🎀 #همسرداری 🎀
#سیاستهای_همسرانه
❌اشتباهاتی که زندگی مشترک رو نابود میکنه:
⛔️دعوا در حضور فرزندان
⛔️شکایت از همسر به فرزندان
⛔️توهین و فحاشی
⛔️برگشت به گذشته
⛔️قهر و اجتناب از بحث
⛔️تحدید به طلاق
⛔️بی سرانجام رها کردن مشاجره
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#آیت_الله_مرتضی_تهرانی
خطاب شد بهش که یا موسی!
شنیدی فرعون وقتی که وسط آب گیر کرده بود دید دیوارها داره بهم نزدیک میشه..
هی میگفت: یا موسی...!
گفت: خدایا، بله شنیدم!
خدا به اینجا بسنده نکرد. فرمود: یا موسی! شما که شنیدی دارن صدات میکنن چرا جواب ندادی!!؟؟
دیگه ساکت شد موسی!
خدا فرمود: پس گوش کن من برات بگم چرا جواب ندادی!
اون صدا میزنه یا موسی بگو بله!
خدا فرمود: برای اینکه تو خلقش نکرده بودی! به جای اون سه بار اگر یک بار گفته بود یا الله من جوابشو میدادم!!
به آب می گفتم نگیرش این منو صدا کرده!!
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈 ماست و تخم کتان : لاغر شدن
👈 ماست و نعنا :نفخ معده
👈 ماست با آویشن و هل :تقویت معده
👈 ماست و شوید : چربی بالا
👈 ماست و زیره : لاغر شدن
👈 ماست و شاتره: کبد چرب
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_دهم
اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم😯😨
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!😐
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهه.چشم😑😑
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!😯
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
http://eitaa.com/cognizable_wan
#یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕
.
-باشه ریحانه جان☺
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم؟!☺
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دوازدهم
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊
.
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست😔
.
-اخه از ظهر تو فکری😞
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔
.
.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم ؟!😊
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی 😕
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃😃
.
-واااا...بی مزه😐😐من به این آقایی😃😃
.
-خدا نکشه تو رو دختر😄😄
.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
.
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺
.
دروغ چرا...
.
من عاشق اقا سید شده بودم
.
عاشق مردونگی و غرورش
.
عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕
.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵 اثر حق الناس در عدم پیشرفت معنوی
🌺 آیت الله نجابت نقل می کند:
🔹 وقتی که بنده مشرف شدم خدمت آسید علی آقای قاضی، فرمودند :
🔺 هر حقی که هر کس بر گردن تو دارد باید ادا کنی.
🔸 خدمت ایشان عرض کردم : « مدتی قبل در بین شاگردهایم که نزد بنده درس طلبگی می خواندند ، یکی خوب درس نمی خواند . بنده ایشان را تنبیه کردم . اذن از ولیّ او هم داشتم در تربیت . در ضمن این جا هم نیست که از او طلب رضایت کنم . » می فرمودند : « هیچ راهی نداری ، باید پیدایش کنی . » گفتم : « آدرس ندارم . » گفتند : « باید پیدا کنی . »
🌹 آقای قاضی فرمودند :
« هر حقی که برگردنت باشد تا ادا نکنی باب روحانیت ، باب قرب ، باب معرفت باز شدنی نیست . یعنی این ها همه مال حضرت احدیت است . و حضرت احدیت رضایت خود را در راضی شدن مردم قرار داده است.
#اخلاق_مهدوی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستن شال به سبک روسری برای بانوان۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستن شال به سبک روسری برای بانوان۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*خانمهابخونن*
🛍🛒 *راهکار خرید رفتن مسالمت آمیز با شوهر در شب های عید!*
*حرف_دل آقایون به خانوما*
اگر امکانش هست روزای قبلش برید مفصل بگردید چند تا گزینه دلخواهتون رو پیدا کنید حالا هر خریدی دارید و وقتی با آقاتون میرید زیاد نچرخید برید زود سر گزینه مورد نظر.
اگر هم مثل اکثر خانوم ها مهربونید و نظر ما ها براتون مهمه و میخوایید ما هم نظر بدیم، دوباره برید روزای قبلش بگردید کامل بعد چندتا گزینه دلخواهتونو پیدا کنید و از بین اون ها نظر ما رو بپرسید.
میدونید خانوما، ما از گشتن زیاد تو خرید مثل شما لذت نمیبریم و چرخیدن بیش از حد برامون خسته کنندس بخاطر همون نمیتونیم پا به پاتون بیاییم و هم کلافه میشیم هم خسته، از طرفی چون هم لباس های ما درکل ساده هستند و تنوع لباسای شمارو ندارند و هم مثل شما ریزبین نیستیم خرید کردنی ساده تر و سریع تر خرید میکنیم، اما شما بزرگواران مثل ما نیستید، پس بادرک تفاوت های همدیگه رابطه بهتری داشته باشیم.
برای خرید روزهایی رو انتخاب کنید که ما سرحال باشیم و پول هم حتما داشته باشیم تا شرمندتون نشیم.
نکته آخر اینکه شما لایق بهترین هایید در این شکی نیست ولی تو این زمانه که هزینه ها بالاست ممنون میشیم یکم مراعاتمون رو بکنید،
هرچند همیشه میدونیم حواستون هست و خیلی خوبید.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
*⛔ ماجرای جالب یک انتخابات مهم در زمان مولا علی (علیه السلام)*
*🔹️ همانطور که میدانید انتخاب خلیفه سوم در شورایی ۶نفره بود و در واقع رأی گیری شد وبنا براین بود که اگر آرا مساوی شد ، ختم کلام و نقش تعیین کننده برعهده عبدالرحمان بن عوف باشد یعنی او حق «وتو» داشت وبه هرکسی رای داد، همون شخص خلیفه میشد...*
*♦️عبدالرحمن ابتدا نزد مولا امیرالمومنین آمد و گفت به شرط عمل به قرآن و سنت پیامبر و سیره شیخین به تو رای می دهم و تو خلیفه خواهی شد*
*♦️امیرالمومنین فقط عمل به قرآن و سنت پیامبر(ص) را قبول کرد اما هرگز عمل به سیره شیخین (ابابکر وعمر) را نپذیرفت پس عبدالرحمن به سراغ عثمان رفت و او هر ۳شرط را بی درنگ پذیرفت*
*♦️بعد از آنکه عثمان خلیفه شد فورا بنی امیه را بر امور مسلمانان مسلط کرد به گونه ای که حضرت امیر در تعبیری می فرمایند: «بنی امیه چونان شتران گرسنه که به علفهای بهاری رو می آورند بر بیت المال مسلمین چیره گشتند...» در نتیجه در زمان خلافت عثمان خیلی مشکلات و بلاها به سر جامعه پهناور اسلام آمد تا جایی که مردم علیه او شورش کردند و به رغم مخالفت وحتی مقابله امیرالمومنین، عثمان در آن شورش کشته شد.*
*🔹️ نکته:*
*♦️قبل ازشورش عده ای از اصحاب رفتند که عثمان را نصیحت کنند مثل ابوذر، عبدالله بن مسعود و خود عبدالرحمن بن عوف، که خلیفه باهر کدام به نحوی برخورد ناشایست کرد مثلاً ابوذر را تبعید کرد، عبدالرحمن ابن عوف را کتک زد و بیرون کرد و...*
*♦️بعداً عثمان برای دلجویی به عیادت عبدالرحمن رفت که عبد الرحمن از او روی برگرداند و گفت: «مابه تو رای ندادیم که با جامعه مسلمین این کارها را بکنی، قرار ما این نبود...»*
*♦️در ادامه امیرالمومنین به عیادت عبدالرحمن رفته وانتخاب غلط او را یادآور شده و فرمودند: همه این اتفاقات نتیجه رای تو بود*
*♦️عبدالرحمن گفت: من پشیمانم و از رأی خود به خلیفه روی گردانم و راضی به هیچیک از اقدامات وی نیستم*
*🔹️ مولاعلی(ع) دربیان اینکه پشیمانی دیگر فایده ندارد، فرمودند: «تو در تمام اقدامات او شریکی! چه بخواهی! چه نخواهی!»*
*عزیزان...*
*انتخابات مهمی پیش رو داریم*
✅ فراموش نکنیم که: رأی ما مسئولیت آور است.
*پس...*
🇮🇷🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️#عامل_گرفتاری_فقط_خودمونیم
🌼 #آیت_الله_بهجت:
هرجا گرفتاری و بلایی بر سر ما آمد، بدانیم جلوتر از آن ، زمینه گره و گرفتاری و ابتلا را خود فراهم کرده ایم؛ یا با ترک #واجب، و یا با ارتکاب کار حرام، و یا ترک مستحب خیلی شدید و موکد، و یا با انجام #شبهات.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺پاکسازی بدن به کمک 12 ماده غذایی
1. مارچوبه
2. آووکادو
3. کلم بروکلی
4. چغندر
5. لیمو
6. سیب
7. سیر
8. پیاز
9. گریپفروت
10. زردچوبه
11. چای سبز
12. سبزیجات برگ سبز
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ . ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ - ﺧﻮﻥ ﺭﺍ. ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ .ﯾﺦ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﻣﯿﺒُﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺷﮑﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺍﻭﺭﺩﻩ ... ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪﻭﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ... ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﮎ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ. ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼﺿﺪ مسلمان ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ ﺟﻢ ﺗﯽ ﻭﯼ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻟﻬﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ... ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﯽ ...ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮔﺮﮒ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﮐﺜﯿﻒ ﺷﺪﯼ ...
ﻟﻘﻤﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﻡ ﻧﮑﻨﯿﻢ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
اگه میخوای همسرت عاشقت باشه، روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده! «سه دقیقه» اول صبح، «سه دقیقه» ظهر تلفنی و «سه دقیقه» شب قبل از خواب. توی این وقتهای «سه دقیقهای»، یادش بنداز که چقدر دوسش داری، چقدر برات ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات میکنه رو میدونی
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 *بازی_مثبت_و_منفی*
💠 یکی از تکنیکهایی که میتواند باعث شود تا زن و شوهر نسبت به نقاط مثبت یکدیگر و عیبهای خود در همسرداری تفکّر کنند #بازی مثبت و منفی است.
💠 هر کدام یک قلم و کاغذ بردارید و قرار بگذارید که طی چند دقیقه به فرض سه نقطهی #مثبت طرف مقابل را بنویسید. بعد از اتمام وقت، کاغذها را جابجا کنید و بخوانید.
💠 سپس قرارتان این باشد که پشت همین برگهای که نقاط #مثبت شما در آن درج شده، سه نقطهی منفی خودتان را بنویسید. بعد از چند دقیقه کاغذها را عوض کنید. الان در دست هر کدامتان کاغذی است که حاوی نقاط #مثبت همسرتان است که دستخط شماست و دارای نقاط #منفی همسرتان است که دستخط اوست آن را با دقّت بخوانید.
💠 از فوائد این کار تقویت روحیه #انتقادپذیری در خود و محبوب شدن در نزد همسر است و اینکه احساس میکنید یکدیگر را #درک کردهاید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
°حجابـ ٺحمیلے نیســٺ
° #حجاب عشق و علاقہ شخصیہ
°حجابے کہ امروز
°بہ اجبار پـدر #حفظ بشہ
°فردا بہ اجبارِ دوسٺٺ
#ڪشـف میـشہ
#چادر
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخطار
فقط مردها ببینند و بدانند😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢🌷 "شیر صحرا" لقب که بود؟
🔸فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد!
🔹وی با کمک هشت کلاه سبز ایرانی در منطقه دشت عباس چنان بلایی بر سر نیروهای عراقی آورد که رادیو عراق اعلام کرد؛ یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است!
🔸 در سال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود.
🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند.
🔹در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان ، اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند.
🔸 وی اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس توانست نیروهای عراقی را به اسارت بگیرد ، او طی نامه ای به صدام حسین وی را به نبرد در دشت عباس فرا خواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال "عبدالحمید" به منطقه دشت عباس فرستاد ، "عبدالحمید" کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود و هفتم شده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت گرفت.
🔹 درسال 1362 به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر 23 نیروهای ویژه منصوب شد. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا" دادند.
🔸 دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. کارهای او با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام می رساند؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
🔹وی در عملیات "قادر" در منطقه "سرسول" بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت🌹 رسید. بعداز شهادت او رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد.
🔸 اینها گوشه ای از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند.
او سرلشکر شهید "حسن آبشناسان " فرمانده شجاع نیروهای ویژه ارتش سرافراز ایران بود.
♦️نسل سوم ما متاسفانه به دلیل کم توجهی یا بی توجهی ما با غیور مردانی چون شهید آبشناسان🌹 آشنا نیستند. این درد را به چه کسی باید گفت، نمی دانم!
👇👇👇👇👇
💢 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌷🌷🌷
✅راحت ترین وسیله برای فرستادن پیام به دفتر مقام معظم رهبری لینک زیر هست ظرف ۵ ثانیه تحویل میگیره و رسید الکترونیکی میدهد . نیاز نیست پست پیش تاز و هزینه و غیره*
👇👇👇👇👇👇
http://leader.ir/fa/letter
#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_سیزدهم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم 😐😐
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕
.
-چی؟!😯
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺
.
-ریحانه؟!چی شد؟!😯
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه 😕
.
-ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر😐
.
-تو توی اولویت تری😒
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
.
-بروووو😡
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕
http://eitaa.com/cognizable_wan
#چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
.
-سلام سمی
.
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت 😂
.
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐
.
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
.
-اولی چیه؟!
.
-خلوص نیت دیگه 😄😄
.
-میزنمت ها😐
.
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺
.
..
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانه
.
.
-بله؟!
.
-دختره بود مسئول انسانی☺
.
-خوب😯
.
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕
.
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!😯
.
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕
.
.-ولی چی؟!😟
.
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐
.
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
.
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯
.
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉
.
.
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐
.
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
.
-هیچی...چیز مهمی نیست😕
.
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
http://eitaa.com/cognizable_wan