eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ وقتی اومدی خاستگاریم گفتم مرد زندگی می‌خوام گفتی میشم گفتم قول بده ولم نکنی گفتی قول قول گفتم رو قول هات حساب وا کنم؟ گفتی آره گفتم پس پای عشقمون میمونم گفتی پس مهریت رو بگو گفتم به نیت چهارده معصوم چهارده تا اما همش رو بخشیدم بهت گفتی چرا گفتم چون دوست دارم و پولت برام مهم نیست گفتی ازت یه چیزی می‌خوام گفتم جون بخواه گفتی حیا گفتم پس منم یه چیزی می‌خوام گفتی بخواه گفتم غیرت وبله 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🔵با جملات زیبا... 💞ازهمسرخود دلجویی کنید یک جمله ی شورانگیز میتواند طوفانی از خشم و غضب و نفرت راخاموش کند و بنای زندگی را از خطرات گوناگون دور سازد ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
حرفای یه دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک گرفت . . شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮِ! ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦ ِ... ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ٬ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡn ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ! ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡﻭ ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که (( جنس ارزون مشتری های زیادی داره ) ⛔هر روز شالهایتان عقب ‌تر ⛔مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔ ساپورتتان تنگ‌ تر ⛔رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکرانداخته‌اید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴 ❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥بازهم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم،شما نفس نکشید؟ ⛔چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… ...اللہم عجل لولیڪ الفرج... 👇👇🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار تا حالا خرما را اشتباه مصرف می کردیم.. هرگز از این به بعد هسته خرما را دور نریزید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 یکی از دلایل اصلی ازدواج در مردان،برآورده کردن نیازهای جنسی یشان است. 💠 سعی کنید در منزل لباس های تحریک کننده بپوشید و حرف های تحریک آمیز بزنید. 💕http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت سیصد و بیست و نهم از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می‌کنم، کفش‌هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می‌کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به‌ جا نشده باشند. از اینهمه مهربانی‌اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی‌پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش‌ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی‌اش نشوم. مامان خدیجه و زینب‌سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (علیه‌السلام) را هم با تمام وجودم احساس می‌کردم. از دور دروازه‌ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می‌گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می‌شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف‌های به هم فشرده‌ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی‌دیدم و با مامان خدیجه و زینب‌سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می‌کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی‌مان سالن‌های جداگانه‌ای برای بازرسی خانم‌ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات‌های تروریستی، ساک و کوله‌ها را تفتیش می‌کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی‌توانستم مامان خدیجه و زینب‌سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم‌هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می‌چرخاندم، مامان خدیجه و زینب‌سادات را نمی‌دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب‌سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می‌کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ‌های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه‌ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب‌هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت‌الکرسی می‌خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می‌گشتم و هیچ کدام را نمی‌دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره‌ها هم رسیده بودند که دیگر نمی‌توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می‌شدم. قدم‌هایم از فشار جمعیت بی‌اختیار رو به جلو می‌رفت و سرم مدام می‌چرخید تا مجیدم را ببینم. می‌دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می‌شوند و این بیشتر ناراحتم می‌کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می‌گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام‌شان را نمی‌شناختم، بیشتر وحشت می‌کردم. حتی نمی‌دانستم باید کجا بروم، می‌ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک‌هایم دل به باریدن نمی‌دادند، گریه‌ام گرفته و از خود بی‌خود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می‌زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می‌گشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو می‌رفتم و باز می‌ترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر می‌گشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمی‌شناختم که فقط مظلومانه گریه می‌کردم و با تمام وجود از خدا می‌خواستم تا کمکم کند. http://eitaa.com/cognizable_wan