eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 (ص) زن ها می توانند مثل یک مرد، تکیه گاهی برای همسرشان زن ها می توانند مثل یک دوست برای شوهرشان زن ها می توانند مثل یک مادر برای دل بندشان زن ها می توانند مثل یک خواهر برای عزیزشان زن ها می توانند مثل یک همکار برای عشق شان زن ها می توانند مثل یک هم سفر برای همراه زندگی شان زن ها می توانند مثل یک شاخه گل برای همدم راه شان زن ها می توانند مثل یک آینه برای هم نفس شان زن ها می توانند مثل یک گنجینه برای تنها تکیه گاه زندگی شان زن ها می توانند مثل یک گوش شنوا برای مرد خانه شان زن ها می توانند مثل یک لباس زیبا در قامت هم پای زندگی شان زن ها می توانند مثل یک لیوان آب خنک برای نان آور زندگی شان زن ها می توانند مثل یک پدر برای عزیز دردانه شان زن ها می توانند مثل یک آرام بخش برای همه ی آرزو و امیدشان باشند؛ اگر مردها هم گونه در کنار های زندگی شان باشند! ----💠----💠----🌸🌸----💠----💠---- http://eitaa.com/cognizable_wan
تو زندگی هیچوقت التماس نکن اگه کردی به نامرد نکن اگه مردی نارو نزن اگه زدی به رفیق نزن اگه مردی مال مردم نخور اگه خوردی از یتیم نخور اگه مردی قسم نخور اگه خوردی به ناموس نخور اگه مردی پشت به کسی نکن اگه کردی به معبود نکن اگه مردی غصه نخور اگه خوردی واسه دنیا نخور اگه مردی گریه نکن اگه کردی واسه پول نکن هی داداش توی دنیا هرچی میخای باش ولی نامرد نباش http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز تسلیم نشوید به اهدافتان تعهد داشته باشید, اگر هم اکنون تا جایی که توانسته اید پیش رفته اید, باز هم می توانید جلوتر بروید همان چند گام بیشتر است که موفقیت را نصیب شما می کند, همان فشار ها و ساعت های بیشتر است که تفاوت را ایجاد می کند. همین بیشترها, شما را از سایرین و افراد عادی جامعه متفاوت می کند. قطعا اشتباهاتی خواهید کرد و ممکن است از مسیر اصلی خارج شوید, شکست خواهید خورد و انگیزه خود را از دست خواهید داد. احساس بی رمقی خواهید کرد, اما تمام این موارد مشکل اساسی نیست, برای همه اتفاق می افتد. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈 چند راهکار ساده ولی موثر که می تواند شوهرتان را مجذوب شما کند: 🔹وقتی از خودش تعریف کرد، فورا از خودتان، پدرتان یا برادرتان تعریف نکنید. 🔹کارهای مهم او را بی اهمیت و عادی جلوه ندهید. 🔹فقط خاطرات سوتی ها و اشتباهات او را مرور نکنید. 🔹در مشاجرات با او رقابت نکنید. 🔹نزد فرزندان، از پدرشان بدگویی و انتقاد نکنید. 🔹از اینکه جوانی و زیبایی خودتان را به پای او ریخته اید، ابراز پشیمانی نکنید. 🔹گاهی بی مقدمه به او بگویید "دوستت دارم". 🔹وقتی به تلویزیون و برنامه های مورد علاقه خود می پردازد، او را به حال خودش رها کنید. 🔹او را نفر اول زندگی خود تعریف کنید. 🔹از او کارهای زنانه نخواهید. 🔹کاری نکنید که احساس کند همیشه تحت کنترل شماست. 🔹حتما به او بگویید که اعتماد به ایشان دارید. ✅http://eitaa.com/cognizable_wan
: 🍀ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﮐﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ... 🍀ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﻭﻝ و رها ﮐﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ را به دست می آورد و... 💞💞💞💞 🍀ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ هیچ گاه خود را استثناء ندانید؛ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻝ تمام افراد ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ ﻧﻪ ﻣــــﺮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺧﻮﺍهد کرد و نه زن. 🍀🍀🍀🍀🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan 💞💞💞💞
🖤 ▪️اى نخـل رياض علوی 🕯برگ و برت سوخت ▪️از آتش ‌بيداد 🕯ز پا تا به سرت سوخت ▪️اى يازدهم 🕯اختر پر نور ولايت ▪️خورشيد ز هجر 🕯رخ همچون قمرت سوخت 🏴
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند» این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند. ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» 💐 ⏪ ... 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند و حالا جدی جدی راهی می‌شود. 💐 ⏪ ... 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری ڪه چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌ڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪ‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینڪه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینڪه ڪجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر ڪه خواهرش می‌گفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪ‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرڪسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست داری؟ مجید هم جواب می دهد: این یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی می‌ڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم.  یڪی از دوستانش می‌گوید  هرڪسی تیر می‌خورد بعد از یڪ مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌ڪرد و حرف می‌زد تا اینڪه شهید شد.» 💐 ⏪ ... 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 💐 ⏪ ... 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 💐 ⏪ ... 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 💐 ⏪ 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
⚛ وجود فسفر در خرما علاوه بر افزایش سلامت مغز، از سفید شدن موی آقایان می کاهد زیرا مصرف آن موجب کاهش افسردگی و استرس می شود. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍋لیموشیرین دارای طبیعت خنک می‌باشد و برای کاهش تب پیشنهاد مناسبی است. 🔸سرشار از ویتامین C و مفید برای گلو دردهای شایع در فصل پاییز است. 🔸حالت تهوع بارداری با بوییدن آن تسکین می یابد. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچقدر سبزتر باشد فیبر بیشتری دارد وبیشتر به رفع یبوست کمک میکند! میزان موادمغذی درکیوی 8 برابر سیب است!ویتامین C موجود درآن 2 برابر پرتقال است! کیوی معدن ویتامینD است. 💌 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️پوست لیموهای کوچک به رنگ سبز و زرد را دور نریزید. 🍋 لیمو ترش، تازه‌اش سرشار از ریزمغذی‌های معجزه‌ آسا است و وقتی آب آن را گرفتید و نوش جان کردید، پوست‌های به جا مانده از فرآیند آب‌گیری را نیز نگهدارید که خواص آن و مهربانی بی‌نظیرش با بدن ما، همچنان ادامه دارد. 🍋 بعد از اینکه این پوست‌های پر خاصیت بعد فرآیند آبگیری، خوب خوب خشک شد، آسیاب کنید (نیمه درشت باشد) 🍋 این پودر لیمو طلایی رنگ، با عطر و طعم بی نظیرش بلد است مقوی هضم کبد و معده باشد. 🍋 از تولید بلغم اضافی و مزاحم با تقویت هضم جلوگیری می‌کند، تقویت هضم می‌کند. 🍋 پس در بیماران کبد چرب، فشارخون، آکنه و چاقی عالی اثر می‌کند. 🍋 توصیه می‌شود قبل و بعد غذا در حد یک ق. چایخوری میل کنید. به تجربه ثابت شده در کمتر از سه ماه که باعث درمان تمام مشکلات تیروئیدی خواهد شد. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴سالم‌ترین غذا برای قلب را بشناسید 🔹قارچ حاوی پروتئین، ویتامین‌های B. و C.، نیاسین و اسید فولیک و همچنین کلسیم، فسفر، پتاسیم و آهن است. همه این عناصر تأثیر مثبتی در کار سیستم قلبی عروقی و عصبی مرکزی دارند، باعث تقویت بافت استخوانی و تأثیر مفیدی بر روی خونسازی می‌شوند. " ➕قارچ بهتر است همراه با غلات، گوشت و سبزیجات مصرف شود. قارچ برای کودکان زیر سه تا پنج سال توصیه نمی‌شوند. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ خواص گردو 👈کمک به خواب بهتر و استرس 👈مناسب برای دوران بارداری 👈مناسب برای دستگاه گوارش 👈مناسب برای تمیز کردن داخل بدن 👈تاخیر در پیری پوست 👈مناسب برای رطوبت رسانی به پوست 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است امروز کسی محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست . هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد هر احمد و محمود رسول مدنی نیست بر مرده دلان پند مده خویش نیازار زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست جایی که برادر به برادر نکند رحم بیگانه برای تو برادر شدنی نیست صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 کوک چهارم را بزن! … 🔰بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه محمدتقی جعفری گفت: من خیلی فکر کردم وبه این جمع بندی رسیده ام که رسالت هزار پیغمبر در عبارتی خلاصه می شود و آن «کوک چهارم »است. 🔰مریدان پرسان بودند که "کوک چهارم"چیست؟ علامه با آن لهجه شیرین درتمثیل شرح می دهد که: ♻️کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد، کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد وهر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان. ♻️مشتری هم قبول می کند.پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود. کفاش دست به کار میشود کوک اول، کوک دوم و درنهایت، کوک سوم وتمام...!! 🔰اما با یک نگاه عمیق درمی یابد اگرچه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش، کفش تر خواهد شد. ♦️از یک سو، قرارمالی راگذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند. او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده ی توافق، مانده است. ✍️یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. اگر کوک چهارم رانزند، هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق وقانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهدکرد. 🔴 دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش های دو دل...!! بیایید برای هم دعا کنیم که در زندگی کوک چهارم را هم بزنیم،. بدون شک دنیایی سراسر خیر ونیکی خواهیم داشت اگر با هم مهربان باشيم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 امام محمد باقر عليه السلام : هر بنده‌اى که دست هايش را به درگاه خداوند عز و جل بالا بگیرد و کند، خدا مى‌كند از اينكه آن دستها را خالى برگرداند ؛👌 و از و خويش آنچه را خواهد در آن دست می‌نهد. پس هر گاه دعا كردى هایت را به خود بكش ✅ 📚 من‌ لا یحضره الفقیه - جلد اول 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 علیه السلام : ‌ دعاےی ڪه بیشتر امید می‌ رود و زودتر به اجابت می‌ رسد براے در پشت سر او است . 👌 ‌ 📚 وسائل الشیعه - جلد هفتم 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
راهکارهای کاهش لجبازی کودک ۱-تکرار بیش ازحدتوصیه، سبب گستاخی ولجبازی کودک میشود... ۲- بجای جملات دستوری از جملات خبری استفاده کنید. ۳-خواسته‌ها ونیازهای معقول و ضروری و موجه کودک را پاسخ دهید. ۴- به شخصیت کودکان توجه بیشتری کرده وبا او برخورد بزرگوارانه داشته باشید. ۵- سرزنش کردن وتوبیخ بیش ازحدکودک، او را لجبازتر می‌کند ۶- به کودک حق انتخاب وتصمیم گیری در مورد امور خودش بدهید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگم اه ای سامرا ....با نوای حاج میثم مطیعی 🖤🖤🖤😔😔😔
😍 ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال. بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزيون. نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم... فقط خودش. وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟...بادستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده خودم ريختن. توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- : آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟... خنديدم. ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار. آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي تلویزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه... يه چيزي تو دلم چنگ زد.ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم.دستم رو نوازش گونه کشيدم روي موهاش و با لبخند پرسيدم-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ،خوشت مياد؟... دوسشون داري؟؟...طرفدارشوني؟ ... آتنا-: چون سليقه ات خوبه... تو خيلي خوبي آبجي... خيلي دوستت دارم... بوسيدمش. -: منم خيلي دوستت دارم آجي کوشولو...صداي آهنگي که نشون مي داد اخبار بيست و سي داره شروع ميشه به گوشم رسيد. مطمئن بودم اين شاهکاري که امروز انجام داده رو تو اخبار هم ميگن . پس رفتم تو هال و جلوي تلوزيون ايستادم . انتظار زيادي نکشيدم چون اولين خبرشون همين آهنگ جديدش بود . گوينده کمي حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هايي از آهنگش که تازه ازش رو نمايي کرده بود . محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو ديدم . دستم رو بردم جلو و گذاشتم روي صفحه تلوزيون و روبه خواهرم گفتم . -: ببين حلقه داره !!! ... بالاخره ازدواج کرد... آتنا-: نه ابجي... قبلا هم چند بار انداخته... مگه يادت نيست ؟... -: اخه اونا عقيق بودن ... اين يکي حلقه ي نامزديه انگار...نفسم رو پوفي دادم بيرون و از ته دل آه کشيدم . نه پس مي خواست بياد تو رو بگيره ؟ ... از اون سر دنيا ؟... من اگه شانس داشتم که... واي بازم داري ناشکري مي کني... هنوز که مطمئن نيستي نامزد کرده پس چيه ؟ ...چته ؟... زير لب خدا رو شکر کردم و رفتم توي اتاق تا بخوابم . -: آتنا تلویزيون و چراغو خاموش کن خوابيدني ... گوشيمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه . پتوم رو کشيدم توي بغلم و تندوتند دعاهامو زيرلب خوندم ... و نفهميدم کي خوابم برد ! صبح با صداي اذان انتظار گوشيم از خواب بيدار شدم و از طبقه دوم تخت پريدم پايين. عادت هميشگي ام بود. بدو بدو رفتم توي دستشويي و وضو گرفتم و به نماز ايستادم . نمازم که تموم شد دوباره پريدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و مي تونم برم کتابخونه تا تحقيق رو واسه تحويل به استاد آماده کنم ... آخه من نميفهمم ترم شروع نشده چه تحقيقي آخه؟ ... اونم ترم اول ... ای بابا ...با اين فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد . با احساس کمر درد جزيي از خواب بيدار شدم . هميشه همين طور بود . تا يه خورده بيشترازعادت هميشگي مي خوابيدم کمرم درد مي گرفت . به زور پاشدم و دوباره از تختم پريدم پايين . ازتخت که مي اومدم پايين کافي بود 90 درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توي آينه ي روبه روم ببينم .موهام مثل هميشه ژوليده بود . اصلا تو دنيا حوصله هر کاري رو داشتم به جز رسيدن به خودم . نه اين که شلخته باشم ها .. نه ... ولي خيلي هم بزک و دزک نمي کردم . حسش نبود.کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم . بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون اين که به مامانم سلام کنم دويدم توي دستشويي ... اينم يکي از اخلاق هاي گندم بود که وقتي از خواب پا مي شدم قبل از اين که برم دستشويي و سرو صورتمو صفا ندم نمي تونستم به احدي سلام کنم . خلاصه اومدم بيرون و سلام کردم . بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشيدن . آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره . جلوي آينه داشتم مقنعه امو سر مي کردم که مامانم پرسيد -: کجا ايشالا ؟ -:مي خوام برم کتابخونه تحقيق دارم... بابا ناسلامتي من مهندس اين مملکتم ... هنوز هم براي سر کوچه رفتنم بايد اجازه بگيرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچين مي گم مهندس هرکي ندونه فکر مي کنه پورفسرايي چيزي دارم . مقنعه ام که جور شد چادرم رو روي سرم تنظيم کردم . روبه روي آينه که ايستاده بودم کافي بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذيرايي خونمونو ببينم . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ رفتم تو هال و با مامانم خداحافظي کردم و زدم بيرون . کتابخونه درست سر کوچه ي پايين کوچه ي ما بود . دو سه دقه اي رسيدم ورفتم تو . بابا کي حال داره بين اين همه کتاب دنبال تحقيق بگرده واسه استاد . من که صفري ام و تحقيق محقيق بلد نيستم ... پس اينترنت و واسه چي گذاشتن ؟ ... رفتم و از کتابدار يه باکس گرفتم و رفتم توي کافي نت کتابخونه.بازم مثل هميشه صفحه ي اينترنت رو باز کردم تحقيق و همه چي رو يادم رفت . ادرس وبلاگش رو وارد کردم . وبالگشو که باز کردم ديدم که دوباره همون مطالب قديميه . پس چرا يه مدت نمياد سر بزنه اين جا ؟ ...دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت . اصلا نفهميدم کي نوشتم همسر محمد نصر ؟ و کي صفحه اي رو باز کردم که برچسبش روز عروسي محمد بود ؟ واي اين دل بي صاحابم يه دقه آروم نمي گيره بببينم دارم چي کار مي کنم ... بازم اين وبلاگا پياز داغشو زياد کردن حتما ...تو همين فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد . آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اينو نشناسم .... داشت عقد نامه رو امضا مي کرد . ولي فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن . نمي دونم چه مدت خيره شده بودم به عکس . وقتي به خودم اومدم نفسم بالا نمي اومد . يه بغض به چه بزرگي راه نفسمو بسته بود . سريع کامپيوتر رو خاموش کردمو زدم بيرون . چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم . بازم پشيمون شدم دلم ميخواست روشن کنم و کليپهاي محمد و نگاه کنم . همه ي مصاحبه هاشو داشتم ولي نمي تونستم نگاه کنم . عذاب وجدان داشتم . بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش . بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ي کنترل لپ تاپو با يه دستم گرفتم و با دست ديگرم هرچي کليپ تصويري ازش داشتم رو انتخاب کردم . با يه حرکت برقي سريع دکمه ي ديليت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم . انگار مي ترسيدم پشيمون بشم . کاش قبل پاک کردن يه بار ديگه نگاهشون ميکردم . تو غلط مي کني دختره ي چش چرون تو حق نداري به شوهر مردم نگاه کني ... مگه دين و ايمون نداري ؟ ... پوفي کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا ديگه از اينا نمي تونستم بگذرم. خدايا همه ي تالشمو مي کنم تا اين محمدت از مرد مورد علاقم تبديل بشه به خواننده ي مورد علاقه ام . يکي از آهنگاشو پلي کردم . دوباره محو صداش شدم . درباره ي امام رضا (ع) مي خوند .اصلا نفهميدم که چي شد من ازش خوشم اومد . اول از صداش بعد از متن و محتواي آهنگاش . بعد از حرفاشو شخصيت مذهبيش . هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف مي زد ذوقي ميکردم که اون سرش ناپيدا . توي دلم عروسي ميگرفتم . دلايلش رو هم نمي دونم !! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شايدم چيزي خيلي بالا تر از جذب !! ولي خدا جون خيلي زود حالمو گرفتي ... آره مي دونم ... همه رو بيرون کردي تا خودم باشمو خودت... خب اخه قربونت برم بيرونش که کردي حالا خودت هم حداقل بيا اين پايين نذار بپوسم از تنهايي ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلي شد . بازم اشکام صورتمو حسابي شسته بودن . يه چيزي تو دلم بدجور سنگيني مي کرد . از وقتي به خودم اومدم عاشق خوندن بودم . گاهي از صداي خودم خوشم مي اومد و گاهي برام زجر آور بود. ولي به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دينم بهم اجازه نمي دادن بخونم . پس رفتم سمت قرآن. قرآن مي خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم.از راهنمايي تا دبيرستان.خدايي عشقي که من به خوندن دارم هيچ وقت کهنه نميشه. اگه محمد مال من بود ... شايد باهاش خيلي خوشبخت مي شدم و همه اون چيزايي که دوست داشتم مي رسيدم . نه... اصلا همه آرزو هام رو بيخيال. فقط محمد اگه مال من بود ديگه هيچي و هيچکس برام جذابيت نداشت ... داشتن محمد خيلي سر تر از آرزوهام بود. باز عصبي شدم . کلا يه مدت بود که خيلي زود عصبي مي شدم . به شدت زود رنج و حساس شده بودم . فلشو درآوردم بيرون و لپ تاپ رو خاموش کردم . رفتم جلوي آيينه اتاقم ايستادم ... -: حالا که مال تو نيست ... ديگه هيچ وقت مال تو نيست ... تو احمق رو چه حسابي اينقدر اميدواري بودي که بتوني بهش برسي ... ها؟؟... از کجا معلوم همون کسيه که نشون ميده؟ ... از کجا معلوم باهاش خوشبخت مي شدي ؟ .. ها ؟؟... تو که نمي توني از ظاهرش قضاوت کني .. اصلا هر چي که بود تموم شد ... تموم شد... شيرجه رفتم سمت گوشيم . براي دختر داييم اس ام نوشتم -: ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم رو ببينن . ولي شيده و شيدا که غريبه نبودن . غم ها و شاديمون با هم بودن و هر سه مون توشون شريک . تنها دوستام توي دنياي به اين بزرگي همين دوتا خواهر بودن که يکيشون دوسال ازم کوچکتر بود و يکيشون پنج سال ازم بزرگتر...صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . هر وقت کسي خونه نبود گوشي رو از سايلنت در مي آوردم . دختري نبودم که بخوام غلطي کنم و ازش بترسم .. نه.. ولي پدر و مادرم بيش از حد روم حساس بودن . حتي با دختر داييام هم با هزار بدبختي رفت و آمد داشتيم و همو مي ديديم. هفته اي...دو هفته اي يه بار ... شيده بود که جواب داده بود . شيده-: عاطفه توروخدا ديگه محمد رو بيخيال شو...گوشيو پرت کردم روي تخت و با گريه داد زدم -: نمي تونم لعنتي .... نمي تونم..... بفهم... آخه به کي بگم؟.. چرا کسي درکم نمي کنه ؟...چون صفري بودم يا همون ترم اولي کلاسامون دو هفته ديرتر شروع شده بود .... به خاطر ثبت نام . هفته اي يه بار زبان فارسي داشتيم که از همون جلسه اول عاشق اين کلاس شده بودم .چون شعر و داستان مي خونديم و عاششششششق شعر و داستان!!! خودمم حتي داستان مي نوشتم . يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ. کارشناسا خوندنش و کلي خوششون اومده بود . باور نمي کردن اولين باره که قلم به دستم ميگيرم . ايراداشو گفته بودن تا من درستش کنم . ولي کو دل و دماغ اين کارا ؟...اون موقع با هزار تا ذوق و شوق از متن آهنگاي محمد نصر توشون استفاده کرده بودم . حالا بيخيال . بالاخره که يادم ميره.جلسه سوم ادبيات بود و من طبق معمول رديف هاي اول مي نشستم که چشم تو چشم اون پسراي خل و چل همکلاسيمون نشم. استاد هنوز نيومده بود . امروز رديف دوم بودم و رديف جلوم کاملا خالي بود.داشتم کتاب رو زير و رو مي کردم و حکايتهاي کوتاه رو پيدا مي کردم تا بخونم . يه پسره اومد و با کمي فاصله کنارم ايستاد . انگار داشت دنبال يه جايي واسه نشستن مي گشت . سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم ...يه عکس العمل طبيعي هر بني بشري ...قلبم ريخت . عرق سردي روي پيشونيم نشست. ضربان قلبم رفت بالا .خدايا؟؟... همون لحظه پسره جاش رو پيدا کرد و رفت نشست . سمت چپ کلاس و رديف اول با چند صندلي فاصله بينمون . نشست و برگشت عقب رو نگاه کرد . يک ثانيه چشم تو چشم شديم . همون در حد يک ثانيه .نميتونستم ازش چشم بگيرم . قلبم به شدت خودشو به در و ديوار قفسه سينه ام مي کوبيد. خدايا؟ .. محمد نصر اينجا چيکار ميکرد؟...ياحسين... چقد اين بشر شبيه محمده نصره؟ ... فقط مدل‌ دماغش فرق مي کنه ... بيا ... اينم از شانس ما ... خودش که پريد و ازدواج کرد ... حالا خدا يه کپي از خودشو فرستاده جلو چشمم... حالا اين مي خواد بشه آيينه دق من... ديگه تا آخر کلاس هيچي نفهميدم. ساعت بعد هم ادبيات داشتم.کلاس که تموم شد پريدم بيرون دختردايي بزرگم که همين جا تو همين دانشگاه درس مي خوند رو بستم به زنگ که شيده الا و بلا بايد بياي سر کلاس ادبيات. ازش پرسيدم کجاست رفتم و پيداش کردم وکشون کشون بردمش سمت کلاس . تو همون حال همه چيز رو براش تعريف کردم . خنديد. شيده-: خب سر يه کلاس ديگه اتون مي اومدم مي ديدم ...-: نه نميشه ... اون هم کلاسيه من نيست رشته اش فرق مي کنه ... شيده-: خب حالا اسمش چي هست ؟ ...-: نمي دونم ... حالا اين ساعت تو حضور غياب حواسمونو جمع مي کنيم... رفتيم تو کلاس و يه گوشه نشستيم که به خوبي ديد داشته باشيم خيرسرمون چادري و مذهبي هستيم!!!!!!!... خب چه کنم دست خودم نيست که... آخه اين دل بي صاحاب مقصره ديگه...اون پسره هنوز نيومده بود استاد اومد و کلاس شروع شد . يه سقلمه زدم به پهلوي شيده و آروم دم گوشش گفتم. -: اخه نمي دونم خدا شانس دادني من کجا داشتم بند کفش ميبستم ... حالا امروز غايبه... نميخواد بياد...شيده-: ديوونه نکنه توهم محمد نصر رو زدي؟؟؟ چپ چپ نگاهش کردم. -: ديگه دراين حد هم عاشق و مجنون نيستم که.... همين لحظه ضربه اي به در کلاس زده شد و در باز شد. اومد تو. بازم ضربان قلب من رفت روي هزار. با صدايي که از ته چاه درمي اومد رو به شيده گفتم: ايناهاش...اينه... شيده يکم نگاهش کرد و بعد زد زير خنده!! حالا نخند و کي بخند. تا آخر کلاس هم هر وقت نگاهش بهش مي افتاد مي خنديد. استاد که گفت خسته نباشيد حمله کردم طرفش و گفتم -:به چي مي خنديدي؟ شيده-: به خدا هيچي... از بس شبيهش بود نتونستم خودمو کنترل کنم....خييللليييي شبييههنننن استاد اسمم رو خوند. دست بالا بردم و گفتم -: بله... اه خاک تو سرم مثلا مي خواستم ببینم اسمش چيه ها... استاد آخرين اسم رو خوند.... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ استاد حسن پور -: امين موحد صداي بله اي به گوش رسيد. استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن. مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن. اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم.... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan