فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بندری میزنن و حال بلند شدن نداری😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکاف خانه کعبه که حضرت فاطمه بنت اسد (مادر امیرالمومنین) از طریق آن وارد کعبه شد و بعد از آن حضرت علی (ع) به دنیا آمد...👆
❌ این شکاف بارها و بارها توسط آل سعود مرمت شدهاست ولی مجددا ترک بر میدارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
ما در زندگی روزانه خود همواره در حال تکرار عادتهایی هستیم که درباره آسیبهای آنها اطلاعات کافی نداریم. این عادتها در بسیاری از موارد به طور جدی سلامتی شما را تهدید میکنند. شناخت مواردی که حتی تصور نمیکنید بتوانند باعث بروز مشکلات خطرناک برای شما بشوند، اهمیت زیادی در حفظ سلامتیتان دارد.
29 عادت سرطانزا
تعداد بسیاری از موارد عادی بالقوه در زندگی روزمره ما وجود دارند که میتوانند باعث بروز سرطان در همه افراد و در تمامی زمانها شوند. با این وجود حتی اگر نتوانید ارتباط این عادتها و بروز سرطان را باور کنید، بهتر است به متخصصان حوزه سلامتی اعتماد داشته باشید. موسسه ملی سرطان پیشبینی میکند تا سال 2030 تعداد موارد جدید ابتلا به انواع سرطان در سال به 23.6 میلیون نفر افزایش یابد. مهمترین مسئله در این باره، آگاهی از انجام کارهایی است که هر روز تکرار میکنید و ممکن است شما را در معرض خطر بیماری قرار دهند. از نحوه تهیه غذاهای خود گرفته تا محلی که در هنگام خواب گوشی هوشمندتان را در آن جا قرار میدهید، همگی میتوانند عوامل خطرناک ایجاد سرطان باشند. بهتر است به این 29 عادت سرطانزا در زندگی روزمره خود توجه کنید.
1. عدم مدیریت استرس
فشار خون، تپش قلب، افزایش قند خون، تومور مغزی و انواع سرطان
2. عدم استفاده از نخ دندان
سرطان ریه و روده بزرگ
3. نشستن زیاد
سرطان روده بزرگ، آندومتر و ریه
4. خوابیدن با تلویزیون روشن
سرطان سینه و پروستات
5. استفاده مداوم از شمعهای معطر
سرطان ریه و خون
6. سورزاندن عود
سرطان ریه
7. تنفس مواد شوینده مخصوص لباسشویی
تومورهای کبدی
8. شستن لباسها در خشکشویی
سرطان کبد و کلیه
9. تنفس بنزین
سرطان ریه و خون
10. کار کردن در شیفت شب
سرطان سینه
11. عدم نوشیدن آب کافی
سرطان مثانه
12. نوشیدن آب از بطری پلاستیکی
سرطان سینه
13. مصرف نکردن میوه و سبزیجات
انواع سرطان
14. خوردن برنج زیاد
سرطان خون
15. درمان جایگزینی هورمونی
سرطان سینه
16. مصرف زیاد انواع مکملها
سرطان ریه
17. مصرف زیاد گوشت زغالی
سرطان معده و روده
18. خوردن گوشت فرآوری شده
سرطان روده بزرگ
19. درست کردن پاپ کورن در مایکروویو
سرطان ریه
20. مصرف شیرین کنندههای مصنوعی
سرطان مغز و مثانه
21. نوشیدن نوشابه رژیمی
سرطان خون
22. استفاده از دئودورانت
سرطان سینه
23. استفاده از پودر بچه
سرطان آندومتر
24. استفاده از لوازم آرایشی حاوی پارابن
سرطان سینه
25. زندگی در یک منطقه آلوده
سرطان ریه و مثانه
26. عدم استفاده از ضد آفتاب
سرطان پوست
27. پرواز کردن مکرر با هواپیما
سرطان پوست
28. برنزه کردن پوست با سولاریوم
سرطان پوست، ملانوما و تومور پوستی
29. قرار دادن گوشی هوشمند در کنار سر هنگام خواب
سرطان و تومور مغزی
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه
کفشی برای پوشیدن نداشت ! روزی از
کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به
کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن
کفش بر همه ی وجودش چنگ انداخته
بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد
و با خنده گفت : چه روز قشنگی !
مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان
انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب ،
پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و
واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر
شرمندگی پایین آورد و دورشد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته
بود و بر او نهیب می زد که : غصه
می خوردی که کفش نداری و از زندگی
دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که
پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی
خوشنود ! به خانه که رسید از رضایت
لبریز بود.
┄┅═✧❁🌷🌷❁✧═┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و ســوم
وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب تابم نشسته.
باز اومده شکایت و گلایه و نصیحت..هوف
_کاری داری؟
طلبکارانه نگاهم کرد وگفت:شد یک بار بگی مامان؟شد یک بار بگی شما؟شد یک بار دل مادرتو به دست بیاری؟شد یک بار با رضایت من کاراتو انجام بدی؟
از حرفاش خونم به جوش اومده بود.
_حالام که بدون اجازه مادرت ازدواج کردی.اصلا مادر کیه؟مادر چیکاره است؟فقط بچه به دنیا بیاره و خلاص..آره؟؟
از رو تختم بلند شدم و روبروش ایستادم.
حرفایی که اینهمه سال تو دلم مونده بود رو گفتم،اونم باصدای بلند.
_مگه موقعی که من تو پارتی ها و مهمونیا سرگردون بودم شما اومدی به عنوان مادر دستمو بگیری ببری پیش خودت؟مگه منو پسرم صدا زدی که مامان بهت بگم؟مگه موقعی که با شوهرت به تیپ و تاپ هم زدین به من فکرم کردین؟مگه موقع طلاقت یک ذره به پسرت و خواسته اش اهمیت دادی که من به نظرت اهمیت بدم؟مگه موقعی که اومدیم ایران کمکم کردی که کار یا خونه پیدا کنم؟فقط سرکوفت زدی!مثل همیشه.نپرسیدی خب پسر تو چته انقدر تو همی و ساکتی؟نپرسیدی چی عذابت میده که اینهمه پریشونی؟مادری کردی برام انتظار داری وظیفه فرزندیمو به جا بیارم؟موقعی که اومدیم ایران انقدر درگیر فکر ارث و میراثت بودی که راحتی پسرتو فراموش کردی.
آره شیرین خانم اینام هست.
من برای کسی که برام مادری نکرده احتراممو خرج نمیکنم.۹ماه حملم کردی که اونم دستت درد نکنه پاداشش رو خدا بهت میده.
اصلا کاش به دنیام نمیاوردی اینجوری راحت تر بودم.
اینجوری مجبور نبودم بخاطر راحتی و آسایشم ازدواج کنم و دختر مردمو بدبخت کنم.
اگه مادرخوبی بودی برام نمیزاشتی چشمم دنبال هر کس و ناکس کشیده بشه و دنبال راحتی و امنیتم باشم.
بعد زدن حرفام احساس راحتی کردم.
بدون نگاه کردن به مامان از اتاق بیرون رفتم.
رفتم تو حیاط تا بادی به سرم بخوره خنک بشم.خیلی داغ کرده بودم و دست خودمم نبود.۲۷ساله به دوش میکشم اینهمه دردودل رو.
کم نیست!خسته شدم.
کمی که قدم زدم حالم بهترشد و برگشتم تو اتاقم اما دیگه هیچکس نیومد پیشم.
خوبه فهمیده بودن حالم خوب نیست گذاشتن تنهاباشم.
الان واقعا به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم.کی بهتر از همسرم؟
همسر؟هه
من اونو ازخودم رونده بودم مگه میشد برش گردوند؟
بیخیال شدم و گوشیمو کنار گذاشتم.
کاش الکی دختره رو پابند نمیکردم.کاش این تصمیم احمقانه رو نمیگرفتم.
من خودم تو زندگیم اضافیم زن دیگه چی بوده؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم و رو تختم دراز کشیدم.
انقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
تو خواب دیدم یک خانم سفید پوش رو که صورتش معلوم نبود.
تو باغ بزرگی بودیم.اومد جلو و دستمو آروم گرفت.
نمیدونستم کیه اما آرامش خاصی بهم داد.
منو دنبال خودش کشوند و منم رفتم.کمی که راه رفتیم یک جا ایستاد.
وقتی برگشت سمتم نوزادی تو دستش بود که خیلی قشنگ و زیبا بود.
نوزاد رو به من داد و آروم گونشو نوازش کرد.
غرق زیبایی نوزاد بودم که صدای سم اسب هایی رو شنیدم.
برگشتم که مردی تنومند رو سوار بر اسبی رخشان دیدم.ابهت خاصی داشت و نمیشد ازش چشم برداشت.
صورت مرد هم نورانی بود.
نزدیک ما شد و آروم از اسب پیاده شد.
جلوتر اومد که یکهو ازخواب پریدم.
با عرق سردی که به صورتم نشسته بود،نفس نفس میزدم.خواب عجیبی بود!
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و چهـارم
"لیدا"
با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت روش خودنمایی میکرد.
با خودش که نمیتونستم حرف بزنم برای همین حرفامو به عکساش میگفتم تا یکم آروم بشم.
_ای بی معرفت!دلمو به دلت پیوند زدی و رفتی.نگفتی بابا این دختره به من دل بسته،عاشقمه،همسرمه،زنمه..اصلا به این چیزا اهمیت ندادی.
گفتی من بی احساسم،گفتی طول میکشه تا جا بیفتم تو مفهوم خانواده،گفتی از من انتظار قربون صدقه و حرفای قشنگ نداشته باش..آره قبول همه اینا روگفتی..اما..اما نگفتی تنهام میزاری.
اینو که گفتم زدم زیر گریه.اما چون همه خواب بودن،بالش رو جلو دهنم گرفتم و اشک ریختم.
خیلی دلم شکسته بود.دلم از کسی گرفته بود که همه زندگیم بود.
کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم.
اما اون مثل یک دستمال یک بار مصرفم که نه مثل یک چیز خیلی بی ارزش ولم کرد و رفت.
بخدا من زنتم.زن رسمی و شرعیتم چرا ازم دوری میکنی؟چه گناهی کردم که تقاصش اینه؟
دارم تاوان کدوم اشتباهمو میدم؟
اگه عاشق تو شدن گناهه من گناه کار عالمم.
از دوست داشتنت نمیتونم دست بکشم.
یکم که آروم تر شدم صدای تقه در اومد.
ترسیدم و تو خودم جمع شدم.
نکنه بابا و مامان باشن که توضیح دادن برای اونا مصیبته.
در بازشد و یک سایه اومد تو.
بابا که نبود سایه زن بود.مامانم نبود چون مامان هیکلش درشته.پس حتما زهراست.
هوف همینو کم داشتم واقعا تو این شرایط؟
نشست روبروم و با نگرانی گفت:چیشده محدثه؟گریه چرا؟؟
رومو برگردوندم و اشکامو آروم پاک کردم.
نباید بزارم کسی بفهمه این مشکلو.باید خودم حلش کنم.
_چیزی نیست.
_چرا هست خیلیم هست.این اشکا برای چیه؟
نمیدونم چیشد که یکهو خودمو انداختم تو بغل زهرا و همه چیو براش گفتم حتی آناهید و شرطمون.
وقتی همه رو تعریف کردم،اول یکم کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:آبجی گلم خدا خیلی بزرگه.هیچوقت هیچکس روتنها نگذاشته.فقط شاید یکم دیر به دادش رسیده باشه.
اشکمو که روی گونه ام قل خورد،با انگشت گرفتم و گفتم:چرا؟
لبخند قشنگی زد وگفت:چون اولا اینکه خدا میخواد زیاد صداش کنی آخه صدای بنده هاشو خیلی دوست داره.دوم اینکه میخواد خوب با تجربه و پخته بشی.تو گرمای مشکلات میسوزونت تا دردو حس کنی و موقع شادی ناله نکنی.سومم اینکه خدا حتما برات چیزای بهتر درنظر گرفته که به موقعش بهت بده.
ناز آوردم وگفتم:نه من به موقع نمیخوام.همین الان میخوام.
سرمو گذاشت رو سینه اش و اروم و با اطمینان گفت:آبجی جونم خودت ازخدا بخواه که بهترینا رو بهت بده نه اونی که خودت میخوای.اصلا شاید همونا جزو آرزوهات باشن.
مثل یک بچه کوچیک شده بودم تو بغلش.اونم موهاموناز میکرد.ایندفعه دیگه حرفاش خسته کننده و نصیحت کننده نبود.
بیشتر آرومم میکرد.
_آروم باش و به چیزای خوب فکر کن.به شوهرت...
به بچه هایی که قراره بیارین..
به زندگی آیندتون...
کارنم اگه حرفی زده سر جوونی و خودخواهیشه.زیاد غصهنخور.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan