eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سه درس مهم زندگي 👌🍃 ١. اگر ميخواهي دروغي نشنوي، اصراري براي شنيدن حقيقت نداشته باش. ٢. به خاطر داشته باش هرگاه به قله رسيدي، همزمان در کنار دره اي عميق ايستاده اى. ٣. هرگز با يک آدم نادان مجادله نکنيد؛ تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بين شما را تشخيص دهند. 👇🔻 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 💞 # *مردان_بدانند* 💕 میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت از طرف همسرانشون دارن؟ میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه؟ آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن_و_مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه...؟ میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه؟ 💞 اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ 💞پس از خانومتون تشکر کنید، محبت کنید براتون عادی نشه، کارهاش، تمیز بودنش، محبتش و...💞 ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
⬅️ وقتی تبلت‌ش رو روشن می‌کرد، یه آدم دیگه می‌شد! پسرم بود اما انگار نمی‌شناختم‌ش! همیشه سرش غر میزدم... بسه دیگه... بلند شو... خسته نشدی؟... چشمات در اومد... به بابات میگما...😤 هیچ وقتم اثری نداشت... ✅ یه بار تصمیم گرفتم، رَوش‌م رو عوض کنم... - گفتم: پسرم، منم می‌خوام بازی کنم... به نظرم خوشحال شد که منو به راه آورده و از دست غرام راحت میشه! بازی عجیبی بود... پا به پا مثل یه مادر که با بچه نوپاش راه میاد، شروع کرد به آموزش بازی به من!... برای رفتن به مرحله بالاتر، هر چی بیشتر جنایت می‌کردم، امتیاز بیشتر... - مامان خیلی کندی، باید بیشتر بکشی!!! یه لحظه ازش ترسیدم... بازی نمی‌کرد که! زندگی می‌کرد!! چه زندگی وحشتناکی...!! توی یه هوای کثیف نفس می‌کشید و طبیعی بود که سلامت‌ش به خطر بیافته! ✅صدای رهبرم، توی گوشم پیچید...❤️ "عزیزان من! فرهنگ، به معنای هوایی است که ما تنفّس می‌کنیم؛ شب خواب‌م نبرد... فکر کردم و راه رفتم... لیست علاقه‌مندی‌هاش رو نوشتم و از فردای اون روز، دقیقه، دقیقه‌ی بازی رو، با علاقه‌مندی‌هاش جایگزین کردم... برام حتی یک دقیقه تنفس‌ش توی هوای پاک، یک دقیقه بود.. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یه عدّه فقط کتک خوردند و شکنجه دیدند تا من و تو الان امنیّت داشته باشیم!
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید : 🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔸 بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. 🔹از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🔻در وصیت‌نامه نوشته بود : 🔸من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... 🔹پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... 🔸پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. 🔹این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. 🔸به مردم دلداری بدهید، به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔹بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. 🔸بگویید که ما را فراموش نکنند. 🔺 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 👤 راوی: سردارحسین کاجی 📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵ ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 من-آقا احسان اینجوری که ماشینتون کثیف میشه؟! شونه هاشو بیخیال بالا انداخت احسان-خب بشه.چاره اش یه دستماله لبخندی روی لبم نشست.چقدر جیگر بود.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.چند قطره بارون روی صورتم ریخت.عجب حالی میداد..ناخودآگاه خندیدم.من امشب غرق آرامش بودم.حالا به هر دلیلی..نفس عمیقی کشیدم که سقفو بست من-اِ..آقا احسان؟! احسان-بیشتر از این باز میبود سرما میخوردی. لبخند عمیقی زدم.به ماشین نگاه کردم عجب دم و دستگاهی داشت من-آقا احسان؟! احسان-بله؟! من-اسم ماشینتون چیه؟! نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لبخند کجی گفت احسان-ماشین عجب آدمی بودااا با لحنی که توش ته مایه خنده و اعتراض بود گفتم من-اِاِاِاِ.آقا احسان دارم جدی میگم. احسان-منم جدی گفتم تو گفتی اسمش چیه منم گفتم اسمش ماشینه. لبمو یه طرف صورتم جمع کردم من-منظورم این بود که مدل ماشینتون چیه؟! احسان-ایکس22 من-چه جالب.چند میلیونه؟! یک تای ابروشو انداخت بالا احسان-اینم باید بدونی؟! من-آره دیگه احسان-قیمت این ۱۵۵ میلیونه. اووو.عجب ماشین باحالی.کلا احسان از نظر مالی نرمال بود نه میشه گفت زندگی متوسطی داشت نه میشه گفت خیلی پولداره.به اندازه خودش داشت.. من-خیلی ماشینتون باحاله. احسان-قابلتو نداره لبخندی روی لبم نشوندم من-دست شما درد نکنه.صاحابش قابل داره. نزدیک های خونه بودیم.برای همین دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا جلوی در خونه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.شیشه طرف منو تا آخر پایین داد. من-دستتون دردنکنه آقا احسان.خیلی زحمت کشیدین احسان-وظیفه بود. یکم نگاش کردم.اصلا دوست نداشتم برگردم و برم توی خونه ولی مجبور بودم.آروم قدم برداشتم سمت در.چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدام کرد با ذوق دوباره برگشتم. من-بله؟! خم شد روی صندلی عقب و کارتنی برداشت و گرفت سمتم بازش کردم.وااای.همون کفشی بود که ظهر پام کردم.باورم نمیشد احسان برداشته باشتش من-وااای.آقا احسان.دستتون درد نکنه.نیاز نبود. لبخند ملیحی زد احسان-یه هدیه است از طرف من به تو لبخندی که روی لبم شکل گرفته بود عمیق تر شد. من-با اجازتون سرمو تکون دادم.اونم به تبعیت از من همین کارو کرد.دوباره برگشتم سمت در هنوز قدمی برنداشته بودم که دوباره صدام کرد.خندم گرفته بود.اونم انگار نمیخواست برم.برگشتم سمتش و باخنده گفتم من-دیگه چیشده آقا احسان؟! احسان-داشت یادم میرفت.فردا شُو لباس شرکته.شب مهمونیه.فردا شرکت نیا.عصر میام دنبالت. من-خیلی ممنون.خدافظ احسان-خدانگهدار دوباره برگشتم و به سمت خونه رفتم.با هر قدمی که برمیداشتم منتظر بودم دوباره صدام کنه ولی هیچ صدایی نیومد.رسیدم به در خونه.برگشتم سمتش توی ماشین منتظر بود که برم توی خونه.دستمو به معنی خدافظی تکون دادم.اونم سرشو تکون داد.برای اینکه دیگه دودل نشم سریع اومدم تو و پشت در تکیه دادم..قلبم تند میزد.خدایا من چم شده؟!! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 لباسی که میخواستم بپوشمو توی جعبه گذاشتم.از قبل جو مهمونی هاشون دستم بود.همه دختراشون با تاپ شرت میومدن..رفتم جلو آینه موهامو که ساده شونه کرده بودم و فرق کج بود.لباسمم که لباس مجلسی پوشیده بود و مشکلی نداشت..دستی به صورتم کشیدم که صدای پیامک گوشیم در اومد.رفتم و از روی اپن حال برداشتمش.شماره ناشناس بود.بازش کردم 《پنج دقیقه دیگه اونجام》واا.این کی بود دیگه سریع تایپ کردم من-اشتباه گرفتین. چند ثانیه منتظر موندم تا جواب اومد -《هستی!!》 چشمام گرد شد.این کی بود که اسم منم بلد بود. من-شما؟!! من که کسی شمارمو نداشت.شاید باباس.خنگ شدی هستی؟!الان بابات چرا باید پیام بده دارم میام خونه..دوباره صدای گوشی بلند شد -《احسانم..بدو بیا.من جلوی در منتظرم》 با کف دست زدم تو سرم.چقدر من خل و چلم.چقدر من خنگم.یعنی چجوری واقعا به ذهنم نرسید.سریع رفتم تو لیست گزارشام تا اسمشو سیو کنم.خیله خب حالا چی سیو کنم؟!احسان که یجوریه.شرکت هم سیو کنم مثل شوهرایی که اسم زنشونو منزل سیو میکنن.چطوره عشقم سیو کنم؟!از این فکر زدم زیر خنده.فکر کن احسان عشق من باشه.با لبخند نفس عمیقی کشیدم.آقای رئیس از همه بهتره تازه خیلی هم به احسان میاد.سریع اسمشو سیو کردم.منو ببین اون میگه جلوی درم بعد من نشستم دارم فکر میکنم احسان سیو کنم یا عشقم.سریع وسایلو برداشتم واز خونه زدم بیرون.ماشینش روبه روی در پارک بود.خودشم توی ماشین نشسته بود و سرشو به پشتی صندلیش تکیه داده بود.رفتم جلو وآروم سوار شدم. من-سلام احسان-سلام هستی خانم.خوبی؟! من-مرسی.شما چطورین؟ احسان-ممنون. اینو گفت و ماشین و روشن کرد.۱ ساعتی توی راه بودیم.تا رسیدیم به یک باغ.هنوز ساعت ۵بود.مهمونی از ۹شروع میشد.ولی من باید کمکشون میکردم تا اونجارو حاضر کنم.از ماشین اومدم پایین.همه در حال تکاپو بودن.نزدیک۱۰ نفر توی باغ بودم و داشتن اونجارو اماده میکردن. احسان-هستی تو از اینجا برو تو با نیکا مدل هارو آماده کنین. من-چشم آقا احسان. وا ویلا.من که نابود میشم اینجا.حتما کلی ازم کار میکشن..کامل رفتم تو و لباسامو یک گوشه گذاشتم تا بعدا بپوشم..۳۰ نفری روی صندلی ها نشسته بودن و بقیه داشتن بالای سرشون آرایششون میکردن.بقیه هم در حال اوکی کردن لباسا و بقیه بودن.آروم رفتم سمت یکی از بچه ها که دستار نیکا بود من-سلام ساغرجون ساغر-سلام.خوبی؟! من-ممنون.ببخشید میشه بگین من چیکار کنم. ساغر-عزیزم من نمیدونم برو پیش نیکا. ایییش.باز باید برم پیش اون.ناچار باشه ای گفتم و با چشم دنبالش گشتم تا پیداش کردم.دختره افاده رفته بود روی مبل نشسته بود و قهوه کوفت میکرد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یک قدم رفتم جلوتر من-سلام نیکا خانم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول قهوه خوردن شد.کارد میزدی خونم در نمیومد.نفس عمیقی کشیدم.دختره پررو جواب سلامم نداد.هرچی سعی کردم دیدم نمیتونم هیچی نگم من-ببخشید نیکا خانم تازگیا به خاطر کُهولَت سن گوشاتون سنگین شده؟! با حرص نگام کرد.آاااخیش جیگرم خنک شد.دیگه خودمو اونجا معطل نکردم.مگه خلم برم خودمو جلوی اوت کوچیک کنم.دور و برم و نگاه کردم که یهو سینا رو دیدم.سریع رفتم سمتش من-سلام آقا سینا سینا-سلااااااام هستی خانم گل. لبخندی زدم.چقدرم که واقعا من گلم. من-خوبین؟! سینا-مرسی.شوما خوبی مشتی؟! ریز خندیدم.وقتی لات حرف میزد خیلی بانمک میشد من-ممنون...آقا سینا؟! سینا-بله؟! من-من الان اینجا چیکار کنم؟! سینا-تو مسئول اینجایی از من میپرسی چیکار باید بکنی. لبامو یه طرف صورتم جمع کردم من-خب نمیدونم دیگه.میخواستم از نیکا خانم بپرسم ولی یه کاری کرد حرصم گرفت دیگه نپرسیدم سینا-امان از دسته تو.ببین اونو میبینی؟! با دست به یک طرفی اشاره کرد.رد نگاشو گرفتم که خوردم به غنچه.ااا.این اینجا چیکار میکرد من-خب؟! سینا-برو کمک همون. سرمو تکون دادم و رفتم سمت غنچه من-سلام غنچه جون با دیدن لبخند بزرگی روی صورتش نشست غنچه-سلام عزیزدلم. من-اومدم کمکت کنم غنچه-آخ دستت درد نکنه.پس بیا اونور لباسو بگیر ببینم اندازس یا نه http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ * * # *تلنگر* 🔺توجه داشته باشید؛ متاسفانه پسرهایی که قصد ازدواج ندارند به بهانه ازدواج و به قصد شناخت به دخترها پیشنهاد دوستی میدهند و بعد از رسیدن به خواسته های نامشروع، فرد را رها میکنند! # *هوشیار_باشید* ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر رهبر معظم انقلاب در مورد ریشه مشکلات اقتصادی و سهم دشمن! زخم را درست بکنید... مگس روی زخم می‌نشیند.... مشکلات خودمان را فقط به گردن دشمن نندازیم
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد. چون زرگر این را می بیند میگوید: ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند... 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 رفع گرفتاری 🌹 هر که گرفتاری شدید داشته باشد روزی هزار مرتبه بگوید: ˝استغفرالله ربی و اتوب الیه˝ آن گرفتاری رفع می‌شود ان‌شاءالله.✨ 📚 صحیفه مهدیه ۱۰۴ 🆔👇🏻 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
حاج‌اقادولابے : برخے که خیلے گناه دارند می‌گویند : یعنے خدا من را می‌بخشد ..؟! آنها نمی‌دانند وقتے به این حال می‌رسند یعنے اینکه بخشیده می‌شوند.🌸🍃 🆔👇🏻 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
دلـــت‌پاڪــ‌باشــه ❤️ در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااا   چرا شما حجاب راساختید؟!!!! *گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیست‌حجاب‌رامانساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم* گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه *گفتم؛ آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!!* گفت : دارم *گفتم : نداری* گفت : دارم *گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌خودت قبول‌نداری* گفت : ثابت‌ڪن *گفتم : ازدواج‌ڪردی* گفت : نه *گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما* فریاد زد : خدانڪنه *گفتم : دلش پاڪه* گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا😅 * http://eitaa.com/cognizable_wan
آرام باش آنچه برایت پیش می آید وانچه برایت رقم میخورد به دست بزرگترین نویسنده عالم ثبت شده است او که بدون اذنش برگی هم نمی افتد... کن وبا از آرزوهایت سخن بگو برآورده شدن آرزو هایت مستجاب شدن دعایت...فقط یک نگاه خدا را نیاز دارد امیدوار باش به آینده ای که خدا زودتر از تو آنجاست اعتماد داشته باش به بخت نیکی که پس از صبرت سرخواهد زد برای خدا که کاری ندارد که تو چی میخوای و خواسته ات چقدر بزرگ است تو بسپار به خدا تلاش خودت را بکن وبه این فکر کن که چطوری قرار است برآورده بشود هر خواسته ای داری از خداوند بخواه وبه اجابتش مطمئن باش 👇👇👇 ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan 👆👆👆
یادتون باشه شما بهترین آدم روی زمین باشید باز یک عده هستند که از شما خوششون نمیاد. یادتون باشه اگر قرار باشه به نظر مردم اهمیت بدید و نظرشون براتون مهم باشه ، مردم شما را هر روز به یک شکل میخوان. یادتون باشه حرف و خواسته مردم رو شما تاثیر نداشته باشه . یادتون باشه هر حرفی مردم در مورد شما بزن اون حرف درست نیست شما کار خوب خودت بکن بزار مردم هر چی میخوان بگن. قرار نیست شما خودتون درگیر حرف و نظر مردم کنی. 🔰🔰👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
‼️هرگز تصور نکنید کمرویی و خجالتی بودن نشانه ادب و متانت است. کودک باید بتواند در مواقع لزوم از حق خود دفاع کند. جواب بدهد، مخالفت کند، مبارزه کند... این كه کودک هميشه حرف گوش كند نشانه سلامتش نیست. اگر فرزند سالم مي خواهيد انتظار نداشته باشيد از شما حساب ببرد و هميشه حرف گوش كند. فرزندی تربيت كنيد كه به خاطر عشق و اعتماد به شما با شما همكاری كند. 🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
عن مُولانا الصَّادقِ علیه السلام: إذا کانَتْ عَشِیَّةُ الخَمیِسِ وَلیَلةُ الجُمُعَةِ نَزَلَتْ مَلائِکَةٌ مِن السَّماءِ مَعها أقلامُ الذَّهَبِ وَصُحُفُ الفِضِّةِ، لایَکتُبونَ إلاّ الصَّلاةََ عَلی النَّبِیِّ وَآلِهِ. حضرت صادق علیه السلام فرمودند: هنگامی که عصر پنجشنبه و شب جمعه فرا میرسد، فرشتگانی با قلمهایی از طلا و لوحهایی از نقره، از آسمان به سوی زمین می آیند و تا غروبِ روز جمعه هیچ عملی را نمی نویسند جز صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السلام. http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
❤️💫❤️ * #دخترخانمهای #مجردحتمابخوننن* # *تلنگر* 🔺توجه داشته باشید؛ متاسفانه پسرهایی که قصد ازدوا
❤️💫❤️ *همه بخونن* ✅ توجه داشته باشید پسری که قصدش ازدواج باشد شناخت را در چند جلسه آشنایی به دست می آورد و تصمیم می گیرد؛ کسی که قصد ازدواج دارد از اینکه خانواده اش را در جریان بگذارد نیز ابایی ندارد… ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan