eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک🎉😄 امیدوارم در روز عید قربان، غم هاتون قربانی شادی هاتون بشن🙏😊🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
بخاطر عید قربان قصد داشت با تغییر چهره از کشور خارج شه😎 که خوشبختانه دستگیر شد😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهش گفتن امروزعروسیته😢😄 اما نمیدونی می‌خوان بکشنش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
⚠️ 💟 چقدر ، به هم نزديک و مربوطند👇🏻 « قربان » ، « غدير » و « عاشورا » ‼️ ✅ « » : تعريف 👈🏻 عهـد الهى ✅ « » : اعلام 👈🏻عهـد الهى ✅ « » : امتحان 👈🏻عهـد الهى ⚠️~ چقدر آمار قبولى پايين است ! ~⚠️ ✘ نه فهميدند عهد چيست ⁉️ ✘ نه فهميدند عهد با كيست ⁉️ و ✘ نه فهميدند عهد را چگونه بايد پاس داشت ⁉️ 💟 خدایا ✨ ما را بر عهدمان با امام زمان مان استوارساز تا مرگمان جاهلی نباشد 😔 🌸عیدتون مبارک😍 🌸🍃 ღ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ┗ ━⇱━ ღ‌ 🍃🌸
ظالم بود. قد یک نخود هم شعور نداشت. وگرنه می فهمید زن مقابلش چطور بال بال می زند. چطور منتظر یک گوشه چشم است. سینی را از مقابلش کنار برد. روی میز گذاشت و کنار حاج رضا نشست. نواب زیادی خوش صحبت بود. پیرمرد را حسابی به حرف گرفته بود. خاله سلیم با شرمندگی گفت: من نمی دونستم آیسودا جان مهمون دارن، شامم زیاد خوب نیست... ترنج فورا گفت: ما مزاحم نمیشیم اصلا، قصد رفتن داریم. حاج رضا اخم کرد. -مهمون حبیب خداست، شام نخورده نمیشه رفت. نواب گفت: قصد داشتیم آسو رو برسونیم و بریم، ابدا نمی خواستیم مزاحم بشیم. -مزاحم نیستین. پژمان خنثی بود. نه حرفی می زد نه تعارفی می کرد. خب این مرد دوست نواب بود. هرچند که نمی دانست خیلی وقت است بین نواب و پولاد هم شکرآب است. خاله سلیم رفت تا سفره بیندازد. آیسودا هم کمکش کرد. کنارش پیرزن بیچاره خیلی زود املت هم درست کرده بود. سفره چیده شد و بقیه را صدا زدند. خاله سلیم کنار گوش آیسودا گفت: کنار شوهرت بشین. نگاهش غبار گرفته شد. ولی به حرف خاله سلیم گوش داد. کنار پژمان نشست. درست زانو به زانویش! کاسه حلیم بادمجان را مقابلش گذاشت. -نمک بدم؟ -نه! هنوز هم صدایش سرد بود. ترنج با شرمندگی گفت: خیلی تو زحمت انداختیمتون. -نوش جانتون، ناقابله! سفره رنگین بود. و البته راضی کننده! نواب لقمه ی حلیم بادمجان درون دهان گذاشت. -این محشره! پیرزن با این سن و سال خجالت زده شد. -نوش جانت پسرم. پژمان باز هم ساکت ترین آدم جمع بود. شام میان سکوت و تکه تکه حرف زدن ها خورده شد. نواب با سخاوت گفت: نمک گیرتون شدیم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حاج رضا با بزرگواری گفت: مهمون روزیشو با خودش میاره، این حرفا چیه جوون؟ نوش جانتون. ترنج با حوصله بلند شد تا ظرف ها را کمک آیسودا بشورید. همان جا کنار سینک ریز ریز با آیسودا حرف می زد. خاله سلیم هم چای تازه دم گذاشت. مردها هم هم صحبت خوبی برای هم بودند. حتی پژمان هم به حرف آمده بود. یعنی حرف زدنش تا قبل شام بهتر بود. کار ظرف ها که تمام شد ترنج رو به نواب گفت: نواب جان بریم؟ آیسودا اعتراض کرد. -تازه سر شبه. -زوری مهمون شدیم، بسه دیگه. معذب بودنشان را درک می کرد. برای همین بیشتر از این اصرار نکرد. بقیه هم یک اصرار جزئی کردند. تا دم در بدرقه شان کردند. دم رفتن نواب کنار گوش پژمان گفت: آسو گل دانشگاه ما بود، هنوز هم همون گل با همون بوی ماندگاره، مواظبش باش. دستش را روی شانه ی پژمان زد و به سمت ماشینش رفت. آیسودا کنجکاو به اخم های پژمان نگاه کرد. نفهمید نواب چه گفته! ولی هرچه بود اخم های پژمان را در هم گره زد. ترنج هم کنار نواب نشست. آخر شب بود. نمی شد برایشان بوق زد. مرد زابراه می شدند. فقط برایشان دست تکان دادند. با یک دور دو فرمانه از کوچه بیرون زدند. حاج رضا با لبخند گفت: دوستای خوبی داری دخترم. -ممنونم. البته اگر نظر پژمان هم همین باشد. حاج رضا و خاله سلیم با درک اینکه این دو باید حرف بزنند خواب را بهانه کردند. زودتر از آن دو به خانه برگشتند. آیسودا هم پشت سرشان رفت. ولی پژمان دستش را گرفت. -بمون. تن صدایش دیگر سرد نبود. پر از دلتنگی بود. آیسودا به دستش پژمان روی مچ دستش نگاه کرد. این گرما آتشش می زد. بدون اینکه تلاش کند دستش را بکشد همان جا ایستاد. چراغ درون بهارخواب حیاط را روشن کرده بود. پشه ها دور چراغ حلقه زده بودند. نسیم ملایمی هم می آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یه شهر بازیه که برای هر کسی فقط یک بار بلیط لذت بردن ازش داده شده برنده واقعی کسیه که بیشتر بخنده و شاد باشه پس تا میتونی بخند و لذت ببر...❤️ """""""""""""" 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خدمت_به_مادر_چقدر_ارزش_دارد حضرت موسی از خدا درخواست کرد تا همنشین خود را در بهشت مشاهده کند. قصابی ساده ای را نشانش دادند که تنها ویژگی اش، خدمت به مادر پیرش بود. 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سیاست_قدردانی 💠 اگر شوهرتان در کمک کردن به شما در امور خانه کم‌کاری می‌کند و شما خواهان #کمک و حمایت‌های بیشتر او هستید حتما بابت کارهایی که برای شما انجام می‌دهد از او #تشکر و قدردانی ویژه کنید. 💠 تشکرِ مهربانانه و همراه با روی گشاده‌ی شما حتی در موارد جزئی، #نشانگر واقع‌بینی و درک و توجه شما نسبت به نقاط مثبت همسرتان است که انگیزه خوبی برای ادامه‌ی #حمایتها و کمکهای اوست. 💠 ترک #قدردانی و نداشتن زبان تشکر، شما را در نزد او انسانی #مغرور، راحت‌طلب و قدرنشناس جلوه می‌دهد و یقینا از #محبوبیت شما می‌کاهد. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آب را شگفت انگیز کنید 👈آب+زنجبیل:بهبود هضم 👈آب+دارچین:تنظیم قند خون 👈آب+نعناع:خوشبو کننده دهان 👈آب+عسل:ضد سرطان و عفونت 👈آب+لیموترش:افزایش ایمنی بدن 👈آب+ تخم شربتی:تقویت استخوان ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 📘http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ . ﭼﺮﺍ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺍﻭﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺪﻥ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺒﺎﺭﻥ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻭﻝ چیکار میکنی ؟؟؟ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﺷﺪﻡ😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
#عید_قربان 🙏با نماز و عبادتش، با ذکر و دعایش، با قربانى و صدقات و احسانش، بسترى براى جارى ساختن مفهوم عبودیت و بندگیست. این عید بندگی بر شما مبارک💐
گاهی اشتباهمان در زندگى اين است كه به برخی آدم ها جايگاهی ميبخشيم كه هرگــــز لياقت آن را ندارند... http://eitaa.com/cognizable_wan