eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
16.9هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!! ✍ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌
خانومی تعریف می‌کرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم💑 مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده😋 بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم☺️ شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد😒 رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده 😐😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 💖 اگر گاهی همسر، از پدر و مادر یا خواهر و برادرتان کرد لازم نیست سریع گارد بگیرید. ✨ با او همنوایی و همراهی کنید. مثلا بگویید اگر پدر و مادرم چنین کاری کرده‌اند یا فلان صحبت نادرستی داشته‌اند حق باشماست منم بجای شما باشم ناراحت می‌شوم. ✨ با این همنوایی هم آبی بر آتش دعوا ریخته می‌شود و هم شما را فردی منطقی و بدون تعصب تصور خواهد کرد. ✨ نیز به او فرصت می‌دهید تا بدون لجبازی، روی حرف خود فکر‌ کند. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | اشکاتو‌قربون، لای‌لای‌علی‌جون 🎙 بانوای: 🔰 با زیر نویس عربی 🏴 ویژه شب‌هفتم ماه ▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
12 توصیه برای بی‌خواب‌ها http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 10 قانون کلی برای زندگی: 💎قانون اول: به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست. 🔸قانون دوم: در مدرسه ای غير رسمی و تمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد. 🔹قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. 🔸قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود. 🔹قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. 🔸قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقير و مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد. 🔹قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. 🔸قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد. 🔹قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. 🔸قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❣🍃❣🍃 ❣🍃❣🍃 🍃❣🍃 ❣🍃 🍃 حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ http://eitaa.com/cognizable_wan ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🍃 ❣🍃 🍃❣🍃 ❣🍃❣🍃 🍃❣🍃❣🍃
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی دوطرفه صورتم میسوخت.بد زده بود تو صورتم.اینجوری نمیشد باید میرفتم دنبال کار وگرنه تلف میشدم از گشنگی ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• امروز باید خالی میکردیم خونرو این چندروز مثله خر دنباله کار گشتم ولی پیدا نمیشد یا قبول نمیکردن یا بیشرفای بی پدرو مادر میگفتن صیغم بشی یه کاره خوب بهت میدم.عوضیه شغال.داشتم ساکمو جمع میکردم که بابا اومد توی اتاق. بابا-زود وسایلتو جمع کن ۲ساعت دیگه راه میفتیم یا خدااا چه خبره انقدر زود.با تعجب به بابا گفتم من-پس وسایل چی.من جمع نکردم هنوز هیچی بابا-خونه رو با تمام وسایل فروختم.اون خونه ای هم که میریم کوچیکه فقط یک فرشو گازو یخچال با تلویزیونو برمیداریم با چند تا تشک وپتو اون روز بهت گفتم که دیگه چشمام از این گشاد تر نمیشد من اون حرفشو به مسخره گرفته بودم.دستام از عصبانیت مشت شد وناخونامو تا جایی که میتونستم توی پوست دستم فشار میدادم.انقدر حرصی بودم که حتی نمیتونستم یک کلمه به زبون بیارم بابا که دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون منم همه ی لباسامو عصبی توی چمدون پرت کردم. دیگه وقته رفتن بود بابا کنارم بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم من توی این خونه با مامان کلی خاطره داشتم.