eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
الگوی رفتاری زیبای پنگوئن ها وقتي یه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره. اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم میشن ولي اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگي كه پیدا كرده اصلاً قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لاي مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئني اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه... اما ما هي اشتباهات خودمون رو تكرار، تكرار و تكرار و به ديگران هم توصيه ميكنيم. بعضي وقت ها باید از پنگوئن ها یاد بگیریم... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💮 پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت در يك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد و دوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم براى بار اول كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم براى باردوم كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله ﷻ به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى 💮 گر تو ان پیر خرابات باشی فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی شیطان به رهت همچو چراغی بشود تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی http://eitaa.com/cognizable_wan
دیوارهایی که در ذهن خود می‌سازیم روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک شیشه وسط یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد. در یک سمت، یک اردک‌ماهی قرار داد و در سمت دیگر یک ماهی کوچک که غذای مورد علاقه‌ی اردک ماهی بود. اردک‌ماهی، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی شیشه‌ای برخورد کرد تا این‌که دیگر ناامید شد و از حمله دست کشید. او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیرممکن است... دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی اردک ماهی دیگر هیچ‌وقت به سمت ماهی کوچک نرفت... دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکم‌تر از آن دیوار شیشه‌ای بود... برای انجام کارهایی که به نظر غیرممکن می‌آیند، انسان ابتدا باید آن دیواری را که در ذهنش ساخته است تخریب کند... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* بزرگترین مشکلی که زوجین را در زندگی با خانواده همسر اذیت می‌کند، دخالت اطرافیان در زندگی زناشویی است. زوج‌هایی که با خانواده همسر زیر یک سقف زندگی می‌کنند ممکن است احساس کنند که حریم خصوصی ندارند و نمی‌توانند از مرزهایشان محافظت کنند. اولین اشتباه در این شرایط این است که احترام بین طرفین از بین برود و وارد مشاجره با خانواده همسرتان شوید. در این صورت ممکن است از ارزش شما کاسته شود و مورد بی‌احترامی نیز قرار بگیرید. اشتباه بعدی این است که از کارهای خانواده به همسرتان شکایت کنید و او را مقصر بدانید. اینکه از همسرتان بخواهید بین شما و خانواده‌اش قرار بگیرد کار درستی نیست و او را در شرایط سختی قرار می‌دهید و چه بسا با این خواسته ارزش شما پیش همسرتان پایین بیاید و در زندگی شخصی‌تان نیز دچار مشکل شوید. بهتر است این قبیل مسائل را از همان ابتدا با مشاور متخصص درمیان بگذارید. http://eitaa.com/cognizable_wan
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت. بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. ـــ سلام! سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود. شهین خانوم لبخندی زد. ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد. ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب! خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم. مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد. همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد. ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد. ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد. ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟! ـــ بله... http://eitaa.com/cognizable_wan
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع کنم یا شما؟! مهیا آرام گفت: ـــ شما بفرمایید. ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم! این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید. ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت. ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند. ــــ شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم... ـــ بفرمایید؟! ـــ شما می خواید برید سوریه؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم. احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت. ــــ مهیا خانم جوابتون... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید. ــــ سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت. شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت. ** آیا وکیلم: ــــ با اجازه بزرگترها، بله! نفس آسودهی کشید. صدای صلوات در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد. اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید. دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الآن مرد زندگیش است. بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود... شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الآن حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. ـــ ممنونم، مهیا خانوم... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب... ــ سلام خانمی... ــ سلام عزیزم خوبی؟! ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟! ــ نزدیک خونمونم. ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید. ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت: ــ مهیا! مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم! ــ استغفرا...! مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود. ــ چی شد؟! ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!! ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش. ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند. ــ باشه. ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام... شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟! ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند. شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده: ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟! ــ نه سلامتی آقا! ــ یا علی(ع)... ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... http://eitaa.com/cognizable_wan
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند. صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وار خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست. ..... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی! به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد. ــ سلام! ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت. ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه! ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید. ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟! ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد. ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده... مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درستم کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3 جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3 جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95 جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5 جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2 جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc 30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید. التماس دعا 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌 ✅http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️💠 آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی: عبد، هر گره کوری داشته باشد، در ماه مبارک رمضان با ربّ خود در میان بگذارد، خداوند آن را باز می‌کند. پس، از ماه رمضان غفلت نکنید! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *مردان و زنان باید یادشان باشد که با همسرشان هم خانه نیستند، بلکه همسرند!* نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند. ما نباید برای خودمان زندگی کنیم ، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم . وقتی همسر شدیم باید همسری کنیم نه اینکه فقط به امورات خودمان برسیم، فرق نمیکند، چه زن و چه مرد زن و شوهر مکمل هم هستند هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند. این منافاتی با شخصیت‌ زن و مرد ندارد و نه مردسالاری است نه زن ذلیلی...! این معنای درست زندگی است ... 🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
*سحـر گاهی اگـر سجاده وا کردی دعایم کن* *بساط گـریـه در خلوت بپـا کردی دعایم کن* دلت دریاست میدانم که پیشش آبرو داری نشستی با خدای خود صفا کردی دعایم کن *کسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو* *به تسبیحت اگـر ذکـر خدا کردی دعایم کن* *به رسم عاشقان ای دوست دلت لرزید *و یادی هم ز ما کردی دعایم کن *خدا را زیر لب امشب صدا کردی دعایم کن* منم آن روسیاهی که خجالت میکشد از خود بحق هـر غریبی کـه دعــا کردی دعایم کن دراین ماه بندگی خدا،همه درحق همدیگر دعای خیر کنیم 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ آمرزش گناهان با روزه‌داری صحیح در ماه مبارک رمضان در کلام امام رئوف حضرت امام رضا علیه‌السلام فرمودند: ⚠️ روزی که در آن روزه هستید را مشابه روزی که در آن می‌خورید قرار ندهید؛ که همانا روزه، سپر آتش است. و از رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله روایت شده است که فرمودند: 🌙 هر (مؤمنی) که ماه رمضان بر او وارد شود و روزهایش را روزه بگیرد و پاره‌ای از شب‌هایش را قیام کند و دامن و زبانش را (از خطا و گناه) حفظ نماید و چشمش را (از حرام) فرو بندد و آزارش را (نسبت به دیگران) نگه دارد، از گناهانش آمرزیده می‌شود مانند روزی که از مادر متولّد شده است. به ایشان گفته شد: عجب حدیث زیبایی! حضرت فرمودند: «و عجب شرط دشواری!» 💠 «وَ قَالَ الرّضا علیه‌السلام: وَ لَا تَجْعَلُوا يَوْمَ صَوْمِكُمْ كَيَوْمِ فِطْرِكُمْ وَ أَنَّ الصَّوْمَ جُنَّةٌ مِنَ النَّارِ وَ قَدْ رُوِيَ عَنِ النَّبِيِّ صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله أَنَّهُ قَالَ مَنْ دَخَلَ عَلَيْهِ شَهْرُ رَمَضَانَ فَصَامَ نَهَارَهُ وَ أَقَامَ وِرْداً فِي لَيْلِهِ وَ حَفِظَ فَرْجَهُ وَ لِسَانَهُ وَ غَضَّ بَصَرَهُ وَ كَفَّ أَذَاهُ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَهَيْئَةِ يَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ فَقِيلَ لَهُ مَا أَحْسَنَ هَذَا مِنْ حَدِيثٍ فَقَالَ مَا أَصْعَبَ هَذَا مِنْ شَرْطٍ.» 📜 بحارالانوار (علامه‌مجلسی)، ج۹۳، ص۳۸۰ مستدرک الوسائل (محدث‌نوری)، ج۷، ص۳۶۷ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶️ آیا نباید در فکر این باشیم که از کسی که خداوند برای اصلاح جامعه قرار داده بخواهیم که بیاید؟! خود او در مسجد سهله و جمکران، در خواب و بیداری در گوش افرادی از دوستانش بدون اینکه او را ببینند، فرموده است: «فرج من نزدیک است، دعاکنید» یا به نقلی فرموده: «فرجم نزدیک شده، دعا کنید بَدا (تأخیر) حاصل نشود». 🔹️حضرت آیت‌الله بهجت http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ نادر شاه عزم تسخیر هند را داشت در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت از او پرسید چه میخوانی؟ پسر گفت: (قرآن) نادر شاه گفت: از کجای قرآن میخوانی؟ پسر گفت: انا فتحنا... نادر شاه از شنیدن نام قرآن و آیه انا فتحنا بسیار خرسند شد و آن را به فال پیروزی گرفت پس سکه ای زر به پسر داد ولی پسر از گرفتن آن امتناع نمود!! نادر شاه تعجب کرد و پرسید چرا نمیگیری؟ پسر گفت مادرم مرا تنبیه میکند و میگوید از کجا آورده ای!! نادر شاه گفت: خب بگو آن را نادرشاه افشار به من داده است پسر گفت مادرم هیچ وقت قبول نمیکند و میگوید نادر شاه مرد بسیار سخاوتمندی است اگر او میخواست به تو سکه بدهد به سکه ای اکتفا نمیکرد لکن سکه های بسیاری به تو میداد و تو را پیاده راهی نمیکرد!!! حرف پسرک به گرمی به دل نادرشاه نشست و چندین مشت سکه زر در دامن او بریخت و اسبی اصیل بدو داد و او را راهی نمود! http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: به امت من در ماه رمضان پنج چیز داده شده كه به امت هیچ پیغمبری پیش از من داده نشده است: 🔹اول: هرگاه شب اول ماه رمضان فرا رسد خداوند به سوی آنان نظر می كند و كسی كه خدا به او نظر كرده هرگز او را عذاب نمی كند. 🔹دوم: بوی بد دهان آنان به هنگام غروب در نزد خدا خوشبوتر از بوی مشك است. 🔹سوم: ملائكه برای ایشان در شب و روز استغفار می كنند. 🔹چهارم: خداوند بلند مرتبه به بهشتِ خویش امر می كند كه برای بندگان من استغفار نموده و خود را برای آنان تزیین كن. پس چه نزدیك است كه سختیها و اذیتهای دنیا، آنها را در خود فرو ‍ ببرد و به سوی بهشت من و كرامت من بروند. 🔹پنجم: هرگاه شب آخر فرا رسد، خداوند همة آنان را می آمرزد. ٩٦ص٣٦٧ 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
پيش از آنكه مرگ بر در بكوبد، هر آنچه داری تقسيم كن! آيا می توانی ترانه ای زيبا بخوانی؟‌ بخوان و آنرا تقسيم كن. آيا می توانی تصويری را نقاشی كنی؟‌ نقاشی كن و آنرا تقسيم كن. هر آنچه در كف داری... و هرگز كسی را نديده ام كه چيزی برای تقسيم كردن نداشته باشد... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
انـسان تمام خـوبـی هـا را بـا "یک بـدی" 🌱🌺 فـرامـوش میکند.... خـدا تـمام بـدی هـا را بـا "یک خـوبـی" فـرامـوش میکند.... یـاد بـگـیریـم که گـاهـی مـثـل "" خـدا"" بـاشیـم...🌱🌺 🔰با ما همراه باشید👇👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 معجزه ارتباط چشمی زن وشوهر 💠 ارتباط چشمی بین دو نفر، نیرومندترین و موثرترین ارتباطات است، که پیامــدش فعال شدن چرخه‌هایِ دیگرِ بدنِ هر دو طرف است. 💠 پس با نگاهی عاشـــقانــه به همــســـرتان احساس محبوبیت بدهید و از مزایای آن لذت ببرید. اضافه کنید به این نگاه عاشقانه؛ یک لبخند ملیح و زبان محبّت‌آمیز تا ببینید در قلب همــسرتان چه غوغایی به پا می‌کنـــد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍀🌺😍🌴🍀🌿🌹🌺
توکل یا اعتماد به نفس؟ یكی از افكاری كه به حریم اندیشه ناب انسانیت نفوذ كرده، این است كه اعتماد به نفس از فضایل است و باید دیگران را به آن ترغیب كرد! در حالی كه اسلام هرگز اعتماد به نفس را تأیید نمیکند. زیرا انسانی كه مالك هیچ شأنی از شئون خود نیست آنچه از نظر اسلام فضیلت به شمار می رود و دین به آن بها می دهد اعتماد و توكل بر خداست. تكیه گاه مؤمن، قدرت بی كران و مستقل خدای سبحان است، نه قدرت خودش و نه قدرت دیگران.  اما اعتماد به نفس یا اعتماد به دیگران از نظر اسلام رذیلت است؛ زیرا معنای اعتماد به نفس آن است كه انسان به حول و قوّه خود اعتماد كند، در حالی كه خدای سبحان در معرفی مؤمنان می فرماید: "حسبنا الله و نعم الوكیل" یعنی خداوند برای حمایت انسان کافی است انسانی كه در برابر خدا عاجز است و مالك چیزی نیست، باید بر خدا توكل كند نه بر نفس خود./کتاب مراحل اخلاق در قران 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ 🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: ✍به امت من در ماه داده شده كه به امت هیچ پیغمبری پیش از من داده نشده است: اول: هرگاه شب اول ماه رمضان فرا رسد خداوند به سوی آنان نظر می كند و كسی كه خدا به او نظر كرده هرگز او را عذاب نمی كند. دوم: بوی بد دهان آنان به هنگام غروب در نزد خدا خوشبوتر از بوی مشك است. سوم: ملائكه برای ایشان در شب و روز استغفار می كنند. چهارم: خداوند بلند مرتبه به بهشتِ خویش امر می كند كه برای بندگان من استغفار نموده و خود را برای آنان تزیین كن. پس چه نزدیك است كه سختیها و اذیتهای دنیا، آنها را در خود فرو ‍ ببرد و به سوی بهشت من و كرامت من بروند. پنجم: هرگاه شب آخر فرا رسد، خداوند همة آنان را می آمرزد. 📓 بحارالانوار ج96، ص367 ✅‌‌با ما همراه باشید👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
لازم نیست یکدیگر را تحمل کنیم... کافی‌ست همدیگر را قضاوت نکنیم... لازم نیست برای شاد کردن یکدیگر تلاش کنیم، کافی‌ست به هم آزار نرسانیم... لازم نیست دیگران را اصلاح کنیم، کافی‌ست به عیوب خود بنگریم... حتی لازم نیست یکدیگر را دوست داشته باشیم، فقط کافی‌ست دشمن هم نباشیم... آری؛ در کنار هم شاد بودن و با آرامش زیستن، شاهکار است... 👇👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 امام حسین (ع) را شهید کردند تا "فهمیدیم" یزید، ظالم است !! برجام امضا شد تا "فهمیدیم" آمریکا قابل اعتماد نیست !! ⭕️ سلیمانی را ترور کردند تا "فهمیدیم" آمریکا باید از منطقه برود !! یک تاریخ هزینه شده تا یک عدهٔ دیرفهم ، بفهمند !! در حالیکه می‌شد فقط با گوش کردن به سخنان ولی‌خدا و اطاعت از او ، اینهمه هزینه و تاوان های سنگین نداد !! امان از دست این ابوموسی اشعری های زمانه! http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥به نام یکتای بی همتا🔥 بجای تماشای پنجره زندگی دیگران ازکتاب عمرت لذت ببر... داشته‌هایت را جلوی چشمانت قاب بگیر و برای نداشته‌هایت تلاش کن. حسرت باغچه دیگران را نخور درعوض باغبان دنیای خودت باش...!!! ❤http://eitaa.com/cognizable_wan
*سحـر گاهی اگـر سجاده وا ڪردی دعایم ڪن* *بساط گـریـه در خلوت بپـا ڪردی دعایم ڪن* دلت دریاست میدانم ڪه پیشش آبرو داری نشستی با خدای خود صفا ڪردی دعایم ڪن *ڪسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو* *به تسبیحت اگـر ذڪـر خدا ڪردی دعایم ڪن* پر از حرف و پر از دردم، به رسم عاشقان ای دوست دلت لرزید و یادی هم ز ما ڪردی دعایم ڪن *به هر در میزنم بسته، همه درها به روی من* *خدا را زیر لب امشب صدا ڪردی دعایم ڪن* منم آن روسیاهی ڪه خجالت میڪشد از خود بحق هـر غریبی ڪـه دعــا ڪردی دعایم ڪن 💐💐💐💐💐 http://eitaa.com/cognizable_wan 🤲🤲🤲🤲🤲