eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بلاخره نصیبش شد. بلاخره این دختر دم زد. از خودش... از خواستنش... از مالکیتی که چنگ می زد به دلش... -نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی قسمت کنم. با انگشت اشاره اش روی ابروی پرپشت پژمان کشید. -من شانس آوردم که تو این همه صبور بودی. لبخند زد. ولی لبخندش جنس غم داشت. -خیلی اذیتت کردم، خودمم اذیت کردم، شایدم چون نمی فهمیدم دنبال چی هستم. انگشتش پایین آمد. گونه ی پژمان را به بازی گرفت. -من باید نتیجه ی الانم رو چندسال پیش می گرفتم، دیر کردم. -من خوبم. -من نیستم، بغض می کنم برای تمام وقت هایی که خون به دلت کردم، چطوری تحملم کردی؟ "جهان و آشوبش، تو و عشقت جان من! میل من که بند نمی آید حوالیت...!" -تحمل نکردم. -پس چی؟ میتونستی از شرم راحت بشی، ولی نشدی، هرچی بیشتر خواستم فرار کنم بیشتر نگه ام داشتی. دستان پژمان دور کمرش حلقه شد. کمی به جلو هولش داد. -نگه ات داشتم واسه الانم. -تو خیلی صبوری. -بیشتر زورگوام. آیسودا بلاخره لبخند زد. -زدی به هدف. پژمان هم لبخند زد. آیسودا از روی شکمش پایین آمد. کنارش دراز کشید. خودش را میان آغوشش جا کرد. -خداروشکر که زورگویی. سرش را روی بازوی پژمان گذاشت. دست پژمان زیر پیراهنش روی شکمش ماند. بلاخره به چیزی که می خواست رسید. این دختر تمام و کمال مال خودش شده بود. موهایش را بوسید. -من همیشه کنارتم. -می دونم. به همین امیدوار بود. پژمان هیچ وقت رهایش نمی کرد. دست پژمان را بوسید. -شب بخیر. -شب تو هم بخیر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سال تحویل را کنار حاج رضا و خاله سلیم بودند. پیرزن و پیرمرد بعد از سالها، عیدشان شلوغ بود. نه اینکه کسی نباشد... رفت و آمدی نباشد. بود. خیلی خوب هم بود. ولی هر سال که خاله سلیم سفره می انداخت، کسی کنارشان نبود. دو تایی طی می کردند. ولی امسال فرق داشت. پژمان و آیسودا از رگ و ریشه ی حاج رضا بودند. هر دو بچه های خواهرهایش بود. خواهرهایی که جوان مرگ شدند. با این حال کنار حاج رضا بودند. طی کردند. همه هم راضی بودند. چه بهتر از این؟! ولی فردای همان روز پژمان و آیسودا به قصد سفرساک بستند و رفتند. در عوض مهمانی های حاج رضا و خاله سلیم شروع شد. تنها نبودند. آیسودا هم خیالش راحت بود. اینگونه بهتر دوست داشت. سفرشان به اهواز و آبادان بود. تعریفش را زیاد شنیده بود. خصوصا آیسودا. این اولین سفرش بود. آن هم با مردی که بی نهایت دوستش داشت. اصلا مگر می شد پژمان را دوست نداشت؟ مردانگی هایش آنقدر به چشم می آمد که آدم بخواهد هلاکش شود. خصوصا وقتی غیرتش تا رگ های پیشانیش بالا می آمد. آمپر می چسباند. هیچی هم حالیش نبود. بزن بهادری می شد برای خودش! مشت های گره کرده اش فک هر کسی را پایین می آورد. بلاخره آیسودا خانمش بود. جانش بود. همه کسش بود. مگر آدم بی خیال همه کسش می شود؟ اصلا چطور ممکن بود؟ خصوصا وقتی این همه دلبر با لباس قرمز و شالی که باد در حال بردنش بود لبه ی کارون ایستاده بود؟ موهایش دورش پخش شده بود. باز هم خوب بود یک ساعت رانندگی باعث شد جای خلوتی را لبه ی کارون پیدا کنند. جایی که خودش بود و آیسودا. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
روی کاپوت ماشین نشسته بود و نگاهش می کرد. موزیک ملایمی هم در حال پخش از ماشین بود. تمام درهای ماشین باز بود تا صدا برسد. چندتا مرغ ماهی خوار هم بالای سرشان پرواز می کردند. نسیم خنکی از روی آب می وزید. با این که هوا گرم تر از اصفهان بود. ولی خنکیش ملس بود. آیسودا با خنده به سمتش برگشت. -بیا بریم تو آب! پیشنهاد خوبی بود. کمی خیسش کند. از روی کاپوت پایین پرید. این چند روزی که خوزستان بودند حسابی پوستشان برنزه شده بود. پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید. -شنا که بلدی؟ -نه! پژمان با بدجنسی نگاهش کرد. -سرمو نکنی زیر آب! پژمان دستش را گرفت. شال را از روی سرش برداشت. اینجا که کسی نبود رو بگیرد. شال را روی سنگ ها انداخت. آیسودا را تا زانو درون آب کشاند. آیسودا کمی از آب و غرق شدن می ترسید. برای همین با احتیاط پا برمی داشت. -غرق نشیم؟ پژمان به ترسش خندید. -تو دختر شجاعی هستی. -نه همیشه. زیر پایش کمی گود بود. یکباره کمی فرو رفت. جیغ گوشخراشی کشید. پژمان دو دستی محکم گرفتش! -من پیشتم. آیسودا سفت به پژمان چسبید. -بابا من می ترسم. پژمان خم شد. با لبخند گونه ی آیسودا را بوسید. آیسودا با شرم سرش را درون یقه ی باز پژمان فرو برد. پیراهن سفید و جین آبی روشن پوشیده بود. هارمونی خاص و جذابی بود. خصوصا که موهایش ژولیده روی پیشانیش ریخته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول دکمه ی پیراهنش را تا انتها باز گذاشته بود. سینه اش کمی مو داشت. ولی مردانه بود و دلبر. باد که می وزید پیراهم به عقب می رفت. سینه ی پهنش مشخص می شد. برای این مرد جان می داد. -بشین تو آب. آیسودا از ترس محکم بازوی پژمان را گرفت. -نه نکن. -اتفاقی نمی افته. -نمی خوام. پژمان خندید. -اصلا من می خوام برم بیرون. پژمان که جواب نداد گفت: بریم چای بخوریم ها؟ دستش پژمان را گرفت و از آب بیرون کشید. دمپایی های ابریش را پوشید. از صندوق عقب ماشین سبد کوچکی که پر از میوه و چای و تنقلات بود بیرون آمد. زیر انداز را پهن کرد و وسایلش را با سلیقه چید. دو لیوان چای ریخت که پژمان عینک آفتابیش را از ماشین بیرون آورد. به چشم زد و کنار آیسودا نشست. صدای مرغ های ماهی خوار از بالای سرشان می آمد. آیسودا لیوان چای را به دستش داد. -اینجا خیلی قشنگه. پژمان لیوان چای را از دستش گرفت. -بهار خوزستان تا عیده، بعدش گرما شروع میشه. -تو اومدی اینجا؟ -چندسال قبل آره. -قبل از چهارساله پیش؟ پژمان برگشت و نگاهش کرد. -هیچ وق قرار نیست یادت بره؟ آیسودا اخم کرد. -نه، یادم نمیره. -چرا؟ -چهارسال از عمرمو می تونم فاکتور بگیرم؟ -چرا که نه! -برای من آسون نیست، البته شاید اگه با دید الان می دیدم همه چیز یه جور دیگه بود. پژمان ساکت شد. هرموقع در مورد چهارسال پیش حرف به میان می آمد، اجازه می داد آیسودا خودش را خالی کند. سخت نمی گرفت. چون می دانست حق با این دختر است. تا حد خیلی زیادی در حقش بد کرد. فکر نکرده عمل کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔔 تلنگر ✍ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ.ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! 💥آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!! 👇👇 🕊http://eitaa.com/cognizable_wan
#طبیعت ⁉️وقتی نان بیات میشود دقیقا چه اتفاقی برای آن می افتد؟ ✅ بیات شدن نان تنها خشک شدن و از دست دادن رطوبت نیست. نان حتی در جای مرطوب یا در بسته بندی می تواند بیات شود. درباره این موضوع متخصصان صنایع غذایی تحقیقات فراوانی انجام داده اند اما هنوز به نتیجه قطعی نرسیده اند. به نظر می آید که هرچه از عمر نان می گذرد آب از درون ذرات نشاسته نان خارج شده و به فضای بین ذرات نشاسته می آید. در نتیجه خاصیت ژل مانند ذرات نشاسته کم میشود و نان حالت بیات پیدا می کند. اگر نان بیات را گرم کنید آب دوباره به اندازه کمی داخل ذرات نشاسته نفوذ می کند و نان کمی نرم میشود. اما این وضع زیاد طول نمی کشد چون نان داغ شده خیلی زود رطوبت خود را از دست می دهد و دوباره بیات و این بار حتی سفت تر میشود. وقتی نان بیات میشود بعضی از ذرات طعم دار آن در هوا پراکنده میشوند و در عوض ، نان از مواد غذایی مجاور خود یا از دیواره ظرفی که در آن است ، ذرات طعم دار جذب می کند. به همین دلیل ، نان بیات شده مزه غذای دیگر یا گاهی بوی پلاستیک می دهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر اين متن دلنشينه... 👌 ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه... ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ... ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..! ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل... "ﺣــــﺮﻣـــــﺖ" http://eitaa.com/cognizable_wan
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند: شما چطور شصت سال با هم زندگی کردید ؟! گفتند: ما متعلق به نسلی هستیم که وقتی چیزی خراب می شد تعمیرش می کردیم نه تعویضش! ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس العمل مادر بزرگه خوب بود 😁😁. ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حیات_وحش در بین اسب های دریایی، جنس نر، باردار می شود و بچه ها را به دنیا می آورد! http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼از بوسیدن دو جا 🌼انسان به عرش میرسه 🌼بوسیدن دست پدر 🌼بوسیدن پای مادر 🌼نیکی به پدر ومادر 🌼داستانی است 🌼که تو آن را مینو‌یسی 🌼و سالها بعد فرزندانت 🌼آن را برایت حکایت میکنند! 🌼پس خوب بنویس ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ، با ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" 👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" 👈یه چیزی... هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا" 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
#دختر فلانی پسرزاس... اولین بچه اش پسره... پسر پسر قند عسل، پسر پسر قند و نبات! فلانی زايمان کرد... شکم اولشه؟ دختر؟... وای دختر؟... و هیچ کس ندانست دختری که ديگران برای ورودش به اين دنيا از واژه ی "وای" استفاده کردند، اکنون سوگولی پدرش است و عسل مادرش... دختر غم خوار مادر است ، اولين خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می آيد... دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده... مادر امروز يک چين، بر گوشه ی چشمان معصومت اضافه شده... ترس از جدایی از پدر، دوری از مادر وجود يک دختر را هزاران بار ميلرزاند... دختر بودن کار دشواريست، اينک درک ميکنی، چرا اولين بار برای وجود پر مهرت (وای)گفتند؟... چون همه ميدانستند که "ای وای" تحمل اين همه غصه برای دختر کمی بزرگ است... دختر بودن کار سختی ست ... ♥️تقدیم به زنان و دختران سرزمینم♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️هميشه حوصله به خودتون رسيدنو داشته باشيد ❤️براتون مهم باشه که با چه قيافه و ظاهري جلو شوهرتون ميايد ✅اون مهمترين شخص زندگي شماست 💞http://eitaa.com/cognizable_wan💞 💙🌹🌹❤️