من از ۶سالگی اینجا بزرگ شده بودم ۱۶ سال اینجا زندگی کرده بودم دل کندن ازش خیلی سخت بود تنها جایی بود که یاده مامان میفتادم.مامان جونم من دیگه دارم از این خونه میرم دارم همه ی خاطره هامو اینجا جا میزارم فقط کمکم کن مامان.به کمکت نیاز دارم من نمیخوام ضعیف باشم.اشکامو پاک کردمو رفتم سمته تاکسی من-آقا ببخشید میشه صندق عقبو بزنید. با هزار بدبختی ۴تا چمدونو توی صندق جا کردم وبابا حتی نیومد کمکم کنه.راه افتادیم وانتی هم که وسایلمون توش بود پشته سرمون بود شاید هیچ کس باورش نشه ولی نمیدونم چرا من اون لحظه خندم گرفته بود کله زندگیمون توی یه وانت خلاصه شده بود واین اوجه تاسف بود ولی من انقدر توی لین مدت جوش زده بودم که فکر کنم زده به سرم شایدم دیوونه شدم واای نه خدا.معلوم نبود اون خونه چقدر کوچیک بود که فقط به انقدر وسیله نیاز داشت دوباره اروم خندیدم که ماشین وایستاد با دیدن دورو برم خنده از روی لبام محو شد اینجا کجا بود که بابا منو اورده بود.فقیر نشین ترین منطقه تهران کوچه های کوچیک وپر از بچه.همه زنا جلوی در نشسته بودنو یا حرف میزدن یا باهم سبزی پاک میکردن.یعنی من باید بیام اینجا زندگی کنم نهههه من نمیتونم واقعا از ماشین پیاده شدم بابا رفت سمته دره زنگ زده طوسی رنگی ودرشو با کلید باز کرد به نظرم نیاز به کلید نبود وبا لگد محکمی هم باز میشد حیاطه فوق العاده کوچیکی داشت بعدشم دره سفیده خونه بود رفتم تو اَه اَه این چه وضعشه از خونه گتد میبارید یه حال بود که یک فرش ۳در۴ میخورد.اشپزخونه کوچولو که سرامیک های سفید تهش خاکستری میزد.اتاقی هم داشت که درش از لُولا شل شده بود اتاقشم اندازه یک فرشع ۲در۳ بود وای خدا ما برای اینجا فرش نداریم که انقدر خونه کثیف بود که نذاشتم وسایلو تو بیارن وهمرو توی حیاط کوچیک روی همدیگه چیدن.بعدم رفتن بابا هم که انگار نه انگار همراهه اونا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی اول خونرو کامل شستم اشپزخونه رو تیرک زدم و صد درجه فرق کرد وخیلی سفید شد.کلا انقدر کوچیک بود سریع جم میشد فرششو پهن کردم ومیز تلویزیونو گذاشتم ال ایدی کوچیک و گذاشتمو رفتم اتاق یک موکت لای وسایل بود که توی اتاق پهن کردم کمد مامانمو اورده بودم لباسای خودمو بابا رو چیدم توش ولحافت هارو هم اونور اتاق روی هم دیگه چیدم.اشپزخونه سرامیک بود وفرش نمیخواست برای همین کفشو خشک کردم ظرفهارو قابلمه هارو چیدم یخچال یک دروهم با بدبختی اوردم توی اشپزخونه موقعی که گازو خواستم بیارم یه لحظه احساس کردم کمرم شکست از بس سنگین بود وزور میخواست.با هزارتا بدبختی اونو هم جابه جا کردم.یه عکسه سه نفری بزرگ هم از خودمون داشتیم اورده بودمش زدم به دیواره حال عکسو توی جنگلای گرگان گرفته بودیم چقدر قشنگ بود.یعنی میشه دوباره من خوشی رو تجربه کنم.نه .فکر نکنم بدونه مامان بشه تجربه کرد.پرده اتاقمو که سفید بودو اورده بودم البته یواشکی اونو هم توی حال وصل کردم البته یکم بزرگ بود پرده ولی چین هاشو زیاد کردم.واای خدا کمرم داره درجا در میاد اصلا کمرم قفل کرده بود ۴ساعت بود که داشتم خونه جمع میکردم و وسیله سنگین جابه جا کردم یه دوش اب گرم گرفتمو یه بالشت توی حال انداختمو دراز کشیدم بهتر شده بود ولی درد میکرد هنوز تنهایی پدرم دراومد.چشمامو بستم که بخوابم خیلی زود هم از خستگی بیهوش شدم با صدای در بیدار شدم یکی داشت با مشت به در میکوبید سریع پاشدم یه چادر رو سرم انداختمو دررو باز کردم بابا بود که داشت مثله همیشه با اخم نگام میکرد اومد توی حیاطو گفت بابا-چرا این دره بی صاحابو باز نمیکنی من-خسته بودم خوابم برد بابا-مگه چ.. با دیدن خونه که همه چیزش از تمیزی برق میزد و سرجاش بود نگاهه تحسین امیزی بهم انداختو گفت بابا-افرین فکر نمیکردم این خونه انقدر تمیز و مرتب بشه http://eitaa.com/cognizable_wan