فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو دروازه شیراز ملت شادند😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_363
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند.
-باز جای چای رو عوض کردی؟
خنده اش گرفت.
عملا داشت غر می زد به جانش!
-همون جاست.
-نیست.
شماره ی نادر را گرفت.
-یکم چشماتو باز کنی می بینی.
صدایش نیامد.
اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد.
-الو نادر!
-سلام آقا.
-خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟
صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم.
بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد.
-بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون.
-دستت درد نکنه.
آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند.
هر چیزی تشکری هم داشت.
-خواهش می کنم.
-می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا.
-چیزی شده؟
-نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه.
نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه.
چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش.
-چشم.
-کاری نداری؟
-نه آقا، سرتون سلامت.
تماس را قطع کرد.
-چای چی شد دختر؟
-الان حاضر میشه.
حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند.
همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود.
چیزی که واقعا دوست داشت.
بلاخره چای و کیک سر رسید.
-بفرمایید.
روی میز گذاشت.
-کیک کار کیه؟
-خاله سلیم.
-پس باید خوشمزه باشه؟
-عالیه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_564
محله قدیمی و با صفا بود.
بیشترشان درخت های انگور داشتند و روی دیوارها آویزان بود.
بچه ها ته کوچه فو تبال بازی می کردند.
ترنج با ذوق گفت:چقد اینجا خوبه!
آیسودا لبخند زد.
-کدوم خونه؟
آیسودا به بیرون گردن کشید.
از دیدن ماشین پژمان قلبش تند تپید.
برگشته بود؟
نواب صدا زد:آسو؟
-ها؟!
-میگم کدوم خونه؟
-همینی که ماشین سیاه رنگ کنارشه.
ترنج لبخند زد: انگار مهمون دارین؟
-نه...پژمان اومده.
نواب ماشین را پشت سر ماشین پژمان پارک کرد.
به سمت آیسودا برگشت.
پرسید:خوبی؟
نه خوب نبود.
بیشتر از ده روز می گذشت.
حالا پژمان اینجا بود.
اصلا نمی دانست چطور برخوردکند.
استرس داشت.
حتی دستانش هم لرز خفیفی کرده بود.
ترنج فورا گفت: میخوای همراهیت کنیم؟
از خدا خواسته گفت: مزاحمتون نمیشم؟
-نه عزیزم.
نواب و ترنج از ماشین پیاده شدند.
آیسودا هم پیاده شد.
قامتش لرزان بود.
ترنج کنارش ایستاد و دستش را دور بازویش گذاشت.
کتار گوشش گفت: هیچی نباید دختر شجاعمونو از پا دربیاره.
لبخند زد.
-من در مقابلش ضعیفم.
-چقدر عاشقی تو!
-خیلی، خیلی!
ولی به حرف ترنج گوش داد.
کمرش را صاف کرد.
موهای بهم ریخته اش را به طرز دلربایی مرتب کرد.
دستی به صورتش کشید.
-خوب شدم ترنج؟
چقدر احساس راحتی به این دختر می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_565
انگار صدسال است که او را می شناسد.
نواب جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
-کلید داشتم.
نواب لبخند زد.
-میدونم، ولی تو الان کنارت مهمان داری، نمیشه ما همینجوری سرمونو بندازیم پایین و بریم داخل!
چقدر نواب با شخصیت بود.
از این طرز فکرش واقعا خوشش آمد.
طولی نکشید که در باز شد.
قامت پژمان میان سیاه و روشن نور شب درون چهارچوب ایستاد.
نمی دانست چرا آیفون را زده.
خودش آمده بود تا در را باز کند.
نگاهش روی نواب و ترنج پیچ و تاب خورد تا روی آیسودا ماندگار شد.
آیسودا لب گزید.
نواب از دیدنش متعجب شد.
اینکه پژمان نوین بود.
یعنی تمام مدت...
دستش را جلو آورد.
-سلام، معرف حضور که هستم جناب نوین؟
رفیق فابریک پولاد اینجا؟
همه چیز کمی ناجور بود.
رسم مهمان نوازی نبود که سرپا نگه شان دارد.
در ضمن اینجا خانه ی دایی اش بود نه خانه ی او!
دست نواب را فشرد.
-بله، خیلی!
نواب سخاوتمندانه لبخند زد.
- آسو خیلی ازت تعریف کرده.
از این مخفف کردن اسم آیسودا اصلا خوشش نیامد.
از جلوی در کنار رفت.
-بفرمایید داخل!
-مزاحم نباشیم؟
-مراحمید.
نواب زودتر داخل شد.
همین که آیسودا از کنارش گذشت بازویش را گرفت.
ترنج متوجه شد.
به همین خاطر دست دیگر آیسودا را رها کرد.
کنار گوش آیسودا گفت: کارت دارم.
-باشه.
بازویش را کشید.
پشت سر مهمانانش رفت تا تنها نباشد.
درست بود که در تنهایش خیلی عجز و لابه می کرد.
ولی قرار نبود که روبرویش هم التماس کند.
پژمان تا وقتی رفتارش این بود،او هم با غرور رفتار می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_566
حاج رضا برای برگرداندن آیسودا تشکر کرد.
حس خوبی نداشت.
زیر زیرکی به آیسودا نگاه کرد.
صورتش به شدت خسته و آزرده به نظر می رسید.
نگاهش روی دست هایش کشید.
دیگر جای زخم ها نبود.
هنوز هم دلیل زخم ها را نمی فهمید.
یعنی آیسودا توضیحی نداد.
ولی امشب باید حرف می زد.
در مورد همه چیز!
آیسودا بلند شد.
خاله سلیم هم پشت سرش آمد.
-عزیزم چرا نگفتی دوستات باهاتن...شام...
-اشکال نداره خاله جون.
-حلیم بادنجون درست کردم...
-همونو بیارید می خوریم.
رفت پای سماور تا چای بریزد.
-پژمان کی اومده؟
-پیش پای شما، سراغتو گرفت که زنگ زدین.
اخم هایش را درهم کشید.
-برای چی اومده؟
-نمی دونم عزیزم.
سینی را برداشت و فنجان ها را درونش چید.
چای تازه دم ریخت و درون سینی گذاشت.
خاله سلیم هم مشغول کشیدن غذایش شد.
بوی پیاز داغ آشپزخانه را پر کرده بود.
آیسودا سینی را برداشت و تعارف کرد.
مقابل پژمان که خم شد نگاهش کرد.
اخمی مابین ابروهایش بود.
انگار از چیزی ناراحت است.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر دلش می خواست زنانه بغلش کند.
قربان صدقه اش برود.
اخم بین ابروهایش را ببوسد.
ولی نمی توانست.
غیر از مهمان داشتن، پژمان هم از او دور شده بود.
آنقدر که دستش به دست او نرسد.
جای خالی حلقه درون دستش نشانه ی همه چیز بود.
از این وضعیت واقعا رنجیده بود.
پژمان فنجانی برداشت.
-ممنون.
آنقدر سرد تلفظ کرد که دلش هری پایین ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 « کفاره گناهان مومنین در این دنیا »
🔺اگر فکر میکنی چیزی تحت عنوان شانس وجود دارد، سخت در اشتباهی...
✅ استاد رائفی پور
دادن حق انتخاب و آزادی به كودك در ساختن شخصيت مثبت وسازنده كودك بسيار مهم و اساسی است.
اما دادن انتخاب بايد محدود باشد.
سوال نكنيد،لباس چی ميخوای بپوشی؟
به او دو یا چند لباس پيشنهاد بدهيد تا كودك گيج نشود و انتخاب برای او آسانتر باشد.
مثلا نپرسيد غذا چي دوست داری؟
به او دو حق انتخاب بدهيد تا بعدا با خواستن غذایی خاص مجبور به نپذیرفتن آن نشوید!
حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خود يا ديگری نشود و به حقوق كسی تجاوز نكند.
Join http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #آرزوهای_غلط_در_میدان_جهاد
💠 اگر از فردی که دارد در میدان مبارزه با دشمنان خدا و در رکاب امام زمانش نبرد و #جهاد میکند سوال شود در دنیا چه آرزویی داری و او در جواب بگوید: "آرزو دارم #مدرک تحصیلی دکترا بگیرم یا بگوید آرزو دارم حافظ قرآن شوم و یا فلان شغل را داشتم و یا بگوید کاش درآمد خوب و #ثروت زیادی داشتم!" حتماً به او خواهیم گفت چه ارزشی بالاتر از جهاد در راه خدا چه گوهری نابتر از همین کاری که داری انجام میدهی؟ و اگر بخواهد از موقعیّت خود گلایه کند که چرا به جایی نرسیدهام مورد #سرزنش عقلا قرار میگیرد.
💠 گاه در زندگی مشترک جنس گلایهی زن یا مرد این است که چرا مشغلهی من در زندگی بابت همسرداری، فرزندداری و خانهداری مانع رشد و پیشرفت من شده و نتوانستم از لحاظ تحصیلی، معنوی، شغل و درآمدزایی به جایی برسم.
💠 ریشهی اینگونه توقّعات، ملاک #غلط ما در معنای پیشرفت است و فکر میکنیم #پیشرفت یعنی شغل، درآمد، ثروت، مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی ویژه در حالیکه ملاک پیشرفت و ارزش در دین (که در روز قیامت نیز همان ملاک مورد بازخواست قرار میگیرد) چیزی جز انجام #تکلیفِ متناسب با شرایط فرد نیست.
💠 وقتی روایت داریم که "جهاد زن، خوب #شوهرداری کردن است" یعنی بالاترین ارزش و پیشرفتی که در نزد خدا برای یک زن خانهدار وجود دارد خوب همسرداری کردن است و ارزش و وظیفهای بالاتر از آن برای او وجود ندارد و مانند یک #مجاهدی است که دارد در وسط معرکه، مبارزه و نبرد میکند و در حال حاضر چیزی باارزشتر و بااولویتتر از این وجود ندارد تا در حسرت آن باشد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل تفکر و تأمل
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط بخند😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
◀◀ مختصر اعمال روز #عرفه ▶▶
💥1_ غسل كه مستحب است قبل ازظهر
انجام شود.
💥2_ زيارت امام حسين كه ازهزار
حج وهزارعمره و هزارجهاد بالاتر
است.
💥3 _ بعدازنمازعصروقبل ازدعاي عرفه , دوركعت نمازبجااورد ونزدخدابه گناه خوداعتراف کندتابه
ثواب عرفات رستگارشودوگناهان او امرزیده شود.
دراین نمازدررکعت اول بعدازحمد
توحید ودررکعت دوم بعدازحمد
سوره کافرون رابخواند
💥4_ مستحب است نماز امیرالمومنین خوانده شودکه چهاررکعت است دردوتا دورکعتی درهر
رکعت بعدازحمد پنجاه مرتبه سوره توحید را
بخواند.
💥5_ روزه , برای کسی که می تواند روزه بگیردو مانع دعا خواندن او نشود.
💥6_ صدمرتبه سوره توحید
صدمرتبه ایه الکرسی
صدمرتبه صلوات برمحمدوالش
💥7_ ده مرتبه استغفار:
استغفرالله الذي لااله الاهو الحي القيوم واتوب اليه.
💥8_ ده مرتبه ياالله.
ده مرتبه يارحمان .
ده مرتبه يارحيم.
ده مرتبه يابديع السموات والارض ياذالجلال والاكرام .
ده مرتبه
ياحي ياقيوم .
ده مرتبه ياحنان يامنان .
ده مرتبه يالااله الاانت.
ده مرتبه امين.
💥9_ خواندن دعای پرفیض عرغه امام حسين(ع)
اگرهمه این موارد رانمی توانید انجام بدهید , بعضي هارا كه مي توانيد , انجام بدهيد.
آب دريا را اگر نتوان کشید
هم بقدرتشنگی باید چشید
التماس دعای فرج
❤️یاعلی مددی کن مارا
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ http://eitaa.com/cognizable_wan
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
#حکایت
#بسیار_زیباست👇
مسلماني رفت خانه يك مسيحي ...
برايش انگور آوردند خورد،
برايش شراب آوردند
گفت : حرام است
مسيحي گفت:
عجبا از شما مسلمانان ؛
انگور ميخوريد
اما ميگوييد ؛ شراب حرام است
در حالي اين از آن بدست آمده...
مسلمان گفت:
ببين اين زن شماست و
اين هم دختر شماست
درسته ؟
* گفت بله *
گفت:
ببين خدا اين را به شما حلال كرده
و آن را حرام...
در حالي كه آن از اين به دست آمده است...
مسيحي همانجا گفت:
أشْهَدُ أنّ لا اله الا الله و أشْهَدُ أنّ محمد رسول الله ...👌🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤
کاش می شد تو فقط مالِ خودِ من باشی
روز و شب در همه جا همدمِ این تن باشی
عشق بازی کند این جان و دلم با دلِ تو
من شوم بلبلِ عاشق، تو چو گلشن باشی
گرچه آدابِ محبّت همه را می دانی
از خدا خواسته ام ماهرِ این فن باشی
دارم امّید که چون خصلتِ پروانهٔ مِهر
به وفاداریِ این عشق مُزَیَّن باشی
حاجتم هست که در ظلمتِ شب های فراق
همچو مهتابِ شبِ خاطره روشن باشی
کاش وقتی که خدا قسمت و تقدیر نوشت
تو برای دلِ من حقِّ مُعَیَّن باشی
بهترین هستی و محبوب ترین، می دانم
آرزویم همه آن است که احسن باشی
مرغِ احساسِ مرا در بغلِ خویش بگير
تا برای دلِ ویران شده میهن باشی
آن قَدَر حرف زدم، حرفِ دلم یادم رفت
کاش می شد تو فقط مالِ خودِ من باشی.
❤❤http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻌﺪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﯽ ﺁﺏ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﯾﻢ؟
میگن : قلیونِ اینقدر خندیده تنباکوش سوخته
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺳﻔﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ هم ﺫﻏﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﺮﺩه😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
بیکار بودم گفتم یه قدمی بزنم توی گروه😊
الحمدلله همه خوبن؟!
از هیشکی صدا در نمیاد😂✋
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک🎉😄
امیدوارم در روز عید قربان، غم هاتون قربانی شادی هاتون بشن🙏😊🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
#تلنگر ⚠️
💟 چقدر ، به هم نزديک و مربوطند👇🏻
« قربان » ، « غدير » و « عاشورا » ‼️
✅ « #قربان » : تعريف 👈🏻 عهـد الهى
✅ « #غدير » : اعلام 👈🏻عهـد الهى
✅ «#عاشورا » : امتحان 👈🏻عهـد الهى
⚠️~ چقدر آمار قبولى پايين است ! ~⚠️
✘ نه فهميدند عهد چيست ⁉️
✘ نه فهميدند عهد با كيست ⁉️ و
✘ نه فهميدند عهد را چگونه بايد پاس داشت ⁉️
💟 خدایا ✨
ما را بر عهدمان با امام زمان مان استوارساز
تا مرگمان جاهلی نباشد 😔
🌸عیدتون مبارک😍
🌸🍃
ღ http://eitaa.com/cognizable_wan
┗ ━⇱━ ღ 🍃🌸
#فراری #قسمت_567
ظالم بود.
قد یک نخود هم شعور نداشت.
وگرنه می فهمید زن مقابلش چطور بال بال می زند.
چطور منتظر یک گوشه چشم است.
سینی را از مقابلش کنار برد.
روی میز گذاشت و کنار حاج رضا نشست.
نواب زیادی خوش صحبت بود.
پیرمرد را حسابی به حرف گرفته بود.
خاله سلیم با شرمندگی گفت: من نمی دونستم آیسودا جان مهمون دارن، شامم زیاد خوب نیست...
ترنج فورا گفت: ما مزاحم نمیشیم اصلا، قصد رفتن داریم.
حاج رضا اخم کرد.
-مهمون حبیب خداست، شام نخورده نمیشه رفت.
نواب گفت: قصد داشتیم آسو رو برسونیم و بریم، ابدا نمی خواستیم مزاحم بشیم.
-مزاحم نیستین.
پژمان خنثی بود.
نه حرفی می زد نه تعارفی می کرد.
خب این مرد دوست نواب بود.
هرچند که نمی دانست خیلی وقت است بین نواب و پولاد هم شکرآب است.
خاله سلیم رفت تا سفره بیندازد.
آیسودا هم کمکش کرد.
کنارش پیرزن بیچاره خیلی زود املت هم درست کرده بود.
سفره چیده شد و بقیه را صدا زدند.
خاله سلیم کنار گوش آیسودا گفت: کنار شوهرت بشین.
نگاهش غبار گرفته شد.
ولی به حرف خاله سلیم گوش داد.
کنار پژمان نشست.
درست زانو به زانویش!
کاسه حلیم بادمجان را مقابلش گذاشت.
-نمک بدم؟
-نه!
هنوز هم صدایش سرد بود.
ترنج با شرمندگی گفت: خیلی تو زحمت انداختیمتون.
-نوش جانتون، ناقابله!
سفره رنگین بود.
و البته راضی کننده!
نواب لقمه ی حلیم بادمجان درون دهان گذاشت.
-این محشره!
پیرزن با این سن و سال خجالت زده شد.
-نوش جانت پسرم.
پژمان باز هم ساکت ترین آدم جمع بود.
شام میان سکوت و تکه تکه حرف زدن ها خورده شد.
نواب با سخاوت گفت: نمک گیرتون شدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_568
حاج رضا با بزرگواری گفت: مهمون روزیشو با خودش میاره، این حرفا چیه جوون؟ نوش جانتون.
ترنج با حوصله بلند شد تا ظرف ها را کمک آیسودا بشورید.
همان جا کنار سینک ریز ریز با آیسودا حرف می زد.
خاله سلیم هم چای تازه دم گذاشت.
مردها هم هم صحبت خوبی برای هم بودند.
حتی پژمان هم به حرف آمده بود.
یعنی حرف زدنش تا قبل شام بهتر بود.
کار ظرف ها که تمام شد ترنج رو به نواب گفت: نواب جان بریم؟
آیسودا اعتراض کرد.
-تازه سر شبه.
-زوری مهمون شدیم، بسه دیگه.
معذب بودنشان را درک می کرد.
برای همین بیشتر از این اصرار نکرد.
بقیه هم یک اصرار جزئی کردند.
تا دم در بدرقه شان کردند.
دم رفتن نواب کنار گوش پژمان گفت: آسو گل دانشگاه ما بود، هنوز هم همون گل با همون بوی ماندگاره، مواظبش باش.
دستش را روی شانه ی پژمان زد و به سمت ماشینش رفت.
آیسودا کنجکاو به اخم های پژمان نگاه کرد.
نفهمید نواب چه گفته!
ولی هرچه بود اخم های پژمان را در هم گره زد.
ترنج هم کنار نواب نشست.
آخر شب بود.
نمی شد برایشان بوق زد.
مرد زابراه می شدند.
فقط برایشان دست تکان دادند.
با یک دور دو فرمانه از کوچه بیرون زدند.
حاج رضا با لبخند گفت: دوستای خوبی داری دخترم.
-ممنونم.
البته اگر نظر پژمان هم همین باشد.
حاج رضا و خاله سلیم با درک اینکه این دو باید حرف بزنند خواب را بهانه کردند.
زودتر از آن دو به خانه برگشتند.
آیسودا هم پشت سرشان رفت.
ولی پژمان دستش را گرفت.
-بمون.
تن صدایش دیگر سرد نبود.
پر از دلتنگی بود.
آیسودا به دستش پژمان روی مچ دستش نگاه کرد.
این گرما آتشش می زد.
بدون اینکه تلاش کند دستش را بکشد همان جا ایستاد.
چراغ درون بهارخواب حیاط را روشن کرده بود.
پشه ها دور چراغ حلقه زده بودند.
نسیم ملایمی هم می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan