eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
همه خواسته ها زمان دارند... هدف های بزرگ، مانند "دويدن" هستند! برای رسيدن به هدف های بزرگ، بايد تلاش های كوچك را جدی گرفت. برای دويدن، ابتدا بايد راه رفت، سپس قدم ها را تند كرد و بعد دويدن را رقم زد. دويدنِ ناگهانی و بدون مقدمه، هر كس را از نفس می اندازد... آرام آرام پیش روید تا مدار تان تغییر کند و از هر مرحله لذت ببرید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍬به جایِ کوچک کردنِ دیگران ؛ خودت بزرگ شو! به جایِ آرزویِ شکست ، برایِ افرادِ موفق ؛ خودت هم تلاش کن و موفق شو! و به جایِ نشستن و حسرت خوردن ؛ بلند شو و برایِ آرزوهایت بجنگ... فراموش نکن ؛ کسی که توهین می کند ؛ خودش را زیرِ سوال برده ، کسی که تحقیر می کند ؛ خودش را خوار کرده ، و کسی که می رنجاند ؛ دیر یا زود ، تاوان خواهد داد. نه خرافاتی ام ، نه سطحی نگر! اما لا به لایِ این سیلِ منطق و روشنفکری ؛ به چوبِ انتقامِ خدا بدجور اعتقاد دارم ، بدجور!!! 🎙 http://eitaa.com/cognizable_wan
* * 👇👇👇👇 حتما بخوانید و به دیگران هم سفارش کنید بخوانند: «« *زندان بدون دیوار* »» *بعد از جنگ آمریکا با کره،* ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت *روانکاو ارشد ارتش آمریکا* منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرارمیداد: حدود 1000 *نفر از نظامیان آمریکایی* در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه قوانین و استانداردهای بین المللی برخوردار بود. در این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان ، طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد ، وجود داشت . این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و *حتی امکان فرار* نیز تا حدی وجود داشت. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما... *اما بیشترین آمار مرگ زندانیان* *در این اردوگاه گزارش شده بود* عجیب اینکه زندانیان *به مرگ طبیعی میمردند.* با این که حتی امکانات فرار هم وجود داشت !! اما زندانیان *فرار نمیکردند* بسیاری از آنها شب میخوابیدند و *صبح دیگر بیدار نمیشدند.* !!!! زندانی ها ، احترام به درجات نظامی مافوق را میان خودشان رعایت نمیکردند، و در عوض عموماً با زندانبانان کره ای طرح دوستی میریختند. دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه، فقط *نامه هایی که حاوی خبرهای بد* بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد. هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که *به دوستان خود خیانت کرده اند،* یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند. هر کس که *جاسوسی* سایر زندانیان را میکرد، سیگار *جایزه* میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد. در این شرایط *همه به جاسوسی* برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) *عادت کرده بودند.* تحقیقات نشان داد که *این سه تکنیک* در کنار هم، سربازان را به *نقطه مرگ* رسانده است، چرا که: — با دریافت خبرهای انتخاب شده (فقط منفی) *امید از بین میرفت.* — *با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.* — *با تعریف خیانت ها* ، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت. و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و *مرگ های خاموش* کافی بود. این سبک شکنجه، *شکنجه خاموش نامیده میشود.* نتيجه : اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم، به سندرم *«شکنجه خاموش»* مبتلا شده ايم. این روزها همه ، فقط خبرهای بد را به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم ... *دلار گران شده ...* طلا گران شده ... *کار و شغلی وجود ندارد ...* ساختمان و یا مکانی آتش گرفت ... *دانش آموزان در جاده کشته شدند...* زورگیری در ملاءعام... *متاسفانه این روزها کمتر کسی به فکر عزت نفس ما ایرانیان هست!* شما چطور فکر میکنید؟ ... *ما ایرانیها دزدیم* !!! ... ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. ... *ما ایرانیها هیچی نیستیم* !!! .. ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! ... *ما هیچ پیشرفتی نکردیم* !!!.. ما ایرانیها هیچ هنری نداریم! *همه عیب ها را ما ایرانیها ، یکجا داریم!* توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به *خودمان بد میگوییم و لذت میبریم* !! به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و *میخندیم* . اقوام مختلف *ایرانی را مسخره* می کنیم و بعد ،همه با هم ، کل ایران را ! ... *بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح قرارداده ایم* و هیچکس هم نمی خواهد فکر کند که *اینها نقشه است.