شش گام برای تغییر شخصیت:
این مطلب در مورد تغییر دادن افراد دیگر (زیردست، فرزند، همسر، پدر و مادر) نیست، بلکه در خصوص خود ماست.
همهی ما به تغییر نیاز داریم.
گام اول: وقتی فکر و شیوهی تفکر خود را تغییر میدهید، در حقیقت باورتان تغییر میکند.
گام دوم: وقتی باورتان را تغییر میدهید، انتظارات شما تغییر میکند.
گام سوم: وقتی انتظارات خود را تغییر میدهید، نگرشتان به خود، جهان و آینده تغییر میکند.
گام چهارم: وقتی نگرش خود را تغییر میدهید، عملکردتان تغییر میکند.
گام پنجم: وقتی عملکردتان را تغییر میدهید، تمامی کلیت رفتاری یا نظام رفتاری شما تغییر میکند.
گام ششم: وقتی سیستم رفتاریتان را تغییر میدهید، قطعا آن زمان است که زندگی را تغییر دادهاید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اضطراب دارید؟ تخمه آفتابگردان بخورید!
احساس اضطراب اغلب باعث می شود بدن وارد حالت «جنگ یا گریز» شود (واکنش جنگ یا گریز به عکس العمل اولیه و غریزی بدن در برابر یک تهدید یا حمله برای نجات جان ما اطلاق می شود)، مسأله ای که به غدد فوق کلیوی فشار وارد میکند
🔸 تخم آفتابگردان سرشار از ویتامین B5 است که به عملکرد غدد فوق کلیوی کمک میکند، مسأله ای که اهمیت زیادی در مدیریت اضطراب دارد
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
دمکرده زنجبیل
دمکرده زنجبیل برای زنان باردار ضد تهوع است
دمکرده آن با عسل ضد فراموشی و گرم کننده کلیه ها است
ترکیب زنجبیل با روغن زیتون باعث لاغری موضعی میشود
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
مكث كردن را تمرين كنید
وقتى شك دارید،
وقتى خسته اید
وقتى عصبانى هستید،
وقتى استرس دارید،
وقتی خیلی خوشحالید
مكث كنید
و
هیچ تصمیمی نگیرید!..
👇👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی " عزت نفس " داری کینه نمی ورزی، همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمی کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمی شوی،
و همیشه مهربان هستی ...
" انسان صاحب عزت نفس " حرص نمی خورد، همه چیز را کافی می داند،
حسد نمی ورزد،
و خود را لایق می داند ...
کسی که " عزت نفس" دارد،
نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد، زیرا شادکامی را در درون خویش می جوید و می یابد ...
"عزت نفس" باعث می شود،
برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید، زیرا خوب می دانید هر انسان تحفه الهی است ...
" انسان صاحب عزت نفس" همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ راز بندگی
ایه الله مجتهدی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه را تکرار نکنید
پیام امام رحمه الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیرخاکی
سلبرتیهاتو بشناس
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزت نفس رو بیاموز
و
ارزش با حسین علیه السلام بودن چقدر باارزشتره
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖#دعای_روز_شانزدهم_ماه_مبارک_رمضان🌸
🔸بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
💚 اَللّهُمَّ وَفِّقْنى فیهِ لِمُوافَقَةِ الاْبْرارِ وَجَنِّبْنى فیهِ مُرافَقَةَ الاْشْرارِ، وَآوِنى فیهِ بِرَحْمَتِکَ اِلى دارِ الْقَرارِ بِاِلهِیَّتِکَ یا اِلهَ العالَمین💙
💛خدایا موافقم دار در این ماه به همراهی کردن با نیاکان ، دورم دار در آن از رفاقت با اشرار ،و جایم ده در آن بوسیله رحمت خود به خانه قرار و آرامش به معبودیّت خود اى معبود جهانیان.💜
هیچ عملی در دنیا گم نمیشود
کسانی که به شما بدی می کنند
درنهایت روزگار جواب آنها را خواهد داد
شما نیز هرآنچه که میفرستید
بسویتان باز خواهد گشت
حتی اگر به کوچکی یک سنگ ریزه باشد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 استاد شفیعی کدکنی: حرفهای باستانگراها، شرمآور است
استاد محمدرضا شفیعی کَدکَنی (استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران) در یکی از جلسات کلاس درسشان در دانشگاه تهران گفتند: عدهای خیال میکنند، دوران پیش از اسلام بهشت برین بوده، هرچه خوبی در دنیا بوده در ایران باستان و دوران ساسانی بوده است و هرچه بدی بوده عربها آوردهاند... این حرف مزخرف است، شرمآور است. من خود را فرزند ایران ساسانی میدانم و افتخار هم به بزرگان قبل از اسلام میکنم، ولی ما در معرض خطر هستیم، ایران پیش از اسلام هم بخش مهمی از این فرهنگ را تشکیل میدهد، اما اینکه ما با یک نگاه تعصبآمیزی بگوییم هرچه خوبی بوده آنجا بوده و هرچه بدی بوده این سمت است، این ما را نابود میکند. این تلقینات کسانی است که چشم به سرزمین ما دوختهاند، یک تکه را اگر بگیرند دیگر نمیتوانیم پس بگیریم. اسلام، افتخار ایران است و ما افتخار میکنیم که ایرانی و مسلمان هستیم و در تاریخ اسلام ما اولین ملتی هستیم که بخش اعظم افتخارات جهان اسلام را آفریدیم. اما اینگونه که بخواهیم همه چیز را در ایران پیش از اسلام ببینیم، بهضرر ماست. کسی که از چنین ایرانی صحبت میکند، دشمن ایران است.
🔘 مجله فرهنگی هنری هفت راه، 19 مهر 1396. خبرگزاری تسنیم، 19 مهر 1396.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
🛑 *اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست؟؟؟*👇👇👇
👈👈👈میگویم پذیرش است
💦پذیرش یعنی:
پذیرفتن شرایط با تمام سختیهاش
پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون.
پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد.
پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.
پذیرفتن اینکه من کامل نیستم.
پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.
پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.
داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها و اختلاف ها
http://eitaa.com/cognizable_wan
*منطق_تفکر*
آدمها را به میزانِ درکِشان بسنج نه به اندازه مدرکِشان؛ چرا که فاصلهیِ زیادی از مدرک تا درک وجود دارد.
مدرکی که درکِ بالاتری به ارمغان نیاورد، کاغذ پارهای بیشتر نیست.
مهمترین نشانهیِ درکِ بالاتر تواضعِ بیشتر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*نحوه_برخورد_با_خطای_همسر*
زمانی که شریک زندگیتان #اشتباهی مرتکب میشود، نباید آن را تبدیل به #کینه یا #دعوا کنید.
√گاه کلماتی که در این شرایط به زبان میآورید، تاثیری #همیشگی دارند.
👈🏻 به عنوان مثال بگویید: «تو در هر شرایطی برای من #عزیزی»
با این جملات در واقع به او ثابت کنید که «با وجود تمام #اشتباهاتی که کردهای، من هنوز هم #دوستت_دارم»
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکته روانشناسی عالی در قالب داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_سی_هفتم
ــ یا الله!
شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد.
ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال...
شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد.
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان(!)؛ در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت.
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا؟!
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
شهاب بازویش را گرفت.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــ الان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد.
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود.
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.
شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.
رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
موهایش را نوازش کرد.
ده دقیقه...
بیست دقیقه...
نیم ساعت...
یک ساعت...
زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد.
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست.
ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟!
شهاب غرق در چشمان مهیا بود.
مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد:
ــ چرا گذاشتی بخوابم...
شهاب صورت مهیا را نوازش کرد و با لبخند گفت:
ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم.
ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟!
دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد.
ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟
ــ طولش نمیدی دیگه؟؟
ــ زود برمیگردم!
ــ قول بده شهاب!
شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت:
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
شهاب مهیا را آغوش کشید.
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست و چند بار پشت سر هم بوسه ای بر موهای مهیا گذاشت.
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
آنقدر در آغوش امن شهاب گریه کرد؛ تا آرام شد. شهاب بازوان مهیا را گرفت و او را از خود جدا کرد و از جایش بلند شد.
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد.
شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشمام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد....
#ادامه_دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan