یُد، کرونا رو در 15 ثانیه نابود میکنه !❌
▪️بررسیهای محققان دانشگاه کنکتیکات آمریکا نشون میده که با مصرف ید میتوان ویروس کرونا رو در بدن غیرفعال کرد. به گفته این دانشمندان ماده ید، ضدعفونی کننده مناسبی در برابر کروناست و 15ثانیه شستشوی دهان و بینی با آن ویروس رو از بین خواهد برد
▪️این محققان آمریکایی، هنگامی که نمونههای ویروس کرونا رو با محلول ید آزمایش کردند، فهمیدن که محلول ید در مدت 15ثانیه ویروس را کاملا غیرفعال میکند، اما زمانی که همان آزمایش را با اتانول انجام دادند ویروس همچنان فعال بود
+ ید در برخی انواع ماهی مانند ماهی کاد، ماست، میوه موز، شیر، پنیر چدار، تخم مرغ پخته، شاه میگو، سیب زمینی پخته، گوشت سینه پختهشده بوقلمون و آلوی خشک وجود دارد
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
علامت احمق سه چیز است:
از هدر رفتن عمر باکی ندارد
از حرف های بیهوده سیر نمی شود
تاب همنشینی کسی که عیبش را ببیند، ندارد.
شیخ بهایی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 زنها کلامی هستند
💠 زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد.
💠 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد.
💠 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرفهایش بسپارید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
‼️ اگر کودکی خرابکاری کرد ؛
‼️ و به گناه خود اعتراف نمود ؛
👈و حقیقت را به شما گفت ؛
او را ، به خاطر اینکه راستگو بود ؛
🙏 ببخشید و تنبیه نکنید .
👈 اگر بعد از صداقتش تنبیه شود ؛
‼️ دیگر هیچ وقت صادق و راستگو
نخواهد شد .
💥و برای فرار از تنبیه ،
👈 به دروغ و مخفی کاری پناه می برد .
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔔📃 *چه تفکرات اشتباهی باعث می شود حال ما خراب شود؟*
1️⃣ ذهنخوانی mind reading
فکر می کنید، بدون شواهد کافی می دانید که دیگران به چه چیزی فکر می کنند. مثل : جواب سلامم را نداد، پس حتما از دست من ناراحت است.
2️⃣ پیشگویی furtune telling
پیش بینی می کنید که حوادث آینده، بد از آب در می آیند یا این که خطرات زیادی شما را تهدید می کند. مثل : در امتحان شکست می خورم یا کاری گیر من نخواهد آمد.
3️⃣ فاجعهسازی catastrophizing
معتقدید هر چه اتفاق افتاده یا خواهد افتاد به شدت افتضاح، ناخوشایند و غیر قابل تحمل است. مثل : افتضاح می شود اگر در دانشگاه قبول نشوم.
4️⃣ برچسب زدن labling
به خودتان یا دیگران، صفات کلی و منفی نسبت می دهید. مثل : من آدم بدبختی هستم یا من آدم بی ارزشی هستم.
5️⃣ نادیده گرفتن جنبههای مثبت discounting positives
مدعی هستید که کار های مثبت خودتان یا دیگران پیش پا افتاده و ناچیز هستند. مثل: این کار از عهده همه بر می آید یا قبول شدن در کنکور که کار مهمی نیست.
6️⃣ فیلتر منفی negative filter
تقریبا همیشه جنبه های منفی را می بینید و به جنبه های مثبت توجه نمی کنید. مثل: هیچ کس مرا دوست ندارد.
7️⃣ تعمیم افراطی overgeneralizing
بر پایه یک حادثه، الگو های کلی منفی را استنباط می کنید. مثل: این اتفاق همیشه برای من اتفاق می افتد یا در همه کار ها شکست می خورم.
8️⃣ تفکر دوقطبی dichotomus thinking
به وقایع پیرامون و انسان های اطراف با دید همه یا هیچ نگاه می کنید. مثل : همه مرا طرد می کنند یا همه وقتم تلف شد.
9️⃣ باید اندیشی should
به جای این که حوادث را بر پایه چیزی که هستند ارزیابی کنید. بیشتر آن ها بر اساس چیزی که باید باشند، تفسیر می کنید. مثل : باید کارم را خوب انجام بدهم. یا باید در کنکور قبول شوم.
🔟 شخصیسازی personalizing
علت بروز حوادث منفی را به خودتان نسبت می دهید و سهم دیگران را در بروز مشکل نادیده می گیرید. مثل : ازدواجم بهم خورد، چون من مقصر بودم.
1️⃣1️⃣ سرزنشگری blaming
دیگران را علت مشکلات و احساسات منفی خود می دانید و از طرفی مسئولیت تغییر رفتارتان را نیز فراموش می کنید. مثل : دیگران باعث عصبانیت من می شوند یا والدینم باعث و بانی همه مشکلات من هستند.
2️⃣1️⃣ مقایسههای نا عادلانه unfair comparisons
حوادث را طبق معیار های ناعادلانه تفسیر می کنید. خودتان را با کسانی مقایسه می کنید که از شما برترند و به این نتیجه می رسید که آدم حقیری هستید. مثل : او خیلی موفق تر از من است یا شاگرد اول کلاس در امتحان خیلی بهتر از من عمل کرد.
3️⃣1️⃣ تاسفگرایی regret orientation (کشکول ای کاش)
به جای این که در حال حاضر به کاری فکر کنید که از دستتان بر می آید، بیشتر به این مسئله می اندیشید که ای کاش در گذشته بهتر عمل می کردید. مثل : اگر تلاش کرده بودم ، شغل بهتری پیدا می کردم یا ای کاش این حرف را نمی زدم.
4️⃣1️⃣ چی میشد اگر what if
دائم از خودتان سوال می کنید چی می شود اگر چنین اتفاقی بیفتد و با هیچ جوابی راضی نمی شوید . مثل : حرف شما درست است، اما چی می شود اگر مضطرب شوم؟ یا چی می شود اگر نفسم در سینه حبس شود؟
5️⃣1️⃣ استدلال هیجانی emotional reasoning
از احساسات خود برای تفسیر واقعیت استفاده می کنید. مثل : چون دلم شور میزند، پس اتفاق ناگواری می افتد.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #مقایسه_ممنوع
💠 کوه #عقاب، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و باابهت است اما هرچه به آن نزدیک میشویم دیگر اثری از آن #شمایل زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو میشود.
💠گاهی زن و شوهرها #ظاهر زندگی دیگران را با #باطن زندگی خویش و با رفتار #همسر خود #مقایسه میکنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیباییهایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست!
💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه #بدبینی و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد میکند و در نتیجه بهانهای برای ندیدن #خوبیها و زیباییهای همسر است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #درک_توان_شوهر
💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی #امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت #فشار نگذارید.
💠 #درک توان شوهر، و #ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمیماند و #محبوب او میشوید. این درکِ #مهربانانه_ی شما، به همسرتان آرامش میدهد!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#والدین_عزیز
👈اگر فرزند ناسازگار دارید که مدام نافرمانی میکند بی شک روی دوش یکی از والدین نشسته است!!
بدین معنی که والدین تعارضهایی با هم دارند حالا یا مربوط به خودشان است یا مربوط به قواعد فرزندپروی لذا یکی از والدین با فرزند ناسازگار مقابل والد دیگر متحد میشود.
تا زمانی که تعارضها حل نشوند نمیتوانیم انتظار فرزند سازگاری را داشته باشیم و همین تعارضها و ناسازگاریها به کانون خانواده و آینده فرزند شما آسیب جدی وارد میکند.
والدین عزیز برای تربیت فرزندتان باید با یکدیگر هماهنگ و همصدا باشید...
🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت118
به زور از پله ها بالا رفتم و همونطور که خمیازه ای میکشیدم گفتم
من-شب بخیر آقا احسان
منتطر جواب نموندم و درو پشت سرم بستم.ساعت ۲ و نیم بود وحسابی خسته بودم در حالی که صبح هم باید میرفتیم سرکار.لباسامو عوض کردم و توی دستشویی اتاق آرایشمو شستم.چون ارایشم خیلی کم بود اذیتم نکرد ولی اوج بدبختی جایی شروع شد که رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خوابم نمیومد و من داشتم دیوونه میشدم یکم توی جام وول میخوردم که دیدم نتیجه ای نداره.خب چیکار کنم حالا؟!..بهتره برم عکسامونو با احسان نگاه کنم.گوشیمو برداشتم و عکسایی تکیمو رد کردم تا به فیلمه رسیدم.پلی اش کردم.از خنده احسان لبخندی روی لبم نشست.فیلمو قطع کروم و عکسونو آوردم..خیلی این عکسمونو دوست داشتم.عالی شده بود به نظرم.عکسو زوم کردم رو چهره احسان.یه سوالی همش توی دهنم تکرار میشد که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم..میترسیدم دنبال جوابش بگردم.دوباره سوال تکرار شد
من-هستی جایگاه احسان توی زندگی تو چیه؟!
ساعد دستمو روی پیشونیم قرار دادم و اروم گفتم
من-خب شاید یه ناجی.یه پشتوانه.یه کسی که میتونم بهش تکیه کنم.
نفسمو با فوت محکمی بیرون دادم.نمیدونستم..واقعا احسان فقط برای من یک پشتوانه بود؟! نبود.....
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با باز شدن در اتاق سرمو از توی کامپیوتر عقب کشیدم.یک دختر قد کوتاهی بود.کاپشن خز دار کرمی رنگی پوشیده بود.روسری سرش نکرده بود و کلا خز دارشو روی سرش انداخته بود.شلوار لی چسب سورمه ای.ارایشی روی صورتش داشت.ولی قیافش یه جوری بود.نمیدونم خیلی شبیه پسرا بود.به هر حال لبخندی زدم و از پشت میزم بلند شدم و جلو رفتم.
من-سلام عزیزم.
لبخندی زدو در جوابم با صدای زنانه ای گفت
دختره-مرسی خانومی.خوبی؟!
لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم
من-مرسی..بفرمایید بشینید.
با لبخند روی مبل نشست منم رفتم و روبه روش نشستم.
من-میتونم اسمتو بدونم؟!
از سرجاش بلند شد.دستشو به سمتم دراز کرد وبا ذوق گفت
دختره-من الهامم عزیزم.
منم به تبیعیت از اون بلند شدم و دستمو توی دستش گذاشتم.قدش هم قد خودم بود شایدم یه ذره کوتاه تر.روبوسی کوتاهی باهم کردیم.یک قدم به عقب برداشتم که در اتاق باز شد و قیافه جدی احسان نمایان شد.احسان که اصلا الهام رو ندید.اومد حرفی بهم بزنه که یهو دادش.ابروهاشو بالا انداخت و گفت
احسان-اوووو.سلام.
جلو اومد و باهاش دست داد.و ادامه داد
احسان-چیشده الان پیدات شده آقا الیاس.میدونی چند وقت ندیدمت؟!
با شنیدن اسم آقا الیاس چشمام گرد شد و با ترس به اون دختره نگاه کردم.واقعانم قیافش حدودا پسرونه بود پس چرا ارایش کرده بود و لباس دخترونه پوشیده بود؟! با صدای آروم ولیبا ترس و تعجب پرسیدم
من-الیاس؟!
احسان که متوجه لحن وحشت زده من شده بود برگشت سمتم و یک تای ابروشو انداخت بالا
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت119
چند مشت آب توی صورتم ریختم و دستامو به سینک دستشویی تکیه دادم.هنوزم که یادم میاد اون دختره پسر بود و من بوسش کردم همه تنم مور مور میشه.دوباره شیر آبو باز کردم و آب روی صورتم ریختم و از دسشویی اومدم بیرون ولوازممو جمع کردم تا از شرکت برم بیرون ساعت ۴ بود ولی امروز شرکت زودتر تعطیل شده بود چون باید از فردا به کوب برای پروژه جدیدمون کار میکردیم...لوازمامو جمع کردم و در اتاق احسانو زدم.با اینکه هنوز سر ماه نشده بود ولی چون حقوقمو داده بود زشت بود بازم بخوام خودمو بچسبونم.با اجازه ای داد وارد اتاقش شدم ودرو پشت سرم بستم
من-آقا احسان من کارم تموم شد
سرشو بالا اورد و نگام کرد و لبخندی روی لبش نشست.از لبخند اون منم نیشمو باز کردم..نمیدونم چرا تازگی ها ما انقدر لبخند رد و بدل میکردیم.توی فکر بودم که صداش بلند شد
احسان-خیله خب پس چند دقیقه منتظر بمون تا منم کارام تموم بشع بریم.
سریع گفتم
من-نه..دستتون دردنکنه آقا احسان.من دیگه میرم خونه.همین ۳روز که خونه نبودم کافیه.
از سرجاش بلند شد و گفت
احسان-من دستم درد نمیکنه.بعدشم قرار بود که تا آخر ماه بمونی.چیشد؟!نطرت عوض شد؟!
لبامو با زبون تر کردم
من-نه آقا احسان ولی خب حالا که حقوقمو گرفتم.بهتره برگردم خونه.اینجوری دیگه مزاحم شما هم نیستم
کتشو برداشت و میز و در زد
احسان-مزاحمم که نیستی.اتفاقا خیلی هم خوشحالن که خونه تنها نیستم.ولی بازم هرجور خودت راحتی.من نمیتونم مجبورت کنم.
در حالی که حرفشو میزد اومد سمت در که یکم به طرف چپ رفتم تا درو باز کنه.درو باز کرد و رفت بیرون منم پشت سرش بیرون رفتم که دوباره صداشو شنیدم.
احسان-حالا که نمیمونی حداقل بزار برسونمت.
با قدر دانی نگاش کردمو گفتم
من-ممنونم.ولی میخوام جای دیگه برم.دستتون درد نکنه.
لبخندی زد و حرفی نزد که گفتم
من-آقا احسان واقعا بابت این ۲-۳روز ممنونم..
احسان-خواهش میکنم.کار خاصی نکردم
چقدر مهربون بود که با همه خوبی هاش کارهاشو خاص نمیدونست..بعد از اینکه ازش خدافظی کردم.یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه آرشامو دادم.چند ساعت پیش پیام داده بود و منو به خونش دعوت کرده بود.تا رسیدن به خونشون ده دقیقه ای طول کشید.آسانسورو زدم و رفتم طبقه سوم.خونشون توی یک ساختمون چهار طبقه بود.وقتی از اسانسور بیرون اومدم دیدم آرشام با یک تیشرت سورمه ای و شلوار اِسلش مشکی جلوی در واستاده.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت120
با سپیده روبوسی کردم
سپیده-بفرمایید هستی خانم بشینید
لبخندی بهش زدم و تشکری زیر لبی کردم و روی یکی از مبل ها نشستم.سپیده رفت سمت آشپزخونه به ظاهرش نگاه کردم یک لباس آستین بلند تنگ مشکی پوشیده بود که روش گل های ریز سفید داشت و مدل لباس بالا نافی بود.شلوار خونگی قد نود مشکی رنگی هم پاش کرده بود و موهاشو دورش ریخته همونطور محو جای خالی سپیده بودم که صدای ارشام بلند شد
ارشام-خب؟!چه خبر؟!
سرمو برگردوندم.روی مبل رو به روم نشسته بود.لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم
من-سلامتی.تو چه خبر؟!خوبین با سپیده؟!
به پشتی مبل تکیه داد و درحالی که با مسخرگی دهنشو کج میکرد گفت
آرشام-نه بابا خوب کجا بود صبح دعوامون شد.
سرمو با تاسف براش تکون دادم
من-خاک تو سرت ارشام.مثلا روز اول ازدواجتونه!!گناه داره سپیده.
چپ چپ نگام کرد
آرشام-خب میخواست به ننه باباش بگه که منو نمیخواد
صدامو پایین آوردم و خم شدم جلو
من-آرشام نامرد نباش.اون فقط ۱۷ سالشه.
سرد نگام کرد و اروم گفت
آرشام-برام مهم نیست
دوباره تکیه دادم سر جام که چیزی یادم اومد.
من-راستی چرا ماه عسل نمیرین؟!
پوزخندی زدو گفت
ارشام-تو دیگه چقدر پرتی.من میگم دوز اول باهم دعوامون شد تو میگی برین ماه عسل!بهونه آوردم گفتم میخوام برم سرکار.
چشم غره ای بهش رفتم که همون لحظه سپیده با دیس شیرینی از آشپزخونه اومد بیرون.اونو روی میز وسط گذاشت و دوباره رفت.چند ثانیه سکوت بینمون بود که ارشام شکستش
من-تو چیکار میکنی با احسان؟!
با اوردن اسمش دلم براش تنگ شد.ناخودآگاه آهی کشیدم و گفتم
من-هیچکار.ازش خدافظی کردم چون میخوام دیگه برم خونه.زشت بود حقوقمو داده بود بازم میموندم.
با لبخندی کنج لبش نگام کرد
آرشام-آهان...چرا آه کشیدی حالا
با تعجب نگاش کردم و شونه هامو بالا انداختم
من-خب...همینجوری..
ارشام-مطمئنی همینجوری بود؟!
چشمام گرد تر شد و با تعجب پرسیدم
من-خب اره...منظورت چیه؟!
چشماشو یکم ریز کرد که تنم مورمور شد.انگار میخواست از توی چشمام یه چیزی بفهمه...به درو دیوار خونه خیره شدم که صداش در اومد
آرشام-آخه من مطمئنم تو همینجوری آه نکشیدی
نگامو کشیدم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد
آرشام-تو عاشقش شدی هستی
http://eitaa.com/cognizable_wan