♨️بهترین مواد غذایی برای چاق شدن♨️
1️⃣گوشت قرمز🍖
2️⃣شیر پرچرب🥛
3️⃣نارگیل گردو🥥
4️⃣ موز رسیده🍌
5️⃣دانه های مغذی🌰
6️⃣بادام هندی
7️⃣روغن زیتون🍃
8️⃣سیب زمینی
9️⃣لوبیا و عدس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 دلیل برای خوردن انار را بدانید
پیشگیری از بیماری های قلبی
کاهش دهنده فشار خون
پیشگیری از سرطان
کمک️ بهبود هضم غذا
افزایش سیستم ایمنی بدن
افزایش میل جنسی
کاهش استرس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
این خوراکیها را با ماهی نخورید !❌🐟
تا ۲ ساعت بعد از خوردن ماهی از خوردن آب، دوغ، شیر، ماست، سالاد و میوه اجتناب کنید زیرا علاوه بر اینکه مانع هضم غذا شده میتواند باعث بروز قولنج، انواع فلجها وحتی سکته مغزی و قلبی شود.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
این میوه دشمن آبریزش بینی است !🤧
▫️سیب از آن دسته میوه هایی است که به تنهایی می تواند یک آنتی هسیتامین کامل باشد.
+ افرادی که به آبریزش بینی مبتلا میشوند میتوانند روزانه سه بار، یک قاشق غذاخوری سرکه سیب با یک لیوان آب و یک قاشق غذاخوری عسل بنوشند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴 خرما اولین و قوی ترین داروی ضد سرطان است!
✍️ اگر هر شخص روزانه ۱۰ الی ۱۵ مغز بادام را با ۳ تا ۵ عدد خرما بخورد تا آخر عمرش نه ساییدگی استخوان سراغش می آید و نه آرتروز می گیرد. 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشیدن شربت آبلیمو بعد از ورزش🤔
بدن را با رساندن مواد مغذی مورد نیاز بازسازی میکند
و از تجمع اسید لاکتیک بدن که موجب درد عضلات بعداز ورزش میشود جلوگیری میکند👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد،
1بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد
و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعداز آن نزدیکان آن مرد آمدندو همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای،
این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است
🔺 مشکلات زیادی را ایجاد می کند
🔺 آتش اختلاف را بر می افروزد
🔺 خویشاوندی را برهم میزند
🔺 دوستی وصفا صمیمیت رااز بین میبرد
🔺 کینه و دشمنی می آورد
🔺 طراوت و شادابی را تیره و تار میکند
🔺 دل ها را میشکند
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤مهدی جان!
💚پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظار یک خبر
💙یک (انا المَهدی) بگو یاابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قسمت_صد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
با صدايي که به زحمت از گلوم خارج ميشد گفتم-: علي...ديگه نتونستم چيزي بگم...قطع کردم... بغض داشت خفم ميکرد... چرا؟چرا حالا که دليل تمام آشفتگي هام رو فهميدم...ميخواستم محکم باشم... نذاشتم اشکام بريزن.چرا حالا که فهميدم عاشقشم؟ نميتونم.خدايا بدون اين کوچولو نميتونم... نميتونم به کس ديگه اي فکر کنم... اين کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگيم...خدايا تو ميدوني من خيلي وقته که دل بهش باختم...ولي چرا حالا که فهميدم انقدر ميخوامش بايد ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داري امتحانم ميکني؟ دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش...من نميخوام بذارم بره...نميذارم...حالم خيلي خراب بود. کي اين زندگي لعنتي قرار بود روي خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ ۳ روز گذشت...عاطفه خودش رو کاملا ازم قايم ميکرد...گاهي وقتا که اتفاقي موقع رفتن و اومدن به يا از دانشگاه ميديدمش فقط سرش رو مينداخت زير و يه سلام آروم ميکرد و ميرفت...امروز کلاس داشتن...ميدونستم بيرون در مياد بالاخره...ولي نمي اومد...لعنتي... داشت عذابم ميداد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قايم ميکنه...مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه...نديدنش داغون ترم ميکرد... دلم براش يه ذره شده بود...ميخواستمش...احتياج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش مي فهميد...کلافه بودم... اومدم بزنم بيرون...همين که درو باز کردم ناهيدو ديدم پشت در...به زور يه سلامي کردم...رفتم بيرون ...اصلا نميخواستم ببينمش... من فقط عاطفه رو ميخواستم. باز بغض به گلوم چنگ زد...از اون شبي که به علي زنگ زدم ديگه جواب تلفن ها رو ندادم...هزار تا call missed داشتم...کلي اس ام اس اما اصلا دلم نميخواست نگاهشون کنم...بي هدف و سرگردان...خيابون ها رو ميگشتم... همه سعيم اين بود که نذارم بغضم بترکه...تا شب فقط خيابون ها رو دور زدم...يه دفعه به خودم اومدم ديدم جلوي در آپارتمان علي ام...بهترين جا بود الان واسم... ساعت ۷:۳۰ بود. رفتم تو و زنگشونو زدم...بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو...با آسانسور رفتم بالا...حال استفاده از پله رو نداشتم. برعکس هميشه...در باز بود و علي منتظر...داغون بودم.-: سلام....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: سلام... بيا تو...کسي نيست... رفتم داخل و تکيه دادم به مبل... ناي نشستن هم نداشتم... داشتم ميسوختم. علي اومد روبروم ايستاد...با پام ضرب گرفته بودم رو زمين...ديگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم...شکست ...بد شکست ...محکم و با تمام قدرت علي رو بغل کردم...-: علي... ميخوامش... حداقل تو بفهم لامصب...نميتونم ازش دست بکشم ...۵ ماهه همه زندگيم شده...تا حالا هيچوقت همچين حس قشنگي رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب... بفهم ...علي ميزد پشتم... محکم تر منو گرفت...علي-: خيلي وقته فهميدم ...ولي داداش...تو بايد با ناهيد حرف بزني...باهاش حرف بزن ببين ميخوادت يا نه...اگه بخوادت بايد مردونگي به خرج بدي... بايد رو حرف و تصميمي که از اول گرفتي واستي ... بايد ... نذار حرفت دوتا شه مرد ...کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف ميزدي...ولي حالا هم ميتوني... فقط زود تر...نذار بيشتر از اين طول بکشه... نذار دو تا تونم داغون بشين...بايد مردونگي کني داداشم ...بايد...براي اولين بار بود که اينطوري گريه ميکردم...تا حالا بابامم اشکام رو نديده بود...تا ميتونستم تو بغل علي گريه کردم. تا ميتونستم...علي هم فقط واسم دعا مي کرد...ايشالا که هرچي به صلاحه.شايد امتحان باشه...نبايد وا ميدادم... نبايد...با اومدن پدر و مادرش ديگه موندن رو جايز ندونستم و رفتم بيرون... تو ماشين گوشي رو برداشتم و شماره شايان رو گرفتم ...شايان-: الو...کجايي تو پسر؟-: سلام شايان... اين کلاسا کي تموم ميشه؟شايان-: يکي دو جلسه بيشتر نمونده...چيزي شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟-: نه چيزي نيست...يکم حالم خوش نبود اين چند روز...شايان-: حتما بعد اون ۳ روز بيخوابي و بي خوراکي مريض شدي...-: آره فک کنم... شايان تو جمعه ديگه زحمت نکش...نميخواد بياي من خودم هستم...يه جلسه برگزار ميکنم و کلاسو تمومش ميکنم...شايان-: نه بابا ميام... اگه عجله داري خب همين يه جلسه اي تموم مي کنم...-: نه نه... آخه ميخوام خودم اين جلسه آخرو باشم...ميخوام با خانومم برم مسافرت...بابا بذار يه خورده هم افتخار نصيب من بشه... شايان-: آخه-: آخه نداره ديگه قبول کن... شايان-: آخه منم يه کاري داشتم. با تعجب پرسيدم -: چه کاري؟ شايان نفس عميقي کشيد.شايان-: هيچي بيخيال...مهم نيست..باشه، پس خودت جمعش کن ديگه...-: مرسي قربونت... کاري نداري؟ شايان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عميقي کشيدم... بايد هر طور شده تموم ميکردم اين عذابا رو مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسيد...قبلابه عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شايانم نمياد...تا اينکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهيد اومد تو...خودم درو واسش باز کردم...خيلي استرس داشتم... ميدونستم که به خاطر ناهيدم که شده تو اتاق نميمونه و مياد بيرون ...دلم براش يه ذره شده بود...عاطفه ديدنش رو هم برام حرام کرده بود...بلاخره اومد بيرون...با ناهيد دست داد و سلام احوال پرسي کرد. ناهيد-: حسرت به دلم موند که يه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم...هر دو خنديدن... اصلا بهم نگاه نميکرد... ناهيد به من نگاه کرد. ناهيد-: آقا شايان نيومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشينن. -: امروز من به جاي شايان هستم خدمتتون...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه مقنعه روي سرش رو مرتب کرد.عاطفه-: ناهيد جونم...امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من ميرم کمکش...اگه ميشه خوب نکته ها رو
يادداشت کن...ازت ميگيرمشون ناهيد-: يعني نيستي سر کلاس؟عاطفه-: نه...به بنده خدا قول دادم کمکش کنم بايد برم... حتي ازم اجازه نگرفت.ناهيد رو بوسيد و سريع رفت...دلم فشرده شد. چرا اين قدر از من بدش مي اومد؟ ناهيد نشست و من روبروش ...نفس عميقي کشيدم-:ميشه در مورد يه سري مسائل ديگه صحبت کنيم؟ نگام کرد. ناهيد-:چه مسائله ای؟گفتن جمله اي که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولي بايد ميگفتم...صدام و حتي دست و پام مي لرزيد...-: نميخواي برگردي؟ با تعجب نگام کرد. -: من هنوز منتظر برگشتن تو هستم... ناهيد-: اقا محمد زده به سرتون؟ يادتون رفته زن دارين؟ همه پريشونيم رو ريختم تو صدام... فرياد زدم...-: اون زن من نيست... اصلا از رفتارم تعجب نکرد...خيلي خونسرد و آروم نگام میکرد... لبخندي زد و سرش رو انداخت پايين...واااي نه...يعني خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم...-:برگرد ناهيد... برگرد... خداي احد و واحد شاهده که جون دادن از اين اصرار ها سخت تر نبود...دلم مي خواست بميرم فقط...باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم...پس خوشحال شد از اين که عاطفه رو نميخوام...برم بميرم...ناهيد-: اقا محمد...اين قدر خودتونو اذيت نکنين ...شما مجبور نيستين به من و خودتون و بقيه دروغ بگين...-: منظورت چيه؟ ناهيد-: اقا محمد شما منو خيلي دوست داشتي... قبول... ميفهمم... باور دارم...ولي الان چيزي فراتر از دوست داشتن رو توي چشماتون ميبينم... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستي... عذاب نده خودت رو -: اشتباه ميکني...من چيزي از عشق نميفهمم ...ناهيد-: اشتباه نميکنم...بذار برات روشن کنم که ديگه شما عذاب نکشي... اقا محمد يادمه اون روزي که در حد انفجار از دستم عصبي شدي...بلند داد زدي و گفتي که منو نميخواي... گفتي که کسي رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نميخوام... گفتي طلاق... يادته؟ نيازي نيست شرمنده باشي... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانيت زدي و حرفا و واقعيت دلت نبود...مطمئن بودم و هستم ولي من که عصبي نبودم... وقتي از پيشت رفتم...چند روز خودم رو توي اتاقم زنداني کردم و فکر کردم... به همه چي...به خاطر تو...به خاطر خودم.. تو ذهنم همه چيز رو گذاشتم کنار...فکر کردم... شما رو تصور کردم...بدون اين که خواننده باشي...بدون اين که مشهور باشي ...بدون اين که پولدار باشي...تصور کردم که يه آدم معمولي تحصيل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاريم... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابي بهت بدم...در حاليکه وقتي محمد نصر خواننده ومشهور اومد خواستگاريم بدون لحظه اي ترديد قبول کردم.از اين جا فهميدم که من و شما نميتونيم يه زندگي عالي بسازيم...نميگم دوست نداشتم... چرا داشتم ولي با خودم که خلوت کردم ديدم ببراي من زن خواننده بودن لذت بيشتري داره تا زن محمد نصر بودن...از اين جا به خودم شک کردم...اگه ادامه مي دادم باهات عين نامردي بود...چون ممکن بود روزي به هر دليلي اين شهرتتو کنار بذاري و يا ازت گرفته بشه نمیتونستم تصور کنم
اون لحظه چه احساسي بهت خواهم داشت...شما عصبي بودي...
http://eitaa.com/cognizable_wan