eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
يوسف (ع) آن گاه كه به فرمانروايى مصر رسيد و بر مسند حكومت و نبوت تكيه زد،روزى يكى از دوستان قديمى و دوران كودكى‏اش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسى خوشحال شد . آن دوست، يوسف را به ياد كنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت. سال‏ها بود كه همديگر را نديده بودند . يار ديرين، شنيده بود كه يوسف به فرمانروايى مصر رسيده است . او نيز براى تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش، راهى مصر شد .  يوسف، او را در كنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها كرد . او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار يوسف كرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شكر خدا را كه توفيق يافتم و تو را ديدم . يوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى يوسف مى‏پرسيد . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هايى كه در زندان بود و رويدادهايى كه منجر به حكومت يوسف بر مصر شد و ...  پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، يوسف (ع) به دوست ديرينش روى كرد و گفت: اكنون كه پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اينجا پيموده‏اى، بگو آيا براى من هديه‏اى نيز آورده‏اى ؟  دوست قديمى، شرمنده و خجل سر خود را پايين انداخت .درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم، در همين انديشه بودم كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش‏تر فكر مى‏كردم، كم‏تر چيزى را مى‏يافتم كه سزاوار تو باشد . مى‏دانستم كه از مال دنيا بى‏نيازى و رغبتى به عطاياى دنيوى ندارى. همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم.)) اين جملات شوق‏انگيز را گفت و دست در كيسه‏اى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه، آيينه‏اى را بيرون كشيد و با دو دست خود، آن را به يوسف تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را كه خداوند عطايت كرده، ببينى . اين آينه، تو را به تو مى‏نماياند و اين بهترين هديه به تو است؛ زيرا ديدن روى تو، ارزنده‏ترين ارمغان است و آينه، روى تو را به تو مى‏نماياند .  تا ببينى روى خوب خود در آن اى تو چون خورشيد، شمع آسمان‏ آينه آوردمت اى روشنى تا چو بينى روى خود، يادم كنى http://eitaa.com/cognizable_wan
💠۹ قانون کارما (کائنات) ۱. قانون بزرگ: هر کاری در این دنیا انجام دهی خیر یا شر در همین دنیا به شما برگشته می شود. ۲. قانون سازنده: زندگی به خودی خود اتفاق نمی افتد برای ساختنش باید قدم بردارید. ۳. قانون انسانیت: انسان برای تغییر چیزی اول باید آن را بپذیرد. ۴. قانون رشد: وقتی ما تغییر می کنیم شرایط نیز همراه با ما تغییر می کند. ۵. قانون مسئولیت پذیری: مسئولیت تمامی اتفاق های زندگی ما به عهده خود ماست. ۶. قانون ارتباط: گذشته حال و آینده همه با هم ارتباط دارند. ۷. قانون تمرکز: ما نمی‌ توانیم به دو چیز متفاوت فکر کنیم. ۸. قانون دهش و بخشندگی: رفتار ما باید به زیبایی افکار ما باشد. ۹. قانون حضور: شما نمی توانید در لحظه زندگی کنید وقتی به گذشته چشم دوخته اید! 🙏🌸🌸🤍🌸🌸🙏 http://eitaa.com/cognizable_wan
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنویس اینجانب سیدعلی حسینی خامنه ای شهادت میدهم که قاسم ابن الحسن در کربلا نبود. 😭😭 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد، او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد، زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی‌ها را در یک کتری، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت، سپس ایستاد تا آن‌ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید. دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند، پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد، پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت، تخم مرغ ها را نیز داخل یک ظرف دیگر گذاشت و قهوه‌ها را ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت. سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه؛ پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی‌ها دست بزن، دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده‌اند. سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند، زمانی که تخم مرغ‌ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده‌اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. مزه و عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب‌های دختر آورد، سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟ پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود، سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود، وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو در مواجهه با مشکلات زندگی کدام یک از این سه ماده‌ای؟! در نبرد بین روزهای سخت و انسان های سخت، این انسان های سخت هستند که می مانند نه روز های سخت! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه مرحله از زندگی هم وجود داره که بهش میگن "بی تفاوتی ناشی از صبر بیش از حد" که دیگه مثل گذشته برای نبودن ها بی قراری نمیکنی و قبول کردی کاری از دستت برنمیاد... http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی اوقات بر سر راه ِ آدمیزاد آدم هایى قرار می گیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند، كه می شود با آنها به هر چیز احمقانه ای بخندی... دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه، می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد، میشود یادت برود که میزبانی یا میهمان جایی که هستی خانه ی اوست یا خانه ی خودت..، حتی می شود ناگفته های دلت، آنهایی که جرات گفتنش به خودت را هم نداری بهشان بگویی و مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند... http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی موضوعات انقدر شخصی و بحرانیه که نمیتونی به ادم های نزدیک زندگیت بگی، نمیخوای اونا وارد عمق درد هات بشن، نمیخوای هر روز با ترحم نگات کنن. پس پناه میبری به ادم های دور، کسایی که مجبور نیستی هر روز تو چشماشون نگاه کنی، حتی کسایی که انقدر بهت اهمیت نمیدن که یادشون میره تو دردی داشتی و باهاشون درمیون گذاشتی. بعضی وقتا ادم همدردی و ترحم و دلسوزی نمیخواد فقط یه شنونده رهگذر میخواد. ♡http://eitaa.com/cognizable_wan
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم! فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...! http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت. روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند. دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم. پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید. همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.» 📚 ملاقات با امام عصر http://eitaa.com/cognizable_wan
در زندگي آموختم تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد. آموختم گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی. آموختم تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم. آموختم گاهی برای بودن باید محو شد. اموختم دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند. آموختم از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن. آموختم برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم http://eitaa.com/cognizable_wan