* *این همان جنگ نرم است.* این روزها همه در فکر زیرآب زدن یکدیگر هستند، *شما چطور* ؟ این روزها همه حس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند،‌ *شما چطور؟* این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره ، منتظر مرگ خاموش هستند٬ *شما چطور؟* بیاییم از خواندن و *شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم* تا میتوانیم به *خود* و *اطرافیانمان* "امید" بدهیم، "احترام" بگذاریم و در *هرشرایطی شاد زندگی کنیم.* از خودمان و از محیط خانواده و کار خودمان شروع کنیم 👌 http://eitaa.com/cognizable_wan با انتشار این مطلب در حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه کوشا باشیم.
❣لذت های زندگی هوای توی گل فروشی؛ خاروندن رد کش جوراب؛ دیر میرسی سرکار و رییس هنوز نیومده؛ خنکی اون طرف بالش؛ اسم عطر تو بپرسن؛ لیسیدن انگشتهای پفکی؛ وقتی نوزادی انگشتتو محکم بگیره؛ بوی تن نوزاد؛ وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت؛ مغز کاهو؛ حرف زدن بچه باخودش وقتی داره تنهایی بازی میکنه؛ اخر سفر بشینی همه عکس هایی رو که گرفتی نگاه کنی؛ وقتی کسی بهت میگه صدای خندت رو دوست داره؛ وقتی خندت میگیره و خندتو نگه میداری؛ بچه ها بازیشونو نگه دارن تا از کوچه رد بشی؛ با پای برهنه روی شن های خیس ساحل قدم می زنی؛ بوی چمن خیس... زندگی رو ساده بگیرین و از این همه لذت های كوچک زندگی خوشبختی رو احساس كنید 🍃🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان خردمند موفقیت را ثروت قدرت ومعروفیت نمیداند چون می داند این آرمانها زائیده ذهن اند و ذهن همان نفس فانی است انسان خردمند بر مدار عشق است نه اقتدار.🕊 حکایت جستجوی انسان‌ها برای خدا حکایت ماهیانی است در درون دریا که به دنبال دریا می‌گردند . بی خبر از آنکه دریا درون و بیرون آنها را فرا گرفته است .🕊 همدیگر را یافتن هنر نیست هنر این است که همدیگر را گم نکنیم و به خاطر داشته باش در یک رابطه وفادار ماندن ، گزینه نیست بلکه اولویت است.🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
زيبايی انسان در چيست؟ روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايی انسان درچيست؟ حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟» شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.» حکيم گفت: « آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را» 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اینم یه ترفند خونگی برای باز کردن سینک هایی که گرفته👌🏻 شما از چه روشی برای باز کردن سینک استفاده می کنید؟🧐 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ ‍ قسمت سیزدهم مهسو ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم… اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم… مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده… * افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم… بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد… تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد‌.. بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر… نوبت به من رسیده بود… کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود… همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم «ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم» یاسر ++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی… سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود… _طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟ ++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته… بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم.. _اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم… ++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین … لجبازی نکنید،مهسوتنهاست… _ممنون،بهش فکرمیکنم لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت.. +طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…  _میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟ +همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟ یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟ _اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود… با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم… _انتقام هردومون رو ازش میگیرم.. دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
نم‌نم‌عشق قسمت چهاردهم خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه…گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود… دیگه هم حرفی به یاسرنزدم…میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه… دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم… یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی.. گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم…ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه…منصرف میشدم… به پنجره ی اتاق خیره شدم… خودنمایی میکرد… خیلی زیباوقشنگ بود… به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم… یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم…حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم… این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش… دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم…دلم ارامش میخواست…یه اعتمادقلبی… ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم… یاسر امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن.. هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان .. +کجامیری؟ ابرویی بالاانداختم وگفتم… _به به مهسوووخانم…منورکردید حضرت والا…آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟ +ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟ _نه نه نه…خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو.. +لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟ _یه جلسه ی کاریه…من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن…خیالت راحت باشه.. +مراقب خودت باش یاسر…دیگه ازرانندگی میترسم… لبخندارومی زدم و گفتم _چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده +خیییلی بدی… * ++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه… _آره،خودمم توفکرش بودم.. ++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟ _پس چی؟نذرآقاجونه ها…زمین نبایدبمونه… +پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی…دیرشده ها… _آره،حتمایادم بنداز داداش.. **** _همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم…وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم… متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده… من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم… یکی ازهمکارهاگفت ++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟ _آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره…وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم… دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
نم‌نم‌عشق قسمت پانزدهم مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که… +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد… همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم… +اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم… +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه… +سلام مهسوخانم و طنازخانم… همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود… یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم… الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات… _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست… قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم… نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم… _بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم… ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا… _حالاهمون…گیرنده… باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون… دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه… لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا… خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه… خندیدم و گفتم _چشم ارباب…بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی… وازصبح منتظرگفتنشی… چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو +راستش…چیزه…راستش… _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی… +میشه برام از اسلام بگی….. دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
❣تلنگر❣ دو شخـص به تـو می آمـوزند: یکی آمـوزگـار، یکی روزگـار اولی به قیمت جـانش، دومی به قیمت جـانت آدما دو جور زندگی می‌کنن: یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسان‌ها زندگی می‌کنن، یا انسان‌ها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی می‌کنن..! رابطه‌ها در دو حالت قشنگ ميشن: اول پـيـدا كـردن شـبـاهتها دوم احترام گذاشتن به تفاوت‌ها همه يادشون می‌مونه باهاشون چيكار كردى ولـى يادشون نمی‌مونه براشون چـكار كردى!! 🧡🧡🧡👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟢🔹🔹🟢 . . *قصه پنج نفر از مریدان امام رضا(ع)که در حرم او دفن شدند...* *۱_نُخودکی* آقا علی اکبر اصفهانی است. معروف به نخودکی، از آن آدم هایی که روز و شب نمی شناخت برای بیتوته کردن در حرم و دل نمی‌کند از این حریم. خلاصه رفیق «آقاعلی بن موسی الرضا» بود. حالا هم پای درِ ورودی صحن سقاخانه دفن است. گفته بود می خواهم، مزارم زیر پای زائران باشد. روزی که مُرد، خراسان را نیروهای شوروی اشغال کرده بودند، اما شهر، دیگرگون شد و تمام شهر تعطیل بود و حالت فوق‌العاده اعلام شد و سربازان روسی سراسر مسیر تشییع جنازه او از سمرقند تا خود حرم زیر نظر داشتند. *۲_تُربتی* آقاعباس راشد تربتی است که به «حاج آخوند» معروف بود. کشاورزی بود اهل دل و فقط روزهای آخر هفته وقت داشت درس دیانت بخواند. شب و روزش رسیدگی به کار و مشکلات مردم بود. وقتی سال 1301، در۵ تربت حیدریه زلزله آمد، تمام شهر، دور مدیریت او می گشت. چنانکه آمریکایی ها کمک های نقدیشان را برای «راشد» فرستادند و او کمک ها را پس فرستاد و نپذیرفت. رئیس الوزای وقت احمدشاه، پس از حل مشکلات مردم در زلزله برای او ابلاغ تلگراف تشکر فرستاد. سال 1326 قمری، هفت ماه طول کشید تا پیاده رفت کربلا و برگشت. عاشق «آقا علی ابن موسی الرضا» بود و مزارش هم شد، گوشه ای از صحن آزادی. *۳_پیر پالاندوز* آقا محمدعارف عباسی است؛ مشهور به «پیر پالاندوز». معاصر شیخ بهایی بود. شغلش کفش‌دوزی بود و خط ثلث را به زیبایی می نوشت. درس نخوانده بود اما جانش، مساله آموز صد مُدرس شده بود. آنچنانکه بعدها، از پیران سلسله ذَهبیه شد. آقا محمد، علم کیمیاگری می دانست و آنچه می دید و می شنید را کسی نمی دید. چنان با عشق «آقا علی ابن موسی الرضا» می زیست که گفته بود «آقا» را می بیند و با وی گفت وگو می کند. وقتی مُرد، مردم و مریدان، بیداد می کردند. سلطان محمد خدابنده دستور داد آرامگاهی در ضلع شرقی حرم برایش بنا کردند. *۴_شیخ جعفر* آقاجعفر مجتهدی است. هرچه دار و ندار و املاک داشت را برای مردم محروم خرج کرد و بخشید. آنچنانکه «پینه دوز» شد. زندگی اش را پای فراگیری عرفان گذاشت. در اشتیاق زیارت عتبات به عراق مهاجرت کرد که به علت نداشتن جواز ورود، دستگیر و در عراق زندانی شد. خودش می گفت: زندان، توفیق اجباری شد تا به خلوت و شناخت خود بپردازد. بعداز آزادی از زندان، یک سال در نجف و هشت سال تمام شب ها را تا سحر در حرم امام حسین(ع) می گذراند. زندگی اش از راه دوختن کفش های کهنه می گذشت. بعدها در بحبوحه ناامنی کودتای عبدالکریم قاسم بر ضد ملک فیصل (پادشاه عراق) به ایران برگشت و شهر به شهر، گمنام می چرخید تا به مشهد رسید و ماند. عاشق اهل بیت بود. استاد کشمیری می‏ گفت: «آقا جعفر، خودش حرمِ اهل بیت‏ است.»؛ چنان با جانش در حریم «آقا علی ابن موسی الرضا» انس گرفته بود که آخرش در حجره‌ی 24 صحن آزادی آرام گرفت. http://eitaa.com/cognizable_wan
و این آخری: روایت یکی از مزارهای متفاوت و شگفت انگیز است: *۵_جیگی جیگی* معروف است به «جیگی جیگی»؛ اسم واقعی اش را هیچ کس ندانست. خانواده ای هم نداشت. دوره گرد بود و دف می زد و به آوازخوانی شهره بود. اما آوازخوانی که چنان عشق اهل بیت را در دل داشت که در ایام شهادت و خصوصا کل دو ماه محرم و صفر را دست به دف و دایره نمی برد و کسی او را در شهر نمی دید. «جیگی جیگی، ننه خانم»، هر روز صبح می آمد مقابل حرم می ایستاد و به امام رضا(ع) سلام می داد و بلند آواز می خواند: جیگی جیگی، ننه خانوم بیا بشین روی زانوم روی زانوم، سنجد داره یه کمی بخور، قوت داره همه گفته اند درباره او که: هر باری که گنبد و بارگاه حرم «آقا علی ابن موسی الرضا» را می دید، تنبکش را به نشانه احترام و ادب، پشت سر یا زیر لباس مُندرسش پنهان می کرد و پس از سلام به حضرت، آوازه خوانی و تنبک زنی می کرد. خانه او درسطح شهر، مشهور بود به «غار». اتاقکی غار مانند در داخل کال (کانال) انتهای کوچه نوغان جایی نزدیک دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ . «جیگی جیگی» چگونه در حرم دفن شد؟ چون هیچ خانواده ای نداشت، جنازه‌اش را به غسالخانه شهر در میدان طبرسی بردند. یک شب در غسالخانه ماند و قرار شد توسط ماموران شهرداری در قبرستان «گلشور» - قبرستان عمومی شهر- دفن شود. همزمان با انتقال جسد «جیگی جیگی» به سردخانه، جنازه یکی از تجار معروف مشهد را شبانه به غسالخانه آوردند. صبحگاه خانواده مرد تاجر، جنازه را تحویل گرفتند و پس از انجام مراسمی خاص، راهی حرم حضرت رضا(ع) شدند. کارگران شهرداری هم جنازه موجود را برای دفن به قبرستان عمومی شهر بردند و بی کس و تنها، کفن و دفنش را به سرعت انجام دادند. هنگام وداع و دفن تاجر، وقتی کفن را کنار زدند، متعجبانه متوجه شدند که این جنازه او نیست. وقتی به غسالخانه برگشتند، فهمیدند این جنازه «جیگی جیگی» بوده است. خانواده مرد تاجر وقتی به قبرستان «گلشور» مراجعه کردند، دیدند که جنازه پدرشان دفن شد ه و هرچه تلاش کردند، مراجع تقلید مشهد مجوز نبش قبر ندادند. از سوی دیگر هم به دستور مراجع، جنازه «جیگی جیگی» در همان قبر مرد تاجر در حرم دفن شد. به این ترتیب آن نوازنده‌ی دوره گرد و گمنام، در ایوان شمالی صحن عباسی(انقلاب) آرام گرفت. همان بارگاهی که «جیگی جیگی»، هر روز صبح، طنین آوازش را با سلام به امامش آغاز می کرد 💠💠💠💠💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بارم رفتم دادگاه شڪایت ڪردم، گفتم: این آقا با ماشینش زده به ماشین من. قاضی گفت: مدرڪم داری؟! گفتم: لیسانس دارم. یارو رو ول ڪردن ولی منو خیلی زدن بیشورا😂😂🤣😅😆😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (علیه السلام) 👈 این فیلم کوتاه بخشی از مستند Double Joumey است که ادعا شده در سال ۱۳۱۸ خورشیدی (۸۲ سال قبل) توسط یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد ضبط شده است. این گردشگر سوئیسی در میان شراره‌های جنگ جهانی دوم به همراه دوستش راهی شرق می‌شود و با یک ماشین سواری از راه افغانستان خود را به ایران می‌رساند و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده بود، وارد حرم می‌گردد؛ آنگاه اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (علیه السلام) را در تاریخ ثبت می‌کند. گفته می‌شود که صدای گوینده فیلم، مربوط به ایرِن ژاکوب (Irène Jacob) هنرپیشه سوئیسی تبار فرانسه است که بعدا صدایش روی فیلم قرار گرفته است. http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه ﯾﮏ مردم آزار باحال ﺷﻮﯾﻢ؟؟؟ 😆 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !... 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ منهدم ﺷﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ : ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ آﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ 😆قسمت پنجم: وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون ... درب باز شد ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 وقتي آرام با فرزندتان حرف ميزنيد: ➖ مغز او آرام ميگيرد و فرزندتان حرفهاي شما را ميشنود و به مرور سر لوحه رفتارش خواهد شد. 💠اما زماني كه داد ميزنيد: ➖ مغز كودك وارد مرحله جنگ و گريز ميشود و ممكن است در ابتدا در اثر ترس كوتاه بيايد اما به مرور ديگر صداي شما را نخواهد شنيد. ➖ با فرزندتان با صداي آرام و با جملات شفاف و كوتاه حرف بزنيد و به مرور معجزه آنرا در فرزندتان ببينيد. 💙💙💙👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ۵ سال كوچكتر بود. خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه یک روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچی اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت: نميشه بيای داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم! وقتی برگشتن، برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ی گريه و ناله های برادرم ميرفت و مُدام تبریک ميگفت! كمی بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بی توجه به صدای گريه برادرم كه فرياد ميزد: درد ميكنه! با كلی قربون صدقه رفتن ميگفت: پسرمون ديگه مرد شده! دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جای آمپولش ديگه گريه نكنه، اما وقتی به طرفش رفتم ، مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه: چيكار ميكنی؟ نميبينی درد داره؟ نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كنی ! تا خوب نشده اصلا سمتش نرو! دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازی هامون رو بيارم و باهم بازی كنيم! از صدای گريه های بی پايان سجاد ،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم! طولی نكشيد كه عمه ها و خاله ها، دايی ها و عموها و حتی همسايه ها ، به خانه مان اومدن و هركدوم هديه ای برای سجاد می آوردن! حتی بابا بالاخره ماشين كنترلی آبی رنگی كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو ، براش خريد و به خونه آورد! يادم هست با ديدن اون همه هديه، دست مامان رو گرفتم و پرسيدم: امروز تولد سجاده؟ و مامان به گفتن يك: نَه! بسنده كرد اما در سر من سوال های زيادی بود! چرا تبریک ميگفتن؟ چرا كادوهای قشنگ برای سجاد مياوردن؟ سجاد كه برای درد آمپول خونه رو، روی سرش گذاشته بود، پس چرا جايزه ميگرفت؟ چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزدیک شدن بهش منع كرده بودن؟ مدت ها گذشت! بعدها كه سجاد خوب شد، هروقت كار بدی ميكرد، بابا ميگفت: اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدی، ميبرمت پيش همون آقا دكتری كه گفت بايد دامن بپوشی! و سجاد از ترس گريه ميكرد! سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعنی چه! بزرگتر كه شدم ، یک روز كه دل درد عجيبی داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزی كه در دستشویی ديده بودم، از ترس ميلرزيدم، مامان منو به اتاق بُرد ، در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يک راز هميشه بين من و خودش ، و يا در نهايت زن های ديگه، مثل یک راز باقی بمونه و برادر و پدرم هم ، حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن اون روز هرچی گذشت ،خبری از مهمان و مهمانی نشد كه نشد! خبری از جايزه خانم شدنم نبود كه نبود! خبری از عروسكی كه هميشه دلم ميخواست نشد! اما در عوض، بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن، درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازک كرد و اشاره كرد، مثل يک خانوم مودب باشم و در چگونگی رفتارم دقت كنم و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشکی ست و مرد شدن در بوق و كرنا ميشود؟! 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
حكايتى جذاب پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانه‌ای را زد. دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود. دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر جوان گفت: «هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می‌دهیم چیزی دریافت نکنیم.» پسرک در مقابل گفت: «از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.» پسرک که «هاروراد کلی» نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی‌تر حس می‌کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان‌های نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت. دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله‌ای به چشمش خورد: همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است ! 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... 🌹شهید چمران بی همگان به سر شود بـی تـــو به سر نـمـی‌شـود... خدایا... چه دارد آنکه تو را ندارد!؟ و چه ندارد آنکه تو را دارد!؟... هر کس به کاری غیر تو مشغول شد، زیـانـکـار شد... ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی شاگردی از استاد خود پرسید: سم چیست؟ استاد به زیبایی پاسخ داد: هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما باشد، سم است! مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری. شاگرد بار دیگر پرسید: استاد، حسادت چیست؟ استاد ادامه داد: عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران. و اگر ما آن خوبیها در دیگران را بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل خواهد شد... شاگرد: خشم چیست؟ استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که فراتر از کنترل و توانایی ما است... اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد.. شاگرد: نفرت چیست؟ استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست. و اگر ما شخص را بدون قید و شرط پذیرا باشیم، این‌ نفرت به‌ عشق تبدیل خواهد شد! ‎ ‌ ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan