردن سلولیت کمک می کند. هند👇👇 همه می دانند که زنان هندی موهای فوق العاده ای دارند. می دانید راز قدیمی آنها چیست؟ روغن نارگیل!!! هفته ای یک بار، مقداری از آن را گرم کرده و پوست سرتان را با آن ماساژ دهید. سپس همانطوریک شب را با آن بخوابید تا موهای زیبا و درخشانی داشته باشید ایتالیا👇👇 برای لطافت لب ها وقتی که آنها خشک، پوسته پوسته و یا آفتاب سوخته هستند، از زنان ایتالیایی بیاموزید، از روغن زیتون استفاده کنید. چینی👇👇 این کاملاً واضح است که زنان آسیایی پوستی زیبا دارند، در هر سنی که باشند! برای بررسی به چین رفتیم تا ببینیم زنان چینی چه ترفندی به کار می برند تا همیشه پوستشان را جوان نگه دارند. چیزی که فهمیدیم این بود که برای محافظت پوست از رادیکال های آزاد، باید همان کاری را بکنیم که آنها می کنند:نوشیدن چای سفید!! مصر👇👇 زنان مصر به پوست بدن بسیار اهمیت می دهند و استفاده از وان حمام شیر یکی از قانون های اصلی انها برای جوانی است. استرالیایی👇👇 یکی از متخصصان زیبایی این کشور در این رابطه می گوید:استفاده از ریشه و گیاه بومادران در استرالیا با باور تسکین پوست و افزایش رطوبت پوست استفاده می شود. شیلی👇👇 زنان باهوش کشور شیلی به سراغ بهترین میوه برای پوست می روند. انگور که با انتی اکسیدان بالا سدی در برابر پیری و زشتی پوست است. ماسک شادابی پوست این زنان همان مساک انگور است. ماسک صورت آنها ترکیب 2 قاشق آرد سفید و مقداری له شده ی میوه ی انگور است به طوری که به شکل خمیر درآید. این ماسک 10 دقیقه روی صورت می ماند و سپس با آب ملایم شسته می شود. ژاپن👇👇 از جمله شیوه های زیبایی که مردم ژاپن به آن علاقه بسیاری دارند حمام کردن با گیاهان و عرقیات معطر است. ژاپنی ها معتقدند حمام کردن نوعی مدیتیشن است که نه تنها جسم بلکه روح را هم پاک می کند. به همین دلیل اکثر ژاپنی ها هرشب قبل از خوابیدن دوش می گیرند. آن ها ابتدا بدن خود را به کمک یک برس دسته بلند ماساژ داده و ناپاکی را بیرون می کشند و در نهایت با آب ولرم خود را شست و شو می دهند. بعد وان را با آب داغ پر کرده و در آن گل و برگ های معطر می ریزند و برای آن که بدن شان خوشبو و پوستشان پاک شود مدتی در آن می خوابند. این کار سبب طراوت اپیدرم و شادابی پوست آن ها می شود. آلمانی ها👇👇 آلمانی ها توجه بسیاری زیادی به حمام پا دارند. برخلاف کانادایی ها که به زیبایی پاهای شان اهمیتی نمی دهند، آلمانی ها توجه بسیاری به این موضوع دارند و هرشب سعی می کنند برای 20 دقیقه پاهای شان را در حمامی از آب ولرم و نمک و روغن های گیاهی قرار دهند. بعد پاها را با سنگ پا ماساژ می دهند و از یک کرم مرطوب کننده استفاده می کنند. 🍬 @cognizable_wan
هیچ چیز به اندازه ابراز محبت و دوستی برای زنان ارزشمند نیست. هر چقدر هم او را دوست داشته باشید اگر ابراز علاقه نکنید فایده ای ندارد و بی تردید از جانب او به بی مهری متهم خواهید شد. 💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و هشتاد و ششم سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت می‌کرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواسته‌اند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند. درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوت‌های مذهبی‌مان فکر کنیم. از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم می‌خندد. کنارش که رسیدم، اشاره‌ای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: «عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!» با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: «کاری داشت؟» شانه بالا انداخت و جواب داد: «نمی‌دونم، حرفی که نزد.» ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!» با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: «به چی فکر می‌کنی؟» و دل بی‌ریای او، صادقانه پاسخ داد: «به تو!» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: «الهه جان! داشتم فکر می‌کردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمی‌کردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار می‌گیری!» نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: «حالا نظرت چیه؟» نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمی‌خواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشق‌بازی‌های شیعیانه‌اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: «مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت می‌خواد با امام حسین (علیه‌السلام) درد دل کنی؟» و نمی‌دانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (علیه‌السلام) کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس می‌کرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (علیه‌السلام) است و من هنوز هم نمی‌توانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرن‌ها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی‌روح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم: «نه!» http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 علایق جنسی خود را به همسرتان بگویید. انتظار نداشته باشید خودش بفهمد! ↜ بیان خواسته های جنسی به همسرتان اصلا خجالت آور نیست خیلی راحت در رابطه جنسی صحبت کنید... ↜ اکثریت قریب به اتفاق خانم ها، زمانیکه نوبت به این مسائل میرسد قدری خجالتی میشوند و تصور می کند که آقایون ملزم هستند تمام این مسائل را از پیش بدانند. این تصور به شدت اشتباه است. هیچ کسی به طور مادرزادی نمی تواند به خصوصیات فیزیکی جنس مخالف خود آشنا باشد. ♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و هشتاد و هفتم ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم: «پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف می‌کردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیه‌السلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟» و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم: «خُب من نمی‌خواستم منت بذارم...» که خندید و با زیرکی عارفانه‌ای زیرِ پایم را خالی کرد: «سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیه‌السلام) اونجا نشسته بود؟» به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: «پس حضور امام جواد (علیه‌السلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می‌کنه!» و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت: «می‌بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیه‌السلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!» پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازی‌ام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: «پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیه‌السلام) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟» و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: «مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!» و بی‌اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم: «پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می‌کنم، عزیزم از دستم میره؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه‌های بی‌صدایم نشوند. مجید هم خجالت می‌‌کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می‌توانست با لحن دلنشینش دلداری‌ام دهد: «الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!» نگاهش نمی‌کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می‌سوزد: «الهه جان! منم نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها هر چی دعا می‌کنی، جواب نمی‌گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی‌حکمت نیس!» من هم می‌دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می‌شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می‌کرد و داغ قلبم تازه می‌شد، جز به بارش اشک‌هایم قرار نمی‌گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری‌های صبورانه مجید بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. سرِ کوچه که رسیدیم، اشک‌هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: «اینکه ماشین محمده!» http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ خصوصیات زنانه ای که مردان ازآن متنفرند: 1.حسادت خانمها 2.کمبود اعتماد به نفس 3.زنهایی که بیش از حد وابسته اند. 4.زنانی که خصوصیات زنانه ندارند. 5.5.زنهایی که فکر میکنند همه چیز دارند. 6.میل شدید زنها برای تغییر دادن مردها 7.زنانی که قدرت مراقبت از خودشان را ندارند. 8.زنانی که به شدت مادی گرا هستند. 9. زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی میکنند به جای مرد تصمیم بگیرند و انتخاب کنند. 10.اینکه زنها چطور میتوانند حتی ساده ترین چیزها را هم پیچیده کنند. ♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و هشتاد و هشتم باورم نمی‌شد چه می‌گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم‌هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می‌دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می‌کردم: «محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟» و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی‌کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا اینهمه ذوق‌زده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی‌کرد و عطیه فقط گریه می‌کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده‌ام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می‌دادم و صورت کوچک و زیبایش را می‌بوسیدم که انگار می‌خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم. مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی‌توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!» و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی‌دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساس‌مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده‌اش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی‌دانست با چه زبانی از اینهمه بی‌وفایی‌اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمی‌دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می‌دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!» نمی‌دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می‌کنند آتش آه من دامان زندگی‌شان را گرفته، ولی می‌دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده‌ام که صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی‌زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی‌تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می‌کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!» http://eitaa.com/cognizable_wan
🛑 لطفا با همسر خود مثل یک شی رفتار نکنید. او همسر شما، بهترین دوستتان و ملکه زندگیتان است. 🛑 همیشه به او احترام بگذارید و با او روابط عاطفی برقرار کنید. 💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و هشتاد و نهم ولی محمد می‌دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی‌کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد...» و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می‌سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه‌ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی‌کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می‌گفت: "بی‌غیرت! چرا به داد خواهرت نمی‌رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!» از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی‌خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می‌کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی‌گرفت و همچنان از بی‌وفایی خودش شکایت می‌کرد: «می‌ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می‌کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون‌ها رو هم به نام نوریه می‌کنه و از کار هم اخراج می‌شیم!» عطیه همچنان بی‌صدا گریه می‌کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می‌لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌‌کنی محمد؟» ولی من احساس می‌کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: «محمد! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می‌خواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسه‌مون!» من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می‌کنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم دیوونه می‌شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون‌ها و خونه‌اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی‌خبر از ما نخلستون‌ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!» http://eitaa.com/cognizable_wan