ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﻡ ﺁﺏ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻪ ﮐﺎﻣﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﺸﺎﺕ ﺁﺏ ﺭﯾﺰﺵ ﺑﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﻩ !!
من😁
دماغم 😕
چشام 😭
اینو کجای حلقم بزارم
خداوندا ...😐😐😐😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
داشتم تو اتوبان میرفتم ...
دیدم یه بچه رو موتور خوابش برده بود، و داشت می افتاد،
باباش هم اصلا حواسش نبود ...!
رفتم کنارش بهش گفتم
داداش پس چرا حواست به بچه ات نیس؟! 😡
یه دفعه دو دستی زد تو سرش و گفت:
اصغر پس ننه ت کووووو؟؟!! 😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه پرسش سرنوشت ساز
فیثاغورس، فیلسوف و ریاضیدان سدهی ششم پیش از میلاد، از شاگردانش خواسته بود تا هر شب قبل از خواب سه پرسش را از خود بپرسند:
۱. در چه مورد در حق خود جفا کرده ام؟
۲. چه کرده ام؟
۳. به کدام وظیفهام عمل نکرده ام؟
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
عدسی اگر با لیمو ترش مصرف شود می تواند مغز را فعال و برای یادگیری آماده کند
از این رو توصیه می شود حداقل هفته ای یک بار عدسی مصرف کنید...
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید:
شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند..!
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید:
آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد:
او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.😂
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
افراد پرکار شادترند
مغزانسان از بطالت خوشش نمیآید
بهمین خاطر، هر وقت مشغله کاری شما بیشتر است، مغز برای قدردانی از کارهایی که انجام می دهید، دوپامین یا هورمون شادی ترشح میکند.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
بابت نگهداشتن بعضیا از خودت عذر بخواه !
همه ما یك عذرخواهى به احساس خودمون بدهكاریم . وقتی كه براى نگه داشتن آدمهاى اشتباه؛ پافشارى كردیم!
وقتی که با رفتار بدمون، باعث آزار آدم های باارزش زندگیمون شدیم،وقتی كه دروغ شنیدیم و سكوت كردیم .
جایى كه باید می رفتیم اما ایستادیم! ...ازخودت عذرخواهی کن. خودتو ببخش و تلاش کن که مهم ترین محور زندگیت خودت باشی....
عزت نفست رو تقویت کن وهرجایی دیدی که به صلاح تو و آینده ات نیست،مسیر رو تغییر بده.
دکتر انوشه
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️فواید باورنکردنی طناب زدن برای بدن:
👈🏻سوزاندن کالری
👈🏻چابکی و سرعت
👈🏻افزایش تراکم استخوان
👈🏻مفید برای مغز
👈🏻قابل حمل بودن
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
همه آدما، با تمام گِله کردنا و غر زدنا و ناله کردناشون، تو انتهایی ترین بخش وجودشون هنوز "امید" دارن
اگر نمیتونید این مسئله رو درک کنید ؛ سعی در انکارش هم نداشته باشید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیستم
﴾﷽﴿
ـــ قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
ــــ آره...قشنگه...
ـــ پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت. مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
ـــ تو چیزی نپسندیدی؟
ـــ نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
ـــ مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
ــــ آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
ـــ وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
ـــ مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
ـــ کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
ـــ آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
ـــ آره...بیا بریم شام بخورم.
ـــ باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
ـــ مهیا؟!
ـــ جانم؟!
ـــ چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
ـــ نه !
ـــ نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
ـــ نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
ــ بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
ـــ آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
ـــ ماموریت!
ـــ چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
ـــ سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
ـــ الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
ـــ نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
ـــ چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
ـــ ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
ـــ آروم دختر...چته؟!
ـــ خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
ـــ باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
ـــ همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
ـــ تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
ـــ شنیدم.
ـــآره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنیدم.
خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید. فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️http://eitaa.com/cognizable_wan
با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست
ساعت از دستش رفته بود
بلند شد نگاهی به چادر و سجاده اش انداخت
لبخندی زد این دو در این چند روز همراه خوبی برایش بودند
از همان روز که آن ها را خریده بود گه گاهی نماز می خواند و بعد نماز ساعتی را روی سجاده می ماند و با خدایش دردودل می کرد
به سمت سرویس بهداشتی رفت بعد از اینکه وضو گرفت
چادر نمازش را سرش کرد سجاده را پهن کرد
ــــ الله اکبر
مهلا خانم با دیدن چراغ روشن اتاق دخترکش کنجکاو در را آرام باز کرد فکر می کرد مثل همیشه مهیا خوابش برده و یادش رفته چراغ را خاموش کند
اما با دیدن مهیا با آن چادر نماز که در حال سجده کردن بود نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد زود در را بست و به آن تکیه داد چشمانش را بست و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد
مهیا سلام نمازش را داد
نگاهی به آسمان پر از ستاره که از پنجره بزرگ و باز اتاقش پیدا بود انداخت
این چند روز خیلی برایش سخت گذشته بود باور نمی کرد آنقدر به شهاب وابسته شده باشد
آن شب با آنکه اصلا حوصله مراسم بله برون را نداشت اما به خاطر مریم مجبور بود که حضور پیدا کند اما بعد دادن کادویش به خانه برگشت همه متوجه ناراحتی او شده بودند
با امروز دقیقا
یک هفته از رفتن شهاب گذشته بود و در این یک هفته حوصله هیچ کاری را نداشت حتی دانشگاه هم نرفت
همه وقت مشغول خواندن کتاب هایی که خرید بود و بعضی اوقات به پایگاه می رفت و کارهای طراحی که به دلیل نبودن شهاب عقب افتاده بود را انجام می داد
تو این یک هفته خیلی چیز ها در نظرش تغییر کرده بودند
می توانست تحول و انقلاب بزرگ را که در عقاید و وجودش رخ داده را احساس کند
اما کمی برایش سخت بود آن را در ظاهرش نشان دهد اما دیروز موفق شد
یک روز از چادر شدنش می گذشت
خیلی با خودش جنگید
دو روز خودش را در خانه حبس کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود
عکس العمل بقیه اول تعجب بود اما بعداً غیر از خوشحالی و اشک شوق چیز دیگری نبود
اما الان آمادگی این را نداشت که با چادر به دانشگاه برود پس ترجیح داد این ترم را انصراف دهد
در این چند روز همه چیز خوب بود جز نبود شهاب و تماس های مکرر مهران
وتنها امیدش به حرف مریم بود که
شهاب سعی خودش را میـکند که برای مراسم عقد خودش را برساند
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
ـــ اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
ـــ الله اڪبر...
ـــ الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
ـــ باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
ــــ کتابفروشے المهدی...
1وارد مغازه شد؟ سلام کرد.
به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
ـــ کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
ـــ زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت.
ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
ـــ عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
ـــ آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
ـــ بی زحمت حساب کنید!
ـــ قابل نداره خانم رضایی!
ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید.
دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
ـــ خب بگو...
ـــ چی بگم؟!
ـــ چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
ـــ پسره ی آشغال...
ـــ چته؟! چیزی شده؟!
ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
ـــ از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟!
ـــ کدوم؟!
ـــ همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...
ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
ـــ خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!
ـــ نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد.
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
ـــ مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
#آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
* آقایون بخونن*
شخصیت زن با درد دل آرام می شود، با او صحبت کنید تا بتواند درد دلش را به شما بگوید، کار کنید و بگونه ای با او رفتار کنید که سنگ صبورش فقط شما باشید، حتی نه مادرش ،چون ممکن است اطلاعاتی از خانه شما به بیرون برود.
اگر فرصت درد ودل کردن وصحبت برایش فراهم نکنید ممکن است گوش شنوایی دیگری را انتخاب کند ونیازهایش را جای دیگری تامین کند.
اصولا زنها نیاز دارند که با شوهرشان صحبت کنند، شما همسرگرامی باید این موقعیت را برای او فراهم کنید.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*رفتار_با_شوهر_را_در_کمتر_از #بیست_دقیقه_بیاموزید*!
برای اینکه به برخی از اصول رفتار با شوهر پی ببرید . می توانید این مطلب نسبتا کوتاه را بخوانید و سعی کنید در زندگی موفقی که در صدد پایه ریزی آن هستید بکار ببرید :
👈1 – همسرتان را به عنوان یک مرد بپذیرید و برای شناخت دنیای مردانه او دانش و آگاهی خود را افزایش دهید.
👈2 – همسر خود را به چشم یک شیء مسؤول ننگرید. بلکه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید.
👈3 – جنبه یا بخشهایی از شخصیت شوهرتان را که باعث تمایز او از سایرین میشود مورد توجه و تحسین قرار دهید.
👈4 – برای این که همسرتان با شما روراست باشد سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرفها و گفتههای او مطابق میل شما نیست از خود واکنش تند نشان ندهید زیرا به این وسیله بذر بیاعتمادی در زندگی خود میکارید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*💰انتخـــــــــــــــــاب سخــــــــــــــــــت📿*
✍🏻مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
💠جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟!
🔖اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید:
نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم
پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد.
🔖سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند:
کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم
اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
🔖سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب میکنید یا پول را؟
آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم
بنابراین پول را بر میگزینم...
🔖نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود[این پسر خیلی فقیر بود]
➕مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب میکنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پارهی خود کفش جدیدی بخری
👈🏻پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم ، چرا که مادرم گفته است:
*یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است*
😍قرآن را برداشت ؛ بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید:
💵در یکی از آنها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت
📜در دیگری وصیتنامهای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد.
👤مـــــــرد ثروتمند گفــــــت:
*هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند.*
❓گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟!؟
📖آيه ۱۲۴ سوره مباركه «طه» رويگردانی و اعراض از ذكر و ياد خدا را عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسان معرفی میكند:
*«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»*
پس تلاش کنیم از خدا و قرآن فاصله نگیریم.
*سعی کن یه جوری زندگی کنی*
*که خدا لایکت کنه نه بندهی خدا
http://eitaa.com/cognizable_wan
عاقبت کسی که فیلم ها 🔞 و بد رو میبینن
1 - بوی بهشت رو استشمام نمیکنه
2 - از رحمت خدا محروم میشه
3 - نشستنش در جهنم است
4 - از چشمانش باسیم اویزان میشود
5 - ۲۰ سال در یک عذاب میماند
وهرکسی این پیام را پشت گوش اندازد از اهل اتش است تغییر کن ک خداتو را میبیند 💛
...خدایا منو از عذاب دورکن و کسی ک این پیام رو منتشر میکند 💔😔
اگر این پیام رو در ۵ گروه ارسال کردی اگر حداقل یک نفر تغییر کرد برای تو از حسنات توبه نوشته میشه🧡
اندازه عشقت به خدا پخش کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕ خدا را چگونه به کودکان معرفی کنیم ؟
شخصیت هر فرد و اساس خصوصیتهای اخلاقی وی در ابتدای کودکی پیریزی میشود.
یک کودک از بدو تولد تا سه سالگی قادر به هیچ گونه درکی از خالق نیست اما از سه سالگي می توان او را با خدا آشنا کرد چرا که مسائل محسوس را درک کرده و خدا را به صورت انسان تصور مي کنند.
🔹کودک در ابتدا به دنبال قویترین فرد است.
چون از نوزادی مادر نیازهایش را رفع کرده است ، فکر می کند مادر محکمترین تکیهگاه است ؛ ولی به زودی میفهمد مادر از خیلی چیزها میترسد.
سپس پدر را می بیند که از چیزهایی که مادر می ترسد او نمیترسد ، بنابراین پدر را تکیهگاه و قویترین آدم مییابد.
ولی باز هم درمی یابد که پدر هم از بعضی چیزها میترسد.
🔸در این زمان است که از ما میپرسد :
خدا کجاست؟
خدا چه ميخورد؟
خدا چه کار می کند ؟
و ...
این سوالات ناشي از تصوير کودکانه او است.
🔻نکته :
کودک سه ساله در مرحله تفکر ابتدائی است و فقط آنچه را میبیند ، قبول می کند ، نمیتوان به او گفت:
خدا نادیدنی است و همه جا هست .
کودک تا پیش از آموزش های رسمی در مدارس باید تمام نیازهای آموزشی سن خود را از والدین بگیرد .
🔸هنر پدر و مادر این است که زیباترین تصویر را از خدا به فرزندشان نشان دهند ، زیرا این تصویر در ضمير ناخودآگاه کودک باقي مانده و مستقیماً تأثير در احساسات دینی و مذهبي او خواهد داشت.
🔹تصوير كودكان از خدا معمولاً شبيه تصويري است كه از والدين يا مربيان خود دارند ، چه مهربان باشند و چه بد اخلاق !!!
پس والدین به این نکته باید توجه کنند که نام خدا را با عواطف منفي همراه نسازند.
مثلا:
اگر مادر را اذيت کني خدا دوستت ندارد.
خدا بچه های شیطون رو دوست ندارد .
و ...
باید خدا را با کلمات و احساسات مثبت ياد کنيد .
مثل:
خدا بچه ها را دوست دارد .
خدا مهربان هست .
خدا زیبایی رو دوست دارد .
نباید قيد و شرطي در وصف خوبی خدا قرار دهيد.
پدر و مادر ، نعمتهاي خدا را براي کودک بازگو کرده و از خدا بخاطر آن نعمت ها تشکر نمایند.
همانند :
خدايا از اينکه اين بدن سالم را به ما هديه دادي متشکرم .
خدایا از اینکه به ما چشمان سالم دادی سپاسگزارم .
خدایا ...
🔹وقتي اتفاق خوبي مي افتد آن را به خدا نسبت دهيد.
برف و باران مي بارد ، گلي شکوفا مي شود بگوييد کار خداست ، اما اتفاقات بد را به خدا نسبت ندهيد.
وقتي کودک از علت مريض شدنش مي پرسد نگوييد "خدا اينطور خواسته است".
👌تربیت در بازی کلامی با کودک
🔻حضرت زهرا(س) در دوران شیرخوارگی امام حسن مجتبی(ع) با ایشان بازی می کردند و در آن حال ، با زبان شیرین مادرانه اشعاری با این مضمون را برایشان زمزمه می کرده اند:
« ای حسن ! شبیه پدرت باش.
قید و بند را از دور حق ، کنار بزن و خدایی را که صاحب نعمت هاست ، پرستش کن و با کینه توزان دوستی نکن. »
این بازی و این شعر خواندن برای کودک لذت بخش است .
این شعرها می تواند مزموم خوبی و معرفی خدا به زبان کودکانه باشد .
🔹هنگامی که کودک بزرگتر شد ، خدا را به او چنان معرفی میکنیم که بچهها از او خوش شان آید.
از لطف و کرم خدا ، مهربانی ، قدرت خدا و زیبا دوستی او میگوییم.
درباره بهشتی که به نیکوکاران وعده داده ، سخن میگوییم.
در این سالها هرگز از قهر خدا و جهنم گناهکاران چیزی نگویید.
🔺و اینها تا پیش از سن ۷ سالگی و شروع رفتن به مدرسه است که والدین باید آن را انجام دهند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
اردوغان و همسرش امینه هنگام افتتاح یک مرکز بزرگ تجاری وارد بخش فروش گوشت آن مرکز میشوند اردوغان که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصاب میکند
رئیس جمهور:
گوشتهای گاو و گوسفند بد نیستند کارها چطور پیش میره؟
قصاب: در مجموع خوب بود
اما امروز حتی یک کیلو هم نتونستم بفروشم
رئیس جمهور: چرا؟
قصاب: چون شما از اینجا بازدید داشتید از ورود مشتری به بازار ممانعت به عمل آمد
رئیس جمهور: در آن صورت من میخرم
4 کیلو گوشت میتونی به من بدهی
قصاب: نه نمیتونم بفروشم
رئیس جمهور: برای چی نمیفروشی
قصاب: گفتند؛ شما میآئید تمام چاقوهای ما را جمع کردند
رئیس جمهور: چاقو هم نباشه میشه
این تکه گوشت رو به من بده
قصاب: باز هم نمیتونم بفروشم
رئیس جمهور: دوباره چی شد چرا نمیفروشی
قصاب: چون که من قصاب نیستم!!!
یک سرباز وظیفه از بخش امنیت. پلیس امنیت
رئیس جمهور با عصبانیت میگوید: برو فرمانده ات رو صدا کن
قصاب: اونهها اونجاست تو غرفه ماهی فروشی داره ماهی میفروشه
حکومتهای بسته، ظاهری آرام و درست دارند و باطنی خراب و تهوع آور!!!!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد مرگ بر آمریکا دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ خداوند در ماه مبارک رمضان خودش می گوید: هست یک کسی که توبه بکند، منم توبه اش رو قبول می کنم
✍️ از من خدا پوزش بطلبد، من هم بگویم چشم، گذشت کردم ازت.
#ماه_رمضان
.
*🙏ﺧﺪﺍﯾﺎ !*
*🌻ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...🌻*
*🌻ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ🌻.*
*🌻ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ🌻*
*🌻ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ 🌻.*
"*🌻ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین🌻"*
🌕🌺*🌙پیشاپیش *
🌕🌺*🌙ماه*
🌕🌺🌙*رحمت *
🌕🌺🌙*و **برکت *
* 🌕🌺🌙ماه*
*🌕🌺🌙عبادت *
*🌕🌺🌙خدا*
*🌕🌺🌙ماه*
*🌕🌺🌙آمرزش*
*🌕🌺🌙گناهان*
*🌕🌺🌙برشما*
*🌕🌺🌙دوستان*
*🌕🌺🌙عزیز*
*🌕🌺🌙مبارک*
🌕🌺🌙*بــــــاد*
*پیشاپیش ماه رمضان مبارک باد 🌸🌸*
*🌻طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی🌻*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*🌻روزچهارشنبه روزاول ماه مبارک رمضان ازهم اینک برشماخجسته ومبارک باد🌻*
http://eitaa.com/cognizable_wan